به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

منم آن کس که عشق یارم کشت

زنده گشتم چوآن نگارم کشت

گنج وصلش طلب همی کردم

سنگ بر سر زدوچو مارم کشت

من بی آب رستم از آتش

چون ببادی چراغ وارم کشت

با سلیمان چه پنجه یارم کرد

من که موری همی نیارم کشت

هر شبی طول عمر او خواهم

گرچه روزی هزار بارم کشت

عاشقان جمله کشتگان غمند

منم آنکس که غم گسارم کشت

گرچه بشنود ناله زارم

دوست رحمت نکرد وزارم کشت

قوس ابروش صید دل می کرد

زد یکی تیر ودر شکارم کشت

زنده وصل می کند امسال

آنکه از هجر خویش پارم کشت

این گلستان زباغ وصل مرا

گل کنون می دهد که خارم کشت

من مرده چو سیف فرغانی

زنده اکنون شدم که یارم کشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

شکری بجان خریدم زلب شکرفروشت

که درون پرده با دل شب وصل بود دوشت

بسخن جدا نمی شد لب لعل تو ز گوشم

چو علم فرو نیامد سر دست من زدوشت

بلبت حلاوتی ده دهن مرا که دایم

ترش است روی زردم ز نبات سبز پوشت

بوصال جبر می کن دلک شکسته یی را

که گرفت صبر سستی ز فراق سخت کوشت

سحری مرا خیالت بکرشمه گفت مسکین

تویی آنکه داغ عشقش نگذاشت بی خروشت

برخ چو آفتابش نگری بچشم شادی

چو بمجلس وی آرد غم او گرفته گوشت

ز دهن چو جام سازد چه شرابها که هر دم

ز لبان باده رنگش بخوری و باد نوشت

تو ز دست رفتی آن دم که برید صیت حسنش

خبری بگوشت آورد وز دل ببرد هوشت

تو که خار دیده بودی نبدی خمش چو بلبل

چو بگلستان رسیدی که کند دگر خموشت

همه شب ز بی قراری ز بسی فغان و زاری

چو ندیده بودی او را بفلک شدی خروشت

رخ وی آرمیدی، عجبست سیف از تو

که بآتشی رسیدی و فرو نشست جوشت!

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

یار در شیرینی از شکر گذشت

عشق در دلسوزی از آذر گذشت

چون کنم چون انگبین آگاه نیست

زآنکه بی او شمع را بر سر گذشت

باد زلفش را پریشان کرد دی

بوی او خوش شد چو بر عنبر گذشت

می نیارم زآن رقیبان چو دیو

گرد کوی آن پری پیکر گذشت

منع را بر آستان خفته است سگ

زآن نمی آرد گدا بردر گذشت

دی مرا پرسید یار از حال صبر

گفتمش تو دیر زی کو در گذشت

آب چشمم بی تو بگذشت از سرم

بی تو این دارم یکی از سرگذشت

او مرا طالب من اورا عاشقم

انتظار از حد شد و از مر گذشت

راست چون لیلی و مجنون هر دو را

عمر در سودای یکدیگر گذشت

یار دی اشعار من می خواند، گفت

پایه شعر تو از خوشتر گذشت

گفتم آری این عجب نبود ازآنک

آب شیرین شد چوبر شکر گذشت

سیف فرغانی بیمن ذکر دوست

گوهر نظمت بقدر از زر گذشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

زنده دل نبود کسی کو ذوق درویشان نداشت

جان ندارد زنده یی کو حالت ایشان نداشت

مرد همچون گل اگر از رنگ باشد مایه دار

رنگ سودش کی کند چون بوی درویشان نداشت

ای بسا درویش زنده دل که در دنیای دون

خفت بر خاک وز خاکش گرد بر دامان نداشت

اهل دنیا چون شترمرغند (و) درویش اندرو

بلبل قدسیست، الفت با شترمرغان نداشت

هرکه از شور آب فقرش کام جان شیرین نشد

غیر زهر اندر نواله غیر خون برخوان نداشت

بس سیه کاسه است دنیا گرد خوان او مگرد

کو نمک در شوربا و چاشنی در نان نداشت

پادشاهی فقر و هر کو آن ندانست این نگفت

کامرانی عشق و آن کو این نورزید آن نداشت

پادشاهانت چه قصد ملک درویشی کنند

با همه شمشیرزن کین مملکت سلطان نداشت

هرکرا از درد عشق دوست دل بیمار نیست

همچو عیسی مرده را گر روح بخشد جان نداشت

باش تا فردا ببینی خواجه در مضمار حشر

همچو خر در گل، که اسبی بهر این میدان نداشت

بی کمال قوت عشق ای بسی لاحول گوی

کو چو شیطان ماند و انسان بودنش امکان نداشت

ای بسا زنده که خود را کس شمرد و چون بمرد

در کفن سگ شد که اندر پیرهن انسان نداشت

سیف فرغانی برای طعمه طفلان راه

مادر طبع کسی این شیر در پستان نداشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

در آن زمان که دلم میل با جمالی داشت

نبود بی خبر از سر عشق و حالی داشت

زلطف معنی حسن ورا کمالی بود

زعشق صورت حال رهی جمالی داشت

زکان لطفش گویی برو فشانده بود

هرآن جواهر مخزون که حق تعالی داشت

بعون طالع سعد آسمان همت من

ز روی او مه و از ابروش هلالی داشت

چو صفحهای رخش روی روزگار رهی

زعشق چهره او دلفریب خالی داشت

چو ذره بودم وبا آفتاب قربم بود

ستاره بودم و با ماه اتصالی داشت

اگر وصال همی خواست درزمان می یافت

ورانبساط همی کرد دل مجالی داشت

زحال دل چو بگفتم بجان جوابم داد

که درمشاهده من بودم او خیالی داشت

مثال جان من آن روز همچو ریحان بود

که درسراچه قرب از بدن سفالی داشت

جمال دوست زهر پرده جلوه خود کرد

کسی ندید که اهلیت وصالی داشت

درآن دیار که یوسف رخی پدید آمد

خرید و سود کند هر کسی که مالی داشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

گرچه متاع جان بر جانان خطرنداشت

جان باز کز جهان دل ازو دوستر نداشت

عاشق بدست همت خود در طریق عشق

هرچ آن نه دوست بود بیفگند و برنداشت

قومی ز عشق خاص ندارند بهره یی

خود عامتر بگو که کسی زین خبر نداشت

خفته درین نشیمن وز آن اوج مانده باز

زیرا همای همت آن قوم پر نداشت

هر سنگدل که او نپذیرفت نقش عشق

او قلب بود و لایق این سکه زر نداشت

در آستین صدره دولت نکرد دست

هر دامنی که درخور این جیب سر نداشت

عاشق نخواست مال چو حرصی درو نبود

جوکی خرد مسیح چو در خانه خر نداشت

عاشق از آب وخاک نزاده است ای پسر

پوشیده نیست بر تو که عیسی پدر نداشت

بی عشق هرچه گفت ازو کس نیافت ذوق

باران نخورد از آن صدف او گهر نداشت

شعر کسی چو خواندی و حالت دگر نشد

تیغش نبود تیز که زخمش اثر نداشت

آنکس که همچو سیف نخورد آب نیل عشق

گر خاک مصر شد قصب او شکر نداشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

در کوی عشق هرکه چومن سیم وزر نداشت

هرگز درخت عشرت او برگ وبر نداشت

بسیار حلقه بردر وصل بتان زدیم

دیدیم هم کلید به جز سیم وزر نداشت

گفتم بکوی حیله زمانی فرو شوم

رفتم سرای وصل درآن کوی در نداشت

ای پادشاه حسن که همچون من فقیر

سلطان سزای افسر عشق تو سر نداشت

هرکس که آفتاب رخت دید ناگهان

هرگز چو سایه روی خود ازخاک برنداشت

گویی سپاه عشق تو چون بردلم گذشت

بگذشت ازین خرابه که جای دگر نداشت

خود راچو شمع بر سر کویت بسوختم

اندر شب فراق که گویی سحر نداشت

چون صبح وصل دم زد وخورشید رو نمود

این طالب مشاهده چشم نظر نداشت

آن مدعی بخنده نبیند جمال وصل

کو چشم در فراق تو از گریه تر نداشت

گرد در تو در طیرانست روز و شب

مرغ دل ارچه لایق آن اوج پرنداشت

گر تیغ بر سرش زنی آگاه نیست سیف

هر کو زخود خبیر شد ازخود خبر نداشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

ماه پیش رخ تو تاب نداشت

تاب روی تو آفتاب نداشت

عقل با عشق تو ثبات نکرد

شمع آتش بدید وتاب نداشت

عاشق روی همچو خورشیدت

شب چو چشم ستاره خواب نداشت

آنچنان روی چون توان دیدن

که به جز نور خود نقاب نداشت

در جهان هیچ چیز جز عشقت

بهر مستی ما شراب نداشت

دل که در وی نباشد آتش عشق

چشمه زندگیش آب نداشت

بزبان کرم سگم خواندی

چون منی حد این خطاب نداشت

عاقل از عشق هیچ بهره نیافت

خارجی مهر بو تراب نداشت

عقل اگر چند عقدها حل کرد

مشکل عشق را جواب نداشت

علم بی عشق هیچ سود نکرد

عمل مبتدع ثواب نداشت

بر در دوست سیف فرغانی

بجز از خویشتن حجاب نداشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

ماه پیش رخ تو تاب نداشت

تاب روی تو آفتاب نداشت

عقل با عشق تو ثبات نکرد

شمع آتش بدید وتاب نداشت

عاشق روی همچو خورشیدت

شب چو چشم ستاره خواب نداشت

آنچنان روی چون توان دیدن

که به جز نور خود نقاب نداشت

در جهان هیچ چیز جز عشقت

بهر مستی ما شراب نداشت

دل که در وی نباشد آتش عشق

چشمه زندگیش آب نداشت

بزبان کرم سگم خواندی

چون منی حد این خطاب نداشت

عاقل از عشق هیچ بهره نیافت

خارجی مهر بو تراب نداشت

عقل اگر چند عقدها حل کرد

مشکل عشق را جواب نداشت

علم بی عشق هیچ سود نکرد

عمل مبتدع ثواب نداشت

بر در دوست سیف فرغانی

بجز از خویشتن حجاب نداشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

 

آن نکو روی که روی ازنظرم پنهان داشت

ازوی این عشق که پیداست نهان نتوان داشت

رفت و از چشم مرا راوق خون افشان کرد

آنکه بر برگ سمن سنبل مشک افشان داشت

جان بدادیم بپیش در آن یار که او

از پس پرده رخی همچو نگارستان داشت

نو بهار آمد وبر طرف چمن پیداشد

گل که ازشرم رخش روی زما پنهان داشت

روی اودید دگر حسن فروشی نکند

گل سوری که ببازار چمن دکان داشت

تو چه یاری که دمی یاد نیاری زآن کو

جز بیاد تو نمی زد نفسی تاجان داشت

خون همی خورد و غم عشق ترا می پرورد

دل که بر خوان تکلف جگری بریان داشت

روزگاریست که تا سوز فراقت چون شمع

هر شبی شوق تو تا روزمرا گریان داشت

عشق آمد که ترا می بکشم تیغ بدست

نشدم مانع حکمش که زتو فرمان داشت

وصل تو آب حیوتست ورهی بی تو نمرد

زآنک بر سفره روزی دو سه روزی نان داشت

درد ما را به جز از دیدن تو درمان نیست

جان دهم از پی دردی که چنین درمان داشت

چه عجب باشد اگر فخر کند بر ملکوت

معدن ملک که چون تو گهری درکان داشت

سیف فرغانی اگر سکه زند می رسدش

زآنکه نقد سخنش مهر چو تو سلطان داشت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:25 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4416820
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث