به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

رفتی و دل ربودی یکشهر مبتلا را

تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را

بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند

چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا

ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم

کز نالهای زارم زحمت بود شما را

از عشق خوب رویان من دست شسته بودم

پایم بگل فروشد در کوی تو قضا را

از نیکوان عالم کس نیست همسر تو

بر انبیای دیگر فضلست مصطفا را

در دور خوبی تو بی قیمتند خوبان

گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را

ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت

باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را

تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن

در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را

ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی

مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را

مجروح هجرت ای جان مرهم زوصل خواهد

اینست وجه درمان آن درد بی دوا را

من بنده ام تو شاهی با من هرآنچه خواهی

می کن که بر رعیت حکم است پادشا را

گر کرده ام گناهی درملک چون تو شاهی

حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را

از دهشت رقیب دورست سیف از تو

در کویت ای توانگر سگ می گزد گدا را

سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت

(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

کی بنگرد برحمت چشم خوش تو ما را

نرگس همی نیارد اندر نظر گیا را

دل می دهد گواهی کورا تو برد خواهی

چشمت بتیر غمزه گو جرح کن گوا را

ای محتشم بخوبی هستم فقیر عشقت

در شرع بر توانگر حقی بود گدا را

گر سایه جمالت بر خاک تیره افتد

چون آفتاب ذره روشن کند هوا را

حسنت بغایت آمد زآن صید کرد دل را

عشقت بقوت آمد از ما ببرد مارا

عشق فراخ گامت در دل نهاد پایی

بر میهمان شادی غم تنگ کرد جا را

بسیار جهد کردم اندر مقام خدمت

تا تحفه ای بسازم درگاه کبریا را

دل از درخت همت افشاند میوه جان

برگی جزین نباشد درویش بی نوا را

درآشنایی تو خویشی بریدم از خود

بیگانه وار منگر زین بیش آشنا را

قهرت شکست پایم گشتم مقیم کویت

لطفت گرفت دستم بردم بسر وفا را

سیف ار ز حکم یارت شمشیر بر سر آید

تسلیم شو چو مردان گردن بنه قضا را

زین صابر ضروری دیگر مجوی دوری

(مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا)

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

مبداء عشق ز جاییست که نیز آنجا را

کسی ندیدست و نداند ازل آن مبدا را

سخن عشق بسی گفته شد و می گویند

کس ازین راه ندانست امد اقصا را

راست چون صورت عنقاست که نقاشانش

می نگارند و ندیدست کسی عنقا را

پایه عشق بلندست و ز سربازان هیچ

کس نیاورد بزیر قدم آن بالا را

گر تو از خود بدر آیی هم از اینجا که تویی

سیر ناکرده ببینی افق اعلا را

قلم عشق کند درج بنسخ کونین

در خط علم تو مجموعه ما او حی را

در کتب می نگری،راه رو و کاری کن

کآینه حسن نبخشد رخ نازیبا را

گر زاغیار دلت سرد شود، جان بخشی

نفس گرم تو تعلیم کند عیسی را

هر چه در قبضه الاست ز اعیان وجود

لقمه یی ساز از آن بهر دهان لا را

ترک دنیا کن اگر قربت جانان خواهی

که به عیسی نرساند سم خر ترسا را

کشته عشق شو ای زنده که هرگز چون جان

مرگ ممکن نبود کشته آن هیجا را

دست ازین جیب برون آر که آل فرعون

نتوانند سیه کرد ید بیضا را

تا تو در گوش دل خویش کنی کردستند

پر ز لؤلوی معانی صدف اسما را

ای جدل پیشه شفای خود ازین قانون ساز

کین اشارات نباشد پسر سینا را

سیف فرغانی رو وصف ره عشق مکن

چون بپیمانه کسی کیل کند دریا را؟

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

چنان بوصل تو میلیست خاطر مارا

که دل بصحبت یوسف کشد زلیخا را

بیابیا که بشب چون چراغ درخوردست

بروز شمع جمال تو مجلس مارا

ترا بصحبت ماهیچ رغبتی باشد

اگر بود بنمک احتیاج حلوا را

زخاک درگهت ابرام دور می دارم

که آب درنفزاید ز سیل دریا را

بوصف حسنت اگر دم نمی زنم شاید

که نیست حاجت مشاطه روی زیبا را

جفا و ناز بیکبارگی مکن امروز

ذخیره کن قدری زین متاع فردا را

زلعل خود شکری، من گشاده می گویم،

بده وگرنه میان بسته ایم یغما را

مرا ز لعل تویک بوسه آرزو کردن

سزد که عرصه فراخست مر تمنا را

زجام عشق تو مستم چنانکه بررویت

بوقت بوسه فراموش می کنم جا را

بوصل خویشم دی وعده کرده ای و امروز

چنین غزل زرهی بس بود تقاضا را

زبهر تاج وصال تو سیف فرغانی

(شب فراق نخواهد دواج دیبا را)

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

بیاور آنچه دل ما بیکدگر کشدا

بسر کشد آنچه دلم بار او بسر کشدا

غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه

مرا زمشرق خم آفتاب بر کشدا

چو تیغ باده برآهختم از نیام قدح

زمانه باید تا پیش من سپر کشدا

چه زر چه سیم و چه خاشاک پیش مرد آن روز

که از میانه سیماب آب زر کشدا

خوش است مستی واز روزگار بی خبری

که چرخ غاشیه مست بی خبر کشدا

اگر بساغر زرین هزار باده کشم

هنوز همت من باده دگر کشدا

در نشاط (من) آنگه گشاده تر باشد

که مست باشم وساقی مرا بدر کشدا

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

بیاور آنچه دل ما بیکدگر کشدا

بسر کشد آنچه دلم بار او بسر کشدا

غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه

مرا زمشرق خم آفتاب بر کشدا

چو تیغ باده برآهختم از نیام قدح

زمانه باید تا پیش من سپر کشدا

چه زر چه سیم و چه خاشاک پیش مرد آن روز

که از میانه سیماب آب زر کشدا

خوش است مستی واز روزگار بی خبری

که چرخ غاشیه مست بی خبر کشدا

اگر بساغر زرین هزار باده کشم

هنوز همت من باده دگر کشدا

در نشاط (من) آنگه گشاده تر باشد

که مست باشم وساقی مرا بدر کشدا

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

دیدن روی تو را محرم نباشد چشم ما

دیده از جان ساخت باید دیدن روی ترا

از رخ و روی تو رنگی تابناک آمد بچشم

وز سر زلف تو بویی سر بمهر آمد بما

گر بیاد روی گلرنگ تو درخاکم نهند

تا بحشر از تربت من لاله گون روید گیا

نان لطف ای شاه در زنبیل فقرم ار نهی

همچو من درویش شد چون تو توانگر را گدا

گوهر عشقت که جان بی دلانش معدنست

قلب ما را آنچنان آمد که مس را کیمیا

از هوای تو هرآنکس را که در دل ذره ییست

روز و شب گو همچو ذره چرخ می زن درهوا

از صف مردان راه عشق تو هر دم کند

دفع تیر حادثه همچون سپر تیغ قضا

عشقت از شیطان کند انسان واز انسان ملک

آدمی از پشم قالی سازد از نی بوریا

بر سر کویت چو عاشق پای دار دامن کشد

دست او اورا چنان باشد که موسی را عصا

جای عاشق در دو عالم هیچ کس نارد بدست

کندران عالم که پای اوست آنجا نیست جا

همچو عاشق را توجه در دو عالم سوی تست

رو بدرگاه سلیمان کرد هدهد از سبا

سیف فرغانی برین در عذر گو حاجت بخواه

نزد او هم عذر مقبولست وهم حاجت روا

با بت اندر کعبه نتوان رفت وبا سگ در حرم

بر در جانان اگر از خویشتن رفتی بیا

سیف فرغانی چو غایب گردد از درگاه تو

ذره را با مهر کی باشد دگر بار التقا

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

کسی که بار غم عشق آن پسر کشدا

زمانه غاشیه دولتش بسر کشدا

کسی مدام چومن بی مدام مست بود

که باده زآن لب شیرین چون شکر کشدا

کسی خورد می وصلش که بی ترش رویی

چوزهر ساغر تلخش دهند در کشدا

غلام آن مه سیمین برم که از پی او

مدام از رگ کان آفتاب زرکشدا

اگر مرا می عشقش زپا دراندازد

سرم نه بار کله تن نه بار سر کشدا

وگر زپنجه سیمین او بساغر زر

لبان خشک تو یکروز لعل ترا کشدا

درخت عقل بیک شاخ باده ازکف او

زبوستان نهاد تو بیخ بر کشدا

مرا از آن رخ معنی نما محقق شد

که روی او قلم نسخ در صور کشدا

بدست خود ید بیضای آفتاب رخت

سواد خجلت بر چهره قمر کشدا

زخود همی نرهم کاشکی می عشقش

بدست حکم خود از من مرا بدر کشدا

کسی که ساغر ازین خم خورد سزد که مدام

زعیب نیل کند بر رخ هنر کشدا

زعاشقانش تأثیر کرد در من عشق

که ذرهای زمین نم زیکدگر کشدا

اگر چه باخته ام نرد عشق می ترسم

که مهره وارم در ششدر خطر کشدا

همه عنای تو از تست سیف فرغانی

زخون شناس چو رگ زخم بیشتر کشدا

بدیگران دل ما می رود بیا ای دوست

(بیاور آنچه دل مابیکدگر کشدا)

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 2:04 PM

 

گلستان گیتی به خاری نیرزد

خمستان گردون خماری نیرزد

مکش بار دل بهر برگی چو غنچه

که صد ساله برگت به باری نیرزد

نسیما مبر برگ گل را به غارت

کزآن بلبلی صد هزاری نیرزد

همه کار ملک سلیمان بر من

به آواز یک مور باری نیرزد

مشو با صبا همنفس کان تنعم

به آمد شد خاکساری نیرزد

همه گرم و سرد سر خوان گیتی است

به درد دل و انتظاری نیرزد

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:47 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4420855
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث