امسال مکرر است وقت گل و مل
وز غم سر و برگ ندارد بلبل
با آن همه شوکت ز پریشانی وقت
بی تیغ و سپر برون نمیآید گل
امسال مکرر است وقت گل و مل
وز غم سر و برگ ندارد بلبل
با آن همه شوکت ز پریشانی وقت
بی تیغ و سپر برون نمیآید گل
از باغ جمالت ار آگه بودی گل
این راه پر از خار نپیمودی گل
با این همه خارها که در پا دارد
چون آمد و چون بدین زودی گل؟
ای داده غمت بباد جانم چو شمع
تا کی ز غمت اشک فشانم چون شمع؟
گر میکشیام بکش که خود را همگی
من با تو نهاده، در میانم چون شمع
دذر راه بسر همی پوید شمع
پروانهای از حسن تو میجوید شمع
تا ز آتش لعل تو سخن گوید شمع
هر لحظه دهان به آب میشوید شمع
دل خواستم از زلف سمن پوش تو دوش
گفتا که چه دل؟ دل که؟ دل چیست؟ خموش
زلف تو اگر چه حال ما میماند
لیکن طرف دوش تو میدارد گوش
گل بین که دریدند همه پیرهنش
کردند برهنه بر سر انجمنش
در چوب شکافتند همه پیرهنش
کردند به صد پاره میان چمنش
از جام توام بهره خمار آمد و بس
وز باغ توام نصیب خار آمد و بس
از هر چه در آید به نظر مردم را
در ددیده من خیال یار آمد و بس
رویت که ازو گرفت نیرو آتش
از فتنه بر افروخت به هر سو آتش
با روی تو در ستمگری زد پهلو
زلف تو و کرد زیر پهلو آتش
ابر است گهر بار و هوا عنبر بیز
عاشق ز هوا چون کند آخر پرهیز؟
ساقی سپهر بر کف نرگس مست
بنهاده پیالهای که کجدار و مریز
ای خواجه فلان الدین که ریشت ... باد
ریشت نفسی نیست ز دندان آزاد
بر ریش تو یک گوزگره خواهم زد
زآنان که به دندان نتوانیش گشاد