به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

نه اهل دل بود آن کو دل از دلبر بگرداند

ز سگ کمتر بود آنکس که رو زین در بگرداند

مرا دل داد ار دلبر نتابم رو نه پیچم سر

گدای نان طلب دیدی که روی از زر بگرداند

مرا بدگوی از آن حضرت همی خواهد که دور افتم

نپندارم که گردون را چو گاو آن خر بگرداند

بقطع دوستی آنجا که دشمن در میان آید

دو یار ناشکیبا را ز یکدیگر بگرداند

رقیب تیزخو ترسم که ما را بگسلد از وی

مگس را بادزن باشد که از شکر بگرداند

همی خواهم که در بزمش صراحی وار بنشینم

بگرد مجلسم تا چند چون ساغر بگرداند

ازین آتش که در من زد عجب نبود که در عالم

برای آب حیوانم چو اسکندر بگرداند

چو گندم اندرین طاحون خورم از سنگ او کوبی

چو آبم گر روان دارد چو چرخم گر بگرداند

ز چون من دوستی رغبت بدشمن می کند آری

چو سنگ از زر شود افزون تر ازو سر بگرداند

بطبع آتشی با آنکه بر خاک درت هر شب

بآب چشم خونینش زمین را تر بگرداند

بگوشت در نمی آید فغان سیف فرغانی

که هرشب گوش گردون را بناله کر بگرداند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:05 PM

 

ای که در باغ نکویی بتو نبود مانند

گل برخسار نکو سرو ببالای بلند

هیچ کس نیست زخوبان جهان همچون تو

هرگز استاره بخورشید نباشد مانند

با وجود تو که هستی ز شکر شیرین تر

نیست حاجت که کس از مصر بروم آرد قند

کبر شاهانه تو شاخ امیدم بشکست

ناز مستانه تو بیخ قرارم برکند

ساقی عشق تو ما را بزبان شیرین

شربتی داد خوش و شور تو درما افگند

عاشق روی تو از خلق بود بیگانه

مرد را از عشق تو خویش ببرد پیوند

در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد

زآنکه درویش تو نبود بکسی حاجتمند

گربرو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی

نکند بی تو قرار ونکندجز تو پسند

هر کرا عشق تو بیمار کند جانش را

ندهد شهد شفا ونکندزهر گزند

دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا

نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند

دست تدبیر کسی پای گشاده نکند

چون دلی را سر گیسوی توآرد در بند

هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا

چون منی چون شوداز دوست بدشمن خرسند

سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار

خوش همی گرید چون ابر تو چون گل میخند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:04 PM

 

هر که یک شکر از آن پسته دهان بستاند

از لبش کام دل وقوت روان بستاند

زآن شهیدان که بشمشیر غمش کشته شدند

ملک الموت نیارست که جان بستاند

هر کجا پسته تنگش شکر افشانی کرد

بنده چون دست ندارد بدهان بستاند

دست لطفش بدهدهر چه بخواهی لیکن

چشم مستش دل صاحبنظران بستاند

چشم او صید دل خلق بتنها می کرد

باش تا غمزه او تیروکمان بستاند

چون درآید بچمن بارگه بستان را

از گل و نارون آن سرو روان بستاند

از همه خلق (سخن) باز ستد عاشق تو

طوطی ای دوست شکر ازمگسان بستاند

گر زدست تو خوردگوشت بیابدچون شیر

گربه آن پنجه که نان را ز سگان بستاند

زآستینی که ندارد چو بخواهد عاشق

دست بیرون کندو هر دو جهان بستاند

بر سر خوانش صد کاسه گدایی بخورد

تا یکی لقمه توانگر ز میان بستاند

دوست چون سر خود اندر دل عشاق نهاد

هر کرا قوت نطق است زبان بستاند

من چو سرباز کشم اسب سخن را در دم

فکر هرجائیم از دست عنان بستاند

سیف فرغانی رو بر خط او نه سر خویش

تا ز دست اجلت خط امان بستاند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:04 PM

 

هر که یک شکر از آن پسته دهان بستاند

از لبش کام دل وقوت روان بستاند

زآن شهیدان که بشمشیر غمش کشته شدند

ملک الموت نیارست که جان بستاند

هر کجا پسته تنگش شکر افشانی کرد

بنده چون دست ندارد بدهان بستاند

دست لطفش بدهدهر چه بخواهی لیکن

چشم مستش دل صاحبنظران بستاند

چشم او صید دل خلق بتنها می کرد

باش تا غمزه او تیروکمان بستاند

چون درآید بچمن بارگه بستان را

از گل و نارون آن سرو روان بستاند

از همه خلق (سخن) باز ستد عاشق تو

طوطی ای دوست شکر ازمگسان بستاند

گر زدست تو خوردگوشت بیابدچون شیر

گربه آن پنجه که نان را ز سگان بستاند

زآستینی که ندارد چو بخواهد عاشق

دست بیرون کندو هر دو جهان بستاند

بر سر خوانش صد کاسه گدایی بخورد

تا یکی لقمه توانگر ز میان بستاند

دوست چون سر خود اندر دل عشاق نهاد

هر کرا قوت نطق است زبان بستاند

من چو سرباز کشم اسب سخن را در دم

فکر هرجائیم از دست عنان بستاند

سیف فرغانی رو بر خط او نه سر خویش

تا ز دست اجلت خط امان بستاند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:04 PM

 

ای که شیرینی تو شور در آفاق افگند

حلقه زلف تو در گردنم انداخت کمند

هرچه معنیست اگر جمله مصور گردد

کس بمعنی و بصورت بتو نبود مانند

گر بتریاک وصالم برسانی باری

پیشتر زآنکه کند زهر فراق تو گزند

هرچه غیر تو اگر جمله درو پیوندد

عاشق روی تو با غیر نگیرد پیوند

عاشق از دادن جان بیم ندارد زیرا

نبود زنده دل عشق بجان حاجتمند

از هوای تو در آفاق بگردد چون باد

وز برای تو بر آتش بنشیند چو سپند

صحبت جورش اگر چند دهد آسان دست

هم قبولش نکند عاشق دشوار پسند

دوست گر عرضه کند ملک دو عالم بر تو

در دو عالم مشو از دوست بچیزی خرسند

تا تو در بند خودی دست نیابی بر دوست

دست در عشق زن و پای برآور زین بند

برو ای عاقل مغرور، مرا پند مده

زآنکه مجنون غم عشق نمی گیرد پند

سیف فرغانی در کوی ملامت نه پای

اینچنین معتکف کنج سلامت تا چند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:01 PM

 

دل زدستم شد و دلدار بدستم نامد

سخت بی یارم وآن یار بدستم نامد

زآن گلستان که ببویش همه آفاق خوشست

گل طلب کردم و جز خار بدستم نامد

سوزن عقل بسی جامه تدبیر بدوخت

لیک سر رشته این کار بدستم نامد

در تمنای وصالش بامید شادی

غم بسی خوردم وغمخوار بدستم نامد

دردم آنست که بیمار کسی گشت دلم

که ازو داروی بیمار بدستم نامد

ای تو صد ره بسر زلف زمن جان برده

این سر زلف تو یکبار بدستم نامد

جور صد یار جفاکار کشیدم بامید

که یکی یار وفادار بدستم نامد

همچو خود بلبل شوریده بسی دیدم لیک

در جهان همچو تو گلزار بدستم نامد

چند از بهر گلی حلقه زدم بر در باغ

غیر خار از سر دیوار بدستم نامد

من بوصف لب لعلش شکرافشان کردم

لیک آن لعل شکربار بدستم نامد

سیف فرغانی گرچه زشکر محرومی

طوطیی چون تو بگفتار بدستم نامد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:01 PM

 

حسن تو بر ماه لشکر می کشد

عشق تو بر عقل خنجر می کشد

جان من بی تو ز تن در زحمتست

رنج یوسف از برادر می کشد

هرکرا عشقت گریبان گیر شد

از دو عالم دامن اندر می کشد

از تمنای کلاه وصل تست

هر که بی تو زحمت سر می کشد

بر سر کویت ز عزت آفتاب

خاک را چون سایه در بر می کشد

در پی تو رهبر عشقت مرا

هر زمان در کوی دیگر می کشد

در ره عشقت ترازو دار چرخ

مفلسی را همچو زر بر می کشد

گردن جانم ز گوهرهای تو

همچو گوشت بار زیور می کشد

می خورد اندوه هجر از بهر وصل

جام زهری بهر شکر می کشد

سالها شد کز پی ابریشمی

روی بربط زحمت خر می کشد

سیف فرغانی سخنها گفت لیک

محرمی چون نیست دم در می کشد

در سخن دلرا مدد از روی تست

معدن از خورشید گوهر می کشد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:01 PM

 

کسی که او بغم عشق مبتلا آمد

زدوست روی نپیچد اگر بلا آمد

بنور عشق توان دید دم بدم رخ دوست

که حق پدید شد آنجا که مصطفا آمد

ایا توانگر حسن از کرم دری بگشا

که نزد چون تو سخی همچو من گدا آمد

سوی توبنده بجان دیگری بتن پیوست

برتو بنده بسر دیگری بپا آمد

اگر چه در چمن تو گلست ونیست گیا

نصیب بنده چرا زآن چمن گیا آمد

صواب می شمری بر گنه جزا دادن

سزد که عفو کنی گر زمن خطا آمد

دلم زجا نرود از جفای تو هرگز

که جان رفته بیک لطف تو بجا آمد

بدست عشق تو ای دوست دانه دل من

چو گندمست که درحکم آسیا آمد

هم ازمنست که با من کدورتی داری

زخاک باشد اگر آب بی صفا آمد

چو خاک کوی تو آورد باد گفتم زود

برو بچشم خبر کن که توتیا آمد

بتن بگو چو جان شو چو دل بعشق رسید

بمس بگوی چوزر شو که کیمیا آمد

مرا در اول عشق تو گفت ای درویش

سرت برفت چو پایت بدست ما آمد

بکوی عشق تو جان داد سیف فرغانی

حسین بهر شهادت بکربلا آمد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:01 PM

فتنه خفته ز چشم مست تو بیدار شد

خاصه آن ساعت که زلفت نیز با او یار شد

در شب هجرت ببینم روز وصلت را بخواب

گر تواند بخت خواب آلود من بیدار شد

روزگاری ناکشیده محنت هجران تو

چون توان از نعمت وصل تو برخوردار شد

تا بدیدم نرگس مخمور تو از خمر عشق

آنچنان مستم که نتوانم دگر هشیار شد

آنکه مردم را بدم کردی چو عیسی تندرست

چشم بیمار تو دید از عشق تو بیمار شد

شور از مردم برآمد گریه بر عاشق فتاد

چون لب شیرین تو از خنده شکربار شد

چاره تسلیم است با تقدیر نتوان پنجه کرد

دست تدبیرم چو اندر کار تو بی کار شد

تا تو پیدا آمدی ما را خموشی بود کار

گل چو رو بنمود بلبل را سخن ناچار شد

پیش ازین بی عشق تو در نظم ما ذوقی نبود

هرکه عاشق گشت بر شیرین شکر گفتار شد

گر کسی خواهد که بیند جان مصور همچو جسم

گودرین صورت نگر کز حسن معنی دار شد

سیف فرغانی جوانی رفت تا کی عاشقی

پیر گشتی، توبه کن، هنگام استغفار شد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:01 PM

 

دل تندرست گشت چو بیمار عشق شد

وز خود برست هر که گرفتار عشق شد

خسته دلان غم زپی دردهای خویش

درمان ازو خوهند که بیمار عشق شد

درخواب غفلتند همه خلق وآن فقیر

در گور هم نخفت که بیدار عشق شد

با قیمتی که انسان دارد بنیم جو

خود را فروخت هرکه خریدار عشق شد

چون شوق دوست سلسله در گردنش فگند

حلاج گفت اناالحق و بر دار عشق شد

سرمایه یی که مردم ازآن زر کنند سود

درپا فگن که دست تو بی کار عشق شد

چیزی که بوی دوست ندارد اگر گلست

خارست نزد آنکه بگلزار عشق شد

شاهان ملک را بغلامی همی خرد

آزاده یی که بنده احرار عشق شد

هر روز روی دوست ببیند چو آفتاب

چشم دلی که روشن از انوار عشق شد

از عشق نام لیلی و مجنون بماند سیف

خرم دلی که مخزن اسرار عشق شد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:01 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4403543
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث