به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

درودی بی‌شمار از رب ارباب

بر احمد باد و بر آل و بر اصحاب

پناه خسروان و شهریاران

سر و تاج سران و تاجداران

اساس خطه دین باد دایم

به عون و عدل شاهنشاه قایم

سکندر رایت جمشید شوکت

فریدون زینت و پرویز طلعت

بسیط عالم شاهی گرفته

ز اوج ماه تا ماهی گرفته

جبینش مظهر آیات شاهی

ضمیرش مهبط نور الهی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

 

ای ممکن دست قدرت بر بساط لامکان

منتهای سدره اول پایه‌ات از نردبان

کرده همچون آستین غنچه و جیب چمن

مجمر خلقت معطر دامن آخر زمان

تکیه‌گاهت قبه عرشست و مرقد زیر خاک

بر مثال آفتابست این و روشنتر از آن

آفتاب اندر چهارم چرخ می‌تابد ولی

خلق می‌بینند کاندر خاک می‌گردد نهان

گاه بر بالای گردونی و گه در زیر چرخ

آفتاب عالم افروزی و ابرت سایه‌بان

شمع جمع انبیا چشم و چراغ امتی

ز آن زبانت مظهر آیات نورست و دخان

خاک مسکین از لباس سایه‌ات محروم ماند

خاک باری چیست تا تو سایه اندازی بر آن؟

جای نعلین نبی بر طور در صف نعال

بود چون کار نبوت بد بدست دیگران

باز شد تاج سر عرش و چنین باشد چنین

لاجرم وقتی که پای خواجه باشد در میان

کعبه صورت اگر برخیزد از ناف زمین

بعد از این گردد زمین بر پای همچون آسمان

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

 

در آن شب در سرای ام هانی

روان شد سوی قصر لا مکانی

براق برق سیر آورد جبریل

که جوزا را غبارش کرد تکحیل

نشست احمد بر آن برق قمر سم

چو جرم شمس بر چرخ چهارم

براق اندر هوا شد چون شهابی

نبی بر پشت او چون آفتابی

چو از بیت الحرام احمد سفر کرد

به سوی مسجد الاقصی گذر کرد

خطاب آمد ز سلطان عطا ده

که سبحان الذی اسری به عبده

خیال فکر و عقل و روح را مان

به صحرای درون تنها برون راند

قدم بر باب هفتم آسمان زد

وز آنجا شد، علم بر لامکان زد

براق و جبرئیل آنجا بماندند

به خلوت خواجه را تنها بخواندند

چو تیر غمزه در یک طرقوا گویان ملایک

رسید از خوابگه تا قاب قوسین

ز حضرت خلعت لولاک پوشید

رحیق جام اعطیناک نوشید

ملایک پرده‌ها را بر گرفته

نبی را صحبتی خوش درگرفته

ز دیوان الهش هشت جنت

ببخشیدند و کرد از آنجا باز گردید

به یاران از ماتع آن جهانی

کلید جنت آورد ارمغانی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

 

ای در هوای معرفت قدرتت چو باز

سیمرغ چشم بازو خرد چشم دوخته

در شهپر جلال تو ارباب بال را

پرهای فکر ریخته و بال سوخته

گردون به طوق شوق تو گردن افراخته

آتش به داغ طوع تو خود را فروخته

لطفت به یکدم و هم قهرت به یک نفس

باغ بهشت و آتش دوزخ افروخته

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

 

ای در هوای معرفت قدرتت چو باز

سیمرغ چشم بازو خرد چشم دوخته

در شهپر جلال تو ارباب بال را

پرهای فکر ریخته و بال سوخته

گردون به طوق شوق تو گردن افراخته

آتش به داغ طوع تو خود را فروخته

لطفت به یکدم و هم قهرت به یک نفس

باغ بهشت و آتش دوزخ افروخته

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

 

ز رحمت انبیا را آفریده

وز ایشان مصطفی را برگزیده

امام سیصد و شصت و شش اخبار

سپهر هر دو شش ماه ده و چار

شهشنشاه سریر ملک لولاک

سوار عرصه میدان افلاک

محمد عالم علم یقین است

محمد رحمه للعالمین است

به معنی قره العین دو عالم

به صورت پشت و روی نسل آدم

ز فتح مقدمش در طاق کسری

بسی کسر آمده وانگه چو کسری

همان دم آتش کفر از جهان جست

زمین از موج سیلاب بلا رست

به دارالملک سلمان آن فرو مرد

زمین شهر ما این را فرو برد

گهی جبریل باشد میر بارش

زمانی عنکبوتی پرده دارش

شد از شوق بنانش لاغر و زرد

قلم کو چون قمر شق قصب کرد

بنانش تیف بر گردون کشیده

به ایمانی صف مه بر دریده

کسی کو داشت در تن گوهر بد

چو تیغ انصاف او بر گردنش زد

کس او کی تواند کرد تقبیح؟

که آرد سنگ خارا را به تسبیح

کجا برد براق او منازل

خر عیسی فتد با بار در گل

اگر گوید کسی کاندر رهی خر

رود با مرکب تازی زهی خر!

کلیم آنجا که معجز را بیان کرد

دو و دو چشمه از سنگی روان کرد

کجا احمد زند بر آب رنگی

کلیم آنجا بود بی‌آب و سنگی

کجا ساییده چترش سر بر افلاک

به جای سایه مهر افتاده بر خاک

گهی سر در گلیم فقر برده

گهی این اطلس خضرا سپرده

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

 

به نام آنکه این دریای دایر

ز عین عقل اول کرد ظاهر

عیان شد عین عقل از قاف قدرت

سه جوی آورد اندر باغ فطرت

درخت نور چشم جان برافراخت

همای عشق بر سر آشیان ساخت

دهد بر جویبار چشم احباب

ز عین عشق بیخ حسن را آب

دو عالم ذره است و مهر خورشید

دل رست انگشتری و عشق جمشید

سرای روح کرد این خانه گل

خورای عشق گشت این خانه دل

حصار جسم را از آب و گل ساخت

به چندین مهره دیوارش برافراخت

فراوان شد اساس شخص آدم

به پشتیوان این گل مهره محکم

به قدرت راست کرد این خانه گل

سه حاکم را در آنجا ساخت منزل

که دل را تکیه‌گاه از راست تا راست

مقام قلب کرد از صدر چپ و راست

چو جسمی بارگاه هفت تو زد

دل آمد خیمه بر پهلوی او زد

خرد را کو دماغی داشت در سر

از این هر دو مقامی داد برتر

مزین کرد لطفش سرو قامت

به حسن اعتدال استقامت

که از صنعش کند درخواست شاهد

که انسان را ز سر تا پاست شاهد

هر آنچ از گوهر خاک آفریدست

تو پاکش بین که پاکش آفریدست

همه پاک آمدسم از عالم غیب

ز کج بینی ما پیدا شد این عیب

ز مینا خسروانی قصری افراخت

به شیرین کاری او را بیستون ساخت

میان حقه فیروزه پیکر

معلق کرد صنعش چار گوهر

فلک پیمانه فضل نوالش

جهان پروانه شمع جلالش

به دیوان ازل حکمش نشسته

همه کون و مکان را جمع بسته

برانده چرخ و باقی کرده پیدا

ز کل من علیهادفان یبقی

حریر لاله و گل را به شب ماه

ز صنعش داده حسن صبغه الله

به تاب خیط شمس و سوزن خار

بدوزد قرطه زربفت گلزار

ز زرین نشتر خورشید تابان

گشاید خون یاقوت از لب کان

شکر را در میان نی نهان کرد

به چندیش قلم شرح و بیان کرد

سپارد ماهئی را مهر جمشید

به خرچنگی رساند تخت خورشید

به کرمی داد از ابریشم کناغی

به کرمی می‌دهد در شب چراغی

قمر با این همه کار و کیایی

بود هر مه شبی بی‌روشنایی

به موشان جبه سنجاب بخشد

کولها در پلنگ و شیر پوشد

به بوئی کو کند در نافه افزون

کند آهوی مشکین را جگر خون

قبایی از برای غنچه پرداخت

دگر بشکافت آن را پیرهن ساخت

خرد را کار با کار خدا نیست

کسی را کار با چون و چرا نیست

فلک را با چنین کاری چه کار است

همه کاری به حکم کردگار است

اگر بودی فلک را اختیاری

گرفتی یک زمان برجا قراری

ز ما در کار خود حیران‌تر است او

ز ما صد بار سرگرددان‌تر است او

خرد در کار خود سرگشته رائی است

فلک در راه او بی‌دست و پائی است

صفات او ز کیف و کم فزونست

فلک چون حلقه بیرون در بود

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

 

الهی پرده پندار بگشای

در گنجینه اسرار بگشای

تو ما را وا رهان از مایی خویش

که غیر از ما حجابی نیست در پیش

تو کار ما به لطف خویش بگذار

به کار خویش ما را باز مگذار

که کاری کان سزاوار تو باشد

نه کار ماست هم کار تو باشد

دل ز نگار خوردم را صفا بخش

مرا آیینه معنی نما بخش

ز ما نفس بد ما را جدا کن

دل بیگانه با خویش آشنا کن

نهفتی از سخن صد گنج در من

در گنج سخن بگشای بر من

به لطفت شربتی در کام ما ریز

ز جامت جرعه‌ای در جام ما ریز

نسیمی از گلستان خودم بخش

چراغی از شبستان خودم بخش

به حسن نظم چون دادی نظامش

کنون زیب و بهایی ده تمامش

زر کان مرا پاک و عیان کن

به نام شاه در عالم روان کن

خداوندا، تو آن داری دین را

پناه افسر و تخت و نگین را

که او امروز گیتی را پناه است

خلایق را هم او امیدگاه است

به لطف از سایه خویش آفریده

جهان در سایه او آرمیده

همیشه بر سران سردار می دار

ز تاج و تخت برخوردار می دار

به عدل او جهان را شاد گردان

درون‌های خراب آبادگردان

درونش مهبط انوار خود ساز

زبانش مظهر اسرار خود ساز

همان ران بر دل و دست و زبانش

که باشد سود در هر دو جهانش

به نیکان ملک او معمور می‌ دار

بدان را از در او دور می‌ دار

به عونش ربع مسکون را امان ده

سکون فتنه آخر زمان ده

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:25 PM

 

الا ایکه داری امید وصال

به یکبارگی از جدایی مثال

فراق و وصال است عیش و اجل

در این هردو هستند یاس و امل

امید وصال است در اشتیاق

ولی در وصال است بیم فراق

امید نعیم است و بیم جحیم

به هر حال امید بهتر که بیم

فراق است مشاطه روی عشق

نهد بر رخ شاهدان موی عشق

شب تیره را هست امید بام

ولی بام را در کمی است شام

اگرچه وصال است خوش بر مذاق

نیرزد به تلخی روز فراق

دلا گر نه تلخی هجران بدی

کجا لذت وصل پیدا شدی

مراد از دلارام عشق است و بس

ز وصلت شود که هوی و هوس

جدایی کند عشق را تیزتر

بود خنجر هجر خون ریزتر

لب وصل شیرین کند کام دل

حرام است بر عاشق آرام دل

کمال ات مر عاشقان را وصال

جدایی جهان را بر آرد کمال

مجو آنچه کام تو حاصل کند

ز چیزی که مقصود باطل کند

جوانی جوانبخت و خورشید چهر

شنیدم که بام مه رخی داشت مهر

چو مژگان خود در تمنای او

همی ریخت گوهر به بالای او

شب و روز از مهر چون ماه و خور

فشاندی بر آن ماهرو سیم و زر

نصیبی ازو جز خیالی نداشت

مرادی به غیر از وصالی نداشت

گل اندام دامن از او می‌کشید

بر او سایه سروش نمی‌گسترید

چو نرگس نمی‌کرد در وی نظر

سر اندر نیاورد با او به زر

خراباتی بی‌سر و پا و مست

به یکبارگی داده طاقت ز دست

به سودای دلدار دل بسته داشت

ز هجران رویش دلی خسته داشت

بدان سرو سیمین هوایی نمود

به آتش هوا بیشتر میل بود

نمی‌جست جز عشق کامی ز دوست

از او خواست مغز حقیقت نه پوست

چو باز آید آب وصالش به جو

فرو می‌رود آتش تیز او

یکی کرد از آن ماه پیکر سوال

که با من بگو ای جهان جمال

جوانی بدین حسن و رای و خرد

که هر موی او دل به جایی خرد

چراش آنچنان خوار بگذاشتی؟

سر ناسزایی برافراشتی

نگارین صنم خوش جوابیش گفت

به الماس یاقوت در نوش سفت

که من همچو خورشیدم و چون هلال

نمی‌جوید از من به جز اتصال

جوان همچو بدر است و من خور مثال

نمی‌جوید از من جز از اتصال

ز دوری من گرچه کاهد چو ماه

در آخر به وصلم پناهد چو ماه

همین کاجتماعی فتد بعد ازآن

از آن نور مهرش نماند نشان

ولی می‌کند این پراکنده حال

ز من نور مهرش طلب چون هلال

ز من هر زمانی شود دورتر

درونش ز عشق است مهجورتر

همین تا کند مهر کارش تمام

از او نور خواهند مردم بوام

چو می‌گر چه تلخ است طعم فراق

ازو شکرین است جان را مذاق

به خسرو لب لعل شیرین رسید

ولی لذت عشق فرهاد دید

به پولاد فرهاد خارا شکافت

مراد دل خود در آن سنگ یافت

همه روز خسرو پی وصل تاخت

خنک جان آن کس که با هجر ساخت

کسی دولت کعبه عشق دید

که رنج بیابان هجران کشید

از آن نیست در عشق خسرو قوی

که می‌جست در عاشقی خسروی

ز پرویز فرهاد از آن بر گذشت

کزین پیر فرهاد کش درگذشت

یکی گفت مجنون چو مجنون شدی

سرو سرور عاشقان چون شدی؟

بود بخت عاشق ز وصل حبیب

از این قسم هرگز نبودت نصیب

شود کار عاشق ز صحبت تمام

تو را یار هرگز نبخشید کام

بس آشفته می‌بینم این کار تو

چرا شد چنین گرم بازار تو؟

چنین داد پاسخی که من اتصال

نجستم ز معشوق در هیچ حال

ز لیلی مرا آرزو هجر بود

در عشق بر من ز هجران گشود

اگر دیگری وصل جوید ز دوست

مراد من از دوست سودای اوست

مبارک زمانس است دور وصال

به شرطی که افزون بود اتصال

دل ار قیمت هجر بشناختی

به وصل از فراقش نپرداختی

نگویی که دل خسته‌ام در فراق

که با دوست پیوسته‌ام در فراق

ز دوری سخن گشت روز دراز

کنون خواهم آمد از راز باز

اگر شرح دوری دهم بر دوام

نخواهد شد این قصه هرگز تمام

نگویم که سلمان تویی کم ز کم

گرفتم که بیشی ز هوشنگ و جم

بین تا از آن پایه سروری

چه بردند ایشان تو نیز آن بری

اگر نردبانی نهی بر فلک

به قصر فلک بر شوی چون ملک

از آن قصر دوران به زیر آردت

چو آهو به چنگال شیر آردت

اگر شیر یا اژدهایی به زور

سرانجام خواهی شدن صید گور

اگر خواجه‌ای ور امیر اجل

نیابی رهایی ز تیر اجل

اگر رستمی و خود بمردی و نام

وگر زال زر هستی از تخم سام

مبین تا که بختت فزون می‌شود

ببین تا سرانجام چون می‌شود

مجو کام کاین جایگه کام نیست

سفر کن که اینجای آرام نیست

اقامت چه سازی؟ بدر می‌روی

از اینجا به جای دگر می‌روی

چرا خفته‌ای خیز کاری بساز

که خود در پی تست خوابی دراز

چه می‌آیی ای دل بدین خوان فرو؟

که می‌آید این خان ویران فرو

چنان زی که در راحت آباد جان

بر آسایی از رحمت آن جهان

الی به خاصان درگاه تو

تن و جان فدا کرده در راه تو

به عرفان معروف سر سری

که پایان کارم به خیر آوری

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 12:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4433300
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث