به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به گرد چشمه ی نوشت دمی مهر گیاه

تو عین آب حیاطی علیک عین اله

ترا چهی است معلق زچشمهی خورشید

فتاده خال سیاهت چو سایه در بن چاه

زشام زلف خودم وعده می دهی چه کنم

که وعده یتو دراز است وعمر من کوتاه

بدان دو چشم مکحل نظر در آیینه کن

ببین که خانه ی مردم چرا شده است سیاه

ز نیل و قالیه بر قمر زدی رقمی

هزار بار کبود وسیاه بر آمده ماه

چه طرفه گر دل وچشم من اند منزل تو

که ماه راست زقلب وزطرفه منزلگاه

به ناله ی سحری دل گواه حال من است

اگر چه غمزه ی تو چرخ کرده است گواه

جوانب رخ تو نازک است و می دارند

دو زلف از آن دو طرف راز گرد آن نگاه

خمیده قدم وچون چنگ می کنم فریاد

زدست عشق که عشقت زده است بر من راه

به باغ نرگس جماش را صبا بر سر

به عهد اکد ش تو کج نهاده است کلاه

حکایت سر زلفین توست در اطراف

عبارت لب ودندان توست بر افواه

نظر بر آن که تو در چشم ما کنی گذری

نموده ام همه روزه چشم ها بر راه

زتاب مهر جمال تو سوختی گیتی

اگر پناه نجستی به چتر (ظل اله )

معز دولت ودین پادشاه روی زمین

که رای اوست از اسرار آسمان آگاه

محیط سلطنتو بحر جود شاه اویس

که چرخ چنبریش چنبری ست بر خر گاه

نجوم کوکب شاهی که روز رزم کند

زمین سیه به سپا ه و فلک به گرد سیاه

به غیر کاه ربا در زمان معدلتش

کسی که به قصب نیارد ربود بر گی کاه

اگر به سایه کند التفات ممکن نیست

گر آفتاب شود بار وضع سایه پناه

دوای ملک بر آورد کلک او ز دوات

شفای خصم بر انگیخت تیغ او زشفا ه

خیال تیغش اگر بر خیال کوه افتد

زچشمه ها شودش خون روان به جای میاه

زهی سپهر جهان دیده با همه پیری

تو را متابع ومحکوم دولت بر ناه

سپرده خاک جناب تو گرد نان بر دوش

کشیده گرد بساط تو گرد نان به حیاه

زده است دست جواد تو مرحبا ی سوال

شده است عفو کریم تو عذر خواه گناه

ز زخم سییل حکم تو روی کوه کبود

زبار منت جود تو پشت چرخ دوتاه

ستاره بسته یپیمان توست بی اجبار

سپهر بنده ی فرمان توست بی اکراه

زخسروان به سپاه اندرش روان سیصد

چو اردوان به رکاب اندرش روان پنجاه

تو را نجوم فلک لشگر است ولشگر گاه

تو را ملو ک وملک را عیند و دولتخواه

کسی که تابع رای تو گشت چون خورشید

کسی که در او نتواند دلیر کرد نگاه

تو را همیشه تفاخر به گوهر اصلی ست

حسود را به کلاه گوهر نگا روقباه

کلاه زر کش نرگس به نیم جو نخرند

تو آن مبین که بدو داده اند ضر به کلاه

درون دشمنت از موج چون دل بحر است

که نیزه ی تو برون برد جان از او به شناه

به لطف وخلق تو ملک آنقدر منافع یافت

که از ریاح ریاحین واز میاه گیاه

برای خرج عطای کف تو مسکین کان

چه جان بکند ودر آخر نماند طاب ثراه

نزد به عهد تو در رودبار بر بط ره

ولی فاخته را رود چنگ زد صد را

شها بهار جوانی من گذ شت ورسید

خزان پیری انده فضای شادی کاه

بر استخوان چو کمانم نماند جز پی وپوست

زبس که بار جهان می کشم به پشت دوتاه

زمان خلوت وایام انزواست مرا

نه موسم شره مال وحر ص ومنصب وجاه

بر آن سرم که کشم پای فقر در دامن

برم به ملک قناعت زدست آز پناه

پس از قضای حیات به باد رفته مگر

ادام کنم به دعای حقوق نعمت شاه

دل زمانه یجافی نمی دهد مهلت

تو مهلیت زبرای من از زمانه بخواه

همیشه تا گذرد ماه وروز وهفته و سال

سعادت دو جهان باد لازم درگاه

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

یاد صبح است این گذر بر کوی جانان یافته

یادم عیسی است جسم خاک از و جان یافته

یا بشیر صحت ذات عزیز یوسف است

رهگذر بر کلبه احزان کنعان یافته

این خلیل اذر است ازر برو ریحان شده

یا خضر در عین ظلمات اب حیوان یافته

گوهر ذات وجود در درج فطرت است

چون( کلیم الله ) خلاص از موج بحران یافته

درة التاج سلاطین شاه دلشاد ان

که هستگرد نان را طاقتش با طوق فرمان یافته

ای به تمکین از ازل ثانی بلقیس امده

وای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته

شکر یزدان را که ذات بی نظیرت در جهان

هر چه جسته جز نظیر از فر یزدان یافته

از نظیرت سالها جاسوس فکرت یک جهان

جسته و صد ساله ره زان سوی امکان یافته

اسمان از خود نمایی پیش رای روشنت

افتاب عالم ارا را پشیمان یافته

عقل کامل رای خود را نزد رای کاملت

با کمال معرفت در عین نقصان یافته

روی سر پوشیدگان پرده ها عفتت

روزگاراز سایه خورشید پنهان یافته

از سواد سایه چترت جهان خال جمال

بر عذار شاهد چارم شبستان یافته

شهسوار همتت افلاک را در روز عرض

چون غبار نیلگون بر سمت میدان یافته

نو عروس حشمتت خورشید را در بزم پاه

چون مرصع مجمری در زیر دامان یافته

گلشن نیلوفری را خادمان مجلست

شبه نرگس دانی از مینا در ایوان یافته

با وجود جود طبع و حسن اخلاقت که خلق

هر دو را گلزار لطف و ابر احسان یافت

قصه یوسف جهان در قعر چاه انداخته

نامه حاتم فلک در طی نسیان یافته

دست دول بخشت کزو کان در دهان انداخت خاک

بحر پر دل را حربف اب دندان یافته

دستت ارزاق خلایق در سبیل تقدمه

دادو بستد تا بروز حشر از ایشان یافته

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

آسمان با سینه ی پر آتش و پشتی دو تا ه

شد به های های گریان بر سر بیرام شاه

شد وجودی نازنین صافی تر از آب حیاط

در میان خاک ریزان (طیب الله ثراه)

در میان خاک پنهان چون تواند دیدنش

آنکه نتوانست دیدن کرد مشکین گرد ماه

بر سرش روحانیون فریاد وزاری می کشند

همچون مرغان بر سر سرو سهی بی گاه وگاه

گر در این ماتم نبودی روی خاک از اشک تر

کرده بودی آسمان صد باره بر سر خاک را ه

از لطافت بود چون جان بلکه نازک تر زجان

نازنین جانی که بودش در همه دل جایگاه

عقل دعوی می کند کو بود در سیرت ملک

یافتم بر صدق این دعوی ملایک را کواه

بود اصل مردمی در خاک بنهادش جهان

وان چه زین پس روید از خاکش بود مردم گیاه

ای دریغان سر به باغ کامرانی کاسمان

کرد در طفلی چو گل پیراهن عمرش قباه

ای دریغ آن شمع بز م افروز ملک خسروی

کش به یک دم کشت دور غم فضای عمر کاه

دور ها باید به جان گردیدنی افلاک را

تا چنان ماهی شود طالع ز دور سال وماه

انجمن چون انجم چرخند زین غم در کبود

مردمان چون مردم چشمند یک سر در سیاه

حرمت سلطان رعایت کرد یعنی کو سرست

و رنه بر می داشت از سر آسمان زرین کلاه

این حکایت گر به گوش سخره ی صما رسد

نشنوند از کوه سنگین دل صدا الا که (آه)

ای خرد مندان چه در ابیست بودش غیر عمر

از جوانی وجمال وهمت ومردی وجاه

دیده اید این اعتبار العتبار العتبار

دیده اید این احتشام الانتباه الانتباه

بی ثبات است این جهان ای دل ورت باید یقین

اولت باید به حال این جوان کردن نگاه

وارث عمر جهان پیر بودی این جوان

گر به جا ه و مال بودی یا به تد بیروسپاه

آفتاب عمر او گر یافت از دوران زوال

جودان پاینده بادا سایه ی (ظل اله)

پادشا ها گر عزیزی کرد از این دنیا سفر

به سریر مصر جنت رفت چون یوسف زجاه

این جهان فانی است نتوان دل نهادن بر فنا

تا جهان باقی بود باد دا بقای پادشاه

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

منت ایزد را که ذات خسرو گیتی پناه

در پناه صحت است از فیبض الطاف اله

منت ایزد در آ که شد بر آسمان سلطنت

از خسوف عقده ی ایام ایمن ماه جاه

احمد عیسی نفس ایمن شد از تشویش غار

یوسف موسی بنان فارغ شد از تعذیب ماه

بوستان بر دوستان افشاند زین بهجت نثار

اسمان بر اسمان افکند زین شادی کلاه

در نه اقلیم فلک شد دانه این مژده را

مسرعان عالم علوی به رسم مژده خواه

می ربایند از سر خورشید یاقوتی کله

می گشایند از بر افلاک پیروزی قبا

شکر این احسان و نعمت را روا باشد اگر

اسمانها بر زمین مالند هر ساعت جبا

چیست زین به دولتی که از کنج عزلت گاه رنج

خسرو صاحب قران امد به صدر بارگاه

ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان

شیخ حسن نویان امین این فضای کفر کاه

اسمان قدر ثوابت لشگر سیاره سر

مشتری رای عطارد فطنت خورشی گاه

ای به رفعت اسمانت ملک و دین را پایمرد

ای به بخشش استینت بحر و کان را دستگاه

کو سلیمان تا ببیند مملکت را زیب و فر

کو فریدون تا بداند سلطنت را رسم و راه

خیت و صحبت شاید از رفعت طناب سایبان

ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه

سر بر اب چشمه تیغت بر ارد عاقبت

گر چه در گرداب گردون می کند خصمت شاه

ذکر تیغت در یمن خوناب گرداند عقیق

یاد لطفت در عدن در دانه گرداند میاه

اندر ان وادی که ادم با عصا در گل بماند

رایت او شد دلیل منزل ثم اجتباه

اندرین مدت که ذات پاک و نفس کاملت

داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه

عالم الاسرار اگاه است که از اخلاص جان

بوده اند اندر دعایت مرد و زن بیگاه و گاه

بر سرت خورشید می لرزد با چشمی پر اب

بر درت گردون همی گردید با قدی دو تاه

در فراغ عکس روی و رای ملک ارای تو

می براید هر دم از اینه خورشید اه

سایه حقی که بی نورت سواد مملکت

بود حقا چون سواد چشم بر چشمم سیاه

دست یک سر شسته بودیم از بقای خود ولی

لطف جان بخشت دلی می داد مارا گاه گاه

چشم بد دور از وجودی کو چو چشم نیکبان

داشت اندر عین بیماری دل مردم نگاه

تا نپندارت کسی کز تب تنت در تاب شد

تا بدین علت به ذاتت هیچ نقصان یافت را

جوهر پاک تنت چون گردد از تب منکسر

جوهر یاقوت چون گردد خود از آتش تباه

چون جهان قدر وجودت را ندانست اسمان

گوشمالی داد او را بر سبیل انتباه

این زمان از روی ان کین حزم را نسبت به دوست

از خجالت می نیارد کر دبر رویت نگاه

هیچ می دانی حصول این سعادت از چه بود

از خلوص اعتقاد داور گیتی پناه

مریم عیسی نفس بلقیس جمشید اقتدار

عصمت دنیا الدنیا خداوند جهان دلشاد شاه

ان که کلک او دوای ملک دارد در دوات

و ان که لطف او شفای خلق دارد در شفاه

برده چترش را سجود از روی طاعت مهر و ماه

بسته امرش را کمر از روی خدمت کوه کاه

کرده لطف شاملش گاه عنایت کاه کوه

گشته قهر مایلش روز سیاست کوه و کاه

کرده جودکان یسارش پیش دستی بر سوال

برده عفو بر بارش شرمساری از گناه

سر فرازان را کلاهی مملکت را سر فراز

پادشاهان را پناهی خسروان را پادشاه

در جناب عصمتت مهر فلک را نیست بار

در حریم حرمتت باد صبا را نیست راه

گر نبودندی دولالا عنبر و کافور نام

روز و شب را خود نبودی در سرایت جایگاه

تا نبیند ماه رویت را زعزت آفتاب

می کشد هر ماه نیلی اتشین در چشم ماه

ابر اگر آموزد از تبع تو رسم مردمی

از زمین هر گز نرویاند به جز مردم گیاه

خاک درگاهت به صد میل زره سرخ آفتاب

روشنایی را کشد در دیده هر روزی به گاه

تا بر اهل تصور بر رخ نیلی بساط

ماه فرضین است وانجم بیدق خورشید شاه

دشمنت در پای پیل افتاده بادا روزو شب

دوستانت بر سر اسب سعادت سال وماه

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

طراوتی است جهان را به فر فروردین

که هر زمان خجل است اسمان ز روی زمین

ز لطف خاک صبا گشت بر هوا غالب

چنان که می چکدش از حیا عرق ز جبین

فلک ز قوس و قزح بر هوا کشیده کمان

هوا ز برق جهان بر جهان گشاده کمین

حریر سبز چمن شد شکوفه را بستر

کنار برگ سمن شد بنفشه بالین

مرا عذاب خوش آید که می زند بر رود

ترانه های دل آویز و صوت های حزین

درخت میوه را چون شاخ ثور برگ نداشت

چو برج ثور بر اورد زهره و پروین

چمن به است ز چرخ برین به سهیه بید

خلاف نیست بر ان چرخ پیر است برین

مثل نرگس رعنا بعینه گویی

که در چمن به تماشای لاله و نسرین

گذشته اند سحر گه مخدرات بهشت

بمانده است در و باز چشم حور العین

نهاده لاله کله کج به شیوه خسرو

گشاده غنچه دهن خوش به خنده شیرین

رسیده خسرو انجم به خانه بهرام

زدند خیمه گل بر منار چوبین

به وصف عارض گل بلبل سخن گو را

معانی کلماتی است نازک و رنگین

سمن چو نظم ثریا و ژاله چون شعری است

که کرده اند در ان نظم دلگشا تضمین

چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوی

اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین

چو باد صبح به بوی گل و سمن بر خیز

بیا چو شبنم و خوش بر کنار سبزه نشین

نگر به لاله و نرگس کلاه زر در سر

چنین روند لطیفان به باغ روز چنین

ز داغ طاعت تو سبز خنگ گردون را

ز راه مرتبه بر سر سبق گرفت سرین

در ان زمین که ببارد کفن به جای نبات

بر آورند سر از خاک گنجهای دو فینم

ز هی زلوح ضمیر تو عقل علم آموز

زهی زفیض نوال تو ابر گوهر چین

ز عین نعل براق مواکبت دل قاف

هزار بار شده رخنه رخنه چون سر سیم

چنان به عهد تو میزان عدل شد طیار

که میل سوی کبوتر نمی کند شاهین

از ان گذشت که در روزگار احسانت

برای رزق کسی خون خورد به غیر چنین

به طالع تو مشرف شده است شاه فلک

به طلعت تو منور شده است تاج و نگین

ظفر به بند کمند تو معتصم شد و گفت

که فتح را به ازین نیست هیچ حبل متین

به اب تیغ تو میرود به روز کین خود

بود عدوی توزین پس چو اتش بر زین

اگر سپهر در اید به سایه علمت

بنات پرده نشین فلک شوند بنین

نهد ز ضعف شکم و بر زمین براق فلک

اگر شمار تو بر پشت او ببند زین

اگر ز روضه خلدت غزال بوی برد

سراز چه روی فرود اورد به سنبل چین

زبان سوسن ازاده در حدیث اید

اگر کند به ثنای تو این سخن تلقین

اگر چه طبع روان من است گوهر بخش

ور چه شعر متین من است سحر مبین

طرب سرای خیال من است پرده غیب

خزینه دار ضمیر من است روح امین

مرا تصور مدحت چنان بود که بود

شکسته پر مگسی را هوای الیین

سخن دراز کشیدم کنون زمان دعاست

که جبرئیل امین راست بر زبان آمین

همیشه تا متولد شود اناث وذکور

همیشه تا مترادف بود شهور وسنین

هزار سال جلالی بقای عمر تو باد

شهور آن همه اردیبهشت وفروردین

ملوک ملک وملک داعی ومطیع ورهی

خدای عزو جل حافظ ونصیرو معین

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

طراوتی است جهان را به فر فروردین

که هر زمان خجل است اسمان ز روی زمین

ز لطف خاک صبا گشت بر هوا غالب

چنان که می چکدش از حیا عرق ز جبین

فلک ز قوس و قزح بر هوا کشیده کمان

هوا ز برق جهان بر جهان گشاده کمین

حریر سبز چمن شد شکوفه را بستر

کنار برگ سمن شد بنفشه بالین

مرا عذاب خوش آید که می زند بر رود

ترانه های دل آویز و صوت های حزین

درخت میوه را چون شاخ ثور برگ نداشت

چو برج ثور بر اورد زهره و پروین

چمن به است ز چرخ برین به سهیه بید

خلاف نیست بر ان چرخ پیر است برین

مثل نرگس رعنا بعینه گویی

که در چمن به تماشای لاله و نسرین

گذشته اند سحر گه مخدرات بهشت

بمانده است در و باز چشم حور العین

نهاده لاله کله کج به شیوه خسرو

گشاده غنچه دهن خوش به خنده شیرین

رسیده خسرو انجم به خانه بهرام

زدند خیمه گل بر منار چوبین

به وصف عارض گل بلبل سخن گو را

معانی کلماتی است نازک و رنگین

سمن چو نظم ثریا و ژاله چون شعری است

که کرده اند در ان نظم دلگشا تضمین

چمان چو من به چمن با چمانه چم بر جوی

اگر معاینه جویی بهشت و ماء معین

چو باد صبح به بوی گل و سمن بر خیز

بیا چو شبنم و خوش بر کنار سبزه نشین

نگر به لاله و نرگس کلاه زر در سر

چنین روند لطیفان به باغ روز چنین

ز داغ طاعت تو سبز خنگ گردون را

ز راه مرتبه بر سر سبق گرفت سرین

در ان زمین که ببارد کفن به جای نبات

بر آورند سر از خاک گنجهای دو فینم

ز هی زلوح ضمیر تو عقل علم آموز

زهی زفیض نوال تو ابر گوهر چین

ز عین نعل براق مواکبت دل قاف

هزار بار شده رخنه رخنه چون سر سیم

چنان به عهد تو میزان عدل شد طیار

که میل سوی کبوتر نمی کند شاهین

از ان گذشت که در روزگار احسانت

برای رزق کسی خون خورد به غیر چنین

به طالع تو مشرف شده است شاه فلک

به طلعت تو منور شده است تاج و نگین

ظفر به بند کمند تو معتصم شد و گفت

که فتح را به ازین نیست هیچ حبل متین

به اب تیغ تو میرود به روز کین خود

بود عدوی توزین پس چو اتش بر زین

اگر سپهر در اید به سایه علمت

بنات پرده نشین فلک شوند بنین

نهد ز ضعف شکم و بر زمین براق فلک

اگر شمار تو بر پشت او ببند زین

اگر ز روضه خلدت غزال بوی برد

سراز چه روی فرود اورد به سنبل چین

زبان سوسن ازاده در حدیث اید

اگر کند به ثنای تو این سخن تلقین

اگر چه طبع روان من است گوهر بخش

ور چه شعر متین من است سحر مبین

طرب سرای خیال من است پرده غیب

خزینه دار ضمیر من است روح امین

مرا تصور مدحت چنان بود که بود

شکسته پر مگسی را هوای الیین

سخن دراز کشیدم کنون زمان دعاست

که جبرئیل امین راست بر زبان آمین

همیشه تا متولد شود اناث وذکور

همیشه تا مترادف بود شهور وسنین

هزار سال جلالی بقای عمر تو باد

شهور آن همه اردیبهشت وفروردین

ملوک ملک وملک داعی ومطیع ورهی

خدای عزو جل حافظ ونصیرو معین

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

ای زمین آستانت آسمان ملک و دین

آسمانی آسمان گر نقش بندد بر زمین

اشکوب اولت (سبع سموات طباق)

نقش درگاه تو (طبتم فادخلو ها خالدین)

نقش سقف لاجوردت آسمان را می زند

صد گره بر طاق ابرو هر زمان از نقش چین

گر شود ناظر به سقف نیم ترکت آسمان

بر زمین افتد کلاه از فرق ترک پنجمین

طاق درگاه تو طغرایی است بر منشور ملک

رسم ایوان تو بنیادی ست بر ارکان دین

بحر عمان را از اب دجله ات باشد یسار

اب حیوان را به خاک درگهت باشد یمین

بیت معمورت محقق بحر مسجورت رفیق

سقف مرفوعت معین ظل ممدودت قرین

آستانت را برخ شاهان دنیی خاک روب

بارگاهت را به لب حوران جنت خوشه چین

جان فزاید چون صبا در روضه ات طبع سقیم

خوش برآید چون نوا در پرده ات قلب حزین

هیچ کس را نیست بر دامن غباری از رهت

جز صبا را کز غبار توست دامن عنبرین

تا شود جاروب این در پیش فراشان تو

بس که خود را بر زمین مالید زلف حور عین

خازن فردوس را رشک آمد و با حور گفت

تا بدین حد نیز هم نازک نباش و نازنین

حور و ولدان پایکوبند از طرب چونروز بزم

در طواف آیند غلمانت ( به کاس من معین)

جنتی اینک عیان بر تخت و بخت ساحتت

حور و مقصور و درخت طوبی و ماء معین

هست اصل نسخه خلد برین بر هشت باب

تو بهشتی را بر آن افزوده ای با بی برین

اسمان می خواست کز سنگت کند لختی تراش

تا نهد بر خاتم فیروزه خود چون نگین

سر بسی بر سنگ زد چندان که بر روی تیره گشت

پیر کیوان ان معمر هندوی باریک بین

گفت مشتی گر زند صد سال بر دیوار سر

در نیفتد کاهی از دیوار این حسن حصین

اسمان مزدور کار اوست زان زین استین

می رود هر شب درستی مغربی در استان

تا قبول شاه یابد خشت زرین می کشد

صبحدم بر مقتضای (نعم اجر العاملین)

سایه لطف الهی دوندی سلطان که هست

آفتاب دولت و دین قهرمان ماء و طین

ان که حق را بر خلایق از پی ایجاد اوست

منت (انعام اتیکم به سلطان مبین)

مهد اورا موکب خورشیدی اندر ظل چتر

عزم او را رکب جمشیدی اندر زیر زین

ای ز رشک جام جودت چشم دریا پر زاشک

وی زصیت طاس عدلت گوشه گردون پر طنین

گویهای صد رهت تسبیح خیرات حسان

گوشه های دامانت سجاده ی رو ح الامین

حلقه درگاه جاهت گوشوار عزو جاه

پایه سدر رفیعت دستگاه ملک و دین

خاک را با ظل چترت نیست مهر اسمان

باغ را بوی خلقت نیست برگ یاسمین

هر نفس مشاطه رای مشیرت کرده پاک

از غبار تیر مشک روی مرات یقین

پادشاها بنده از بحر نثار اورده است

دامنی در بر درت و.انگه چه در های ثمین

در لباسی خانه ای آراستی کز شوق ان

طاق از رق می کند شق در هز زمان چرخ برین

رسم شاهان جهان است این بهشت اباد تو

رسم شاهان تازه کردی افرین باد افرین

جای شاهان است یا رب فرخ و فرخنده باد

جاودان بر پادشاه شه نشان شه نشین

برسریر منصب دلشاد شاهی تا ابد

شاه با دلشاد باد آمین رب العالمین

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

این وصلت مبارک وین مجلس همایون

بر پادشاه عالم فرخنده باد ومیمون

شاهی که باز چترش هر گه که پر گشاید

طاوس چرخش آید در سهیه یهمهیون

فر مانروای عالم مقصود نسل آدم

جمشید هفت کشور دارای ربع مسکون

سلطان اویس شاهی کز سیر مر کب او

بر روی چرخ وانجم دامن فشانده هامون

از موکبش فلک را اطباق دیده کوحلی

وز مدحتش ملک را اوراق طبع مشحون

در مجلسی که طبعش عزم نشاط کرده

بر دست ساقیانش گردیده جام گردون

چون جام دور بزمش وقت صبوح خندد

خورشید را بر آید از شرم روی گلگون

با صوت رود سازش چون برکشد نباشد

در چشم های میزان اشکال زهره موزون

تن در نداد قطعا قدرش بدان چه دوران

از روزوشب به قدش اطلس برید واکسون

آن که از درون صافی پیشش کمر نبندد

چون کوه چشمهایش آرد زمانه بیرون

ای داوری که داری زآفات آسمانی

چون ملک آسمانی اطراف ملک محصون

احوال مهرا رای تو کرد روشن

اعمال ملک ودین را عدل تو بسته قانون

با نسبت جمالت گیتی چو چاه یوسف

با نسبت کمالت گردون چو حوت ذو النون

جز بحر عین ذاتت با نون نشد مغارن

کافی که از حدودش سی منزل است تا نون

در اهتمام کمتر لالای درگه توست

بر قصر لاجه وردی چندین هزار خاتون

می خواست نعل اسبت گردون نداشت وجهی

تاج مرصع از سر برداشت کرد مرهون

خط مسلسل تو بر نهاد لیلی

عقل از سلاسل آن سودایی است ومجنون

هر کس که در نیارد سر با تو چون صراحی

همچون پیاله اش دل مادام باد پر خون

گردون علو رطبت از در گه تو دارد

فی الجمله بنده یتوست گر عالیست گردون

تو وارثی کیان را چون در قرون ماضی

داراب را سکندر جمشید را فریدون

هر شام تا چو یوسف در چاه مغرب افتد

خورشید وشب بر آید همراه گنج قارون

بادا نثار عهدت هر گنج دولتی کان

تقدیر داشت آن را از کنج غیب مد فون

روزو شبت ملازم سورو سرور عشرت

روز سرور سورت تا شام حشر مغرون

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

پیش از این ملکی که جمع را شد میسر بیش از این

شاه را اکنون به فیروزی است در زیر نگین

از غبار فتنه آب تیغ سلطانی بشست

روی عالم را به فیض فضل رب العالمین

سایه ی یزدان معظ الدین والدنیا اویس

پشت ملک ودین و ملت قهرمان ماء وتین

آفرین بر حضرتش آ نجا که بنشیند به تخت

آفرین باشد نثار از حضرت جان آفرین

در میان چار بالش بر سریر سلطنت

همچو خورشیدی است رخشان بر سپهر چارمین

از حوادث خلق را در گاه او سدی سدید

وز وقایع ملک را انصاف او حصنی حصین

از ره تعظیم ورفحت پادشاهانش رهی

وز پی احسان ومنت تا جدارانش رهین

دولتش با آسمان گر دست آرد در کمن

آورد صد بار پشت آسمان را بر زمین

در کف دریا یسارش ابر اگر غوصی کند

با قیاس عقل یم نیمی نماید از یمین

دامن آخر زمان را پر جواهر می کند

آن دو دریای کرم کو دارد اندر آستین

نسر طایر کرد از سهمش فراهم بال وپر

چون گشاید کرکس از زاغ کمان او کمین

گر ستم دندان نماید در زمان عدل او

خنجر آتش زبانش بر کند دندان سین

پشه یخاکی که پرد در هوای لطف او

در دمش سازد عظیم الشان چو منج انگبین

آن چنان که از کائنات ایزد محمد را گزید

از پی رحمت به خلق و از پی اعلای دین

از پی ضبط امور مملکت امروز کرد

سایه ی حق خواجه شمس الدین زکریا گزین

آصف فرخنده پی را بر سر دیوان گماشت

خود سلیمانی چنان را آصفی باید چنین

مسندش را دست فطرت بگذرانید از فلک

بعدی کی وزارت را به دست آرد چنین مسند نشین

رونق ملک ملک شاه و نظام الملک رفت

کو ملکشه گو بیا اکنون نظام ملک بین

زهره اندر پرده گردون فکند آوازها

کافتاب سلطنت را مشتری آمدقرین

این کرامتها گزو دیدی ز بسیار اند کیست

زود باشد کو به فکر سائب ورای رزین

داغ فرمانت نهد بر جبهه چی بال هند

طوق احسانت کند در گردن خاقان چین

ملک احسان تو را صد چون سحاب ادرار خار

خرمن فضل تو را صد چون عطارد خوشه چین

عقل اول اول از رایت زند دم در امور

چون ز خورشید جهان افروز صبح آخرین

هم به طوق منتت مرغان مطوق در هوا

هم به داغ طاعتت شیران مشرف در عرین

در ازل قسم جبین آمد سجود درگهت

زین سعادت بر سر آمد بر همه عضوی جبین

گر نشانی شجنه ای بر چارسوی بوستان

باد بی حکمت نیارد برد بوی از یاسمین

دست زد در عروة الوثقی فتراکت ظفر

گفت من به زین نخواهم یافتن حبل متین

کسی نمی بیند بهعهدت در میان ناز کان

لاغری را کو به مویی می کشد بار سمین

کرد زر مغربی در آستین بهر نثار

آید از مشرق برت هر روز صبح راستین

آفتاب بابی مبارک شد هلال طالعت

کاخ تیار از طالع او می کند چرخ برین

سالها غواص شد در بحر فکرت تا بیافت

آسمان از بهر زیب افسر این در سمین

مقدمش بر عالم و بر شاه عالم جاودان

فرخ و فرخنده با آمین (رب العالمین)

در همه وقتی جهانت طابع و گردون مطیع

در همه حالی خدایت حافظ و نصرت معین

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

داغ ابروی تو دل پیوسته دارد بر جبین

نقش یاقوتت نگارد جان شیرین بر نگین

جز دهانت هیچ ناید در ضمیر خرده دان

جز لبت نقشی نبندد دیده باریک بین

با مه رویت بتابد ذره روی از آفتاب

با گل حسنت ندارد شاخ برگ یاسمین

با هوای خاک کویت بود ما را اتصال

پیشتر زان کام تزاج افتد میان ماء وطین

زلف شستت راست در هر خم فزون از صد کمند

چشم مستت راست بر هر دل کمین پنجه کمین

روی پنهان می کند در قلب عقرب آفتاب

چهره ات چون می شود پیدا ز زلف عنبرین

نیستی آگه که چشمم در تمنای لبت

خاک کویت را به خون لعل می سازد عجین

مشک در سودای چین زلفت از آهو برید

خود بدین سودا برید ایام ناف مشک چین

مهر جم با نام آصف بر نگین دارد مگر

خاتم لعلت که دارد ملک جان زیر نگین

صاحب کافی کفایت آصف جمشید فر

اختر برج وزارت آفتاب ملک و دین

خواجه شمس الدین زکریا آنکه نامش کرده اند

دامان آخر زمان را بر طراز آستین

کان ز بذل یم یمین او برد دایم یثار

یم به دست کان یثار او خورد دایم یمین

می شمارد قاف را ایام حر فیش از وقار

می نماید یم به چشم عقل نصفش از یمین

دفع یاجوج بلا را حکم او سدی سدید

حفظ سکان زمین را رای او حصنی حصین

لطف طبعش داده با هم آب و آتش را قرار

حسن خطش کرده با هم نور و ظلمت را قرین

ای زسودای سواد نافه مشک خطت هر

زمان بر خویشتن پیچیده زلف حور عین

حضرت رای رفیعت راست مهر و مه رهی

منت طبع کریمت راست بحر و کان رحیم

عروة الوثقی فتراکت خرد چون دید و گفت

اعتصام المک و دین را این سزد حبل المتین

تا نگردد روزی هر روزه را کلکت کفیل

نقش کی بندد که پوشد کسوت صورت چنین

مرکب عزم تو هست هر جا که یک پی برگرفت

آسمان صد پی همان جا روی مالد بر زمین

جز میان نازک خوبان به عهد دولتت

کس نبیند لاغری را کو کشد بار سمین

مد کلکت گر کند دریای عمان را مدد

موجش آرد گوهر و عنبر به دامن بعد از ین

باسها زین پس به طالع بر نیاید آفتاب

گرسها با طالع نیک اخترت باشد قرین

آسمان گوژپشت ار خیمه زد بالای تو

آسمان ابرو و تو چشمی چه عیب است اندر این

گر چه ابرو بر تو رست از چشم و این صورت کج است

عقل داند کو به پیشانی بود بالا نشین

صاحبا با آن که مهری گرم دارد آسمان

با خردمندان نمی دانم چرا باشد به کین

آسمان لطفی ندارد ور نه کی در دور او

خار کش بودی گل نازک مزاج نازنین

گر جهان پاکی گوهر بودی و جوهر شناس

خود نکردی ریسمانم در گردن در ثمین

پشه را بخشد سنان بر قصد پیلان دمان

مور را بندد میان برکین شیران عرین

کرده راسخ حیله گرگین و زور پیل تو

در مزاج روبه و طبع پلنگ خویش بین

دوستی صاحب غرض باید که در پایان کار

بر کند این را صنعت پوست و آن را پوستین

این همه بگذار کی شاید که دارد بی نظام

تا پدید آرد نظیرم شاعری سحر آفرین

دور ها باید به جان گردیدن این افلاک را

کارو بار چون منی را خاصه با نظمی چنین

مثل من گیرم پدید آورد کی پیدا کند

چون تو ممدوحی فظیلت پرور دانش گزین

دیگری بر می برد بر قول من ظن خطا

صدق دعوی من آخر خود تو می دانی یقین

کرد بر ناکامیم دورش قراری وین زمان

هم برآن است و نمی گردد ازین چرخ برین

سین سلمان را اگر بیند به جنب کاف کام

روزگار از کام یک یک برکند دندان سین

بر نمی یاید ز ضعفم ناله و هرگز کجا

با هزاران غم برآید ناله زار حزین

خسرو پیروزه تخت آسمان تا می نهد

سبز خنگ چرخ را هر ماه داغی بر سرین

نقره خنگ توسن زرین ستام آسمان

رایض امر تو را پیوسته بادا زیر زین

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4456371
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث