به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چو شاه چین علم بفراخت بر بام

نگون شد رایت عباسی از شام

به قیصر قاصدی آمد سحرگاه

که اینک می رسد شادی شه از راه

ز درگه خاست آواز تبیره

شدندش سروران یکسر پذیره

همان کآمد سپاه شام نزدیک

ز گردش چشم گردون گشت تاریک

شد از گرد سوار لشکر شام

رخ پیروزه گردون سیه فام

به گردون بسکه گرد مرکبان رفت

زمین یکبارگی بر آسمان رفت

ز بس رایت که بر روی هوا بود

هوا بر شکل شیر و اژدها بود

فتاده روی صحرا نیل در نیل

گرفته گرد کحلی میل در میل

چو چتر شاه شامی سر بر آورد

ز غیرت گشت روی شاه چین زرد

همای چتر شاهی کرد پرواز

به زیرش جره بازی کرد پر باز

دمان چون صبح خنگی زیر رانش

گرفته شامیان خودش در میانش

چو نیشکر نطاقی بسته زرین

کشیده قد سبز ارنگ شیرین

سهی سروی قدی خوش بر کشیده

خطی چون سبزه گرد گل دمیده

سراسر روم در پایش فتادند

همه پا و رکابش بوسه دادند

چو آن فرزانگان را شاهزاده

بدید از دور حالی شد پیاده

ملک چون روی شادیشاه را دید

چو بید از رشک شمشادش بلرزید

نبات از پسته خندان ببارید

ملک را چرب و شیرین باز پرسید

ملک نیز از دل خونین چو پسته

جوابی داد زیر لب شکسته

روان گشتند از آنجا سوی درگاه

ملک غمگین و شادیشاه همراه

حکایتهای رنگ آمیز می کرد

دمی می دادش خود خون همی خورد

همه ره شهد می آمیخت با زهر

همی راندند با هم تا در شهر

به سوی برج و باره بنگریدند

جهانی مرد و زن نظاره دیدند

پی نظاره، در هر برج و بارو

نشستند ماهرویان روی در رو

تو گفتی بر کنار برج و باره

ببارید از فلک ماه و ستاره

سخن گویان و خندان هر دو یکسر

همی راندند تا درگاه قیصر

فضایی دید شادی میل در میل

کشیده پیلبانان پیل در پیل

خروش کوس بر گردون رسیده

اسد را زهره از هیبت دریده

دو رویه چاوشان استاده بر در

حمایل تیغ در بر چون دو پیکر

ز پیش آستان تا حضرت شاه

زمین بوسید شادیشاه در راه

فراز تخت تاج قیصری دید

ز برج قصر کیوان مشتری دید

گرفت آن تا جور در پای تختش

شهنشه خواند بر بالای تختش

ز مهر دل مه رویش ببوسید

ز رنج راه شامش باز پرسید

به دست راست زیر تخت قیصر

نهادند از برایش کرسی زر

ز ساقی خواست جامی تا به لب جان

بلوری کرده پر لعل بدخشان

به نای و نوش بزمی ساخت ساقی

که می زد طعنه بر فردوس باقی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

مخورانده که همه کار به کام تو شود

شادی آید ز بن گوش غلام تو شود

آنکه یاقوت لبش در نظر تست مدام

شکرین پسته او نقل مدام تو شود

بعد از این خطبه اقبال به نام تو کند

عاقبت سکه خورشید به نام تو شود

آخر این مرغ همایون که دلت دانه اوست

آید از روی هوا بسته دام تو شود

چشم ارباب نظر خلوت خاصت گردد

خون اصحاب غرض جرعه جام تو شود

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

چو صبح از کوه بنمود افسر زر

ز کوه آمد برون خورشید خاور

پس افسر بر سمند عزم بنشست

به ناز آورد باز رفته از دست

ز شهرستان به سوی دژ روان شد

ز شهر تن به شهرستان جان شد

چو در دژ شد به نزد آن شکر لب

مهی را یافت همچون ماه یک شب

چو دری در صدف تنها نشسته

ز هر یک غمزه عقدی در گسسته

چو جسم ناتوانش چم بیمار

چو شیشه چشم هایش رفته در غار

چو عکس طلعت خورشید را دید

سرشک لاله گون از دیده بارید

سرشک افشان گرفت اندر کنارش

که بنشاند به اشک از دل غبارش

چو مادر حال دختر را تبه دید

چو چشم خود جهان یکسر سیه دید

به پوزش گفت: «ای ترک خطایی

خطا کردم، خطا کردم خطایی»

به زاری گفت: « ای سرو گل اندام

فدای چشم مخمور تو بادام

بسی بر شکر و گل بوسه ها داد

شکر پاسخ برو افسانه بگشاد

به تندی گفت: «ای بد مهر مادر،

مرا بهر چه افکندی در آذر؟

چو من نه رستم و سامم به هر حال

چرام افکنده ای در کوه چون زال؟

بگو تا زین جگر گوشه چه دیدی

که او را بیگناه از خود بریدی؟

مرا رسوای خاص و عام کردی

میان انجمن بد نام کردی»

بگفت این قصه و بسیار بگریست

وز آن زاریش مادر زار بگریست

برون آوردش از غمخانه تنگ

چو لعل از سنگ و همچون شکر از تنگ

همان دم چتر شاهی باز کردند

عماری را به دیبا ساز کردند

گل آمد در عماری سوی بستان

مه هودج نشین اندر شبسنان

پری رخسار خوبان دلاویز

بهار افروز و گلبرگ شکر ریز

نسیم جانفزای و ارغنون ساز

سمن بوی و نگارین روی و شهناز

هزار و سیصد و هفتاد دختر

همه خورشید روی و فرخ اختر

که پیش آن صنم در کار بودند

بدان درگاه خدمتکار بودند

همی روی طرب را باز کردند

همان آیین پیشین ساز کردند

کبوتر گر بود صد سال در بند

رود روزی سوی برج خداوند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

چو صبح از کوه بنمود افسر زر

ز کوه آمد برون خورشید خاور

پس افسر بر سمند عزم بنشست

به ناز آورد باز رفته از دست

ز شهرستان به سوی دژ روان شد

ز شهر تن به شهرستان جان شد

چو در دژ شد به نزد آن شکر لب

مهی را یافت همچون ماه یک شب

چو دری در صدف تنها نشسته

ز هر یک غمزه عقدی در گسسته

چو جسم ناتوانش چم بیمار

چو شیشه چشم هایش رفته در غار

چو عکس طلعت خورشید را دید

سرشک لاله گون از دیده بارید

سرشک افشان گرفت اندر کنارش

که بنشاند به اشک از دل غبارش

چو مادر حال دختر را تبه دید

چو چشم خود جهان یکسر سیه دید

به پوزش گفت: «ای ترک خطایی

خطا کردم، خطا کردم خطایی»

به زاری گفت: « ای سرو گل اندام

فدای چشم مخمور تو بادام

بسی بر شکر و گل بوسه ها داد

شکر پاسخ برو افسانه بگشاد

به تندی گفت: «ای بد مهر مادر،

مرا بهر چه افکندی در آذر؟

چو من نه رستم و سامم به هر حال

چرام افکنده ای در کوه چون زال؟

بگو تا زین جگر گوشه چه دیدی

که او را بیگناه از خود بریدی؟

مرا رسوای خاص و عام کردی

میان انجمن بد نام کردی»

بگفت این قصه و بسیار بگریست

وز آن زاریش مادر زار بگریست

برون آوردش از غمخانه تنگ

چو لعل از سنگ و همچون شکر از تنگ

همان دم چتر شاهی باز کردند

عماری را به دیبا ساز کردند

گل آمد در عماری سوی بستان

مه هودج نشین اندر شبسنان

پری رخسار خوبان دلاویز

بهار افروز و گلبرگ شکر ریز

نسیم جانفزای و ارغنون ساز

سمن بوی و نگارین روی و شهناز

هزار و سیصد و هفتاد دختر

همه خورشید روی و فرخ اختر

که پیش آن صنم در کار بودند

بدان درگاه خدمتکار بودند

همی روی طرب را باز کردند

همان آیین پیشین ساز کردند

کبوتر گر بود صد سال در بند

رود روزی سوی برج خداوند

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

بی گل رویت ندارد رونقی بستان ما

بی حضورت هیچ نوری نیست در ایوان ما

گر به سامان سر کویش رسی، ای باد صبح،

عرضه داری شرح حال بی سر و سامان ما

شرح سودایش که دل با جان مرکب کرده است

بر نمی آید به نوک کلک سرگردان ما

در دل ما خار غم بشکست غم در دل بماند

چیست یاران چاره غمهای بی پایان ما؟

دوستان گویند دل را صبر فرمایید، صبر

چون کنم ای دوست چون دل نیست در فرمان ما؟

در فراقش چیست یارب زندگانی را سبب

سخت رویی فلک، یا سستی پیمان ما؟

چو افسر زخمه جمشید بشنید

دمیده سبزه گرد سوسنش دید

به پای مور فرش گل سپرده

به موران مهر جمشیدی سترده

چو خط این تازه شعر روح پرورد

ز طبع نازک او سر بر آورد

خطت هر روز رسمی نو در آرد

به خون من براتی دیگر آرد

کشد لشکر ز چین زلف بر روم

سپاه شب به گرد مه در آرد

ز هندستان زلفت طوطی آمد

که در منقار تنگ شکر آرد

به شوخی سر بر آوردست مگذار

خطت را گر بدینسان سر در آرد

چو سودای خیال خال و زلفت

جهان را بر من خاکی سر آرد

تن پر حسرت ما خاک گردد

ز خاکم باد گرد عنبر آرد

نباتی کز سویدایم بروید

ز حسرت حبه السودا بر آرد

چو بشنید این سخنهای دلاویز

ملک را شد لب شیرین شکر ریز

زبان بگشاد و در بر افسر افشاند

به وصف افسر این مطلع فرو خواند

ای آفتاب جرعه رخشنده جام تو

مه ساقی مدامی دور مدام تو

ای در سواد شام دو زلفت هزار چین

تا حد نیمروز کشیدست شام تو

خورشید پادشاه سریر سپهر باد

فرمانبر غلام تو، ای من غلام تو

تا بر زرست نام تو هرجا که خسرویست

بر سر نهاده افسری از زر به نام تو

به سر مستی ملک را گفت افسر

چه می خواهی؟ بخواه از سیم، از زر

تو فرزندی مرا از من مکن شرم

تو خورشیدی مرا با من براگرم

فدایت می کنم چندانکه خواهی

ز تخت و گنج و ملک و پادشاهی

ملک بنهاد سر در پای افسر

بدو گفت ای سر من جای افسر

به اقبال تو ما را هیچ کم نیست

به رویت خاطر شادم دژم نیست

ولی خواهم که بهر جاندرازی

کنی بیچارگان را چاره سازی

اسیران را ز غم گردانی آزاد

دل غمگین غمگینان کنی شاد

به زندانت مرا جانی است محبوس

مگردانم ز جان خویش مأیوس

دلم را داشتن در بند تا چند ؟

برون آور دل من از چه بند»

جهان بانو نهاد انگشت بر چشم

بدو گفت: «ای بجای نور در چشم،

دل و جان در تن از بهر تو دارم

به جان و دل همه کارت بر آرم»

به نازش در کنار آورد افسر

نهادش بوسه ها بر چشم و بر سر

به دل می گفت دانی این چه بوس است

کنار مادر زیبا عروس است

ستون سیم کردش حلقه در گوش

فکند این در ز نظمش در بن گوش

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

ملک گفتا مباد ای صبح اصحاب

کزین معنی شود خورشید در تاب!

تو چون روز از چه کردی راز پیدا

دریدی پرده همچون صبح شیدا

ملک پر کینه شد از گفت مهراب،

به نزد افسر آمد رفته در تاب

گمان می برد کو رنجیده باشد

ز مهر جم دلش گردیده باشد

چو دید از دور جم را پیش خود خواند

بر تخت خودش نزدیک بنشاند

بدو گفت: «ای پسر چونی؟ کجایی؟

چه شد کز ما جدایی می نمایی؟

به دیدار تو هستیم آرزومند

به گفتار تو مب باشیم خرسند

نداری با هواداران ارادت

مگر در چین چنین بوده ست عادت؟

ملک روی زمین بوسید و برخاست

به هر وجهی ز بانو عذرها خواست

ز ساقی جام جان افروز می خواست

به ناز و نوش مجلس را بیاراست

به مجلس شکر و شهناز را خواند

حریفان خوش دمساز را خواند

چو مجلس گرم گشت از آتش می

شکر در اهل خود زد آتش نی

ملک را یاد آن شب آتش افروخت

به شهناز این رباعی را در آموخت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

ملک گفتا مباد ای صبح اصحاب

کزین معنی شود خورشید در تاب!

تو چون روز از چه کردی راز پیدا

دریدی پرده همچون صبح شیدا

ملک پر کینه شد از گفت مهراب،

به نزد افسر آمد رفته در تاب

گمان می برد کو رنجیده باشد

ز مهر جم دلش گردیده باشد

چو دید از دور جم را پیش خود خواند

بر تخت خودش نزدیک بنشاند

بدو گفت: «ای پسر چونی؟ کجایی؟

چه شد کز ما جدایی می نمایی؟

به دیدار تو هستیم آرزومند

به گفتار تو مب باشیم خرسند

نداری با هواداران ارادت

مگر در چین چنین بوده ست عادت؟

ملک روی زمین بوسید و برخاست

به هر وجهی ز بانو عذرها خواست

ز ساقی جام جان افروز می خواست

به ناز و نوش مجلس را بیاراست

به مجلس شکر و شهناز را خواند

حریفان خوش دمساز را خواند

چو مجلس گرم گشت از آتش می

شکر در اهل خود زد آتش نی

ملک را یاد آن شب آتش افروخت

به شهناز این رباعی را در آموخت

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

 

آن شنیدستی که ارباب تجارت گفته اند

مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور

مایه شر و فساد اهل عالم دختر است

گربود شیرین چه خواهد خاست از وی غیر شور

خوابگاه دختر پاکیزه روی پارسا

یا کنار شوی باید یا میان خاک گور

مهی بگزین و جفتش ساز با خور

طلب کن بهر وی شویی فراخور

چو افسر دیدکان در غنچه راز

بدو خواهد نمودن راز دل باز

دمی خوش چون صبا می کرد درکار

در آورد این سخن او را به گفتار

جوابش داد کای صورتگر چین

سخنهایت همه خوب است و شیرین

همانا نامزد گشت آن گل اندام

به شادیشاه، پور خسرو شام

مرا امروز قیصر مژده ای داد

که فردا می رسد از راه داماد

نه من خواهم این وصلت نه دختر

نمی دانم چه خواهد کرد اختر

مرا چون دل دهد کان روشنایی

کند روزی ز چشم من جدایی؟

سخن را بر سخندان باز شد در

زبان بگشاد مهراب سخنور

زمین بوسید و گفتا: «ای خداوند

تو با شخصی گزین خویشی و پیوند

که باشد سایه وش یکرنگ و یکبوی

نه گاهی همچو موم و گاه چون روی

شما را این صنم جانست در تن

کسی خود چون سپارد جان به دشمن؟»

بدانست افسر رومی که بر چیست

مراد از گفتن مهراب بر کیست

سخن پرسید باز از حال جمشید

که: «با من باز گوی احوال جمشید

بیا اصلش بگو تا از کیانست

که با فرو فرهنگ کیانست

یقین دانم که او بازارگان نیست

که او را شیوه بازاریان نیست

قدم یک ره ز کژی بر کران نه

حکایت راست با من در میان نه

برافکند از طبق مهراب سرپوش

برون زد دیگ رازش را ز سر جوش

چو مهراب این حکایت را فرو خواند

خجل گشت افسرو حیران فرو ماند

زمانی خیره گشت از حال جمشید

فرو شد ساعتی در فکر خورشید

سخن باز از سخن گستر نپرسید

از آن خاموشی اش مهراب ترسید

زمانی منفعل بنشست و برخاست

از آن خلوت بر جمشید شد راست

که: «شاها درج دل را برگشادم

بر افسر در پنهان عرضه دادم

دوا زهر هلاهل بود، خوردم

علاج آخرین داغ است ، کردم

فکندم کشتیی در بحر خونخوار

ندانم چون برآید آخر کار

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4421227
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث