این ابر نگر خیمه بر افلاک زده
صد نعره شوق از دل غمناک زده
از دست زلیخای هوا یوسف گل
بر پیرهن حریر صد چاک زده
این ابر نگر خیمه بر افلاک زده
صد نعره شوق از دل غمناک زده
از دست زلیخای هوا یوسف گل
بر پیرهن حریر صد چاک زده
بیماری شمع بین و آن مردن او
تب دارد و میرود عرق از تن او
بر شمع دلم سوخت که در بیماری
کس بر سر او نیست به جز دشمن او
یاقوت لبا، لعل بدخشانی کو؟
و آن راحت روح و راح ریحانی کو؟
گویند حرام در مسلمانی شد
تو میخور و غم مخور مسلمانی کو؟
تا با شدم این جان گرامی در تن،
خواهم به غم عشق تو جان پروردن
چون زلف تو تا سرم بود بر گردن
شور تو ز سر بدر نخواهم کردن
دیدیم که این دایره بی سر و بن
انگیخت بسی جور نو از دور کهن
گر بالش چرخ زیر دست تو شود
زنهار به هیچ رو بر او تکیه مکن
درد آمد و گرد من ز هر سو بنشست
گه بر سرو چشم و گاه بر رو بنشست
چون دولت کار او به پایان برسید
آمد به ادب به هر دو زانو بنشست
اشکم ز رخ تو لاله رنگ آمده است
پای دلم از دلت به سنگ آمده است
آمد دل و در کنج دهانت بنشست
مسکین چه کند ز غم به تنگ آمده است
من با کمر تو در میان کردم دست
پنداشتمش که در میان چیزی هست
پیداست کز آن میان چه بر بست کمر
تا من ز کمر چه طرف بر خواهم بست
با طبع لطیف از در لطف در آ
با نفش غلیظ ز ره جور میا
در هیزم و گل تاملی کن که جهان
آن را به تبر شکافت و این را به صبا
گفتم که مگر به اتفاق اصحاب
در موسم گل ترک کنم باده ناب
بلبل ز چمن نعره زنان داد جواب
کای بیخبران برگ گل و ترک شراب؟