به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بسی گفتم ترا گر یاد باشد

که دم بی یاد جانان باد باشد

دل ویران بعشق تست معمور

جهان ای جان بعدل آباد باشد

خلاف عشق کردن کار نفس است

خلاف هود کار عاد باشد

همه کس را نباشد جوهر عشق

همه آهن کجا پولاد باشد

کسی کو نیست عاشق آدمی نیست

چو شاهین صید نکند خاد باشد

تویی سلطان حسن و بنده تست

کسی کز هر دو کون آزاد باشد

ترا عاشق بسی و من از ایشان

چنانم کز الوف آحاد باشد

عجب نبود که شیرین شکر را

بهر خانه مگس فرهاد باشد

زمن گر زر ستانی نیست بی داد

وگر جانم ستانی داد باشد

درین ره ترک نان آب حیوتست

که خون خویش خوردن زاد باشد

کتب شویم چو کودک تخته خویش

مرا گر عشق تو استاد باشد

بر من آیت قرآن عشقست

حدیثی کش بتو اسناد باشد

بحضرت سیف فرغانی سخن برد

ببذل زر سخی معتاد باشد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

دل شد ز دست و دست بدلبر نمی رسد

مرده بجان و تشنه بکوثر نمی رسد

غواص بحر عشق چو ماهی بدام جهد

چندین صف گرفت و بگوهر نمی رسد

شاخ درخت وصل بلندست و سر کشید

آنجا که دست دولت ما بر نمی رسد

گر وصل دوست می طلبی همچو من گدا

درویش باش کآن بتوانگر نمی رسد

عاشق بکوی او بدو دل ره نمی برد

عنقا بآشیانه بیک پر نمی رسد

پای طلب ز کوی محبت مگیر باز

هر چند تاج وصل بهر سر نمی رسد

ای مفلسان کوی تو درویش خوانده

آن شاه را که نانش ازین در نمی رسد

توسا کنی چو کعبه و عاشق چو حاجیان

بسیار سعی کرده بتو در نمی رسد

با عاشقان تو نکند همسری ملک

هرگز عرض بپایه جوهر نمی رسد

من خامشی گزینم ازیرا بهیچ حال

در وصف تو زبان سخن ور نمی رسد

هر بیت بنده قصه دردیست سوزناک

لیکن چه سود قصه بداور نمی رسد

از من چو آفتاب نظر منقطع مکن

کز هیچ معدنی بتو این زر نمی رسد

هرگز بعاشقان تو ملحق نگشت سیف

بیچاره خرسوار بلشکر نمی رسد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

هرکه در عشق نمیرد ببقایی نرسد

مرد باقی نشود تا بفنایی نرسد

تو بخود رفتی از آن کار بجایی نرسید

هرکه از خود نرود هیچ بجایی نرسد

در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز

جز گهر از سر هر سنگ بپایی نرسد

عاشق از دلبر بی لطف نیابد کامی

بلبل از گلشن بی گل بنوایی نرسد

سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز

بی عمل مرد بمزدی و جزایی نرسد

سعی بی عشق ترا فایده ندهد که کسی

بمقامات عنایت بغنایی نرسد

هرکرا هست مقام از حرم عشق برون

گرچه در کعبه نشیند بصفایی نرسد

تندرستی که ندانست نجات اندر عشق

اینت بیمار که هرگز بشفایی نرسد

دلبرا چند خوهم دولت وصلت بدعا

خود مرا دست طلب جز بدعایی نرسد

خوان نهادست و گشاده در و بی خون جگر

لقمه یی از تو توانگر بگدایی نرسد

ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب

شاه بخشنده و مسکین بعطایی نرسد

سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل

می پسندی که بمیرد بدوایی نرسد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

چو پرده از رخ چون آفتاب برداری

زشرم روی تو نور از قمر فرو ریزد

زشرم چهره معنی نمای تو بیم است

که رنگ حسن زروی صور فرو ریزد

چو شعر بنده بخوانی ودر حدیث آیی

شکر چو آب از آن لعل تر فرو ریزد

زکان لطف تو اندر بهای خاک درت

گهر برد بعوض هرکه زر فرو ریزد

تویی چو میوه درین باغ ونیکوان زهرند

چو شاخ میوه برآرد زهر فرو ریزد

در این هوا که مرا مرغ دل بپروازست

چه جای زاغ که سیمرغ پر فرو ریزد

زدیده بر سر کوی تو سیف فرغانی

چه جای اشک که خون جگر فرو ریزد

زپسته چون تو بخندی شکر فرو ریزد

سخن بگو که زلعلت گهر فرو ریزد

زلطف لفظ (تو)آبست و لعل تو شکر

شکر زپسته وآب از شکر فرو ریزد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

ملکست وصل تو بچو من کس کجا رسد

واین مملکت کجا بمن بینوا رسد

وصل ترا توانگر و درویش طالبند

وین کار دولتست کنون تا کرا رسد

در موکب سکندر بودند خلق واو

زآن بی خبر که خضر بآب بقا رسد

شاهان عصر از در من نان خوهند اگر

از خوان تو نواله بچون من گدا رسد

هر چند هست سایه لطف تو خلق را

چون آفتاب کو همه کس را فرا رسد

با بنده لایق کرم خویش جود کن

پیدا بود که همت او تا کجا رسد

رخ همچو ماه زرد شود آفتاب را

گرنه زروی تو مددش در قفا رسد

عاشق چو در ره تو قدم زد بدست لطف

تاج کرم بهر (سر) مویش جدا رسد

آن کس منم که در عوض یک نظر زتو

راضی نیم که ملک دو عالم مرا رسد

عاقل زغم گریزد ودیوانه وار ما

شادی کنیم اگر غم عشقت بما رسد

وصل تو منتهاست (که) عاشق درین طریق

از سد ره بگذرد چو بدین منتها رسد

ای محنت تو دولت صاحب دلان شده

نعمت بود گر از تو بعاشق بلا رسد

چندانکه سیف هست همین گوید ای نگار

جانا حدیث عشق تو گویی کجا رسد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

هرآن نسیم که ازکوی یار برخیزد

زبوی اودل وجان را خمار برخیزد

دهند گردن تسلیم سروران جهان

بهر قلاده که از زلف یار برخیزد

اسیر عشق برند از قبیلهای عرب

چو چشم هندوی تو ترکوار برخیزد

اگر زحسنش مرخلق را خبر باشد

هزار عاشقش ازهر دیار برخیزد

چواو بدلبری اندر میانه بنشیند

هزار دلشده ازهر کنار برخیزد

بروز حشر ببینی که کشته شوقش

زخوابگاه عدم صد هزار برخیزد

میان حسن و رخش ازخطش غباری هست

چو چاره تا زمیان این غبار برخیزد

چو بافراقش بنشست سیف فرغانی

بود که ازره وصل انتظار برخیزد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

از خرگه تن من دل خیمه زآن برون زد

کز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زد

در سینه یی که هر سو چون خیمه چاک دارد

سلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زد

می گفت دل کزین پس در قید عشق نایم

بیچاره آنکه لافی از حد خود فزون زد

هر کشته یی که بگرفت آن غم ورا گریبان

او آستین و دامن هردم در آب و خون زد

بیرون خود چو رفتی عالم ز دوست پردان

او را بیافت هرکو گامی ز خود برون زد

من سوختم چو عنبر تا حسن بر رخ او

گل را ز مشک خالی بر روی لاله گون زد

معذورم ار چو مجنون زنجیر دار عشقم

کز حلقهای زلفش عقلم در جنون زد

آن کآب لطف دارد ناگه چو باد بر من

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

از شعر سیف بیتی بشنید و شادمان شد

گل در چمن بخندد چون بلبل ارغنون زد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

از خرگه تن من دل خیمه زآن برون زد

کز عشق لشکر آمد بر ملک اندرون زد

در سینه یی که هر سو چون خیمه چاک دارد

سلطان عشق گویی خرگاه خویش چون زد

می گفت دل کزین پس در قید عشق نایم

بیچاره آنکه لافی از حد خود فزون زد

هر کشته یی که بگرفت آن غم ورا گریبان

او آستین و دامن هردم در آب و خون زد

بیرون خود چو رفتی عالم ز دوست پردان

او را بیافت هرکو گامی ز خود برون زد

من سوختم چو عنبر تا حسن بر رخ او

گل را ز مشک خالی بر روی لاله گون زد

معذورم ار چو مجنون زنجیر دار عشقم

کز حلقهای زلفش عقلم در جنون زد

آن کآب لطف دارد ناگه چو باد بر من

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

از شعر سیف بیتی بشنید و شادمان شد

گل در چمن بخندد چون بلبل ارغنون زد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

بدل چه پند دهم تا دل از تو برگیرد

بجان چه چاره کنم تا رهی دگر گیرد

کسی که دل ز تو برگیرد اندر آن عجبم

که بر کجا نهد آن دل که از تو برگیرد

بیک نظر بگرفتی و مر او نیست شگفت

که آفتاب جهان را بیک نظر گیرد

اگر نقاب براندازی از جمال بشب

چراغ مرده ز شمع رخ تو در گیرد

وگر فرستی پروانه یی بگورستان

چو شمع کشته تو زندگی ز سر گیرد

فتاد در همه عالم ز عشق تو شوری

بخنده لب بگشا تا جهان شکر گیرد

بدان امید که از دامنت فشانم گرد

سر آستین مرا دیده در گهر گیرد

تو آفتاب صفت گر بعاشقان نگری

نماز شام همه رونق سحر گیرد

زآب چشم روان دیده را میسر نیست

که خاک کوی تو چون سرمه در بصر گیرد

اگر چو سیم بآتش بری ازو سکه

دل شکسته من مهر تو چو زر گیرد

مگر تو چاره کنی ور نه سیف فرغانی

کدام چاره سگالد که با تو در گیرد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

 

دلبرا اندوه عشقت شادی جان آورد

بهر بیماری دل درد تو درمان آورد

هر نفس در کوی عشقت روی یوسف حسن تو

صدچو من یعقوب را در بیت احزان آورد

سالها محزون نشینیم از پی آن تا بشیر

ناگهان پیراهن یوسف بکنعان آورد

آفتاب روی تو چون در عرب پیدا شود

از حبش عاشق بلال ار پارس سلمان آورد

همتی باید که عاشق را درین راه افگند

رخش می باید که رستم را بمیدان آورد

دل فگند این نفس را اندر بلای عشق تو

برسرکافر دعای نوح طوفان آورد

دل چو از شوقت بنالد دیده گردد اشک بار

چون بغرد رعد آنگه ابر باران آورد

هیچ دنیای دوست را عشقت زتو آگه نکرد

خضر کی بهر سکندر آب حیوان آورد

برسر شاهان زند درویش با شمشیر عشق

جنگ با شیران کند چون پیل دندان آورد

ملک جان ودل بغارت می رود درویش را

کز بر سلطان حسنت عشق فرمان آورد

عاشق تو گرچه درویش است زر بخشد چو جان

نی زهر در همچو زنبیل گدا نان آورد

ماه با خرمن نشاید کز برای دانه یی

همچو خوشه سر بزیر پای گاوان آورد

آرزوی لعل خندانت که جان را شیر داد

پیر را چون طفل پستان جوی گریان آورد

گنج گوهر چون زبان اندر دهان یابد کجا

تنگ دستی چون من آن لب را بدندان آورد

روز آخر شاد خیزد سیف فرغانی زخاک

درغم عشقت اگر یک شب بپایان آورد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 3:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4407459
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث