به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

ای سرو گل عذار و مه آفتاب روی

ما را متاب در غم و از ما متاب روی

با سایه سواد سر زلف خویش گیر

ما را که سوختیم در این آفتاب روی

یارب چه نازکی که چو بر گل گذر کنی

گیرد تو را از آتش اندیشه تاب روی

مشک خطا ببوی تو خود را بباد داد

الحق نموده بودش فکر صواب روی

ماهیت جمال تو گر بیند آفتاب

پنهان کند ز شرم رخت در نقاب روی

گر روی را به آینه بنمایی از حجاب

ننماید آینه پس ازین از حجاب روی

چشم مرا ز بهر خیال تو هر شبی

داده هزار دانه در خوشاب روی

ای کاشکی خیال تو دادی مجال خواب

بودی که بخت من بنمودی به خواب روی

چشمم در آرزوی عقیق تو هر نفس

شوید به خون لعل چو جام شراب روی

عشق تو آب روی مرا برد اگر چه من

دارم همیشه در غم عشقت بر آب روی

آنکس که آبرو طلبد گو برو بنه

بر خاک پای مریم عیسی جناب روی

دلشاد شاه، شاه جوانبخت کز شرف

بر خاک درگهش نهد افراسیاب روی

آنکو نموده بر سر دریای همتش

نه قبه سپهر به شکل حباب روی

درگاه اوست قبله حاجات ازان بود

از هر طرف نهاده بر او شیخ و شاب روی

آن بر کابروی جهان از عطای اوست

پیش تو بر زمین نهد از بهر آب روی

روی سحاب شد ز حیا غرق در عرق

از بس که کرد در تو به خواهش سحاب روی

آنکش نسیم خاک در تست در دماغ

در هم کشید چو غنچه ز بوی گلاب روی

پیوسته روی بخت جوان تو تازه است

شک نیست که خود تازه بود در شباب روی

شیر از حمایت تو کند بر غزال پشت

تیهو به پشتی تو نهد در عقاب روی

پیش سحاب چتر تو روزی هزار بار

خورشید همچو سایه نهد بر تراب روی

از بس که در هوای تو گرم آمد آفتاب

اینک ببین بر آمده سرخ از شتاب روی

برگردد آسیای پر از دانه فلک

یک جو اگر بتابی از و در عتاب روی

پشت سپهر گوژ شد از غصه چون هلال

تا سوده است بر کف پایت گلاب روی

با تیغ مهر اگر تو به کین یک نظر کنی

دارد نهفته تا به ابد در قراب روی

از عجز در سیاقت تعداد بخششت

شد خاممه را سیاه به روز حساب روی

با نطق بنده طوطی سر سبز اگر سخن

گوید جهان سیه کندش چون غراب روی

منت خدای را که به یک التفات تو

ناگه سعادتیم نمود از حجاب روی

بختم خطاب کرد که ای کامجو منه

الا به بارگاه شه کامیاب روی

بودم بنفشه وار از اندیشه گوژ پشت

چون لاله بر شکفت مرا زین خطاب روی

گر کلک بر کتاب نهم جز به مدحتت

بادا مرا سیاه و کلک و کتاب روی

ای آفتاب ملک ز من نور وامگیر

وی سایه خدای زمن بر متاب روی

تو ماه و من عطاردم اریک نظر کنی

زان یک نظر نماید صد فتح باب روی

تا هر صباح شاد مه روی صبح را

بیش سپید برزده کرد و خضاب روی

خصم سپید سیه کار دوده تو را

بادا سیاه گشته به دود عذاب روی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:09 PM

 

بهار و نگار و شراب و جوانی

کسی را که باشد زهی زندگانی

دو چیزند سرمایه کامگاری

دو ذوقند پیرایه شادمانی

نشاط شراب و شراب صبوحی

صبوح بهار و بهار جوانی

وگر وصل یاری دهد دست با آن

زهی پادشاهی زهی کامرانی

درین وقت یاری سبک روح باید

که بر گل کند چون صبا جانفشانی

بیاد گل و ارغوان می‌ستاند

ز ساقی گلرخ می ارغوانی

صبا هر صباح از سر کوی جانان

همه بار جان آورد ارمغانی

کلاه گلست افسر کیقبادی

بساط چمن دیبه خسروانی

دل غنچه چون خوش نباشد که با گل

بخلوت کند عیشهای نهانی

مشو غافل از عمر و می‌دان غنیمت

حضورش که یار عزیزست و جانی

چو خواهد گذشتن همان به که او را

دمی خوش برآری و خوش بگذرانی

شبی بلبلی گفت با من به باغی

که ای عندلیب ریاض معانی

همیشه از این بیش دلشاد بودت

چه بودت که غمگین شدی ناگهانی

تو را مدتی بود خرم بهاری

برانداختش تند باد خزانی

هوای کدامین چمن داری امروز؟

ندیم کدامین گل و گلستانی؟

بدو گفتم آری چنین است و برکس

نماند نعیم جهان جاودانی

کنون می‌دمد باز بوی بهاری

به سر سبزی و می‌دهد شادمانی

فلک می‌رود در پی عذرخواهی

جهان می‌رود بر سر مهربانی

در آن باغ خرم که خوش باد خاکش

اگر بلبلی کردم و مدح خوانی

چو هدهد کنون می‌کنم سرفرازی

به خاک کف پای بلقیس ثانی

چو بلقیس جمشید تخت معالی

چو جمشید خورشید چرخ معانی

سپهر کرم شاه‌وندی که هست او

سزاوار دیهیم و تاج کیانی

سرای جهان را به تدبیر بانو

بنای کرم را به تحقیق بانی

اگر نه زحل بر فلک شب همه شب

کند بام قصر تو را پاسبانی

فرود آری از قلعه هفتمین‌اش

غلامی سیه را بجایش نشانی

خرد چون قلم در صفات کمالت

فرو ماند از بی سری و زبانی

اساس سرای بزرگی به همت

نهادی وزودش به جایی رسانی

که در بارگاه تو از فرط حشمت

زنند آسمانها در آستانی

ایا شهریاری که از ابر و دریا

کفت بر سر آمد به گوهر فشانی

شده بر خلایق چو اوقات خمسه

دعای تو واجب چو سبع المثانی

سحابی است چتر تو بالای گردون

که خورشید را می‌کند سایه بانی

به عهدت صبا شرم دارد گشادن

نقاب از عذار گل بوستانی

الا تا نسیم صبا هر بهاری

زمین را دهد کسوت آسمانی

بهار بقای سرت سبز بادا

چنان کآسمانش کند بوستانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:09 PM

 

بهار و نگار و شراب و جوانی

کسی را که باشد زهی زندگانی

دو چیزند سرمایه کامگاری

دو ذوقند پیرایه شادمانی

نشاط شراب و شراب صبوحی

صبوح بهار و بهار جوانی

وگر وصل یاری دهد دست با آن

زهی پادشاهی زهی کامرانی

درین وقت یاری سبک روح باید

که بر گل کند چون صبا جانفشانی

بیاد گل و ارغوان می‌ستاند

ز ساقی گلرخ می ارغوانی

صبا هر صباح از سر کوی جانان

همه بار جان آورد ارمغانی

کلاه گلست افسر کیقبادی

بساط چمن دیبه خسروانی

دل غنچه چون خوش نباشد که با گل

بخلوت کند عیشهای نهانی

مشو غافل از عمر و می‌دان غنیمت

حضورش که یار عزیزست و جانی

چو خواهد گذشتن همان به که او را

دمی خوش برآری و خوش بگذرانی

شبی بلبلی گفت با من به باغی

که ای عندلیب ریاض معانی

همیشه از این بیش دلشاد بودت

چه بودت که غمگین شدی ناگهانی

تو را مدتی بود خرم بهاری

برانداختش تند باد خزانی

هوای کدامین چمن داری امروز؟

ندیم کدامین گل و گلستانی؟

بدو گفتم آری چنین است و برکس

نماند نعیم جهان جاودانی

کنون می‌دمد باز بوی بهاری

به سر سبزی و می‌دهد شادمانی

فلک می‌رود در پی عذرخواهی

جهان می‌رود بر سر مهربانی

در آن باغ خرم که خوش باد خاکش

اگر بلبلی کردم و مدح خوانی

چو هدهد کنون می‌کنم سرفرازی

به خاک کف پای بلقیس ثانی

چو بلقیس جمشید تخت معالی

چو جمشید خورشید چرخ معانی

سپهر کرم شاه‌وندی که هست او

سزاوار دیهیم و تاج کیانی

سرای جهان را به تدبیر بانو

بنای کرم را به تحقیق بانی

اگر نه زحل بر فلک شب همه شب

کند بام قصر تو را پاسبانی

فرود آری از قلعه هفتمین‌اش

غلامی سیه را بجایش نشانی

خرد چون قلم در صفات کمالت

فرو ماند از بی سری و زبانی

اساس سرای بزرگی به همت

نهادی وزودش به جایی رسانی

که در بارگاه تو از فرط حشمت

زنند آسمانها در آستانی

ایا شهریاری که از ابر و دریا

کفت بر سر آمد به گوهر فشانی

شده بر خلایق چو اوقات خمسه

دعای تو واجب چو سبع المثانی

سحابی است چتر تو بالای گردون

که خورشید را می‌کند سایه بانی

به عهدت صبا شرم دارد گشادن

نقاب از عذار گل بوستانی

الا تا نسیم صبا هر بهاری

زمین را دهد کسوت آسمانی

بهار بقای سرت سبز بادا

چنان کآسمانش کند بوستانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:09 PM

 

دریغا که باغ بهار جوانی

فرو ریخت از تند باد خزانی

دریغ آن مه سرو بالا که او را

ز بالا فتاد این بلا ناگهانی

تو دانی چه افتاده‌ است ای زمانه

فتادست مصر کرم را میانی

عجب دارم از شاخ نازک که دارد

درین حال برگ گل بوستانی

درین ماتم ارچه زمین سبز پوشد

سزد گر کند جامه را آسمانی

تو را باید ای گل به صد پاره کردن

کنون گر گشایی لب شادمانی

چه افتاد گویی که گل برگ رعنا

بخون شست رخساره زعفرانی

دل لاله بین روی سرخش چه بینی

که هست از طبانچه رخش ارغوانی

بهارا روان کرده‌ای اشک باران

در آنی که پیراهن گل درانی

هزارا مبادت از این پس نوایی

اگر بعد از این بر چمن گل بخوانی

دران انجمن اشک مردم روا شد

که شاه جوان از سر مهربانی

همی گفت ای آفتاب نشاطم

فرو رفته در بامداد جوانی

انیس دل و خاطرم شیخ زاهد

که در خاطر آورد دل این گمانی

که از صد گلت غنچه ناشکفته

به باد فنایت دهد دهر فانی

به طفلی که دانست جان برادر

که جان برادر به آتش نشانی

به خون دل و دیده‌ات پروریدم

ندانستم این کز دلم خون چکانی

ز دست حریف اجل میر قاسم

مگر باز خورد این قدح دوستکانی

تو وقتی ز دل می‌زدودی غبارم

کنون زیر خاکی کجا می‌توانی

برادر ندارم کنون با که گویم

گرم باشد از دهر درد نهانی

الا این خرامان صنوبر چه بودت

که چون نارون بر چمن ناروانی

نه در بزم می دوستان می‌نوازی

نه در رزم بر دشمنان می‌دوانی

نه صوت نی از مطربان می‌نیوشی

نه جام می از ساقیان می‌ستایی

برانم که گرد حریفان نگردد

دگر رطل می با وجود گرانی

چه آوازه از نی شنیدست گویی

که چشم قدح می‌کند خون فشانی

کسی کین سخن بشنود گر بود سنگ

دلش خون شود چون دل لعل کانی

صبا دم بر افتاده در باغ رضوان

به دلشاد شه می‌برد زندگانی

که آرام جان تو زد شیخ زاهد

سراپرده بر جنت جاودانی

ندانم که چون در نینداخت خود را

ز بام فلک خسرو خاروانی

ندانم چرا مه که از خرمن خور

بگسترد بر شارع کهکشانی

ایا مادر شوخ بی شرم گیتی

چه بی شرمی است این و نامهربانی

یکی را که خواهی به دین زار کشتن

ز بهر چه زایی چرا پرورانی

در اهل جهان بلکه در خانه خود

عجب آتشی زد سپهر دخانی

ندانست گیتی کسی را امانی

تو از وی چه داری امید امانی

چو پروانه یکبارگی سوخت خلقی

بدین شمع جمع و چراغ معانی

دلا نیست گیتی سرای اقامت

که هست امر مانی و تو کاروانی

نمی بایدت رفتن آخر گرفتم

که بس دیرمانی درین ایر مانی

تو را که همای خرد هست در سر

منه دل به این خانه استخوانی

شها نیک دانی تو رسم جهان را

تو خود در جهان چیست کان راندانی

جهان بی‌ثبات است تا بوده‌ایم

چنین بود رسم بد این جهانی

دل یوسف عهد خون است گویی

ز نا دیدن ابن یامین ثانی

بماناد کیخسرو آنکش برادر

فرو آمد از قلعه خسروانی

خدایا تو آن نازنین جهان را

فرود آر در جنت جاودانی

بر آن آفتاب کرم بخش برجی

که آنجاش طوبی کند سایه بانی

روان باد ای چشمه خضر روشن

که دادی به اسکندری زندگانی

شهنشه اویس آفتاب سلاطین

سر افسر ملک نوشین روانی

فریدون ثانی که پاینده بادا

بدو ملک دارایی و اردوانی

الهی تو این پادشاه زمین را

نگه دار از آفات آخر زمانی

به اخلاص پیران و صدق جوانان

که این نوجوان را به پیری رسانی

اگر چه مصیبت عظیم است لیکن

چه تدبیر شاها تو جاوید مانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:09 PM

دریغا که خورشید روز جوانی

چو صبح دوم بود کم زندگانی

دریغا خرامنده سروی که بودش

درین مرز ایران زمین مرزبانی

دریغا سواری که جز صید دلها

نمی‌کرد بر مرکب کامرانی!

دریغا که ناگه گلی ناشکفته

فرو ریخت از تند باد خزانی!

برین آفتاب ای فلک زار بگری

فرو رفته در صبح جوانی

درد باد گل را دهن برین غم

چرا می‌گشاید لب شادمانی؟

چه شوخی جهانا که شرمت نیاید

از آن طلعت خوب و فر کیانی!

ایا شمع گریان نگویی چه بودت

که بر فرق خاک سیه می‌فشانی؟

ایا صبح خندان چه حالت شنیدی

که بر سینه مشکین قصب می‌درانی؟

یقین است ما را درین خانه رحلت

ولیکن نبود این کسی را گمانی

که در عنفوان صبا میر قاسم

زند خیمه بر جنت جاودانی

دریغ آن سرو افسر شهریاری

دریغ آن قد و قامت پهلوانی

هنوزش خط سبز ننوشت گامی

در اطراف رخساره ارغوانی

هوای پدر کرد و مادر همانا

کزین مادران دید نامهربانی

سواری چنان که پنداشت چرخا

که بر مرکب چون پیکر نشانی

هژبری چنین که دانست دهرا

که پابست گوری کنی ناگهانی

ایا مردم دیده چون بود حالت

در آن عین بیماری و ناتوانی؟

به بدری محاق تو واقع شد ای مه

چه تدبیر با گردش آسمانی؟

اگر خسرو عهد بوری درین ملک

در آن مملکت نیز نوشی روانی

دلا کار و بار جهان آزمودی

چرا در پی کار و بار جهانی؟

گذری است عمرت همان به که او را

به خیر و سلامت خوشی بگذرانی

تو خود گیر کاندر جهان دیر ماندی

چه بنیاد بر خانه ایرمانی

ندانم که کرد ناگه تحمل

دل نازک پادشاه این گرانی

بماناد کیخسرو آنکش برادر

فرود آمد از باره خسروانی

دل یوسف عهد چون است گویی

ز نادیدن ابن یامین ثانی

شها باد دوران عمر تو باقی

چنین است احوال دنیای فانی

چو یاقوت با کوه پیوسته بادا

بقای تو ای گوهر کن فکانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:09 PM

 

دمید گرد لب جوی خط زنگاری

بیاد و در قدح افکن شراب گلناری

صبا شراب صفا ریخت در پیاله گل

به یک پیاله مل گشت روی گل ناری

زمان زمان گل است و اوان ساغر می

کی آوری می اگر در زمان گل ناری

بیاد تفرج آیات صنع باری کن

که داده است بر ابر و این همه گهرباری؟

نهاد گنبد گل بین که از مرد و لعل

نهاده‌اند و در او می‌کنند زر کاری

مهندسان هوایی ز نقطه باران

بر آب دایره‌ها می‌کشند پرگاری

چو قرص گرم فلک دید گل دهن بگشود

ندانمش زه چه پیدا شد این شکم‌خواری

شب دراز به تحصیل علم حکمت عین

بسا که نرگس مسکین کشیده بیداری

زرشک چشم ندارد که لاله را بیند

که لاله نیز چرا می‌کند کله داری؟

اصول و حکمت بید و خلافیش بنگر

شنو کلام قماری و منطق ساری

فغان ز درد دل سار و ناله سحرش

که هست در دل سار علتی ساری

اگر زیاد نه بویی شنود چون یعقوب

چرا به قهقه خندید کبک کهساری؟

شکوفه پیش رو لشکر بهار آمد

که پیر به ز برای سپاه سالاری

عجب که دیده نرگس نظر به مردم هیچ

نمی‌کند نظرش بر خود است پنداری

نهاد شاخ شجر تخته‌های بزازی

گشاده باد صبا کلبه‌های عطاری

ز جعد غالیه بوی بنفشه روی زمین

نهاد خال رخ گلرخان فرخاری

نوای بلبل عاشق شنو، نه ناله چنگ

که از محبت گل شد برو هوا تاری

مده به مجلس گل راه چنگ، که گل

عروس پرده نشین است و چنگ بازاری

دل است غنچه به یکباره و سوسن است زبان

بسی است ره زبان آوری به دلداری

ثنای حضرت گل بلبل از چه می‌گوید؟

ببایدش ز من آموخت نغز گفتاری

چو کلک من ثنای و دعای شاه سزد

زبان قمری اگر لاله را شود قاری

معز دولت دین، سایه خدای که هست

به سایه علمش آفتاب ز نهاری

محیط مکرمت و کان جود، شاه اویس

که ابر را ز درش را تبی است ادراری

شهی که گر بفروشند نعل اسبش را

برای تاج کند مشتری خریداری

جناب همت او آن رفیع مملکت است

که کرد هفت سپهری چهار دیواری

اگر درآورد او ظل چاه را به جوار

ز چاه چشمه خورشید را کند جاری

چو دید رایت او گفت آفتاب بلند

که کار توست جهانگیری و جهانداری

کند مطالعه روزنامه فردا

ضمیر او ز سواد شب خط تاری

ز جام بأسش اگر عقل جرعه‌ای بچشد

به خواب نیز نبیند خیال هشیاری

سحاب کیست که لاف سخا زند با او؟

اگر چه می‌کندش دعوی هواداری

کسی که شد چو قلم در زمان او دو زبان

نصیب اوست سیه رویی و نگونساری

ز حمل جان چو نهنگ آمدست دشمن او

چرا بدوش کشد بار سر به سرباری

زهی به قوت شاهین بازویت کرده

به هر دیار ترازوی عقل طیاری

سریر جاه تو را بالشی کند گردون

به گرد بالش او گر تو سر فرود آری

به بوی خلق تو یابد حیات و برخیزد

نسیم صبح که جان می‌دهد ز بیماری

اگر نسیم صبا گردی از درت یابد

بسی که مشک ختن را دهد جگر خواری

برای قدر تو زانکه گنجدش در سر

قبای اطلس گردون کند کله داری

ز زخم تیغ تو خورشید تیغ زن هر شب

پناه برده به کوه است و گشته متواری

که در جهان کمری جز به طاعتت بندد

که آن کمر نکند بر میانش زناری

جهان عدل تو باغی است بارور که در او

جز از درخت نبیند کسی گران باری

به روز جلوه نصرت قبای فیروزی

ز گرد خنک تو پوشد سپهر ز نگاری

هر آن که نام تو بر دل نوشت گشت عزیز

مگر درم که ز دست تو می‌کشد خواری

بسی گنه ز زر آمد پدید و بخشیدی

به لطف خویشتنش گرچه خصم دیناری

اگر شمار درم می‌کنند پادشهان

تو آن شهی که درم را به هیچ نشماری

به غیر مورچه تیغ وقت قصد عدو

روا نداشته هرگز که موری آزاری

بر شکوه وقار تو کوه با همه سنگ

رود به باد چو کاه از چه از سبکساری

شها ببوی ثنایت فلک ز شرق به غرب

همی برد سخنم را چو مشک تاتاری

کواکب سخنم طالعند در آفاق

ولی چو سود که طالع نمی‌دهد یاری

به وصف حال خود از گفته نجیب و کمال

دو بیت کرده خرد بر زبان من جاری

به خاک پای تو کاب حیات از آن بچکد

اگر مسوده شعر من بیفشاری

سزد که خواری حرمان کشد معانی من

بلی کشند غریبان هر آینه خواری

همیشه تا بود این خرقه ملمع دهر

که روز می‌کشندش پودی و شبش تاری

سنین عمر تو را باد روز نوروزی

لیال آن همه قدر شهور آزاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

طالع عالم مبارک شد به میمون اختری

منتظم شد سلک ملک دین به والا گوهری

تاج شاهی سرفرازی می‌کند امروز از آنک

گردنان مملکت را دوش پیدا شد سری

اول ماه جمادی سال ذال و میم و حا

ز آفتابی در وجود آمد به شب نیک اختری

تا حساب طالعش بیند در اصطرلاب ماه

شب همه شب بود کیوان منتظر بر منظری

قاضی صدر ششم، در عین طالع می‌نوشت

بر سعادتمندی هر دو جهانش منظری

بهر قربان شحنه پنجم که ترک انجم است

بر گلوی بره می‌مالید هر دم خنجری

خسرو کشور گشای قلعه چارم ز زر

حضرت عالیش را ترتیب می‌داد افسری

زهره زان شادی صاحب طالع است آمد به رقص

بر سیوم گلشن به دستی می به دستی مزمری

از پی تحریر حکم طالعش تیر دبیر

پیش بنهاده دواتی باز کرده دفتری

تا سپند شب بسوزاند به دفع چشم زخم

صبحدم زین مجمر فیروزه پر کرد آذری

با دلی پر مهر می‌گردید چرخ گوژ پشت

برسر گهواره‌اش چون مهر گستر مادری

عنبر شب تا کند او را به لالایی قبول

عرض کردی خویشتن را هر زمان در زیوری

از قدوم فرخ او آتش اعدا بمرد

مقدم او داشت گویی معجز پیغمبری

دفع یاجوج بلا و فتنه را آمد پدید

در جهان از پشت دارای جهان اسکندری

شاه غازی ظل یزدان شیخ حسن نویان که هست

گردن گردون ز بار منتش چون چنبری

آنکه نامش می‌زداید چهره هر سکه‌ای

وانکه ذکرش می‌فزاید پایه هر منبری

موکب اقبال او را صبح صادق سنجقی

ساقی احسان او را بحر زاخر ساغری

بر تیغش گرفتند بر کوه خارا کوه را

باز نشناسد کسی از کومه خاکستری

در چنان روزی که گفتی گردگردون گرد کرد

چهره خورشید را پنهان به کحلی معجری

ز آتش پولاد رمح و تابش دم هر نفس

سینه گردون شدی چون کوره آهنگری

هر سواری بود گاه حمله بردن در نبرد

آهنین کوهی روان در عرض گاه محشری

هر درفشی اژدهایی هر کمندی افیعی

هر حسامی آفتابی هر نیامی خاوری

چون بر اطراف می یاقوت گون سیمین سحاب

بر سر سیلاب خون افتاده هر جا مغفری

قلب دشمن کز صلابت با شکوه کوه بود

بود گاه حمله‌اش کاهی به پیش صرصری

از سلیمان خاتمی بس و از شیاطین عالمی

از کلیم اله عصایی و از فراعین لشگری

بر سر رمحش چو چشم دشمنان دیدی خرد

در دماغ خویشتن بستی خیال عمری

هم بمیرند آخر آن اشرار کز شمشیر میر

می‌جهند امروز یک یک چون شرار از اخگری

ابتدای این سعادت هیچ دانی از چه بود

از خلوص اعتقاد داوری دین پروری

سایه حق شاه دلشاد آنک آمد حضرتش

ملجا هر پادشاهی مرجع هر داوری

بی هوای او نپوید هیچ دم در سینه‌ای

بی رضای او نیاید هیچ جان در پیکری

در سرابستان قدرش شکل انجم بر فلک

قطره‌های شبنم‌ند افتاده بر نیلوفری

سالها شد تا نمی‌یارد زدن راه عراق

هیچکس در روزگار او مگر خنیاگری

در شب تاریک حرمان رهرو امید را

جز فروغ اختر رایش نباشد اختری

سرو را قرب سه سال است این زمان تا هر زمان

خاک پایت را جبینم می‌دهد دردسری

داشتم امید آن کز خدمت درگاه تو

همچو دیگر همسران خویش گردم سروری

صورت احوال من یکباره دیگر گون شدست

وز من باور نداری هم بپرس از دیگری

قرض خواهانم یکایک بستدند از من به وجه

گر ز انعام تو اسبی داشتم یا استری

نیست روی آنکه راه خانه گیرم زین بساط

این چنین فارد که من افتاده‌ام در ششدری

نا امید از لطف یزدان نیستم با این همه

همتی در بسته‌ام باشد که بگشاید دری

تا بیان ثابت نگردد جز به قول حجتی

تا عرض قائم نباشد جز به ذات جوهری

باد ز آفات عوارض در پناه لطف حق

جوهر ذاتت که هست الطاف حق را مظهری

تا ابد باشد در ظل شما شه زادگان

این یکی طغرل تکینی وان دگر شه سنجری

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

زحبس نفس خلاص ای عزیز اگر یابی

سریر سلطنتت مصر جان مقر یابی

از این خرابه کنگر مقام اگر ببری

فراز کنگره یعرش مستقر یابی

اگر به چشم تامل به خاک در نگری

به زیر پای خود اندر هزار سر یابی

کمال قدر وشرف می کنی طلب چون ما

منازلی که تو می جویی از سفر یابی

ز خود سفر کن اگر نعمت ابد طلبی

که در چنین سفر آن سفره ی ما حضر یابی

تو مرغ بی پری از بال نیست خبری

به بال کن طیران تازه بال پر یابی

به زیر تیغ چو کوهی نشسته تا باشد

که سنگ پاره ای از لعل بر کمر یابی

بدان قدر که بیابی زرزق راضی شو

چو بیش و کم همه در قبضه ی قدر یابی

دل است کعبه ی عرفان کعبه ی دل را

دراز صفات توسعی بکن که در یابی

به بوی دوست سحر خیز شو چو باد صبا

که بوی دوست زمشکین دم سحر یابی

چو مشکو عود عزیزی نفس وطیب نفس

بسوز سینه و خونا به ی جگر یابی

ندیم مجلس کروبیان قدس شوی

زشر نفس خلاصی بجوی اگر یابی

به خلوت حرم دوست آن زمان برسی

کزین ده و دو درونه تتق گذر یابی

دل شکسته چو یاقوت شاد کن وانگه

به عهده یمن از آتش اگر ضرر یابی

اگر نه بر دل کوه است خاری از درون

فسرده خون زچه در سینه یحجر یابی

زغصه بر جگر بحر نیز داغی هست

وگرنه از چه لبش خشک وچشم تریابی

ز چشمت ار سبل ریب عیب بر خیزد

سرایر حجب غیب در نظر یابی

خواص خاص زعامی مجو که ممکن نیست

که آنچه در دل بحر است در شمر یابی

برای مصلحتی پادشاه گردون را

گهی به خاوران و گاهی به باختر یابی

سپهر با عظمت را که بسته اند کمر

برای خدمت اولاد بو البشر یابی

تو در مزراغ دنیا چو تخم بد کاری

در آخرت هم ازین جنس بارو بر یابی

دو تویی فقرا جامه ایست کز عظمت

هزار میخی افلاکش استر یابی

ندارد ان شرف و اعتبار دینی درون

که خویش را تو بدان چیز معتبر یابی

ببخش مال و نترس از کمی که هر چه دهی

جزای آن به یک ده ز داد گر یابی

تو همچو منبع ماهی به عینه چندانی

که بیشتر بدهی فیض بیشتر یابی

چو غنچه خانه پر از برگ ودایمی دلتنگ

که کی ز باد هوا خرده ای ز زر یابی

مقرر است نصیب ار هزار سعی کنی

هر آنچه هست مقدر همان قدر یابی

چو نرگست همگی چشم بر زر و سیم است

نظر به زر نکنی هیچ اگر بصر یابی

مکن ملامت دنیا که سست بنیاد است

کزین سرای دو در خلد هشت در یابی

جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشی را

کز آن جمال و مقال حبیب در یابی

چو گاو و چشم ز دیدار عیب سازی کور

چو پیل گوش ز گفتار خلق کر یابی

گذر به لاله ستان کن چو باد تا در خاک

غریق خون همه سرهای تا جور یابی

اگر به نسخه تشریح چشم در نگری

شروح صنع درین جلد مختصر یابی

گذشت عمر عزیزت به هرزه تا امروز

دلا به کوش که باقی عمر دریابی

تو مردمی ز همه مردمی امید مدار

که این کرم ز نفوس ملک سیر یابی

مباش در دم نحلی که در دمش نوش است

که در دم و دم او نوش نیشتر یابی

ببین که با همه حسن اللقا چه کوتاهست

بقای صبح دوم را که پرده در یابی

ز آه سرد حذر کن که کوه را چون کاه

زباد سینه درویش بر حذر یابی

از مروت نیست پیشش بحر را خواندن سخی

وز سبکباری ست گفتن کوه را نزد ش حلیم

ای عیون اختران از خاک در گاهت کحیل !

وی جبین آسمان از داغ فر مانت وسیم

هم به جنب همتت گردون خسیس ومه گد ا

هم به خیل حشمتت دریا بخیل وکان لئیم

سفره ی افلا ک را رای تو بخشد قرص چاشت

ابلق ایام را جودت دهد وجه فضیم

می کند ثابت به برهان های قاطع تیغ تو

کوشهاب ثاقب است وخصم شیطان رجیم

در میان روز وشب گر تیغ تو سدی کشد

خیل شب زان پس نیارد سر بر آوردن زبیم

کعبه درگاه توست اندر مقامی کاسمان

بسته احرام عبادت گرددش گرد حریم

خویشتن را دشمنت بر تیغ دولت می زند

لاجرم پروانه سان می سوزد از تاب الیم

از در اصحاب دولت می توان گشت آدمی

یافت از اقبال ایشان پایه ی انسان رقیم

ای عدو در زیر شیر رایت او شد که هیچ

در نمی گیرد سگی وروبهی با این غنیم!

با قضا حیلت چه آرزد زانکه در روز اجل

عاجز است از دفع دشمن سوزن چو موی سیم

خصم بالین سلامت را کجا بیند به خواب

زا نکه آن سر کش زیادت می کشد پا از گلیم

پادشا ها در بهار دولتت من بی نوا

هستم آن بلبل که چون عنقاست مثل من عدیم

گر چه بیمار است طبعم قوتی دارد سخن

ورچه باریک است معنی دارم الفاضی جسیم

گر به دست دیگری آرم سخن عیبم مکن

زان سبب کز دست خویشم در عذابی بس الیم

تا ندید گل بود هر سال بلبل در بهار

در بهار کامرانی دولتت بادا ندیم !

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

ای کمان ابرویت را جان من قربان شده

شام زلفت را نسیم صبح سر گردان شده

نقطه ی خالت سواد عین خورشید آمده

آتش لعلن ذهاب چشمه ی حیوان شده

با همه خوردی دهان توست در روز سفید

آشکارا کرده دلها غارت وپنهان شده

تا سر زلفت چو چوگان است در میدان حسن

ای بسا سر ها که چون گو در سر چوگان شده

هر سحر در حلقه ی سودای شام طره ات

بار چین بگشاده صبح ومشک چین ارزان شده

گر ندانستی دلا کاتش گل وریحان شود

آتش روی خلیلم بین گل وریحان شده

عاشقان افتان وخیزان چون نسیم صبح دم

جمله تن جان بر میان بر در گه جانان شده

در مغیلان گاه عشقت خستگان درد را

زخم هر خار مغیلان مرهم ودر مان شده

خاک خون آلود این ره را اگر پرسند چیست ؟

چیست گوگردیست احمر کیمیای جان شده

بر سر کویش که خاکش تر شده است از اشک ما

فیض رحمت بین ز زرین ناودان ریزان شده

ما زکویش روی کی تا بیم جایی کز هواش

ذره با رخسارش از خورشید روگردان شده

سالکان راه عشق از تاب خورشید رخش

در پناه بارگاه سایه یزدان شده

تا درست مغربی مهر در میزان شده

هست باد مهرگان زر گر بستان شده

دستها کوبنده بر هم سرو وهر ساعت چنار

در هوای مهرگان رقاص ودست افشان شده

شاخ گلبن را نگر در اشتیاق روی گل

ریخته رنگ از هوا از مهرجان لرزان شده

ملک چوبین کرده غارت لشکر باد خزان

گنج باد آورد خسرو در رزان لرزان شده

باز خواهد کرد اطفال نباتی را زشیر

دایه یابر خریف اینک سیه پستان شده

کرد ترکیب زر ویاقوت رمانی انار

زان مفرح لاجرم کام لبش خندان شده

از زر وگوهر میان باغ جنت جویبار

چون کنار سایلان درگه سلطان شده

ساقیا ! در کارگاه رنگ رز نظاره کن

چون خم عیسی ببین ، بر گونه گون الوان شده

در خمستان رو خم سر بسته ی خمار بین

شاهد گل روی مصرعیش را زندان شده

چون لب لعل تو رنگ صبغه اله یافته

بس لبالب عین جان ومعدن مر جان شده

مریم رز را بخواه آن بکر آبستن به روح

زبده ی عصر آمده پرورده ی دهقان شده

ظاهرا هم شیره ی انگور بوده در ازل

آب حیوان چون کفیل عمر جاویدان شده

عید فرخ عود کرد آن عود شکر ریز کو

از بساط جام گلگون عندلیب الحان شده

چنگ ونای اینک زدست مطربان راهزن

پیش سلطان جهان با ناله وافغان شده

شاه جم تمکین مغرالدین .الدنیا که هست

وصف اخلاقش برون از خیر امکان شده

آفتاب سلطنت سلطان اویس آن که از ازل

جوهر ذاتش فلک را حاصل دوران شده

دامن چترش که خورشید فلک در ظل اوست

سایبان رحمت این سبز شادروان شده

گرچه عقل پیر عالم را آب وجد می شود

در دبیرستان رایش طفل ابجد خوان شده

صدره از رشک دلش جان در لب بحر آمده

هر دم از دست کفش خود در درون کان شده

از خروش کوس او گوش زحل بشکافته

وز غبار لشکرش چشم فلک حیران شده

تا به حدی آب تیغ خنجرش تیز آمده

کایسای آسمان از آبشان گردان شده

ای به بزم ورزمت از باران جود وآب تیغ

خاندان بخل وبنیاد ستم ویران شده

هر که سر پیچیده از فرمان تو در گردنش

چون رسن حبل الورید اندر تنش پیچان شده

قطره ای و ذره ای کافتاده وبر خواسته در

در هوای جامت این خورشید وآن عمان شده

از سر مهر آسمان بوس آمده

وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده

بارها نعل سم اسب تو آن مفتاح فتح

گوشوار گوش مه تاج سر کیوان شده

مرکبت چون در مقام دست برد آورده پای

مردی رستم سراسر حیله و دستان شده

تا شده طیار شاهین در هوای همتت

پیش مردم در ترازو سنگ وزر یکسان شده

هر کجا خندیده شیر رایتت د ر روی خصم

در سرش شمشیر با آهن دلی گریان شده

طبع موزون تو چون فر مود میل جام می

زمره ی فضل وهنر را زهره در میزان شده

مشتری را گر شرف نگرفته فال از طالعت

آفتاب طالعش در خا نه ی کیوان شده

بر ره آن جانب که شستت کرد پیکان را روان

قاصد میر اجل بی در و بی پیکان شده

بر یمینت هر که راسخ بود چون تیرو کمان

آمده بر سر اگر در رزم خود عریان شده

گنج معنی شد روان در روزگار دولتت

لیکن این معنی برای خاطر سلمان شده

تا جهان هر سال بیند زایران کعبه را

بر بساط رحمت خوان کرم مهمان شده

سفره ی احسان ولطفت در جهان گسترده باد

پادشاهانت گدای سفره ی احسان شده

روز عیدت فرخ وبد خواه اشتر زهره ات

باد در پای سمند ت چون شتر قربان شده

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4453979
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث