به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گلی دید از هوا پیراهنش چاک

مهی از آسمان افتاده در خاک

ز پا افتاده قدی همبر سرو

پریده طوطی هوش از سر سرو

عرق بر عارض گلگون نشسته

هزاران عقد در بر گل گسسته

چو نیلوفر گل صد برگ در آب

شده بادام چشمش در شکر خواب

گرفته دامن لعلش زمرد

دری ناسفته در وی لعل و بسد

در خورشید را پا رفت در گل

بر او چون ذره عاشق شد به صد دل

به حیلت خفته می‌زد راه بیدار

به صنعت برد مستی رخت هشیار

ملک چون سایه بیهوش اوفتاده

فراز سایه خورشید ایستاده

سهی سرو از دو نرگس ژاله انگیخت

گلابی چند بر برگ سمن ریخت

صبا با چین زلفش بود دمساز

دماغ خفته بویی برد از آن راز

به فندق مالش ترکان چین داد

دو هندو را ز سیمین بند بگشاد

چو زلف خویشتن بر خویش پیچید

چو اشک خود دمی بر خاک غلتید

سرش چون گرم شد از تاب خورشید

ز خواب خوش بر آمد شاه جمشید

ز خواب خوش چو مژگان را بمالید

به بیداری جمال ماه خود دید

بر آورد از دل شوریده آهی

چو ماهی شد تپان از بهر ماهی

پری رخ بازگشت از پیش جمشید

خرامان شد به برج خویش خورشید

بدو مهراب گفت آهسته، ای شاه

چه برخیزد به جز رسوائی از راه؟

ز آب دیده کاری برنخیزد

ز روی دل غباری بر نخیزد

نباشد بی سرشک و ناله سودا

ولی هر چیز را وقتی است پیدا

ز بارانی که تابستان ببارد

به غیر از بار دل باری نیارد

نداری تاب انوار تجلی

مکن بسیار دیدارش تمنی

تحمل باید و صبر اندرین کار

تحمل کن دمی، خود را نگه دار»

ملک برخاست چون باد از گلستان

سوی خرگاه رفت افتان و خیزان

دو درج لعل با خود داشت جمشید

فرستاد آن دو درج از بهر خورشد

مه نو برج درج لعل بگشود،

هزاران زهره در یک برج بنمود

به زیر لعل دری سفت سر بست

گهر بنمود و درج لعل بشکست

که هست این گوهر از آتش نه از خاک

هزارش آفرین بر گوهر پاک!»

سمن رخسار خورشید گل اندام

کنیزی داشت،« گلبرگ طری نام

اشارت کرد گلبرگ طری را

که رو بیرون بگو آن جوهری را:

نه لعل است این بدین زیب و بها، چیست؟

بگو تا این گهر ها را بها چیست؟»

ملک در بهر حیرت بود مدهوش

برون کرده حدیث گوهر از گوش

نمی‌دانست گفتار سمن رخ

زبان بگشاد مهرابش به پاسخ

که شاها، این گهرهای نثاری است

نه زیبای قبول شهریاری است

ز هر جنسی گهر با خویش دارم

اگر فرمان دهی فردا بیارم»

زمین بوسید خسرو گفت:« شاها،

به برج نیکویی تابنده ماها،

نثار و هدیه را رسم اعادت

به شهر ما نباشد رسم و عادت

نه من گردون دونم کان گهر کان

برون آرد، برد بازش بدان کان

من خاکی به خاک خوار مانم

ز هر جنسی که دارم بر فشانم»

سمن رخ پیش گلرخ برد پاسخ

چو گل بشکفت و گفتا با سمن رخ:

« چنین بازارگان هرگز ندیدم

بدین همت جوان هرگز ندیدم

غریب است این که ناکامی غریبی

ز ما نایافته هرگز نصیبی

گهرهای چنین بر ما بپاشد

چنین شخص از گهر خالی نباشد

همانا گوهرش پلک است در اصل

هزاران آفرینش باد بر اصل»‌

« کتایون» نام، آن مه دایه‌ای اشت

که از هر دانشی پیرایه‌ای داشت

فرستادش به رسم عذر خواهان

بپوشیدش به خلعت‌های شاهان

از آن پس نافه‌های چین طلب کرد

حریر و دیبه رنگین طلب کرد

سر بار متاع چین گشادند

ز دیبا جامه‌ها بر هم نهادند

شد از عرض حریر و مشک عارض

زمین با عارض خوبان معارض

به هر سو طبله عنبر نهادند

نسیم گلستان بر باد دادند

ملک یاقوت اشک از دیده می‌راند

نهان در زیر لب این شعر می‌خواند:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:30 PM

 

ای صبا خیز و دمی دامن خرگه بردار

گوشه ابر نقاب از رخ آن مه بردار

آن سمن رخ به وثاق دل ما می‌آید

خار این راه منم خار من از ره بردار

صد رهت جان به فدا رفت و نیفتاد قبول

سر نهم بر سر کویت سرم از ره بردار

می‌برد باد سحر پی به سر کوی حبیب

ای دل خسته پی باد سحرگه بردار

نقل کن نقل از آن لب، نه به وجهی که شود

آگه آن نرگس سودا زده، ناگه بردار

به فراشی صبا ناگاه برخاست

به صنعت دامن خرگه برانداخت

ز خرگه بر ملک نظاره می‌کرد

چو غنچه در درون دل پاره می‌کرد

بتان نظاره دیبا و کالا

بت چین فتنه آن قد و بالا

نوایی داد از آن هر مطربی را

قصب بخشید هر شکر لبی را

به جوش آمد درون جان مشتاق

ز طاقت شد دلش یکبارگی طاق

ملک جمشید را چون دید بیتاب،

ز مهرویان اجازت خواست مهراب

که امشب سوی خان خود گراییم

اگر عمری بود فردا بیاییم

ملک سرباز پس چون زلف پیچان

جدا گشت از بر خورشید تابان

همین کز طلعت خورشید شد دور

چو سایه بر زمین افتاد چون نور

دمی آهش رسیدی نزد ناهید

گهی اشکش دویدی سوی خورشید

چو مروارید شد بر خاک غلتان

بر او حلقه شده جمعی غلامان

چو شمع از عشق خورشید دل افروز

به سوز و گریه آنشب کرد تا روز

در آن ساعت چو پر شد شمع گردون

چو چشم عاشقان از اشک و از خون

تو گفتی بخت گردون چهره برداشت

و یا از روی گیتی غیر در بست

به پیش خویشتن شمعی بر افروخت

حدیث اندر گرفت و شمع می‌سوخت

چو شمعش بود ریزان دمع بر دمع

ز سوزش گریه می‌افتاد بر شمع

چو شمع از روشنایی اشک می‌راند

به سوز این قطعه را با شمع می‌خواند:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:30 PM

 

در آن خرگه بت موزون شمایل

چو معنی لطیف و بکر در دل

پرستاری« پری رخسار» نامش،

پری و آدمی از جان غلامش

ز خرگه بانگ زد کای بار سالار

چه بار آورده‌ای؟ بگشای و پیش آر

سخن پرداز چین گفت ای خداوند

ندارم هیچ کاری من بدین بار

که دارد بار مهر بار سالار

طلب کردند میر کاروان را

سر و سالار خیل عاشقان را

ملک چون ذره با جانی پر امید

ز جا جست و روان شد سوی خورشید

دو درج لعل کان در کان نباشد

دو عقد در که در عمان نباشد

به رسم هدیه با خود برگرفت آن

چو باد آمد بدان خرم گلستان

چمان در باغ چون سرو سهی شد

به نزد ماه برج خرگهی شد

دلش با خویش می‌گفت این چه حالست

همان خوابست گویی با خیالست

به بیداری کنون می‌بینم آن خواب

مگر بیدار شد وقت گران خواب

مه خورشید چهر اعنی که جمشید

چو چشم انداخت بر خرگاه خورشید

نماندش تاب و چون مه جامه زد چاک

چو نور آفتاب افتاد بر خاک

از آن خمخانه‌اش یک جرعه سر جوش

بدادند و برون رفت از سرش هوش

گل نمناک را آبی تمام است

دل غمناک را تابی تمام است

سران انجمن بر پای جستند

یکایک چون نبات از هم گسستند

بر آن مه چون ثریا جمع گشتند

همه پروانه آن شمع گشتند

برش عنبر بر آتش می‌نشاندند

گلابش بر گل تر می‌فشاندند

همه نسرین بران و مشک مویان

شدند از بهر جم گریان و مویان

خبر کردند ماه انجمن را

گل آن باغ و سرو آن چمن را

برون آمد چو گل سر مست و رعنا

به یک پیراهن از خرگاه مینا

چو سرو از باد و قد از باده مایل

مهش در قلب عقرب کرده منزل

ز رنگ عارضش روی هوا لعل

خم زلفش در آتش کرده صد نعل

خرامان در پی خورشید رویان

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:29 PM

 

پری گفتش که: «اینجا مرز روم است

همه ره کشور و آباد بوم است

حقیقت دان که دریای است این اسب

نبرد راه خشکی هرگز این اسب

پیاده بایدت رفتن در این راه

مگر کارت شود بر حسب دلخواه»

ز اسب پیل پیکر شاهزاده

جدا شد کرد رخ در ره پیاده

چو مه بنهاد تاب مهر در دل

به یک منزل همی کرد او دو منزل

وجود نازنین ناز پرورد

نه گرم روزگاران دیده نه سرد

کف پایش ز رنج راه در تاب

برآورد آبله همچون کف آب

چو گل بنشسته خوی بر طرف رخسار

دریده جامه و پایش پر از خار

چو بگذشت از شب تاریک بهری

رسید از راه تنها سوی شهری

پریشان از جفای گردش دهر

همی گردید مسکین گرد آن شهر

غلامی داشت نامش خاص حاجب

که بودی شاه را پیوسته حاجب

ملک در راه دیدش حاجب آسا

سیه پوشیده و خم کرده بالا

در آن تاریکی‌اش فی‌الحال بشناخت

ولیکن شاه بر کارش بینداخت

به نزد حاجب آمد و گفت کای یار

غریب و خسته و سرگشته بیمار

ندارم اندرین شهر آشنایی

که ما را گوشید امشب مرحبایی

از او پرسید حاجب: «از کجایی

که داری رنگ و بوی آشنایی»

ملک گفتش: «ز چین بهر تجارت

سفر کردم، مرا کردند غارت

چو بشنید این حکایت حاجب بار

به دل گفت: «این جوان در شکل و رفتار

به نور چشم ما تابنده خورشید

همی ماند دریغا شاه جمشید!»

بر آن حالت زمانی زار بگریست

جوان گفت: «ای برادر، گریه از چیست؟»

غلام این قصه پیش شاه می‌گفت

شهنشه می‌شنید و آه می‌گفت

همی رفت از شی حاجب در آن راه

سخن گویان ملک تا کاروانگاه

ملک را خاص حاجب گفت: فرمای

درا، امشب و ثاق ما بیارای

غریب و خسته‌ای و ره گذاری

رفیقی نیستت، جایی نداری»

ملک را در سرای خویشتن کرد

بسی نیکی به جای خویشتن کرد

چو نور شمع برمه پرتو انداخت

غریب خویش را یعقوب بشناخت

چو چشم او بر آن مه منظر افتاد

از او آهی و فریادی برآمد

ز آهش جنیان گشتند غمگین

درآمد گرد حاجب لشکر چین

به فال سعد روی شاه دیدند

در آن تاریکی شب ماه دیدند

سران چین به پایش در فتادند

سراسر دست و پایش بوسه دادند

نثارش زر و گوهر بر فشاندند

به خسرو جان شیرین بر فشاندند

حکایت کرد شاه از بحر از بر

سخن نگذاشت هیچ از خشک‌تر و از تر

نوای عیش و عشرت ساز کردند

طرب بر پرده شهناز کردند

زر و یاقوت می‌پالود ساقی

شفق در صبح می‌پیمود ساقی

به روی جم دو هفته باده خوردند

سیم هفته بسیج راه کردند

روان آن کاروان کشور به کشور

رسید آنگه به دارالملک قیصر

خبر آمد که آمد کاروانی

که پیدا نیستش قطعا کرانی

به گوش رومیان از یک دو فرسنگ

همی آمد خروش و ناله از زنگ

تماشا را ز بام و برج باره

نظاره ماهرویان چون ستاره

نفیر مرحبا می‌آمد از شهر

همه بانگ درا می‌آمد از شهر

ز وقت صبح تا شام از پی هم

گهی می‌رفت اشهب گاه ادهم

شده روی در و دشت و صحاری

نهان از هودج و مهد و عماری

ملک جمشید چون خورشید تابان

همی آمد ز گرد ره شتابان

ز چوب صندل و عود و قماری

به پیش خسرو اندر ده عماری

سران چین پیاپی در پی شاه

صد و پنجه غلام ترک همراه

کمرهای مرصع کرده یکسر

غلامان سمن بر، چوب دو پیکر

به شهرستان درآمد شاه جمشید

چو ماه چارده در برج خورشید

کلاه چینیان بنهاده بر سر

قبای تاجران را کرده در بر

زن و مرد اندران حیران بمانده

ز دست مرد و زن دلها ستانده

به فیروزی فرود امد به منزل

فرود آورد بار خویش در دل

چو چین حلقه‌های زلف دلدار

چو مشکین رشته‌های غمزه یار

به هر سو نافه‌های چین گشادند

به هر جانب چه بازاری نهادند

چو خورشیدی نشسته خسرو چین

برو گرد آمده خلقی چو پروین

نهاده چون لب و دندان خود جم

عقود لولو و یاقوت بر هم

به یکدم گرد آن خورشید رخسار

هزاران مشتری آمد پدیدار

چو مشکین زلف خود صد حلقه بسته

هزاران مشتری در وی نشسته

به بازار ملک دلهای پر غم

ز هر سو یک به یک افتاده در هم

هر آن کس کو به بازارش رسیدی

دل و جان دادی و مهرش خریدی

خبرهای ملک جمشید یکسر

رسانیدند نزد شاه شاه قیصر

طلب فرمود میر کاروان را

«سر و سالار خیل کاروان را،

ببین تا از متاع چین چه داری

بچو تاآنچه داری با خود آری»

متاعی چند با خود داشت زیبا

ز مشک عنبر و یاقوت و دیبا

غلامی چند را همراه خود کرد

به رسم تحفه پیش قیصر آورد

ملک چون عکس تاج قیصری دید

بساط خسروانی را ببوسید

دعا کردش که عمرت باد جاوید

ز اوج دولتت تابنده خورشید

همه به روزی و پیروزی‌ات باد

سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد

جهان در سایه عدل تو ایمن

قلم در آمد و شد تیغ ساکن

ز خسرو قیصر آن گفتار شیرین

چو بشنید و بدیدش رسم و آیین

ملک جمشید را نزد خود خواند

چو سروش سربلندی داد و بنشاند

چو پرسید این حکایت قیصر از چین

شدی گفتش حدیث قیصر چین

چو از حال دگر بودی خطابش

ندادی جم جواب الا صوابش

به دل گفت این جوان گویی سر و شست

ز سر تا پا همه عقل است و هوشست

نمی‌دانم که اصلش از کیانست

ولی دانم که با فر کیانست

نه خود از تاجرانست این جوان مرد

که کم یابد کسی تاجر جوانمرد

حیا و مردمی از مرد تاجر

نباید جست کاین امری است نادر

زمانی بزم قیصر داشت تازه

اجازت خواست دادندش اجازه

زمین بوسید و قیصر عذرها خواست

چو طاووسش بخلعتها بیاراست

به حاجب گفت تا نزدیک درگاه

وثاقی ساز داد اندر خور شاه

ملک سوی وثاق خویشتن رفت

ز ملک مصر تا بیت الحزن رفت

نبود از شوق خورشید گل اندام

ملک را ذره‌ای چو ذره آرام

شبی نالید خسرو پیش مهراب

که با مهرش ندارم بیش ازین تاب

برای در جهان گشتی سر و بن

لب دریاست در، شو در طلب کن

ضعیفی تشنه از راه بیابان

رسیده بر کنار آب حیوان

جگر در آتش و دل در تب و تاب

تحمل چون تواند کردن از آب

بباید طوف آن گلزار کردن

چو باد آنجا دمی بر کار کردن

مگر بویی از آن گلزار یابی

درون پرده دل بار یابی

به دشواری بر آید گوهر از سنگ

به جان کندن به دست آید زر از سنگ

گرفتم ره نیابی در سرایش

توان بوسیدن آخر خاک پایش

چو بشنید این سخن مهراب برخاست

متاع چین ز گنجور ملک خواست

بسی دیبای زیبا و گهر داشت

ز هر چیزی متاعی چند برداشت

غلامی چند با خود کرد همراه

بیامد تا در مشکوی آن ماه

اساسی دید خوش با چرخ همبر

نهاده بر درش دو کرسی از زر

نشسته خادمانی بر ارایک

درونش حوری و بیرون ملایک

از ایشان یافت مهراب آشنایی

سلامش کرد و گفتا مرحبایی

به خادم گفت:« من مهراب نامم

قدیمی درگه شه را غلامم

به وقت فرصت از من ار توانی

زمین بوسی بدان حضرت رسانی»

رسانید آن سخن را مرد لالا

بگوش ماه چون لولوی لالا

اشارت کرد تا راهش گشادند

در آن بستان سرایش بار دادند

چو مهراب اندرون آمد ز درگاه

سپهری دید یکسر زهره و ماه

بنامیزد بهشتی یافت پر حور

سوادی دید همچون دیده پر نور

رواقی آسمانی برکشیده

بساطی خسروانی در کشیده

مرصع پرده‌ها چون چرخ خضرا

نشسته در درون خورشید عذرا

صبا برخاست از گلزار امید

تتق برداشت از رخسار خورشید

حجاب شب ز روی صبح بگشود

گل صد برگ را از غنچه بنمود

نهاده سنبلش بر ارغوان سر

چو شمشادی قدش ماهی بر آن سر

لب لعلش نگین خاتم جم

دهان از حلقه انگشتری کم

به صنعت رویش آتش بسته بر آب

ز مستی چشم شوخش رفته در خواب

عذارش آفتاب از شب نمودی

حدیثش قفل لعل از در گشودی

هزاران شعبه سر بر باد داده

چو موی اندر قفای وی فتاده

کمان ابروانش چرخ هر پی

که دیده کرده زه صد بار بر وی

هزارش دل نهان در گوشه لب

هزارش جان روان با آب غبغب

دو پستانش دو نار اندر دو بستان

دو رخ همچون دو شمع اندر شبستان

میان چون سیم از زر مطوق

سرین چون کوهی از موئی معلق

میان چون کار خسرو پیچ در پیچ

دل او در میانش هیچ در هیچ

چو مهراب آتش رخسار او دید

چو باد آمد به پیش و خاک بوسید

نظر کرد اندر او خورشید و از شرم

بر آمد سرخ و می‌شد دیده‌اش گرم

بپرسید که:« چونی؟ و از کجایی

که داری رنگ و بوی آشنایی؟»

جوابش داد پس مهراب کای جم

شهنشه را کمینه من غلامم

ز چین بر عزم این فرخنده درگاه

میان در بسته و پیمودم این راه

بسی آورده چون باد بهاری

حریر چینی و مشک تتاری

چو ببشنید این سخن بشناخت او را

به صد لطف و کرم بنواخت او را

همی پرسید حال چین ز مهراب

همی گفت او حکایت‌ها ز هر باب

ز هر جنسی متاع چین طلب کرد

به پیش، آورد مهرابش ره آورد

که:« حالی اینقدر با خویش دارم

اگر خواهی دگر، فردا بیارم»

زمین بوسید و جانی پر ز امید

جدا شد همچو ماه از پیش خورشید

به برج ماه چینی رفت چون باد

حکایت کرد یک یک پیش جم یاد

ملک جمشید در پایش سر افشاند

چو چشم خویش بر وی گوهر افشاند

پس از حمد و ثنا رویش ببوسید

لبش بر لب سرش در پای مالید

که این چشمست کان رخسار دیدست

که این گوش است کاوازش شنیده‌ست

بدین لب خاک کویش بوسه دادست

بدین پا بر سر کویش ستاده‌ست

کنار یار بنما تا ببینم

کناری از همه عالم گزینم

سخن پرداز با خسرو حکایت

همی کرد از لب شیرین روایت

گهی پیچیدن اندر تاب مویش

گهی دادن نشان از نقش رویش

ملک زاده همه تن گوش گشته

ز نوش نکته‌اش بیهوش گشته

ملک را گفت:« من می‌دارم امید

که فردا مه رود در برج خورشید»

سحر مهراب چون صبح دل‌ آرا

بر خورشید شد با مشک و دیبا

ملک درجی پر از یاقوت احمر

ز مشک و دیبه چینی ده استر

بدان نقاش چابک دست چین داد

به پیش شمسه چینش فرستاد

به باغ آن کاروان سالار با بار

در آمد همچو سروی کاورد بار

بهشت جاودانی یافت چون حور

که باد از ساحتش چشم بدان دور

در آن بستان روان جویی به هر سوی

نشانده سرو قدان بر لب جوی

سمن رویان چو شمشاد ایستاده

چو گل بر کف نهاده جام باده

شده جام بلور و ساغر زر

ز عکس روی ساقی لعل پیکر

در آن مینو زده خرگاه مینا

بجز گاه اندرون خورشیید زیبا

همه آن سرو قدان بلبل آواز

به عارض ارغوان و ارغوان ساز

زمین بوسید رنگ‌ آمیز چالاک

ز روی خویش نقشی بست بر خاک

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:29 PM

 

چو سیمین صبح سر بر زد ز خاور

ز بحر چین برآمد ز ورق زر

تو پنداری ز چین آن زورق نور

فرستاد از پی جمشید فغفور

ملک طوفی به گرد بیشه می‌کرد

خلاص خویش را اندیشه می‌کرد

به دل می‌گفت: «آخر حور زادم

ز موی خویش تاری چند دادم

که هر وقتی که درمانی به کاری

به آتش در فکن زین موی تاری؟

کنون این موی‌ها با خویش دارم

از آن دارم که تا آید به کارم»

ز پیکان آتشی در دم بر افروخت

بر آتش عنبرین موی پری سوخت

همین دم گشت پیدا نازپرورد

به پیش جم سلام بانو آورد

ملک جمشید را گفت: «این چه حالست

که خورشید نشاطت در وبالست؟

همایونت نشیمن بود در روم

کدامت زاغ شد رهبر درین بوم؟

ز دست حورزاد آمد به فریاد

که با او کرده‌ای از دیگری یاد

چنان ماهی اگر رضوان ببنید

عجب دارم که با حوری نشیند

برابر حوری‌زادی سرو آزاد

خطا باشد گزیدن آدمی زاد»

ملک گفت: «ای صنم کار دلست این

مکن منعم که کاری مشکلست این

چه گویم که این سخن دارد درازی

چنین باشد طریق عشقبازی

فزون از شمع دارد روشنی خور

ولی پروانه را شمعست در خور

شنیدستم که چون از ابر می‌خواست

صدف باران، خروش از بحر برخاست

صدف را گفت آب آه رو سیاهی

که پیش ما تو آب از ابر خواهی!»

صدف گفت آنجا من از ابر نیستان

طلب می‌دارم ار تو بودی ترا آن

چرا بایست کرد از بی‌حیایی

مرا از ابر تر دامن گدایی؟

مرا کز عجب بایستی نمودن

دهان را ز آب دندانی گشودن

مکن عیبم که این‌ها اضطراریست

اسا کار در بی‌اختیاریست

حکایت‌های خود ز آغاز می‌گفت

به ناز این قصه یک یک باز می‌گفت

ملک جم را از آنجا ناز پرورد

پیاده تا لب دریا بیاورد

در آمد باد پائی بحر پیما

چو باد نوبهار از روی دریا

پری گفت: «ای براق باد رفتار

زمانی چند را جمشید بردار

حباب آسا روان شو بر سر آب

چو برق اندر پی من زود بشتاب»

کشید اسب و ملک بنشست بر وی

پری از پیش می‌رفت و جم از پی

به یک ساعت ز دریا در گذشتند

تو گفتی آب دریا در نوشتند

فرود آمد ز اسب و روی بر خاک

بسی مالید و گفت: «ای داور پاک

شفا بخشنده تن‌های بیمار

خطا پوشنده جمع گنه‌کار

تویی مالک رقاب آزادگان را

دلیل و دستگیر افتادگان را»

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:29 PM

 

فریاد همی دارم و فریاد رسی نیست

پندار درین گنبد فیروزه کسی نیست

ای باد خبر بر، بر آن یار همی دم

کز بهر خبر جز تو مرا همنفسی نیست

از هستی من جز نفسی باز نمانده‌ست

هر چند که این نیز بر آنم که بسی نیست

ما را هوس آن دست که در پای تو میریم

دارد مگسی در شکرستان تو پرواز

دردا که مرا قوت پر مگسی نیست

خواهیم گذشت از سر آن قلزم نیلی

آخر قدم همت ما کم ز خسی نیست

ای طوطی جان زرین قفس سبز برون ای

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:29 PM

 

ملک را چون مسیح آورد در سیر

هوای صحبت خورشید در سیر

به یاران گفت: «کشتیها بسازید

به کشتی بادبان‌ها بر فرازید»

صد و هشتاد کشتی را ساز کردند

دو او چیزی که می‌بایست بردند

به کشتی‌ها درون ملاح می‌خواند

که بسم الله مجری‌ها و می‌راند

ملک در کشتی‌ها بنشست تنها

چو خورشید فلک در برج جوزا

چهل روز اندر آن دریا براندند

شبی در موج گردابی بماندند

ز روی آب ناگه باد برخاست

ز هر سو نعره و فریاد برخاست

شب و کشتی و باد برخاست

ز هر سو نعره و فریاد برخاست

شب و کشتی و باد و بحر و گرداب

حوادث را مهیا گشته اسباب

به یکدم بحر شد با شاه دشمن

ز سر تا پای در پوشید جوشن

پر از چین کرد رخ کف بر لب آورد

بجوشید و ز هر سو حمله‌ای کرد

به کشتی در، ملک را موج می‌برد

گهی در قعر و گه در اوج می‌برد

گهی در پشت ماهی ساختی گاه

ز ماهی سر زدی بر افسر ماه

فلک سنگ حوادث داشت در دست

بزد کشتی جم را خرد بشکست

در آمد آب و شه را در برآورد

ز چوبین خانه‌اش چون گل برآورد

همی گشت اندرون گرداب حیران

چو ما در موج این دریای گردان

هر آنکس کو در این دریا نشیند

طریقی جز فرو رفتن نبیند

در آن دریا به بوی آشنایی

ملک می‌زد به هر سو دست و پایی

ز تخت و بخت چون برداشت امید

ز کشتی تخته‌ای را داشت جمشید

چو برگردید بخت آت تخت بشکست

به جای تخت شه بر تخت بنشست

قضای آسمانی تخته می‌راند

فلک نقش قضا ز آن تخته می‌خواند

نگار خویش را در آب می‌جست

به آب دیده نقش تخته می‌شست

سه روز آن تخته بر دریا روان بود

ملک ملاح و بادش بادبان بود

چهارم روز چون آن چشمه زر

بجوشید از لب دریای اخضر

ملک را ناگه آمد بیشه‌ای بیش

که بود آن بیشه از هر بیشه‌ای بیش

ز انبوهی درختان به و نار

نمی‌دادند در خود باد را بار

شده مقبوض چون فرهاد مسکین

غبار آلود و زرد و سیب و شیرین

ز گرم آلود سیب شکر آلود

خوش و شیرین‌تر از حلوای بی‌دود

وهان فندق و بادام و پسته

به شکر خنده لب بگشوده بسته

انارش کرده دعوی با لب یار

همی زد سیب لاف از غبغب یار

ملک زین غصه خون یار می‌خورد

به دندان سیب تن را پاره می‌کرد

انارش کرده با هم لعل و در جفت

به کار خویش می‌خندید و می‌گفت:

«چرا چیزم باید جمع کردن

که خواهد دیگری آن چیز خوردن

ملک حیران به گرد بیشه می‌گشت

به کار خویش بر اندیشه می‌گشت

که: «من زین ورطه چون یابم رهایی؟

مگر فضلی کند لطف خدایی!»

چو هندوی شب تاری در آمد

خیال زلف یارش در سر آمد

ز سودای سر زلفین دلدار

شب تاریک می‌پیچید چون مار

گهی با آب می‌زد سنگ در بر

گهی با سرو می‌زد دست در سر

غریب و خسته و تنها و عاشق

بلا همراه و دولت نا موافق

شب تاریک و برق نعره ابر

خروش موج و رعد و گریه ابر

همه با شیر و ببرش بود مجلس

ندیمش بحر بود و وحش مونس

بسی در حسرت دلدار بگریست

چو ابر از شوق آن گلزار بگریست

به زاری هر زمان می‌گفت: «دردا

که دردم را دوایی نیست پیدا

ازین ترسم که در حسرت بمیرم

مراد دل ز دلبر برنگیرم!»

دگر می‌گفت: «تدبیرم چه باشد

درین سودا اگر میرم چه باشد؟

نه رنج راه عشقش برده باشم،

نه آخر در ره او مرده باشم،

بسی برخویشتن چون مار پیچید

ره بیرون شدن جایی نمی‌دید

همی نالید و در اشک می‌سفت

به زاری این غزل با خویش می‌گفت:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:29 PM

 

به نزد بحر دیری دید مینا

کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا

شد آن خورشید رخ در دیر کیوان

ازو پرشسد حال چرخ گردان

جوابش و داد و گفت احوال گردون

نداند کس به جز دانای بی‌چون

اگر خواهی خلاص از موج دریا

چو ما باید کناری جستن از ما

گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن

امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن

دگر پرسید: «ای پیر خردمند

مرا اندر تجارت ده یکی پند

بگو تا مایه خود زین بضاعت

چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت

قناعت کن کز آن با بست شد باز

که کرد اندر هوای آز پرواز

از آن سلطان مرغان گشت عنفا

که در قاف قناعت کرد ماوا

طلب کن عین عزت را از آن قاف

که هست این عین را منبع بر آن قاف

تو وقتی سر عنقا را بدانی

که عنقا را به کلی باز خوانی»

سیم نوبت سرشک از دیده بارید

چو گردون از غم گردون بنالید

که: «مهر آسمان با ما به کین است

فلک دایم به قصدم در کمین است

جهان را حوادث می‌گشاید

فلک نقش مخالف می‌نماید»

ملک را در دو بیت آن پیر بخرد

جواب خوب موزون داد و تن زد:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:29 PM

 

به نزد بحر دیری دید مینا

کشیشی چون پیر چون کیوان در آنجا

شد آن خورشید رخ در دیر کیوان

ازو پرشسد حال چرخ گردان

جوابش و داد و گفت احوال گردون

نداند کس به جز دانای بی‌چون

اگر خواهی خلاص از موج دریا

چو ما باید کناری جستن از ما

گهر جویی؟ بیا در ما سفر کن

امان خواهی؟ ز بحر ما حذر کن

دگر پرسید: «ای پیر خردمند

مرا اندر تجارت ده یکی پند

بگو تا مایه خود زین بضاعت

چه سازم در جهان؟» گفتا: «قناعت

قناعت کن کز آن با بست شد باز

که کرد اندر هوای آز پرواز

از آن سلطان مرغان گشت عنفا

که در قاف قناعت کرد ماوا

طلب کن عین عزت را از آن قاف

که هست این عین را منبع بر آن قاف

تو وقتی سر عنقا را بدانی

که عنقا را به کلی باز خوانی»

سیم نوبت سرشک از دیده بارید

چو گردون از غم گردون بنالید

که: «مهر آسمان با ما به کین است

فلک دایم به قصدم در کمین است

جهان را حوادث می‌گشاید

فلک نقش مخالف می‌نماید»

ملک را در دو بیت آن پیر بخرد

جواب خوب موزون داد و تن زد:

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:29 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4588523
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث