به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

منت خدای را که به تعید ذو المنن

رونق گرفت شرع به پیرایه ی سنن

خلقی است متفق همه بر سنت اویس

ملکی است مجتمع همه بر سیرت حسن

سوری است ملک را که موسون است تا ابد

از منجنیق ماتم واز رخنه ی محن

ماه چهارده شبه در غره ی شباب

همچون هلال گشت به خورشید مقترن

در سدر چار بالش بلقیس تکیه داد

جمشید روزگار علی رقم اهرمن

فرخنده باد تا ابد این سور واین زفاف

بر خسروی زمانه و شه زاده ی زمن

جمشید عهد شیخ حسن آفتاب جا

دارای ملک پرو رو نویین صف شکن

آ نکه از نهیب خنجرش اندام آفتاب

پیوسته می جهد چو دل برق در یمن

از تاب زلف پرچم او عارض ظفر

تا بنده چون جمال یقین از حجاب ظن

افکنده بحر را غضبش لرزه بر وجود

آورده آب را کرمش آب در دهن

آید زجام معد لتش بره شیر گیر

گردد به یمن تربیتش پشه پیلتن

ای خسروی که گر به مثل سایبان زند

نو شیروان عدل تو بر ساحت چمن

فراش باد زهره ندارد که بعد از این

گردد به گرد پرده سرای گل وسمن

شاخ در خت باز ستاند به عون تو

رهزنان باد خزان برگ خویشتن

شاید اگر بنات فلک چون بنین عهد

یابد در زمان تو جمعیت ترند

از چمبر مطابعتت هر که سر به تاف

حبل الورید گشت به گردن درش رسن

حکم قضا مثال قدر قدرت تو را

در کائنات حکم روان است بر بدن

جاه تو کشوری است که در باغ حشمتش

باشد بنفشه زار فلک سبزه ی دمن

لفظ تو گوهری است که در رشته یخرد

دارد هزار دانه در ثمین ثمن

هر که سرکه از نهیب خمار تو شد گران

دورش در اولین قدح آورد در ددن

هم بره را به عهد تو شیر است مستشار

هم قاز را به دور تو باز است موعتمن

تا بر سریر ملک نزد تکیه ی حکم عدل تو

هم خوابه نیام نشد خنجر فتن

ای رای روشن تو به روزی هزار بار

بر دختران غیب قبا کرد پیرهن

تو نور عین عدلی اگر عدل راست عین

تو جان جسم شرعی اگر شرع راست تن

همچون کشف حسود تو را پوست شد حصار

چون کرم پیله ی خصم تو را جامع شد کفن

گیرم که دشمنت به صلابت شود چو کوه

سهل است هست صرصر قهر تو کوه کن

ور چون ستاره از عدد خیل بی شمار

لافی زند به غیبت خورشید تیغ زن

چندان بود سیاهی احشام شام را

کز خاوران کند یزک صبح تاختن

با حمله یشمال چه تاب آورد چراغ

با دولت همای چه پهلو زند زغن

هست اعتبار او همه از عدت سپاه

هست اعتماد تو همه بر لطف ذو المنن

برهان دولتت همه شمشیر قاطع است

وان مخالفت همه تزویرو مکر وفن

چشم سعادت تو چو خورشید روشن است

دائم به نور طلعت این ماه انجمن

دارای عهد شیخ اویس آنکه ذات اوست

پیرایه ی بزرگی وسر مایه ی فطن

آن روز از لطافت او گشته منفعل

وان عقل بر شمایل آن گشته مفطنن

جز در هوای خلق خوشش نافع دم نزد

زان دم که نافع مشک بریدند در ختن

شاها من آن کسم که به مدح تو کرده ام

گوش جهانیان صدف لو لو عدن

من عن دلیب آن چمنم که از هوای او

دارند رنگ وبو گل نسرین ونسترن

اکنون که دور گل سپری شد ومن پناه

آورده ام به سایه ی شمشاد ونارون

ای نوبهار عدل مرا بی نوا ممان

وی دور روزگار مرا بال وپر مکن

ده سال رفت تا به هوای تو کرده ام

ترک دیارو مسکن وماوای خویشتن

ببریده ام چو نافع چینی زاهل خویش

بر کنده ام چو لعل بد اخشی دل از وطن

مگذار ضایع ام که بسی در به مدح تو

در گوش روزگار بخواهم گذاشتن

کامروز می کنند برای دعوام نام

شاهان روزگار توسل به شعر من

رخساره یعروس بزرگی نیافت زیب

الا به خردکاری مشاطه ی سخن

حسن کلام انوریست آنک می کند

تا این زمان حکایت احسان بو الحسن

باقی به قول شاعر طوسی است در جهان

نا موس وشیر مردی کاوس وتهمتن

افتاده بود بلبل تبع من از نوا

بازش بهار مدح تو آورد در سخن

تا در حدیقه یفلک سبز آبگون

روید به صبح وشام گل زرد ونسترن

گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد

باد تا ابد از صرصر محن

وین تازه میوه ی شجر عزو جاه را

از گردش زمان مرساد آفت شجن

دائم ثنای جاه شما ذکر شیخ وشاب

دائم دعای جان شما ورد مرد وزن

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

نقره ی خنگ صبح را در تاخت سلطان ختن

ساقیا گلگون کمیتت را به میدان در افکن

خسرو چین می کند بر اشهب زرین ستام

تا به شام اندر عقیب لشکر شتاختن

هست گلگون باده را کامی که بوسد لعل تو

سعی کن تا کام گلگون را بر آری از دهن

چشمه ای بر قله ی کوهسار مشرق جوش زد

ای پسر سیراب گردان قله را از حوض دن

چرخ توسن را که دارد هر سرمه ناخنه

باز می بینم که هستش چشم اختر غمزه

باد پای عمر سر کش تند وناخوش می رود

دست وپایش را شکالی ساز از مشکین رسند

گر رگر دان هان کمیتت را که می گیرد سبق

اشهب مشکین دم خاور در آهوی ختن

صبح شب رنگ سیا وش را سر افسار بتاب

بر گرفت از سر به جایش بست رخش تهمتن

سبز خنگ آسمان را کش مرصع بود جعل

زین زرین بر نهاد از بحر جمشید زمن

شهسوار ابلق دور زمان سلطان اویس

آفتاب آسمان ملک ظل ذو المنن

گوشه ی نعل براقش حلقه ی گوش فلک

ابغر سم سمندش سر مه ی چشم پرند

نه سپهر آورد زیر په سهند همتش

دم نزند از سبز ه در مرغزار پر سمن

هست از آن برتر براق آسمان اصطبل را

پایگه کوه سر فرود آرد به خضرای دمن

با محیط دست در پایش جواد او چرا

ابرش ابر آب خور سازد ز دریای عدن

در صفات مرکب صر صر تک جمشید عهد

می نم تضمین دو بیت از سحر بیت خویشتن

ملک را امید فتح از چرخ باید قطع کرد

چشم بر گرد سمند شاه باید داشتن

زان که هیچ از دست وپای ابلق شام وسحر

بر نمی خیزد به غیر از گرد آشوب .فتن

که سیاس مر کبانت سایش پنجم رواق

وای غلام آستانت خسرو و زرین مجن

گر براق برق را بر سر کن حکمت لجام

هیچ نتواند زجا جستن دگر برق یمن

با در دستت زمام آسمان تا آفتاب

هر سحر خواهد عنان از حد مشرق تاختن

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:08 PM

 

ای دل آخر یک قدم بیرون خرام از خویشتن

آشنا شو با روان بیگانه شو از خویشتن

روی ننماید هلال مطلع عین الیقین

تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن

عین انسانیتی خواهی که ظاهر گردت ؟

چهره پنهان داد چون انسان عین از خویشتن

آدمی را آن زمان آرایش دین بر کنند

کا دمش زآلایش طین پا گرداندبدن

چون زنی پیر از دنیا کهنه چرخی در کنار

گر جوانمردی چه گردی چرخ پیرزن

لاف ردی می زنی با چرخ گردانت چه کار ؟

رشته پیوند بگسل چرخ را بر هم شکن

زیر زین داری براق آخر چه خسبی در گلیم

زیر ران داری نجیب ؟ آخر چه پایی در عطن

دار دنیا را به دین دزدان دین ده چون مسیح

راه دار ملک جان گیر از خراب آباد تن

خیمه جان بر جهانی زن که در صحرای او

لاله زار گلشن خضر است خضرای دمن

در مقام صدق جان باید که باشد درنعیم

جسم خواهی در تنعم باش خواهی در حذر

ذات یوسف را به مصر اندر کجا دارد زیان

زان که در کنعان به خون آلوده باشد پیرهن

تا به کی در باد خواهی دادن این عمر عزیز؟

در هوای رنگ و بوی ارغوان یا یا سمن

بس کن این آتش زبانی بس که در پایان چو شمع

خواهدت بر باد دادن سر زبانت بی سخن

هر زبانی کز میان او رسد جان را زیان

شمع وار آن به که سوزد یا بمیرد درلگن

آبروی هر دو عالم آن زمان حاصل کنی

کز سر اخلاص گردی خاک پای بو الحسن

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

این گلستان است ؟ یا صحن ارم ؟ یا بوستان ؟

این شبستان است ؟ یا بیت الحرم ؟ یا آسمان

آسمان است این ولیکن آسمانی بر قرار

گلستان است این ولیکن گلستانی بی خزان

ای فلک را روزو شب بر سایه یقصرت مسیر

وی زحل را سال ومه با هندوی بامت قرآن

چون (سمازات البروجی ) چون ارم ( ذات العماد )

چون چنان ذات بر سر وری چون حرم دار الا مان

بحر مسرور است آبت با زلال سلسبیل

بیت معمور است صحنت یا بهشت جاودان

بر بسات حضرتت آیات رحمت را نزول

در حریم حرمتت سکان دولت را مکان

با فروغ شمسه ات بر گشته ماه وآفتاب

با صفای صفه ات خندیده گل در بوستان

سبززارت را شمر های زبر جد بر کنار

کوهسارت را کمر های زمرد بر میان

با نهال جویبارت شاخ طوبی بی اصول

وز نسیم بوستانت باغ جنت بوستان

هر درختی از بلندی ، راست گویی سدره است

بسته بر اعضای او مرغان علوی آشیان

شیر گردون بیشه گر بر مرغزارت بگذرد

از صفای شیر حوضت شیر آرد در دهان

باد و آب توست چون باد مسیح و آب خضر

باد جان بخش تو جان و اب دل خویت روان

جان آب و خاکی و با کوه تا پیوسته ای

جسم آب و خاک را پیوسته با کوه است جان

در شب تاری ز عکس شمسه ی ایوان تو

ذره ها را در هوا یک یک شمردن می توان

دیده های روشنان گردت به کحلی می کشند

درخم ابروی طاق وسمه ی رنگ آسمان

آسمان مزدور کار توست و هر شب می رود

یک درست مغربی در آستین زین آستان

با گروه کاری طاقت سقف گردون از حسد

صد گره می آورد بر طاق ابرو هر زمان

باغلامان درت اقبال و شادی خاجه تاش

خواجه تاشان قدیمی بنده این خاندان

ای بسا شب کز برای کهگل بامت کشد

چرخ انجم کاه خرمن را به دوش کهکشان

تا بدو باران رحمت آید از بامت فرو

قصر چرخ از کهکشان دارد مرصع نردبان

بر درت کیوان هندو را زند بهرام چوب

گر نباشد یک شب از چوبک زنان پاسبان

می کشی سر بر سپهر از منزلت و این پایه ات

یافتی ازخاک درگاه خدیو کامران

داور ونیا معز الدین که در احیاء عدل

می کند روشن روان تیره نوشین روان

آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس

کاسمان چتر او خورشید را شد سایبان

آنکه سلطان ضمیرش را یزک چون آفتاب

گاه گرد باختر گردد گهی در خاوران

در زمان او ز غیرت می زنند برچشم و رو

آب مصر و باد چنین را خاک آذربایجان

خانه انصاف را تیغ یمانی گوهرش

هست رکن معتبر چون کعبه را رکن یمان

تیغ مهر از جوهر پولاد تیغش داشتیم

جوی خون لعل کردی از رگ معدن روان

راست می ماند به ماری در سر او نیزه اش

آن زمان کز پشت دشمن می کند بیرون سنان

داد مردی داد از شرطی که مردان کرده اند

در صف هیجا فرو نگذاشت چیزی جز عنان

در کنار مرحمت می پرورد لطفت بناز

ملک و دین را کز ازل هستند با هم توامان

مهدی آخر زمانی اول دوران توست

فتنه آخر زمان را وعده آخر زمان

کان ودریا خواستند از دست طبعت زین هار

هر دو بخشیدند حالی مال بحر و خون کان

بنده را شاها بسی آزادی است از بندگیت

در ثنایت لاجرم چون سوسنم (رطب اللسان)

زاده دریای لطف توست و فیض همتت

هر گهر کان می چکد زین ابر طبع در فشان

زان گشایم لب به نقل شکر شکرت که من

بسته ام ز انعام تو چون پسته مغز استخوان

گر نه عون دولتت بودی کجا بگرفتمی

من به شمشیر زبان از قیروا ن تا قیر وان

التماس کرده ام زین در به قدر همتت

از برای خود و رای خواهش اهل زمان

چون ندیدم ملک فانی را برت هیچ اعتبار

کردم از درگاه تو درخواست ملک جاودان

تا به زرین خشت خورشید سپیداج سحر

می دهد معمار گیتی زینت این نردبان

نقد آن دولت که از محصول زرین گلشن است

باد در گنجینه های این مبارک خاندان

بارگاهت را چنان جایی که هر روزش ز قدر

خادمی چون آفتاب آرد به رسم ارمغان

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

بنگر این زورق رخشنده بر آب روان

می درخشد چون دو پیکر بر محیط آسمان

شکل زورق گوییا برجی است آبی کاندرو

دایمن باشد سعود ملک را با هم قرآن

باد پایی آب رفتاری که رانندش به چوب

آب او را هم رکاب وباد او را هم عنان

معده یاو بگذارند سنگ خارا ز سنگ

لیک آب خوشگوار بر مزاج آید گران

آب جان او وهر گه کاید اش جان در بدن

ناروان گردد تن او از گران باری جان

او کمان قد است وتیر اندر کمان دارد مقیم

می رود همواره پران راست چون تیر از کمان

دشمن خاک است وهم با خاک می گیرد قرار

عاشق آب است لیک ازآب می جوید کران

نام خود را جاریه زان می کند تا می کشد

روز وشب بر دوش عرش فرش بلقیس زمان

راست گویی بیت معمور است در زیر فلک

سایبانش ظل ممدود است بر بالای آن

دجله چون دریا و کشتی کوه بر بالای کوه

سایبان ابری و خورشیدی به زیر سایبان

ساقیا آن کشتی زرین دریا دل بیار

وان در آن کشتی زر دریا ی یاقوتی روان

مگذر از کشتی به کشتی بگذر از دریای غم

کز کنین دریا گذر کردن به کشتی می توان

هر کجا آبی بیابی یا شرابی چون حباب

گرد آن جا گرد وخود را خوش بر آور یک زمان

در دل کشتی که هست آن لنگر موسی وخضر

با حریفی خوش نشین بنشین به شادی بگذران

باده ای چون آتش موسی و چون آب خضر

نوش می کن در جوار دولت شاه جهان

سایه حق آن که ذاتش روی خورشید جمال

روز وشب از سایه خورشید می دارد نهان

ذات او چون ذات عنقا کس ندید اما رسید

صیت او چون صیت عنقا قاف تا قاف جهان

ای به مهر دل پرستاران مهد عزتت

دختران اختران در پرده های آسمان

پایه ی قدر تو را گردون گردان در پناه

سایه ی چتر تو را خورشید تابان در امان

سایه ی چتر تو کان خورشید رای روشن است

بر جهان تابنده وپاینده بادا جاودان

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

نسیم صبح سلامم به دلستان برسان

پیام بلبل عاشق به گلستان برسان

به همرهیت روان را روانه خواهم کرد

روانه کرد به جانان روان روان برسان

هزار قصه رسیدست زمن به گوش به گوش

مگر مجال نباشد یکی از آن برسان

کمند طره ی او با کمر چو در پیچد

دقیقه ای زتن من در آن میان برسان

مجال دم زدنت گر بود در آن خلوت

زمین ببوس ودعایم زمان زمان برسان

به آستان مرسانش غبار من لیکن

به من غباری از آن عالی آستان برسان

دل مرا که کباب است ومی چکد خونش

ببر به آتش رخسار دلستان برسان

به زلف او خبری زین دل شکسته بده

بگوش من سخنی زان لب ودهان برسان

گرت به باغ رخ او بنفشه بار دهد

زمن سلام به نسرین وارغوان برسان

زبان سوسن رطب اللسان به عاریه خواه

به زیر لب سخن من بدان زبان برسان

ازان دو لاله نصیبی به سنبل وگل ده

وزان کلاله نسیمی به مشک وبان برسان

سحر گهست وزاغیار در گهش خالی

دعای من به جنابش سحر گهان برسان

بر آر کام دل ما وشربتی زان لب

بکام این دل بیمار ناتوان برسان

بکام من زلبش پیش از آن که خط بدهد

عنایتی کن وحلوای بی دخان برسان

زضعف ناله نمی آید ونمی کشمش

بیا بیا بکش او را کشان کشان برسان

فراق لعل لبش خون من بخواهد ریخت

بیا وزان دهنش جان من امان برسان

در آن میان چو دهد کام عاشقان لب دوست

بگو زیر لبش بهره ی فلان برسان

همی کند سخنش مرده زنده ور باور

نمی کنی بر او اول با متحان برسان

به کوی دوست مرا خانه ایست گویا رب

به عافیت همه کس را به خان ومان برسان

دلم زشوق عقیق لبش رسید به جان

نسیم رحمتی از جانب یمان برسان

نسیمی از سر زلفش بیار وجان بستان

به پایمرد بگویم به رایگان برسان

حدیث در سر شک مرا به نظم آور

به گوش یار به وجهی که می توان برسان

به حق صدقی ومهری که داری ای دم صبح

که صدق من به محبان مهربان برسان

تویی مربی انفا س و با توام سخنی است

به تربیت سخنم را بر آسمان برسان

به عون همت سلطان ز آسمان بگذر

دعای من به شهنشه اویس خان برسان

زمین ببوس وزمین بوس بنده ی خاکی

به آستانه یآن دولت آشیان برسان

بر آر دست وبگو یا رب آن شهنشه را

به دولت ابد وعمر جاودان برسان

به تازیانه عزمش خیال جامد را

وبه برق سبک عنان برسان

سپهر خواست که کیوان رسد به دربانیش

زمانه گفتکه او را تو بر چه سان برسان

ز سد ره ساز بنه نردبانی ا ر برسد

بدان رواق زحل را به نردبان برسان

اگردوام بهارت هواست از عد لش

خبر به لشگر غارتگر خزان برسان

خریف تازه چمن رنگ و بوی نستاند

مثال نافذ امرش به بوستان برسان

به کوه گو کمر بندگی شه دربند

ز سربلندی خود را به توامان برسان

به چرخ گو که قضیب سمند سلطان را

ز دخل سنبله بر دوش کهکشان برسان

جهان پناها مگذار خصم را بهجهان

ازین جهان به جهانش بدان جهان برسان

اشارتی به قلم کن که خیزو از سر دست

نواله کرم ما به انس و جان برسان

به تیغ گو زبان را چو آب کن جاری

مناقب گهر ما به دشمنان برسان

مده تونان بد اندیش گر بخواهد نان

بدود ونان که دهی از سر سنان برسان

به آفتاب ضمیر تو گفت : فیض مر ا

زقیروان جهان تا به قیروان برسان

ز عدل داد نوال تو چرخ طشتی زر

کزین کران جهان تا بدان کران برسان

به خاوران ز پی چاشت خوان زر گستر

به باختر ز پی شام همچنان برسان

به گرگ عدل تو گفت از پی خوش آمد میش

بدوش بر ، بره را بر شبان برسان

به ابر کرد خطاب وبه مهر گفت کفت

که فیض ما به یم وجود مابه کان برسان

صبا برای خدا هیچ اگر مجالی افتد

دعای ما به جناب خدایگان برسان

وگر سخن نتوانی زما رسانید ن

ز در د من به درش ناله وفغان برسان

به آب چشمه حیوان به خاک در گاهش

دهان بشوی د عایم بدان دهان برسان

حدیث موجب حرمان من بدان درگه

چنان که با تو بگویم هم آنچنان برسان

زناتوانی پایم بد ست عذری هست

تو عذر لنگ به نوعی که می توان برسان

ملا زمان درش را ببوس صد پی پا

دعای من به جناب یکان یکان برسان

سعادتی که در اشکال اختران دارند

سپهر پیر بدین دولت جوان برسان

بگو یا رب کام ومراد هر دو جهان

به پادشاه جهانبخش کامران برسان

میامن برکات دم اویس قرن

به عهد دولت این صاحب قران برسان

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

زهی نهال قدرت سرو جویبار روان

طراوت گل رویت بهار عالم جان

رخت ز نسخه باغ ارم نمود مثال

دهانت از لب آب حیات داده نشان

ببوی سنبل زلفت دل نسیم سبک

زرشک سبزه خطت سر بنفشه گران

ترابه گرد نمک تا پدید شد سبزی

به سبزه و نمکت شد هزار جان مهمان

گه حدیث دهانت به نطق تنگ مجال

گه حکایت زلفت قلم شکسته زبان

بجز دهان تو در آفتاب گردش کس

ذره که باشد درو ستاره نهان

چراغ حسن تو را شمع روز پروانه

کمند زلف تو را باد صبح سرگردان

گشاده لشکر شامت به نیم روز کمین

کشیده ابرو ی شوخت برآفتاب کمان

لب و دهان تو را تابدید خاتم لعل

لب نگین ز تحیر گرفت بر دندان

ز عکس آتش لعل تو هر زمان یاقوت

چو جزع چشم من آب اندر آورد به دهان

در آتش لبت اب حیات می بینم

مگر رسید به خاک جناب شاه جهان

سکندر رایت جمشید بزم دارا رای

خضر باقی مسیحا دم کلیم بیان

خدایگان سلاطین بحرو بر دلشاد

ملک نهاد ممالک ستان ملک پناه

زهی ز خوان نوالت نواله فردوس

زهی زرشحه دستت رشاشه عمان

نه آستین کمالت بسوده دست یقین

نه آستان جلالت سپرده پای گمان

فشانده بر رخ افلاک دامنت همت

فکنده بر سر خورشید سایه احسان

نگین رای تو را جن و انس در طاعت

مثال امر تو را وحش و طیر در فرمان

کمینه مطرب بزمت هزار چون ناهید

کمینه بنده قدرت هزار چون کیوان

سوار عزم تو تا پای در رکاب آورد

فلک به دست مراد تو باز داد عنان

به نزد خلق تو باد شمال سرد نفس

زرشک لطف تو آب زلال تیرهروان

اگر نبودی مرات در لباس ذکور

ز عفتت ننمودی جمال چهره عیان

بدان هوس که ببوسد بساط میدانت

ز مهر ماه شود گاه و گوی و گه چوگان

ز قصر رفعت تو قطع یک درج نکند

هزار دور فلک گر بدو کند دوران

وجود غنچه گل در زمان تو سپری

که به خون لعل می کند پیکان

خدایگانا نقلی شنیده ام کان نقل

برون ز مرکز عقل است و قدرت انسان

جماعتی ز سر حقد کرده اند مگر

به بنده نسبت کفران نعت سلطان

بدان خدای هر ذره از خداوندش

ز آفتاب فزون تر نموده صد برهان

به مبدعی که به یک امر کن پدید آورد

هر آن دفینه که بد در خزینه امکان

بدان حکیم که او در طبیعت مگسی

نهند مرارت درد و حلاوت درمان

بدان شمال رضا کوسفان ابرار

برد به جودی امن از مهالک طوفان

بدان نسیم عنایت که در کشد ناگه

ز روی شاهد مقصود برقع حرمان

به پنج نوبت احمد درین سپنج سرای

به چار بالش عیسی برین بلند مکان

به درس آدم تدریس (علم الاسماء)

به علم احمد و تعلیم علم القرآن

به مجد و گلشن ادریس و قدر رفعت او

به کنج خلوت ذوالنون و گنج حکمت آن

به آب روی سرشک ندامت عاصی

که می نشاند گرد جرایم عصیان

بهحرمت نفس پاک عیسی مریم

به عزت قدم صدق موسی عمران

به حسن طلعت طاوس باغ قدس

که هست محل جلوه گهش صدر گلشن ایمان

به بلبل چمن جان که میکند هر دم

ترنم انا افصح به گونه گون دستان

بدان همای سعادت شکار یعنی عقل

که گرد کنگره عرش میکند طیران

به حق نه فلک و هشت خلد و هفت نجوم

به حق شش جهت و پنج حس و چار ارکان

به حسن خلق بهار و به مهر گرم تموز

به آب روی زمستان و روی زرد خزان

به نور باصره ماه در سیاهی شب

به خون منعقد لعل در مشیمه کان

به طیب نفحه باد شمال در شبگیر

به لطف قطره ابر بهار در نیسان

به صدق پاک ابوبکر و عون عدل عمر

به علم و طاعت حیدر به مصحف عثمان

بدان دو در دل افروز شب چراغ علی

که گوشواره یعرشند وشمع جمع جنان

به حق صدق ابیس و به قاسم بن حسن

به روح پاک حسین وبه خیرات حسان

به خاک پای سر سروران روی زمین

که می برد به صفا آب چشمه ی حیوان

بدان همهی همایون چتر سلطانی

که گسترید بر آفاق ظل امن وامان

به ابر دست جوادش که روز بخشش او

کف خجالت بر روی می زند عمان

که تا به خاک جنابت مشرف است سرم

از آنچه در حق من بنده برده اند گمان

به جز ثنای شما در نیامدم به ضمیر

به جز دعای شما در نیامدم به زبان

خلاف مدح وثنای تو خود چه شاید گفت

اگر چنان که بگوید تو را کسی چه از آن

زسنگ حادثه برج سپهر را چه خلل

زباد نامیه شمع ستاره را چه زیان

به حضرت تو حدیثی نهانیست مرا

عیان بگویم اگر با شدم مجال بیان

نماز شام که زرین غزاله در پس کوه

نهفته گشت وهوا کرد عزم مشک افشان

خیال یار ودیارم نشاند در کنجی

در آن میانه سبک شد یرم ز خواب گران

چنان نمود که فرزند نور دیده ی من

چو شمع تافته ودر گرفته وگریان

در آمد از در خلوت سرای من نا گه

چه گفت گفت که ای پیر کلبه ی احزان

زچشم زخم زمان دیده گوش مال فراق

زدست برد هوا گشته پای مال هوان

برو برو که تو داری فراغتی از ما

بیا بیا که مرا نیست طاقت هجران

کجا شد آن همه مهرومحبت وپیوند ؟

کجا شد آن همه سوگند و وعده وپیمان ؟

چه شد چه بود چه افتاد کین چنین ناگه ؟

به اختیار جدا گشته ای زخان وزمان

به مصرت ارچه چو یوسف عزیز می دارند

مدار خوار به یک بار صحبت اخوان

به گریه گفتمش ای شمع ومیوه یدل من

به لابه گفتمش ای نور چشم وراحت جان

مرا فلک شرف بندگی درگاهی

نصیب کرد که شد سعد اکبرش دربان

زحرص مال ومنان وبرای اهل وطن

مفارقت ز چنین حضرتی چگونه توان ؟

دگر که در حق من شه عنایی دارد

مرا به حکم اجازت نمی دهد فرمان

جواب داد : که بابا سخن دراز مکش

مباف لاف وبهانه مجوی وقصه مخوان

هزار ذره اگر کم شود زروی هوا

به ذره ای نرسد آفتاب را نقصان

مرا ترحم شاه زمانه معلوم است

دعای بنده مسکین به خدمتش برسان

بگو به روضه یپاک شریف میر دمشق

بگو به عصمت مهر مطهر ترسان

که یک دو ماه به فرمای بر طریق رضا

اجازت پدر بنده بنده ات سلمان

همیشه تا گره یزرنگار ماه بود

چو گوی در خم چو گان آسمان گردان

مدار دور فلک باد در تصرف تو

چنانکه گردش ودر تصرف چو گان

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

دودر در درج دولت داشت این فیروزه گون طارم

سزای افسر شاهی ، صفای جوهر عالم

سعادت هر دو را باهم ، به عقدی کرد پیوندی

وزان پیوند شد پیدا ، نظام گوهر آدم

جهان را می کند بیدار سوری آسمان آباد

که خواهد بود تا محشر مصون از رخنه ی ماتم

مرصع مهد گردون را کشیدست از ازل دوران

برای این چنین سوری به پشت اشهب وادهم

کشید مهد این مسند معلا را بدوش امشب

گر این هندوی هفتم پرده بودی مقبل و محرم

هزاران شاهد مه رو، گرفته هر یکی شمعی

تما شا را همی گشتند بر این فیروزه گون طارم

شب قدر آمدست امشب ، درو روح ملک منزل

دم صبح آمدست این دم ، درو صدق وصفا مدغم

به خلوت خانه یخورشید ، امشب می رود عیسی

به سوی حجله ی بلقیس ، اینک می خرامد جم

زمین در چرخ می آید ، زمانه عیش می زاید

فلک بی خویش می گردد، به صوت زیرو بانگ بم

در مشاطگی زدمه ، ملک گفتا بده بارش

که هست این کار الحق بس ، به غایت عالی ومعظم

ز عصمت کعبه ی دین را حریمی شد چنان پیدا

که می خواهد زطهر او ، طحارت در حرم زمزم

مبارک بادو میمون باد وفرخنده !

وصول مهد این کوکب به برج نیر اعظم !

به حسنی نازک آمد که زد چون باد با اودم

عذار ناز پروردش ، به دم آلود گشت از دم

خدود لاله رویان ، در عقود لولوی لالا

اگر خواهی بیا بنگر ، عذار لاله وشبنم

ستاده نرگس رعنا میان گلشن خضراء

دو سر در یک بدن پیدا ، شده چون توامان توام

قماری از سر سرو از مقام راست در نغمه

زبان سرو در حالت ، نگارین دست ها بر هم

عروس روی پوش گل درون غنچه با بلبل

دهن بگشاده زیر لب ، حدیثی می کند مبهم

فتاده ژاله بر لاله ،درخشان لاله ازژاله

چنان کز چهره ی ساقی ، شفق گون باده یدر غم

بیا ای سرو سوسن بو ، در افکن لاله گون جامی

به شادی گل و نرگس به یاد بید واسپر غم

به صو ت و نغمه ی بلبل قدح کش تا بر آساید

دهان از ذوق ودست از مس وچشم از لون ومغز از شم

به تیغ بید واسپر غم ، غم از دل کن کنون بیرون

که تیغ بید واسپر غم چو دیدانداخت ، اسپر ، غم

ز دنیا هیچ دانی چیست مار را حاصل ای یاران

نشستن یک نفس باهم ، بر آوردن دمی باهم

بهار از نقره یصافی ، در مهای مطلس زد

بنام شاه خواهد زد ، همانا سکه بر درهم

سحر گه باد مشکین دم ، به بویش داد گل را دم

ازان دم شد عروس گل ، چو رویش تازه وخرم

جمالش را زبان چندان که گوید وصف گوید خوش

دهانش را نظر چندان که جوید بیش یابد کم

حدیث زلف او یک سر ، کزو پیچیده می گویم

چه گویم راستی زان زلف پیچا پیچ خم در خم ؟

به غایت غمزه اش مست است و من حیران چشم او

که تا بر هم زند مژگان ، زند صد مست را بر هم

ندانم زان لب شیرین جواب تلخ چون آمد ؟

تو پنداری که شکر شد به بخت وطالع من سم

اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل

به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم

درون ما زسودای تو دریایی است تا لب خون

کزان دریا کشد هر دم سحاب دیده یما نم

زدردم بر درت افتاده چون خواهم که بر خیزم

در آید اشک سیل من بغلطاند مرا دردم

اگر رنجی بود در جان ، بود درد توام در مان

ورم ریشی بود در دل ، بود زخم توام مرهم

هزاران لعل چون مل هم بسی هست ونمی گویم

بر سلطان ولی دانی که باشد پادشه ملهم

سکندر عزم دارا را فریدون فر جم فرمان

خضر الهام موسی کف ، محمد خلق عیسی دم

خداوند خداوندان ، معزالدین والد نیا

که هست اخلاق واحسانش ، فزون از کیف بیش وکم

جهان سلطنت سلطان اویس آن شاه دریا دل

که گیتی را به حکم اوست اشهب رام وادهم هم

شهنشاهی که در حل دقایق رای او گوید

به عقل پیر : کای شاگرد نو آموز ((من اعلم))

کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران

دم از باد خلق او دم ((عیسی بن مریم ))

گه معراج فکر او کواکب در عروج اعرج

گه تقدیر وصف او عطارد در بیان ابکم

درخت همتش را بین که هست از کمترین برگش

معلق هفت دریا ی فلک چون قطره ی شبنم

چو گردد حزم بر کسر عدو عزم همایونش

شود با عزم جزم او سپاه فتح ونصرت ضم

بود در دور حکم او مدار آسمان مضمر

شود در سیر کلک او مسیر اختران مدغم

زهی ز احکام منشورت قیاس اختران باطل

زهی زاعلام منصورت لباس آسمان معلم

دم کلک تو سنبل بر ، سمن کارد به قلب دی

دل پاک تو در عقل رویاند ز قلب یم

سری کان پخته سودای خلافت کاسه آن سر

میان صحن میدان شد سگان را مشرب و مطعم

سپاه دشمن از عزم درفش اژدها شکلت

هزیمت می کند چون از عزیمت افعی و ارقم

تو جمشید جهانداری مبارک طلعت و طالع

تو خورشید جهانگیری همایون موکب و مقدم

هنوزت صبح اقبال است و هر دم می شود پیدا

هلال غره فتحت ز شام طره پرچم

الا تا ابر نیسان و هوای صبح در بستان

کند آویزه های در به تاج لعل گل منضم

جمال طلعت بخت تو بادا در همه وقتی

چو روی نوعروسان بهاری تازه و خرم

خیام قدر و جاهت را که می زیبد ستون سدره

بهاوتاد ابد بادا طناب عمر مستحکم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

شکوه افسر شاهی تراز کسوت عالم

نگین خاتم دولت نظام گوهر عالم

خداوند خداوندان شهنشه شیخ حسن نویان

که هست اوصاف اخلاقش فزون از کیف و بیش و کم

جهانداری که تیغ اوست صبح فتح را مطلع

جهانبخشی که دست اوست رزق خلق را مقسم

زباد خلق جان بخشش گرفته شاخ دولت بر

ز آب تیغ سرسبزش کشیده بیخ نصرت نم

طناب خیمه افلاک باد فتنه بگسستی

به اوتاد بقایش گر نبودی در ازل محکم

اگر نه حکمت اصلی گرفتی دامن رایش

ز روی راستی بردی برون از پشت گردون خم

زهی همچون صدف رایم شرف را صدر تو مولد

زهی چون مملکت را دین خرد آرای تو توام

ز حرمت قصر جاهت راست قدر جنت و کعبه

ز عزت خاک پایت راست آب کوثر و زمزم

دم کلک تو اخبار ضمیر خلق را راوی

دل پاک تو اسرار رموز غیب را ملهم

تو را با سلطنت هر لحظه جاهی می شود افزون

تو را با مملکت هر روز ملکی می شود منضم

چو روی ماه رویان از سواد طره پرچین

تو را پیوسته می تابد فروغ نصرت از پرچم

تو را چهر منوچهر است و زیب و فر افریدون

تو را بازوی دستان است و نیروی تن نیزم

اگر شمشیر تیزت در خیال آسمان افتد

ز آب تیز شمشیرت بگردد آسمان در دم

برای توست گردون را مدار هابط و صاعد

به داغ توست گیتی را سرین اشهب و ادهم

به بازارت درست خور ندارد قیمت یک جو

میزان تو سنگ کان ندارد وزن یک درهم

در انگشتت اگر دیدی سلیمان خاتم دولت

سلیمان را بماندی در دهان انگشت چون خاتم

بروز آنکه همچون شب هوا خود را بپوشاند

به مشکین کسوتت کرد از علمهای به زر معلم

ز تاریکی جهان گردد سیه چون چهره زنگی

ز انبوهی فتد در هم سپه چون طره دیلم

کند در قطع و خصم تیغ کارگر مدحل

شود در پرده دلها خدنگ پرده در محرم

کمند پیچ پیچ آرد سر اندر حلقه چون ثعبان

سنان سر فراز آید برون از پوست چون ارقم

تو از قلب سپاه آن روز در میدان رزمآرایی

ظفر در حضرتت لازم عدو در طاعتت ملزم

گهی چون فرقدان تیغت دو پیکر سازد از فرقی

گهی چون تو امان تیرت بدوزد هر دو ابرهم

دماغ حاسد فاسد به حال صحت کلی

نیاید تا نیاید بر سرش تیغ مبارک دم

خداوندا گه عیش است و فرصت می دهد دستت

تو فرصت را غنیمت دان که آن بابی است بس معظم

بخواه آن کشتی زرین درو دریای یاقوتی

چو دریایی پر از آب زر ملقوب و قلب یم

می صافی که از قرابه چون در جام ریزندش

صفای جام رنگینش کند روشن روان جم

نوا از مطربی بشنو که او راد دلاویزش

چو ناهید آورد در چرخ کیوان را به زیر و بم

الا تا پرده شب را عروس روز هر صبحی

ز پیش خویش بردارد بدین پیروزه گون طارم

جهان را از سرورت باد سوری آنچنان عالی

که تا روز ابد باشد مصون از رخنه ماتم

همی تا دست و دل باشد قوی از پشت مردم را

دل و دستت قوی بادا به سلطان زاده اعظم

نهال روضه شاهی اویس آنکه از نهاد او

بهار عدل شد سرسبز و باغ ملک شد خرم

خیال دولت نویین و نویین زاده را دایم

به اقبال بقا بادا طناب عمر مستحکم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

خوش نسیمی از چمن بر خاست بر خیز ای ندیم !

خوش بر آور در هوای باغ یک دم چون نسیم

صبحدم بوی عرار نجد می بخشد شمال

جان بپرور بو که بتوان یافت در شام این شمیم

می جهد نبض صبا خوش خوش به حد اعتدال

تا طبایع را مزاج مختلف شد مستقیم

چون سنم باید که طرف بوستان سازی مقام

چون قدح باید که گرد دوستان گردی مقیم

چون هوا در جنبش آید دل کجا گیرد قرار

چون قدح در گردش آید عقل کی ماند سلیم

گر تفرج خواهی اندر باغ بسم اله داری

هر ورق بین دفتری از صنع رحمان رحیم

صبحدم بشنو که در دیبا چه ی فصل بهار

می دهد بلبل مفصل شرح ابواب نعیم

از نسیمی گشت گل در غنچه پیدا چون مسیح

با درختی در حکایت رفت بلبل چون کلیم

سنبل از زلف نگار من سوادی یافت کج

نرگس از چشم سیاهش نسخه ای دارد سقیم

لاله را در سر خیال تاج گردد چون ملوک

غنچه در دل نقش های خوب بندد چون حکیم

نر گس از مینا وسیم زر تو گویی جمع کرد

بر ورق های ریاحین شکل جیم وعین ومیم

بر سریر سلطنت گل می دهد هر روز بار

راستی در سلطنت گل شوکتی دارد عظیم

گنج باد آورد سیم برف بود اندر زمین

چون زر قارون فرو برد این زمان گنج وسیم

شد به یک دم بارور چون دختر عمران زباد

مادر بستان که شش ماهست تا هست او عقیم

ز ابر نوروزی بسی بر شاخ با رمنت است

گر کسی منت برد فی الجمله باری از کریم

هست جایی آن که از لطف هوا پیدا شود

قوت نشو ونما در شخص مدفون رمیم

ساقی احسان سلطان گوییا بخشیده است

آب را فیض مدام وباد را لطف عمیم

آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس

کافتابش هم چو ما هست از غلامان قدیم

آ ن که دارد بوی خلقش باد چون گل در دماغ

و آنکه بندد نقش نامش لعل چون زر در صمیم

در زمن او جگر خونین ودل سوراخ نیست

در جهان جز نامه ودر هیچ مسکین ویتیم

گر نسیم لطف او بر آتش دوزخ وزد

شاخ نار آرد همه گلنار بار اندر جحیم

استواء خط رای او اگر بیند الف

از خجالت زین سبب در پیش دارد سر چو جیم

در سر کوه از خیال برق شمشیر فتد

تا کمر گه کوه را از فرق سر سازد دو نیم

اژدهای رایتت در دامن آخر زمان

فتنه ها را چون کشف سر در گریبان یافته

از زبانتبز شمشیرت که قاطع حجت است

دعوی عدل تو را ملک تو برهان یافته

در هوای دست بوس و پای بوست اسمان

ماه را گاهی چو گوی و گه چو چوگان یافته

طوطی لفظ شکر خای تو بر خوان سخن

پر طاوس ملایک را مگس را ن حیران

اندر این مدت که بود از بس غبار عارضه

چرخ چشم روشنان تاریک وحیران یافته

روزگار اندر مزاج بدور صدر سلطنت

انحرافی ز اختلاف چرخ گردان یافته

قرة العین جهان را یک دو روزی چشم بد

ز تکسر ناتوان چون چشم خوبان یافته

ادل سواد مملکت را بود دور از روی تو

چون سواد طره دلگیر و پریشان یافته

در دعایت در مساجد شب همه شب تا به روز

مومنان را همچو شمع از سوز گریان یافته

صبحدم زان غم که ناگه بر تو بادی بگذارد

آتشین دل در بر خورشید لرزان یافته

آسمان گردیده چون نرگس به بستان کرده باز

غنچه هایش یک به یک در دیده پیکان یافته

منت ایزد را که می بینم به یمن همتت

چشم بیمار جهان داروی درمان یافته

موسی عمران علم بر وادی ایمن زده

یوسف دولت خلاص از چاه زندان یافته

سالها گیتی نثار مقدم این روز را

دامن دریا و کان پر در ومرجان یافته

کرده دستت در کنار سایلان شکرانه را

هر سرشک لعل وکان بر چهره ی کان یافته

آتش طبعم به فر مدحتت داغ حسد

بر جبین خان خاقانی وخاقان یافته

در جنابت کز طهارت چون جناب مصطفاست

بنده ی خود را گاه سلمان گاه حسان یافته

تا بد ونیک جهان را پنج حس وشش جهت

از نه آباء وسه روح وچار ارکان یافته

باد با احباب واعدایت قرین هر نیک وبد

کاسمان زآغاز تا انجام دوران یافته !

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4456050
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث