دیدمش دوش رخ تراشیده
گفتم ای جان و دل که روی تو خست
گفت مشاطه بهر چشم بدان
خالی از وسمه بر رخم میبست
عرضم زانکه سخت نازک بود
تاب وسمه نداشت خون برجست
دیدمش دوش رخ تراشیده
گفتم ای جان و دل که روی تو خست
گفت مشاطه بهر چشم بدان
خالی از وسمه بر رخم میبست
عرضم زانکه سخت نازک بود
تاب وسمه نداشت خون برجست
دیدمش دوش رخ تراشیده
گفتم ای جان و دل که روی تو خست
گفت مشاطه بهر چشم بدان
خالی از وسمه بر رخم میبست
عرضم زانکه سخت نازک بود
تاب وسمه نداشت خون برجست
شاها یقین که مدح و ثنای تو برترست
زانها که در سواد دل و دفتر آمده است
شاها بیان حال مفصل نمیکنم
درد مفاصل است که گردم برآمدست
از درد جامهای که به زانو همی رسد
زین جامه خانه بهره من چاکر بر آمدست
درد دل و جفای جهانم نبود بس
کم درد پای نیز کنون بر سر آمدست
حالم ز من مپرس که بهر عرض حال
برخاسته است درد و به زانو درآمدست
این بوده است مانع اگر زانکه چند روز
سلمان به آستان شما کمتر آمدست
دیدن خواجگان بلایی بود
بنده عمری ازین بلا میجست
ناگهانش به علت رمدی
دولتی داد اتفاقی دست
رفت در کنج خانهای تاریک
دیده دربست و از بلا وارست
بنده صد سال دیگر ار باشد
بیش ازین خواجگان که اکنون هست
روشنایی جز این نخواهد دید
غیر ازین طرف بر نخواهد بست
می که نفع است درو در خوردست
گرچه بیش از همه بدنام و دنی است
خار کو ما در گلبرگ طری است
ز آنچه آزار کند سوختنی است
دادند اشتری دو سه نواب شه مرا
شادان شدم از آنکه مرا چارپا بسی است
عقلم به طنز میگفت انظر الی الابل
کاندر ابل عجایب صنع خدا بسی است
دیدم ضعیف جانوری مثل عنکبوت
گفتم کزین متاع مرا در سرا بسی است
پرسیدمش چه جانوری گفت من شتر
گفتم بلای جانی و ما را بلا بسی است
گفتم تو گربهای نه شتر گفت چاره نیست
در حیز زمانه شتر گربهها بسی است
پادشاها ز عمر خویش مرا
بی حضور شما چه فایده است
از دعا گو به غیبت و حضور
شاه را جز دعا چه فایده است
همچنان چون ز حضرتت دورم
بودن اینجا مرا چه فایده است
تا مادر زمانه بتایید نه پدر
آیین وضع و حمل ولادت نهاده است
وین مهد لاجوردی افلاک را خرد
آرایش از جواهر جرام داده است
دل شاد باش کز صدف فطرات وجود
پاکیزه جوهری چو تو هرگز نزاده است
ای جهانگیری که وقت رفتن و باز آمدن
موکب نصرت عنایت در عنان پیوسته است
کرده سهم عدل تو صد پی کمان را گوشه گیر
ساخته شمشیر را کلک تو دایم دسته است
دین پناها مدتی شد کز سواد حضرتت
مردم چشمم چو اشک من کناری جسته است
جز خیالت کس نمیآید به پرسش بر سرم
خواب دست از من به آب دیده من شسته است
هم سقی الله اشک من کز عین مردم زادگی
در چنین غرقاب دست از دامنم نگسسته است
تا به گوش من خروش کوس عزمت میرسد
هوشم از تن رفته و مسکین دل از جا جسته است
جان من بر بسته است اینک به همراهیت بار
دل به کلی از تعلقهای تن وارسته است
دیده سرگردان و حیران مانده است از خستگی
گرچه با این خستگی او نیز هم بربسته است
دیرتر گر میرسد چشمم به گرد موکبت
خسروا معذور میفرما که چشمم خسته است
الا ای آفتاب مشرق فضل
که تاب مهرت اندر جان ماه است
عنان تا تافتی بر جانب شام
جهان در چشم من چون شب سیاه است
به امید قدومت انجمن را
همه شب دیده چون انجم به راه است