به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خوش نسیمی از چمن بر خاست بر خیز ای ندیم !

خوش بر آور در هوای باغ یک دم چون نسیم

صبحدم بوی عرار نجد می بخشد شمال

جان بپرور بو که بتوان یافت در شام این شمیم

می جهد نبض صبا خوش خوش به حد اعتدال

تا طبایع را مزاج مختلف شد مستقیم

چون سنم باید که طرف بوستان سازی مقام

چون قدح باید که گرد دوستان گردی مقیم

چون هوا در جنبش آید دل کجا گیرد قرار

چون قدح در گردش آید عقل کی ماند سلیم

گر تفرج خواهی اندر باغ بسم اله داری

هر ورق بین دفتری از صنع رحمان رحیم

صبحدم بشنو که در دیبا چه ی فصل بهار

می دهد بلبل مفصل شرح ابواب نعیم

از نسیمی گشت گل در غنچه پیدا چون مسیح

با درختی در حکایت رفت بلبل چون کلیم

سنبل از زلف نگار من سوادی یافت کج

نرگس از چشم سیاهش نسخه ای دارد سقیم

لاله را در سر خیال تاج گردد چون ملوک

غنچه در دل نقش های خوب بندد چون حکیم

نر گس از مینا وسیم زر تو گویی جمع کرد

بر ورق های ریاحین شکل جیم وعین ومیم

بر سریر سلطنت گل می دهد هر روز بار

راستی در سلطنت گل شوکتی دارد عظیم

گنج باد آورد سیم برف بود اندر زمین

چون زر قارون فرو برد این زمان گنج وسیم

شد به یک دم بارور چون دختر عمران زباد

مادر بستان که شش ماهست تا هست او عقیم

ز ابر نوروزی بسی بر شاخ با رمنت است

گر کسی منت برد فی الجمله باری از کریم

هست جایی آن که از لطف هوا پیدا شود

قوت نشو ونما در شخص مدفون رمیم

ساقی احسان سلطان گوییا بخشیده است

آب را فیض مدام وباد را لطف عمیم

آفتاب آسمان سلطنت سلطان اویس

کافتابش هم چو ما هست از غلامان قدیم

آ ن که دارد بوی خلقش باد چون گل در دماغ

و آنکه بندد نقش نامش لعل چون زر در صمیم

در زمن او جگر خونین ودل سوراخ نیست

در جهان جز نامه ودر هیچ مسکین ویتیم

گر نسیم لطف او بر آتش دوزخ وزد

شاخ نار آرد همه گلنار بار اندر جحیم

استواء خط رای او اگر بیند الف

از خجالت زین سبب در پیش دارد سر چو جیم

در سر کوه از خیال برق شمشیر فتد

تا کمر گه کوه را از فرق سر سازد دو نیم

اژدهای رایتت در دامن آخر زمان

فتنه ها را چون کشف سر در گریبان یافته

از زبانتبز شمشیرت که قاطع حجت است

دعوی عدل تو را ملک تو برهان یافته

در هوای دست بوس و پای بوست اسمان

ماه را گاهی چو گوی و گه چو چوگان یافته

طوطی لفظ شکر خای تو بر خوان سخن

پر طاوس ملایک را مگس را ن حیران

اندر این مدت که بود از بس غبار عارضه

چرخ چشم روشنان تاریک وحیران یافته

روزگار اندر مزاج بدور صدر سلطنت

انحرافی ز اختلاف چرخ گردان یافته

قرة العین جهان را یک دو روزی چشم بد

ز تکسر ناتوان چون چشم خوبان یافته

ادل سواد مملکت را بود دور از روی تو

چون سواد طره دلگیر و پریشان یافته

در دعایت در مساجد شب همه شب تا به روز

مومنان را همچو شمع از سوز گریان یافته

صبحدم زان غم که ناگه بر تو بادی بگذارد

آتشین دل در بر خورشید لرزان یافته

آسمان گردیده چون نرگس به بستان کرده باز

غنچه هایش یک به یک در دیده پیکان یافته

منت ایزد را که می بینم به یمن همتت

چشم بیمار جهان داروی درمان یافته

موسی عمران علم بر وادی ایمن زده

یوسف دولت خلاص از چاه زندان یافته

سالها گیتی نثار مقدم این روز را

دامن دریا و کان پر در ومرجان یافته

کرده دستت در کنار سایلان شکرانه را

هر سرشک لعل وکان بر چهره ی کان یافته

آتش طبعم به فر مدحتت داغ حسد

بر جبین خان خاقانی وخاقان یافته

در جنابت کز طهارت چون جناب مصطفاست

بنده ی خود را گاه سلمان گاه حسان یافته

تا بد ونیک جهان را پنج حس وشش جهت

از نه آباء وسه روح وچار ارکان یافته

باد با احباب واعدایت قرین هر نیک وبد

کاسمان زآغاز تا انجام دوران یافته !

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

اگویی خیال قد تو ای گلستان چشم!

سرو است راست رسته بر آب روان چشم

تا نو بهار حسن تو بر چشم من گذ شت

شد پر گل وشکوفه مرا بوستان چشم

چشمم سپر بر آب فکند ست تا تراست

گیسو کمند عارض از ابرو کمان چشم

چشم ودلم فکنده بدین روز ومی کشم

گاهی خسارت دل وگاهی زیان چشم

چشم فضول خانه ی دل را خراب کرد

یا رب سیاه باد مرا ، خان ومان چشم !

تا کی به مهر روی تو ریزند چون شهاب

سیارگان اشک من از آسمان چشم ؟

تا چشمم از جمال تو خط نظر نیافت

خون است در میان دل ودر میان چشم

صد گنج شایگان کنم اندر هر آستین

بهر نثارش از گهر رایگان چشم

پالوده ی سرشک وکباب جگر نهم

پیش خیال روی تو بر گرد خوان چشم

با آنکه آب در جگرم نیست هر شبی

باشد عیار روی توام میهمان چشم

بنشاندش ز مردمی انسان عین من

چون سرو تازه بر لب آب روان چشم

وانگه زراوق عینی پیش آورم

قرابه یزجاجی راوق فشان چشم

چشمم چو گلستان همه پر خار محنت است

شبنم نشسته به طرف گلستان چشم

در گوشه ها نشسته فرو برده سر بر آب

ازترکتاز غمزه ی تو مردمان چشم

چشمم خیال ابروی شوخ تو بست وهست

پیوسته این خیال کج اندر کمان چشم

از بس که من خیال تو تحریر می کنم

بشکسته خامه ی مژه ام در بیان چشم

آنکش خیال لعل تو در چشم خانه ساخت

گوهر به آستین کشد از آستان چشم

گلگون اشک بس که براند بهر طرف

آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم

در انتظار مقدم خیل خیال تو

روز وشب است بر سر ره دیده بان چشم

ننشاند همچو قد ورخت هیچ سر وگل

اندر حدیقه حدقه یباغبان چشم

در چشم تو کی آیم ازین سان که غمزه هاست

صف بر کشیده اند کران تا کران چشم

هندوی چشم من سفر بحر می کند

آراسته است از آن به لالی وکان چشم

گویی سحاب خاطر دریا وکان لطف

سر مایه داده است به دریا وکان چشم

آنکو عروس باصره بی رای و حسن او

بنمود چهره در تتق پرنیان چشم

شیرین بود ز شکر شکرش دهان گوش

روشن به نور طلعت رویش روان چشم

بی حسن روی صائب او جلوه گر نشد

طاوس نور در چمن بوستان چشم

آلا که در لقای هوای مبارکش

مرغ نظر نمی پرد از آشیان چشم

گر ابر همتش فکند سایه بر وجود

گوهر چکد به جای نم از ناودان چشم

چشم و چراغ اهل و جودی و از وجود

ذات شریفت آمده بر سر بسان چشم

اوج جلالت تو نبیند سپهر اگر

با صد هزار دیده کند امتحان چشم

از چشم حاسدان گل بخت تو ایمن است

کو را ز خار غصه مبادا امان چشم

از کحل موکب تو جلاگر نیافتی

تاریک بودی آینه روشنان چشم

آن را که کحل دیده نه از خاک پای توست

آب سیه برآیدش از دودمان چشم

خصم مزور تو که روی بهیش نیست

بر روی چون بهی فکند ناردان چشم

با زیب خاک پایت اگر چشم یاد کند

از سرمه باد خاک سیه در دهان چشم

ز ادراک اوج قدر تو شد چشم نا توان

پیداست که تا چه قدر بود آخر توان چشم

شاها بدان خدایی که فراش قدرتش

بنهاد شمع باصره در شمعدان چشم

برآفتاب روی نگاران خرگهی

زابروی چون هلال کشد سایبان چشم

بر مسطر د ماغ که مشکات دانش است

بنشانده است هندو کی پاسبان چشم

مهر وسپهر وروز وشب ومردم ونبات

ابداع کرده حکمتش اندر جهان چشم

از شرم آسمان فکند چشم بر زمین

ار بیند این منا ظره اند ر میان چشم

چشمم به مدح خاک درت کرد ترزبان

اینک هنوز می چکد آب از دهان چشم

تا هست گرد عارض سیمین مدار خط

تا هست زیر سایه ی ابرو مکان چشم

تا چشم بد خزان بهار سعادت است

بادا بهار جاه تو دور از خزان چشم !

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

اگویی خیال قد تو ای گلستان چشم!

سرو است راست رسته بر آب روان چشم

تا نو بهار حسن تو بر چشم من گذ شت

شد پر گل وشکوفه مرا بوستان چشم

چشمم سپر بر آب فکند ست تا تراست

گیسو کمند عارض از ابرو کمان چشم

چشم ودلم فکنده بدین روز ومی کشم

گاهی خسارت دل وگاهی زیان چشم

چشم فضول خانه ی دل را خراب کرد

یا رب سیاه باد مرا ، خان ومان چشم !

تا کی به مهر روی تو ریزند چون شهاب

سیارگان اشک من از آسمان چشم ؟

تا چشمم از جمال تو خط نظر نیافت

خون است در میان دل ودر میان چشم

صد گنج شایگان کنم اندر هر آستین

بهر نثارش از گهر رایگان چشم

پالوده ی سرشک وکباب جگر نهم

پیش خیال روی تو بر گرد خوان چشم

با آنکه آب در جگرم نیست هر شبی

باشد عیار روی توام میهمان چشم

بنشاندش ز مردمی انسان عین من

چون سرو تازه بر لب آب روان چشم

وانگه زراوق عینی پیش آورم

قرابه یزجاجی راوق فشان چشم

چشمم چو گلستان همه پر خار محنت است

شبنم نشسته به طرف گلستان چشم

در گوشه ها نشسته فرو برده سر بر آب

ازترکتاز غمزه ی تو مردمان چشم

چشمم خیال ابروی شوخ تو بست وهست

پیوسته این خیال کج اندر کمان چشم

از بس که من خیال تو تحریر می کنم

بشکسته خامه ی مژه ام در بیان چشم

آنکش خیال لعل تو در چشم خانه ساخت

گوهر به آستین کشد از آستان چشم

گلگون اشک بس که براند بهر طرف

آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم

در انتظار مقدم خیل خیال تو

روز وشب است بر سر ره دیده بان چشم

ننشاند همچو قد ورخت هیچ سر وگل

اندر حدیقه حدقه یباغبان چشم

در چشم تو کی آیم ازین سان که غمزه هاست

صف بر کشیده اند کران تا کران چشم

هندوی چشم من سفر بحر می کند

آراسته است از آن به لالی وکان چشم

گویی سحاب خاطر دریا وکان لطف

سر مایه داده است به دریا وکان چشم

آنکو عروس باصره بی رای و حسن او

بنمود چهره در تتق پرنیان چشم

شیرین بود ز شکر شکرش دهان گوش

روشن به نور طلعت رویش روان چشم

بی حسن روی صائب او جلوه گر نشد

طاوس نور در چمن بوستان چشم

آلا که در لقای هوای مبارکش

مرغ نظر نمی پرد از آشیان چشم

گر ابر همتش فکند سایه بر وجود

گوهر چکد به جای نم از ناودان چشم

چشم و چراغ اهل و جودی و از وجود

ذات شریفت آمده بر سر بسان چشم

اوج جلالت تو نبیند سپهر اگر

با صد هزار دیده کند امتحان چشم

از چشم حاسدان گل بخت تو ایمن است

کو را ز خار غصه مبادا امان چشم

از کحل موکب تو جلاگر نیافتی

تاریک بودی آینه روشنان چشم

آن را که کحل دیده نه از خاک پای توست

آب سیه برآیدش از دودمان چشم

خصم مزور تو که روی بهیش نیست

بر روی چون بهی فکند ناردان چشم

با زیب خاک پایت اگر چشم یاد کند

از سرمه باد خاک سیه در دهان چشم

ز ادراک اوج قدر تو شد چشم نا توان

پیداست که تا چه قدر بود آخر توان چشم

شاها بدان خدایی که فراش قدرتش

بنهاد شمع باصره در شمعدان چشم

برآفتاب روی نگاران خرگهی

زابروی چون هلال کشد سایبان چشم

بر مسطر د ماغ که مشکات دانش است

بنشانده است هندو کی پاسبان چشم

مهر وسپهر وروز وشب ومردم ونبات

ابداع کرده حکمتش اندر جهان چشم

از شرم آسمان فکند چشم بر زمین

ار بیند این منا ظره اند ر میان چشم

چشمم به مدح خاک درت کرد ترزبان

اینک هنوز می چکد آب از دهان چشم

تا هست گرد عارض سیمین مدار خط

تا هست زیر سایه ی ابرو مکان چشم

تا چشم بد خزان بهار سعادت است

بادا بهار جاه تو دور از خزان چشم !

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

عید است بر خیز ای صنم ، پیش آر پیش از صبحدم

در بزم جمشید زمان ، خام خم اندر جام جم

هان پختگان را خام ده ، دردی کشان را جام ده

اسلامیان را نام ده ، وز کفر بر ما کش رقم

کنج مساجد عام را ، میخانه ی در د آشام را

این پخته را آن خام را ، کاندر ازل رفت این قلم

هیچ از ورع نگشایدت ، کاری از آن بر نایدت

می خورد که می بزدایدت ، ز آیینه جام زنگ غم

ملک سلیمانی برو ، سلمان ! به جامی کن گرو

ور چنگ داودی شنو ، هر دم به رغم غم نغم

آن پیر بین بر ناشده ، در پرده ها رسوا شده

بر پوست رگ پیدا شده ، از لاغری سر تا قدم

عود آتشی انگیخته ، عودی شکر ها ریخته

عود وشکر آمیخته ، بهر دماغ وجان به هم

تلخ است بی نی عیش می ، با باده شود دمساز وی

کا حوال عالم را چونی ، بنیاد بر باد است ودم

ساقی وگردون جام زر ، بردار در دور قمر

کامروز می گیرد ز سر دور قمر او نیز هم

چون در افق بنهفت سر ، عنقای زرین بال وپر

بالای قافش زال وزر ، پیدا شد از عین عدم

دیدم فلک پیراسته ، وز خلد زیور خواسته

وز بهر عید آراسته ، مه دوشش از سیمین علم

خورشید آنچه از خرمنش مه برد چون شد روشنش

بستاند وغل بر گردنش ، بنهاد وکردش متهم

دیشب در اثنای عمل ، بر یاد خورشید دول

می ساخت ناهید این غزل ، خوش بر نوای زیر وبم

کای در هوای بوی تو جان داده با صبحدم

پیش جمال روی تو ، بست از خجالت ، صبح دم

آنچه از رخت باید مرا ، از ماه بر ناید مرا

ماه تو افزاید مرا ، مهری دگر هر صبحدم

خواهی جمال خود عیان ، آیینه ای نه در میان

وز دور الحمدی بخوان ، بر روی همچون صبح دم

هر دم دلم پر خون کنی وز خون رخم گلگون کنی

در دامن گردون کنی ، از دیده ام هر صبحدم

چند آهنی جان مرا ، مهر تو تابد در جفا

هر بامدادم گو ییا ، مهر آتش است وصبحدم

در چشمت این اشک روان ، قطعا نمی آید وزان

طوفان اگر گیرد جهان ، در خود نخواهی دادنم

چون زلف مشک افشان ، تو خلقی ست سر گردان تو

قد من از هجران تو ، پیوسته چون ابروت خم

زلف تو دارد قصد دین ، در عهد دارای زمین

آن را که در سر باشد این ، از سر بر آید لاجرم

دارای افریدون نسب ، جمشید اسکندر حسب

دارنده ی دین عرب ، فر مانده ی ملک عجم

تاج سلاطین زمین ، نویین اعظم ، شیخ حسن

حیدر دل احمد سنن ، عیسی دم یوسف شیم

خورشید دولت رای او صبح ظفر سیمای او

دایم به خاک وپای او ، روح ملایک را قسم

در عهد احسانش گدا ، گرفی المثل خواهد عطا

از کوه برلفظ صدا ، پاسخ نیاید جز نعم

ابراز سخایش گر سخن راند به دریای عد ن

از بیم چون کان یمن پیدا کند خون شکم

گوید عطارد مد حتش ، این است دایم حرفتش

آری زمغز حکمتش ، پر شد عطارد را قلم

ای خیل بیدار ملک ، هر شب سپاهت رایزک !

وز هیبتت شیر فلک ، لرزان تر از شیر علم

دستت زر کان با ختم وز زر زمین پرداخته

بر آسمان افروخته ، رای تو رایات همم

هر جا که عدلت بگذرد ، بوم آن زمین را بسپرد

وز پهلوی آهو خرد ، خون جگر شیرا جم

طبع تو در روز وفا ، ابریست سر تا سر حیا

دشت تو درگاه سخا بحریست سر تا سر کرم

بودی زر خورنا روا ، در چار سوی آسمان

گر نیستی نامت نشان بر چهره ی او چون درم ؟

هستم به مدحت در سخن ، من قبله ی اهل زمن

وز دولتت هر بیت من ، با حرمت ((بیت الحرام ))

گر کم شد ستم یا گران ، عیبی نباشد اندر ان

باشد به پیش همگنان ، گوهر گران یاقوت کم

گرگ است در عهد شما ، از بز گریزان گوییا

عدل تو شحم گرگ را ، مالید در لحم غنم

دارم امید از دولتت ، کاندر ازای مدحتت

حالم به یمن همتت ، گردد چو نظمم منتظم

تا فتح وکسرت در میان باشند بادت در جهان

با دوستان ودشمنان ، پیوسته فتح وکسر وضم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

منم ، که نیست شب و روز جز گنه کارم

گناهکار وامید عفو می دارم

امیدوار به فضل خدا هر روزی

هزار بار خدا را زخود بیازارم

شکم بسان صراحی مدام پرز حرام

سجود می کنم وز ان سجود بی زارم

چون من مخالف دین می زیم چو ساغر وچنگ

چا سود گریه ی خونین و نا له زارم ؟

چو خامه نامه سیه می کنم بدان سو دا

که زلف دلکش مشکین خطی به دست آرم

تو آن مبین که چو زنبور خر قه ام عسلی است

که من ز بدو ازل باز بسته زنارم

کجا رسند ینابیع حکمتم به زبان

که من به خاک سر چشمه دل انبارم

در آب وگل شده ام غرق ومشکل است از گل

ره برون شدن من که بس گران بارم

به من به چشم بدی می نگرد که من در خود

چو نیک می نگرم بد ترین اشرارم

به آدمیم نخوانی دگر اگر یک ره

کنی مشاهده پرده های اسرارم

چو دیو ناکسم وبد سپاس وبد کردار

مباد در همه عالم کسی به کردارم

نماند بند خرد را مجال در سر من

که پر شدست دماغ ازخیال پندارم

به تن قرین مقیمان کنج محرابم

به دل ندیم حریفان کوی خمارم

دمید صبح مشیت رسی روز اجل

ولی هنوز من از جهل در شب تارم

مرا چو روز وشب آتش فروختن کار است

یقین کا گرم بود در جحیم بازارم

گرم چو عدم بسوزند نیست کسی را جرم

که من به دود دل خویشتن گرفتارم

شکسته عهد وشکسته دلم که خواهد کرد

شکستهای مرا جبر غیر جبارم

مهیمنا ملکا قادرا خداوندا

تویی رئوف ورحیم وعفو وغفارم

زکرده توبه واستغفر الله از گفته

اگر چه خوب وپسندیده است گفتارم

در آن زمان که امید از حیات قطع کنم

ز لطف ورحمت خود نا امید مگذارم

اگر چه من به رضایت نکرده ام کاری

تو رحمتی کن ونا کرده کرده انگارم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

ای سر کوی تو را کعبه رسانیده سلام

عاشقان را حرم کعبه کوی تو مقام

سعی در راه تو حج است و غمت زاد مرا

در ره حج تو این زاد همه عمره تمام

سالکان طرق عشق تو هم کرده فدا

جان درآن بادیه بی دیه خون آشام

طایره سد ره نشین را که حمام حرم است

از هوا دانه خال تو درآورده به دام

حسرت زمزم خاک درت آن مشرب

جان ما را به لب آورده چو جام است مدام

بی نبات لب تو آب خضر بوده مضر

بی هوای در تو بیت حرم گشته حرام

بر در کعبه کوی تو زباران سرشک

ناودانهاست فرود آمده تا شام ز بام

گر بود سنگ سیه دل غمت از جا ببرد

دل چه باشد که به مهر تو کند صخره قیام

کعبه روی صفا بخش تو در کعبه روی

آفتابی ست بنامیزد در ظل غمام

جز به زلف سیت فرق نشاید کردن

که کدام است جمال تو و خورشید کدام

هر کجا گفته جمال تو که عبدی عبدی

زده لبیک لب خواجه سیاره غلام

آفتابی و چنان گرد تو دل ذره صفت

در طواف است که یک ذره ندارد آرام

زان لب ای عید همایون شکری بخش مرا !

که به قربان لبان شکرینت با دام

حاجیادر پی مقصود قدم فر سودی

خنک آنان که به گام می برسیدند به کام

چه کنی این همه ره ؟ صدر رهت آخر گفتم

کز تو تا کعبه مقصود دو گام ست دو گام

دولت حاج نیابد مگر آن کس که به صدق

بندد احرام در کعبه حاجات انام

صورت لطف خدا مظهر حاجات ، اویس

ظل حق روی ظفر پشت وپناه اسلام

لمعات ظفر از پرچم او می تابد

چون کواکب زسواد شکن زلف ظلام

رای او آن که دهد پیر خرد را تعلیم

فکر او آن که کند سر قضا را اعلام

خوانده از چهره یامروز نقوش فردا

دیده از روزن آغاز لقای انجام

ای زاندیشه تیغ تو بداند یشان را

نقطه از صلب گریزان و جنین از ارحام

عکس رای تو اگر بر رخ ماه افتادی

خواستی مهر به عکس از رخ مه نور به وام

شرم رای تو رخ عین کند چون دل نون

زخم تیر تو دل قاف کند چون تن لام

از می ساغر لطف تو حبابی ناهید

وز دم آتش قهر تو شراری بهرام

نظر پاک تو در کتم عدم می بیند

آنچه اسکندر وجم دید در آیینه یجام

دیده از کبک در ایم تو شاهین شاهی

کرده با شیر به دوران تو گوران آرام

چرخ بر عزم طواف در تو هر روزی

بسته از چادر کافوری صبحست احرام

کوه را گر تف قهر تو بگیرد نا گه

خون لعلش به طیق عرق آید به مشام

آب را با سخطت پای بود در زنجیر

کوه را با غضبت لرزه فتد بر اندام

با کفت ابر حیا داشت زیم خواهش آب

گفت چون ملتمسی می طلبم هم زکرام

کمترین نایب دیوان تو در مسند حکم

آسمان را قلم نسخ کشد بر احکام

در زوایای حریم حرم معد لتت

شده طاوس ملایک به حمایت چو حمام

شد به خون عدویت تیغ به حدی تشنه

که زبان از دهان افکنده برونست حسام

می گدازد تن خود را زر از آن شوق کجا

لقب شاه کند نقش جبین از پی نام

قلمم گر به ثنای تو ز سر ساخت قدم

طبع من ریخت به دامن گهرش در اقدام

تا کند فصل خزان ابر سیه بستان را

یعنی اطفال چمن راست کنون وقت طعام

مهرگان باد همایون ومبارک عیدت

ای همایون زرخت عید وشهور وایام !

شب اقبال نکوه خواه تو در زیور روز

صبح اعمار بداند یش تو در کسوت شام

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

بیا چون مقام طرب شد تمام

نوایی بساز از پی این مقام

نوایی که در وی سخن هست و نیست

نوای نی و چنگ مالا کلام

درون دل از جام می بر فروز

که تابد درو روشنایی زجام

نوای طرب در مقامی سرای

کزو جان غمگین بود شاد کام

مقامی که از خاک بوسش کنند

ملوک و ملایک معطر مشام

مقامی است برتر ز ذات و البروج

مکانی است خوشتر ز دار السلام

درو جز نوا رانیابی حزین

درو جز صبا را نباشد سقام

بیاضش به حدی که رخسار صبح

سپیده ازو می ستاند به وام

بلندیش تاپایه کافتاب

به زرین کمندش برآرد به بام

قمر تا شود خادم این سرای

گهی بدرو گاهی حلال است نام

نمودار این روضه بودی اگر

شدی ساکن از قصر فیروزه فام

ز نور و صفا صحن این خانه راست

فراغت ز آمد شد صبح و شام

ز خاک درش چون رحیق بهشت

دماغ فلک راست ذوق مدام

طمع داشت گردون که قرص قمر

شود خشت و فرشش ولی بود خام

گدا گر سوالی کند زین سرای

صدایش همه آری آید پیام

صریر درش گفته با سائلان

سلام علیکم علیکم سلام

زحل گر به بامش تواند رسید

ز شامش بود پاسبان تا به بام

بجای خودست این عمارت که کرد

پناه سلاطین ملا ذانام

مقام کریمان عهدست و شاه

بسی کرد نیکی به جای کرام

مقام کرم شاهوندی که هست

جهانیش در سایه احتشام

کریمی که بر نعمت خوان اوست

عظام صدور و صدور عظام

زهی چتر دور تو را سایه دار

همه روزه خورشید در اهتمام

همای است چترت که می پرورند

روان در ظلال جلالش عظام

صفات تو چون وصف عقل است خاص

عطای تو چون نور مهر است عام

خرد را به تدبیر توست اقتدا

امل را به فتراک توست اعتصام

کجا خیل رایت سراپرده زد

بود خیط صبحش طناب خیام

اگر ماه نو را کنی تربیت

به یک شب کنی کار او را تمام

بریم نریزد دگر آب روی

گر مایه یابد ز دستت غمام

ستم بود پیوسته کار سپهر

به دور تو برکند دندان زکام

شها من درین شعر می آورم

دو بیت ظهیر از پی اختتام

ندانم که بلقیس ثانی چرا

درین چند گاهم نبر ده است نام

منم کز زمین بوس آن حضرت است

چو هد هد مرا تاج بر سر مدام

درین هر دو بیت ارچه ایطاست لیک

رهیق کلام است مشکین ختام

الا تا همی بیت معمور را

بود خانه کعبه قایم مقام

سرای جلال بقای تو باد

چو فردوس دایم به رکن دوام

درین دولت آباد بر تخت جاه

به شادی نشین تا به روز قیام

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

راه نجم چو مشرف کند ایوان حمل

عامل نامیه را باز فرستد به عمل

صفر تخت سلطان فلک بر دارد

لاجرم در فلکش نام برآید به حمل

ابر نوروز چو از بحر برآید به هوا

جرم خورشید چو از حوت برآید به حمل

زرده مهر کند قله که را ابلق

اشهب روز کند ادهم شب را ارجل

ابر هر بیضه کافور که در کوه نهاد

کند آن بیضه کافور سراسر صندل

کار مشکل شده از رهگذر یخ بر ما

تا که از لطف هوا مشکل ما گردد حل

حسن گل جلوه دهد باد به وجهی احسن

راز دل خاک کند عرضه به نوعی اجمل

باغ مجموعه انواع لطایف گردد

سبزه اش خط و چمن مسطر و بویش جدول

نرگس شوخ و گل بابلی امروز به باغ

چون دو چشمند یکی اشهل و دیگر احوال

لاله دل سیه و لعل قبادانی کیست

صورت شام و شفق هیات مریخ و زحل

این همه تیغ خلاف از چه کشیدست چمن

گر چمن را نه سرو برگ خلاف است و جدل

جوشن موج چرا باد کند در تن آب

مغفر لاله چرا ابر نهد بر سر تل

ساقیا رطل پیا پی نده الا که به من

کی کند در من مخمور اثر می به رطل

هر که از می نکند تازه دل و مغز و دماغ

در دماغ و دل و طبعش بود البته خلل

خنکا جان و دل غنچه که بر می خیزد

هر صباحیش ترو تازه نگاری ز بغل

تو هر آن قطره باران که فرو می آید

آیتی دان شده از فیض الهی منزل

گل صد برگ بیاراست به صد برگ بساط

سرو آزاد بپوشید به صد دست حلل

در هوای چمن باغ علی رغم غراب

شاخ گلها زدهاند از پر طاوس کلل

خاک ز نگار برآورد خوشا زنگاری

که دهد آینه دیده و دل را صیقل

ابر نوروز به صد گریه و زاری هر روز

بعد تسبیح خداوند جهان جل جلال

سرخ رویی گلو لاله همی خواهد و ما

همه سر سبزی سرو و چمن دین و دول

خواجه شمس الحق و الدین زکریا که ازوست

ضبط ملک و نسق ملت و قانون ملل

وانکه در عهده اسکندر حزمش نکند

رخنه در سد بقا لشکر یاجوج امل

ذات او واسطه عقد لالی نجوم

رای او آینه نقش تصاویر ازل

ای به معیار ضمیر تو دغل سیم سحر

وی به میزان وقار تو سبک سنگ جبل

موکب عزم تو را جرم هلال است رکاب

موکب جاه تو را خنگ سپهرست کفل

هر سر ماه خیال است کج اندر سر ماه

که به نعل سم اسبت کندش چرخ بدل

مه گرین مرتبه می داشت سپهرش صد بار

بر سم اسب تو می بست به مسمار حیل

خورده زنبور عسل فضله رشح قلمت

لاجرم نص شفا آمده در شان عسل

ای که بی مشورت کلک تو در قطع امور

تیغ را نیست به قدر سر سوزن مدخل

اگر آوازه عدل تو به خورشید رسد

بعد از ین بگسلد از تاج گل آویزه طل

لطفت ار در دهن روح نباتی آبی

بچکاند بچکد آب نبات از حنظل

دارای آن دست که از دست سماک رامح

نیزه بستانی و بخشی به سماک اعزل

چرخ را قدر رفیعت ندهد هیچ مجال

بحر را طبع جوادت ندهد هیچ محل

نزد قدر تو غباری بود آن مستعلا

پیش دست تو غدیری بود این مستعمل

خصم را خلق خوشت می کشد و نیست عجب

که شود بوی خوش گل سبب مرگ جعل

سر شوم عدویت کوفته بهتر چون سیر

زانکه پر کنده و حشوست دماغش چو بصل

عقل کل کسب کمال از شرف ذات تو کرد

ای به صد مرتبه از عقل نخستین اکمل

بنده می خواست که بر رای جهان آرایت

غرض خویش کند عرض به تفصیل و جمل

خردم گفت چه حاجت که بر او هیچ سخن

نیست پوشیده الی آخر من اول

خاطر مدرک دستور و جهانبان و حجاب

دیده روشن خورشید و جهانتاب و سبل

چون به سعیت همه اطراف جهان مرعی شد

طرف بنده همانا که نماند مهمل

تاز تصریف زمان هر سر سالی در باغ

گل مضاعف شود و نرگس اجوف معتل

عیش ماضیت که فهرست نشاط و طرب است

باد پیوسته به رشک نعم مستعمل

پایه قدر تو از پایه گردون اعلی

مدت عمر تو از مدت گیتی اطول

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

شفق آمد چو می و ماه نو عید چو جام

غرض آن است که امشب شب جام است و مدام

کام خمار شد از خنده لبالب چو قدح

که میش می رسد امشب ز لب جام به کام

ساقی آغاز کن اکنون که مه رزوزه گذشت

بزم شام است و در وبزم می عیش انجام

خلد عیش است و درو باده حلال است

حلالروز عیدست و درو روزه حرام است حرام

بر سر کوچه خمار به شهر شوال

خانه ای گیر که بستند در شهر صیام

پخته شد هر که به خام خم خمار رسید

تو بدین پخته اگر در نرسی باشی خام

شاهدی دوش جمال از تتق شام نمود

که جهانی همه روزش نگران بود ز بام

مه پریرار علم افروخت به خاور در صبح

دوش دیدند پی نعل براقش در شام

چرخ با مشعل صبحی به در شاه آمد

جهت تهنیت عید و پی رسم سلام

ای سر زلف تنو را در شکن حلقه دام

از هوا طایر روح آمده با طوق حمام

تا به گرد لب لعلت خط مشکین بدمید

روشنم شد که شرابیست لبت مشک ختام

دهنت پسته شورست لبت تنگ شکر

من فدای تو و آن پسته شکر بادام

سرو زد لاف که زیبا قدم و بیش قدم

گو قدم پیش نه و پیش قدم خوش بخرام

چشم ماشکل قد چست تو بیند هموار

دل مادام سر زلف تو خواهد مادام

همه خواهند دوا از تو من خواهم درد

دانه جویند بدین در همه مرغان مادام

سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت

نا گه از گوشه ای آمد که گذارد پیغام

چون میان من و تو هیچ نمی گنجد موی

خود چه حاجت که به حاجب دهی البته پیام

با خیال لب لعلت مژهام غرق عرق

با هوای گل رویت خردم مست مدام

بر وصلت دگری می خورد و من غم عشق

که بر وصل تو خاص است و غم عشق تو عام

من به خون جگرم عشق تو پرورده چرا

دگری خوش کند از نافه مشک تو مشام

دارم امید که اگر مهر توام کردا سیر

کند آزاد مرا داور خورشید غلام

مظهر صبح ظفر مهر ذکا ابر حیا

منع بهر کرم روی جهان پشت انام

سایه لطف خداوند جهان شیخ اویس

مردم دیده دین پشت و پناه اسلام

آنکه بر عزم طواف در او می بندند

هفت اجرام سپهر از پی طاعت احرام

آفتابی که چو در رزم زند دست به تیغ

از میان پیکر مریخ برآرد چو حسام

هم ز طیب نفسش بزم ملک غالیه بوی

هم ز گرد سپش روی فلک غالیه فام

کار دین از روش رایت او یافت قرار

عقد ملک از گهر خنجرش آمد به نظام

تا زدیوان رضایش نستاند امضا

اختران را نبود هیچ نفاذ احکام

ابر می خواست که باران برد از بحر محیط

گفتمش : آب خود ای ابر مبر پیش لثام

با وجود کفش از بحر عطامی طلبی

گر کسی ملتمسی می طلبد هم زکرام

ای زیمن اثر طالع فر خنده تو

پنج نوبت زده در هفت ولایت بهرام

حد قدرت به تصور نتوان دانستن

که کسی عرصه افلاک نپیمود به گام

در وجود ار نگرد خشمت ازین پس نبود

آسمان را حرکت جرم زمین راآرام

جام احسان تو چون خنده زند در مجلس

گه کند ناله و گه گریه ز دستت نمام

می رود راه خلاف تو و می ماند خصم

به شغالی که رود پنجه زند با ضرغام

هر کجا موکب عزمت حرکت کرد کند

کره خاک به یکبارگی از جای قیام

باد عزمت ندمد بی نفحات نصرت

ابر کلکت نبود بی رشحات انعام

بی هوای تو چنان است چو بی آب نبات

بی ثنای تو کلام است چو بی ملح طعام

نسپرند سر کوی جلالت افکار

نرسیدند به سر حد کمالت اوهام

چرخ هر دایره ماه که بنیاد نهاد

جز به تدبیر ضمیر تو نکردند تمام

به خطا راند زبان تیغ به عهدت زان گشت

حد بر او واجب و محبوس ابد شد به نیام

عکس تیغ تو اگر کوه ببیند برعکس

کوه را لرزه ازآن بیم نهد بر اندام

خواستم رای تو را خواند به خورشید خرد

گفت خورشید به عهدش به کیان است و کدام

این همه ساله کند بزم و عطا با هر کس

وان به یک ماه دهد قرصی و آن نیز به وام

منهی صیت تو از غیرت دین پروریت

گر کند پرده نشینان فلک را اعلام

شمسه پرده افلاک چو خاتون هلال

بر نیاید پس ازین بی تتق شام ببام

تا چو ماه علم شاه شود هر سر ماه

ماه نو ماهچه قبه این سبز خیام

خیمه جاه تو را حد زمان باد اطناب

وان طنابش همه پیوسته به اوتاد دوام

عید میمون تو را باد همه قدر لیال

روز اقبال تو را باد همه عید ایام

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

زنجیر بند زلفت زد حلقه بر در دل

خیل خیال ماهت در دیده ساخت منزل

ای گل ز حسن رویت گشته خجل به صد رو

وی غنچه بر دهانت عاشق شده به صد دل

زلف و خط تو با هم هندوستان وطوطی

رخسار و خال مشکین کافور و حب فلفل

سودای زلف مشکین دارد دل شکسته

دیوانه گشت مسکین می بایدش سلاسل

غایب شدن به صورت از مامدان که مارا

گه طالعست مانع گه روزگار حایل

لعل حیات بخشد صد بار ریخت خونم

گویی به بخت من شد آب حیات قاتل

یاقوت در چکانت الماس راست حامی

شمشاد خوش خرامت خورشید راست حامل

از عکس گونه هایت در تاب ماه نخشت

وز سحر چشمهایت بی آب چاه بابل

خواهی که یوسف جان از چاه غم برآید

پرتاب کن زبالا مشکین رسن فروهل

از حسن گل به گلزار باد افکند ورق را

گر بر شمال خوانم یک شمه زان شمایل

زان شانه بر سر آمد کو موی می شکافد

در حل و عقد زلفت کان نکته ایست مشکل

زنهار طره ات را مگذار کان پریشان

دارد سر تطاول در عهد شاه عادل

آن کعبه اعالی وان قبله معالی

آن منبع معانی وان مجمع فضایل

دلشاد شاه شاهی کز فر ملک مقنع

بگرفت ملک سنجر بشکست تاج هرقل

نعل سم سمندش تاج سر سلاطین

خاک در سرایش آب رخ افاضل

رایات کام کاری از روی اوست عالی

آیات شهریاری در شان اوست نازل

صیت مکارش را، باد صباست مرکب

حمل مواهبش ، را ، بهار محمل

چون روزگار حکمش ، بر جن وانس نافذ

چون آفتاب عدلش ، بر بحر وبر شامل

تا شاه باز چترش ، بگرفت ملک سنجر

بر کند نسر گردون ، شهبال صیت طغرل

ای خیل حشمتت را نصرت فتاده در پی !

وی چتر دولتت را خورشید رفته در ظل !

در معرض عفافت ، آن مکه ی طهارت

در مجلس ثنایت ، آن مصدر دلایل

پوشیده آستین را بر چهرهبنت عمران

بوسیده آستان را ، صد بار این وابل

از رشک حسن خطت ، دست نگار بر سر

وز شرم لطف طبعت ، پای زلال در گل

دارد زحسن خلقت ، باد شمال بویی

شاخ شجر بدان بو ، باشد به باد مایل

در صدر خصم رمحت تا یافت حکم نافذ

رفت از ولایت تن ، جانش زدست عامل

جز در حصار آهن، یا در میان آبی

مثل تویی نیارد،با تو شدن مقابل

دست تو حاصل کان ، در خاک ریخت یکسر

شاید اگر بگیرد زین دست کان معامل

در بخشش از مبادی تا دست بر گشادی

هستند در ایا دی بسته میان انامل

شاخ نهال رمحت ، بر کنده بیخ یاغی

سیل سحاب جودت افزوده آب سایل

با حکم پایدارت کوه گران سبک سر

با عزم تیز تازت ، برق عجول کاهل

هر عضو دشمنت شد ، منزلگه بلایی

تیغ تو تیز گشته ، در قطع آن منازل

چشم وچراغ عالم ، بودی تو پیش از آن دم

کافلاک در گرفتند ، اجرام را مشاعل

هان جام عید اینک ، شاها کز انتظارش

می کف زدست بر سر خم راست پای در گل !

ساقی لاله رخ را ، گو ساغری در افکن

گلگون چو اشک عاشق روشن چو رای عاقل

راحی که گر فشاند بر خاک جرعه ساقی

عظم رمیم گردد ، حالی به روح واصل

مستان جز از معانی ، می های ارغوانی

فارغ کن از عنادل ، بر نغمه ی عنادل

مطرب که دوش گفتی ، در پرده راز بربط

آواز ها فکندست امروز در محافل

چنگ است بسته خود را ، بر دامن مغنی

از دامن مغنی ، زنهار دست مکسل !

ذوقی تمام دارد ، در صبح عید باده

بی جست وجوی شاعر بی گفت وگوی عاذل

راوی اگر نوازد ، این شعر در سپاهان

روح کمال خواند ((للهدر قایل ))!

تا هر صبا روشن ، این آبگون قفس را

از بال زاغ گردد ، حاصل پر حواصل

فرخ صبا عیدت فرخنده باد ومیمون !

طبع ستاره تابع کام زمانه حاصل !

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4456047
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث