به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ماهی از برج شرف زاده خورشید کمال

زاده الله جمالاً به جهان داد جمال

گلبن (انبته الله نباتاً حسنا)

بر دمانید سپهر از چمن جاه و جلال

روز آدینه نه از ماه ربیع الاخر

رفته از عهد عرب هفتصدو پنجاه و سه سال

شیخ زاهد شه فرخنده پی آمد به وجود

شد جهان از اثر طالع او فرخ فال

از پی خواب گهش در ازل آراسته اند

مهد فیروزه افلاک به انواع لال

حضرتش مجد جلال است و ببینی روزی

بسته خود را فلک پیرو برو چون اطفال

در هوای شرف طالعش از گشت فلک

سر کشیدست کنون سنبله بر اوج کمال

تا کند زهره نثار قدم میمونش

در انجم به ترازو کشد از بیت المال

اژدهای علم عزم ورا بهر عدو

عقرب از پیش دوان نیش اجل در دنبال

مشتری خانه قوسش زره ملکیت داد

و بنوشت ز ایوان قضاتیرمثال

جدی کان خانه عیش و طرب اولاد است

زحل آراست به پیرایه عز و اقبال

تا غبار مرض و خوف نشاند زرهش

می کشد چرخ به دلو از یم کوثر سلسال

برج هوتش که شد آن خانه زوج و شرکاء

چون جمش مملکتی داد بلا شرک و مثال

هشتمین خانه او داشت امیر هفتم

تا در خوف و خطر را ندهد هیچ مجال

نهمین خانه علم است و در و پیر و زحل

همچو طفلان شده ساکن ز پی کسب کمال

حصه مملکت و سلطنت جوزا شد

وندرو زهره و مریخ و عطارد عمال

مهر و برجیس و معالراس به برج سرطان

رفته کان باب نجاح است ومال آمال

اسدش خانه اعداد و به خون اعدا کرده

چون کف خضیب است و مخضب چنگال

باش تا غنچه این روضه دماند گل بخت

باش تا طایر این بیضه درآرد پر و بال

شود انگشت نمای همه عالم چو هلال

باش تا کنگره افسر گردون سایش

باش تا باز کند چتر همایونش پر

عالمی بینی در سایه اوفارغ بال

از پی تهنیت آیند ملایک چو ملوک

به در خسرو اعظم ز سر استقبال

داور دور زمان شیخ حسن آنکه به تیغ

فتنه را می کند از روی زمین استیصال

در خوی از غیرت فیض کرمش روی سحاب

در گل از طیره قدمش آب زلال

ای زبحر کرمت چشمه خورشید سراب

وی زتاب غضبت آتش مریخ زگال

اثر کوثر شمشیر تو در روز اجل

صدمه نعل سم اسب تو درگاه جلال

خون کند نقطه امطار در ارحام صدف

بشکند مهره احجار در اصلاب جبال

گرد خیل تو چون از روی زمین برخیزد

آسمانش کند از مرکز خویش استقبال

اثر عدل تو دان اینک بر اطراف افق

در دم گرگ رود آهوی زرین تمثال

در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل

ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال

خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک

همه چیزی به تو داده است خدای متعال

فسحت مملکت وکامرواییو خدم

رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال

در مقامی که نهد خنگ فلک سیر تو نعل

ماه نو جای ندارد به جز از صف نعال

خسروا داد کن و شکر به شکرانه آنک

همه چیزی به تو داده است خدای متعال

فسحت مملکت وکامرواییو خدم

رونق سلطنت و جاه و جوانی و جمال

وین دو نوباوه عزو شرف و جاه که هست

عالمی شان ز جلال آمده در تحت ظلال

اینت اسکندر گیتی زره استعداد

وانت کیخسرو ثانی ز سر استقلال

ثالث این عیسی فرخ قدم میمون فر

کامد از رابطه ثانیه در مهد جلال

پادشاهی است مطیع تو که هستند

امروزپادشاهان جهانش همه ممنون نوال

شاه دلشاد جوانبخت که در روی زمین

با همه دیده ندیدش فلک پیر مثال

آنکه رضوان به سرو دیده کشد روی بهشت

خاک پایش ز پی سرمه ارباب حجال

خاتم مملکت جم نشدی ضایع اگر

بودی آراسته بلقیس بدین خوی و خصال

ای به توشیح ثنای تو مرشح اوراق

وی به تزیین دعای تو مزین اقوال

پایه قدر تو بر فرق زحل زرین تاج

سایه چتر تو بر روی ظفر مشکین خال

نیل گردون شده بر چهره اقبال تو لام

لام اقبال تو بر عین سعادت شده دال

میکشد ذیل کرم عفو تو بر روی گناه

می برد گوی سبق جود تو از پیش سوال

بی هوایت خرد از الفت سرگشت ملول

بی رضایت بدن از صحت جان یافت ملال

گر دماغ چمن ازخوی تو بویی یابد

بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال

در زمان گوهر تیغ تو آزار حریر

سوزن تیز نیارد که درآرد به خیال

با عطای کف تو بخشش آل برمک

مثل لجه دریا بود و لمعه آل

نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد

به جز از عقد ثریا ندهد بار نهال

سرورا مدت شش سال تمام است که من

هستم از حلقه به گوشان درت چون اقبال

به هواداری درگاه فلک قدر شما

کرده ا ترک دیار و وطن و مال و منال

بعد ازآن کز صدف مدح شما خاطر من

گرد اطراف جهان را زگهر مالا مال

قرب سی سال به نیکو سخنی در عالم

شده مشهور شدم جاهل و بدگو امسال

هنر آمد شرف مردم و از طالع بد

هنر من همه شد عیب و شرف گشت وبال

من چه بر بسته ام از لولو لالای سخن

کاش چون لاله زبان سخنم بودی لال

بسته نظم دلاویز شدم همچو صدف

خسته نافه مشکین خودم همچو غزال

نبود هجو به جز کار خسیسی طامع

نبود هزل به جز کار سفیهی هزال

من که امروز کمال سخنم تا حدی است

که عطارد کند از خاطر من استکمال

به چنین شغل کنم قصد زهی قصد و غرض

به چنین فکر کنم میل زهی فکر محال

خود به یکبارگی از پای درآورد مرا

غم درویشی و بیماری و تیمار عیال

سفره وارم فلک افکند و من حلقه به گوش

می کنم خدمت شاه از بن دندان چو خلال

سالها رفت که من می کنم این ناله و کس

نرسانید به من هیچ نوایی ز منال

تا برآید به چمن ناله زار از صلصل

تا که باشد به جهان طینت خلق از صلصال

تا ابد طینت ذات تو مبیناد خلل

جاودان سایه جاهت مپذیرد زوال

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

عید من آنکه هست خم ابرویش هلال

بر عین عید ابروی چون نون اوست دال

عیدی که قدر اوست فزون از هزار ماه

ماهی که مثل او نبود در هزار سال

خوش می خرامد ز بن گوش می کشد

هر دم به دوش غالیه زلف او شمال

تا خود خیال ابروی اوبست ماه نو

کج می نمود در نظر مردم این خیال

هندوی اوست هر سرمه از آن جهان

می گویدش (مبارک)و می خواندش هلال

طالع شوای خجسته مه نو که عالمی است

بی عید طلعت تو همه روزه در ملال

لعلت به خنده می شکند حقه عقیق

چشمم به گریه می گسلد رشته لال

با چشم مست گو که میدان چو می بریز

خون مرا مگو که حرامست یا حلال

چو گان زلفت آنکه به میدان دلبری

سر جز به گوی ماه درآرد بود محال

کم می کنم حدیث دهان تو چون می کنم

کانجا سخن نمی رود از تنگی مجال

رویت گل دو روی به یک روی چون ندید

صد بار زرد و سرخ برآمد زانفعال

با توست گوییا نظر آفتاب ملک

کامد چو ماه عید مبارک رخت به فال

خورشید صبح سنجق و ماه زحل محل

دارای چرخ کوکبه مشتری خصال

سلطان معزدین خدا پادشه اویس

سلطان بی عدیل و شهنشاه بی مثال

شاهی که ظل مرکز چتر جلال اوست

دوران هفت دایره را نقطه کمال

شاهی که زیر شهپر شاهین دولتش

خوش خفته است کبک دری با فراغ بال

ای گشته مالکان همه ملوک ملک تو

وی مال کان زکف دست تو پایمال

تقدیر داده تا ابدت بخت (لاینام)

ایزد سپرده در ازلت ملک (لایزال)

مهرست و ماه رای زرینتوراغلام

کان است و بحر طبع جواد تو را عیال

آفاق راست بحر کفت منشا کرم

افلاک راست خاک درت مسند جلال

امر تو مرکبان زمین را کند روان

نهی تو بختیان فلک را نهد عقال

آن خلق خلق توست که ده تو ز غیرتش

خون بسته است در جگر نافه غزال

وان لطف لطف توست که در عین سلسبیل

بر روی کف می زند از طره اش زلال

وان قهر قهر توست که از باد هیبتش

آب نبات زهر شود در عروق بال

وان گرز گرز توست که بدخواه را کند

پیدا میان دو کتفش فرق در جدال

بر کوه جامد ار گذرد با هیبتت

گردند چون سحاب روان در هوا جبال

مریخ را بدل شمرد زهره بعد از ین

با ماه رایت تو اگر یابد اتصال

مه خواست تا به سم سمندت رسد مگر

خود را بر او ببندد اگر دارد احتمال

آنجا که خنگ ماه منیر تو سم نهد

ماه نو افتاده بود در صف نعا ل

ظل ظلیل چتر تو و خوی پرچمت

رخسار نو عروس ظفر راست زلف و خال

گر التجا کند به تو خورشید خاوری

دیگر به نیم روز نبیند کسش زوال

چرخ دوال باز اگر سر کشی کند

امرت کشد به جرم زجرم اسد دوال

بد خواه را چه زهره که گردد معارضت ؟

با شیر خود چه پنجه تواند زدن شغال

دست سوال پیش تو سایل چه آورد

چون هست پیش دست عطا تو بر سوال

جود تو منع کرد ترا زو از آن شدست

میزان درست مغربی مهر را زوال

شا ها بدان خدای که از خوان نعمتش

دنیاست یک نواله وعقبی است یک نوال !

کا مروز در جمیع ممالک منم که نیست

جز فکر مدحت تو مرا هیچ اشتغال

از صبح تا به شام دعای تو می کنم

بی آنکه باشدم طمع جا ه وحرص مال

ورنه به دولتت چو دگر بندگان تو

من بنده نیز داشتمی منصب و منال

بر غیر حضرت تو حرام است شعر من

کان سحر مطلق است بهر مذهبی حلال

تا در طباع آتش و آب است اختلاف

تا در مزاج باد بهاریست اعتدال

بادا حدود ملک تو ایمن ز اختلاف

بادا مزاج امر تو خالی ز اختلال

فرخنده باد بر تو شب قدر و روز عید

پشت و پناه و قدر جلال تو ذوالجلال

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

ای حریم بارگاهت کعبه ملک و ملک !

ساحتت را روضه فردوس حدی مشترک

در خط از عکس خطوطت ، سطح لوح لاجورد

در گل از سهم اساست ، پای وهم تیز تک

از فروغ شمسه دیوار ایوانت به شب

ذره ها را در هوا بتوان شمردن یک به یک

پاسبانان دور بامت که با عرشند راست

زنده می دارند شب ز آواز تسبیح ملک

باغبار کیمیای خاک در گاه تو زر

سر زند بر سنگ اگر جوهر نماید بر محک

با رگاهت قبله گاه مشگ مویان خطا

آستانت قبله جای ماهرویان نمک

جنت وصحنت مقابل می نهد استاد عقل

گفت رضوان : هان بیا ! آن عرصه لی ، وین خصه لک

خا ر و خاشاک غذایت می فرستند هر صباح

گلشن فردوس را فراش بر رسم ملک

ز اشتیاق خوض روض کوثر مشربت

می شود ماه سما هر ماه بر شکل سمک

ز اعتدال نو بهار گلشنت در مهرگان

می دماند خیری از ازهار وگلبرگ از خسک

چرخ خورشید جلالی ایمن از تغییر هدم

سد یا جوج بلایی فارغ از تخریب دک

میر بر صدر تو جمشید ست بر عرش سبا

شاه بر تخت تو خورشید ست بر اوج فلک

شیخ حسن بیگ آسمان مملکت (من کل باب)

شاه دلشاد آفتاب سلطنت بی هیچ شک

حزم هشیارست قصر ملک این را پاسبان

بخت بیدارست خیل نصرت آن را یزک

نیست بی این باد را دست تطاول بر چراغ

نیس بی آن آب را حکم تصرف بر نمک

آن جهانداری که از آواز کوشش هر زمان

روز کوشش آید اندر گوشش (النصرة معک )

خطه بغداد جز در سایه اقبال شان

چون خلافت با علی بوده است و زهرا بی فدک

تا به تیغ زرنگاری از روی گیتی هر صباح

خط مشک افشان شب را می کند خورشید حک

این بهشت آباد خرم بر شما فرخنده باد

مسکن احباب جنت منزل اعداد درک

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

بسم نبود جفای رخ چو یاسمنش

بنفشه نیز گرفت است جانب سمنش

غزالم از کله تا طوق بست بر گردن

به گردن است بسی خون آهوی ختنش

دل از عقیق لب او حریق گلگون خواست

چو لاله داد در اول پیاله درو دنش

در آن خیال که کردند از وصالش هیچ

نیس نقش به غیر از خیال پیراهنش

به جای خود بود ار سروناز برخیزد

زجای خویش و نشاند خویشتن

دلم در آن رسن زلف عنبرین آویخت

بدان طمع که برون آید از چه ذقنش

هزار بار از آن چاه جان رسید بر لب

که بر نیامد کارم به مویی از رسنش

سرشک من چو درآید ز راه دریا بار

بود همیشه به اطراف روم تاختنش

اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب

جهان بریخت مرا خون گرفت خون منش

که دیده بر سر و سرو تو برگ نسترنت

که بود باز سر و برگ نسترنش

به بوی آنکه دهد رنگ عارض تو به گل

نسیم صبح چه دمها که داد در چمنش

زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات

بدین ترانه گرفتند خلق در دهنش

کسی که پیش دهان تو نام پسته برد

حقیقتاست که مغزی ندارد آن سخنش

به دور چشم تو بد گوهری ست جزع یمان

که ترک چشم تو خواند به گوهریمنش

نهاده بوته قلبم غم تو در آتش

مگر خلاص دهد زان خلاصه زمنش

عزیز مصر جهان یوسف سریر وجود

که او چو جان عزیز است و مملکت بدنش

عمر صلابت عثمان حیای حیدر دل

که زنده گشت بدو دین احمدو سننش

نجوم کوکبه شاه جهان اویس که هست

قرین جام دم صاحب ولایت قرنش

روایح کرمش میدمد ز باغ وجود

چنان که بوی اویس از جوانب یمنش

جهان همت او عالمی ست کز عظمت

که مرغزار سپهر است سبزه دمنش

بهر دیار که آب دیار زد دستش

فرو نشاند غبار حوادث وفتنش

اگر نه شمسه ایوان او بدی خورشید

هزار بار شدی عنکبوت پرده تنش

همیشه هست و بود سر افراز گردن کش

سنان صدر نشین و کمند دل شکنش

لالی سخنش گوهری است کز بن گوش

غلام حلقه به گوش است لولوی عدنش

گر آفتاب نه بر سمت طاعت توبود

برون کشند نجوم ازمیان انجمنش

کمند قهرت اگر صبح را گلو گیرد

محال باشد ازین پس مجال دم زدنش

همای چترتو را طالعی است هر روزی

شدن معارض خورشید و بر سرآمدنش

هوای منزلت دست بوس خاتم توست

که برکند دل لعل بدخشی از وطنش

به باغ سبز فلک باد خیلت ارگذرد

ز شاخ ثور بریزد شکوفه پرنش

چنان شود که به عهد تو باز خواهد باغ

زرهزنان خزان برگ بید و یاسمنش

شبان شبان ز ستمگر چنان شود ایمن

که گرگ و میش شود مستشار و موتمنش

من این مثلث عنبر نسیم نفروشم

وگر بهشت مثمن دهند در سمنش

مثلثی ست غبار عبیر درگاهت

که خاک اوست به از خون نافه ختنش

بدین قصیده غرا(ظهیر)وقت منم

زمانه را چو تویی اردشیر بن حسنش

ز غصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا

بهار مدح تو آورد باز در سخنش

دعای شاه جهان واجب است و می گویم

که باد حافظ و ناصر خدای ذوالمننش

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

مبشران سعادت برین بلند رواق

همی کنند ندا در ممالک آفاق

که سال هفتصد و پنجاه و هفت رجب

به اتفاق خلایق بیاری خلاق

نشست خسرو ریو زمین به استحقاق

فراز تخت سلاطین به دار ملک عراق

خدایگان سلاطین عهد شیخ اویس

پنا هو پشت جهان خسرو علی الا طلاق

شهنشهی که برای نثار مجلس اوست

پر از جواهر انجم سپهر را اطباق

مشام روح ودماغ خرد زباغ بهشت

به جز روایح خلقش نکرده استنشاق

-زبان ناطقه از منهیان عالم غیب

به جز نتایج طبعش نکرده استنطاق

فکنده قصه یوسف جمال او در چاه

نهاده نامه کسری ، زمان او بر طاق

اگر نه ترک فلک پیش او کمر بند

فلک به جای کله بر سرش نهد بغطاق

کسی به دولت عدلش نمی کند جز عود

ز دست راهزنان ، نا له در مقام عراق

چه گوشمال که از دست او کشیده کمان ؟

چه سر زنش که ز انصاف او نیافت چماق ؟

زهی شهنشه انجم تو را کمینه غلام !

زهی مبارز پنچم تو را کهینه وشاق !

به بندگی جناب تو خسروان مشعوف

بپای بوس رکاب تو سر وران مشتاق

ز گوشه های سیر تو بخت جسته وطن

به خانه های کمانت ظفر گر فته وثاق

فروغ تیغ به چشم تو لمعه ای ساغر

نوای کوس به گوش تو ناله عشاق

کمان هیبتت افکنده سهم در اطراف

کمند طاعتت آورده دست در اعناق

به بحر نسبت طبع تو می کنو همه وقت

اگر چه در صف بحر می کنم اغراق

صحیفه ای است وجود مبارک تو درو

همه مکارم ذات و محاسن اخلاق

علو قدر تو را آفتاب اگر نگردد

چو سایه باز فتد در رواق چرخ به طاق

صبا ز دفتر خلق تو یک ورق می خواند

چمن مجلد گل را به باد داد اوراق

شمال صیت تو را شد براق برق عنان

هلال زین براق تو گشت وبدر جناق

ز هیبت تو دل دشمنان بروز نبرد

چنان بود که دل عاشقان به روز فراق

خدایگانا ! ز امروز تا به روز حساب

به توست عالمیان را حوالت ارزاق !

تراست مملکت سلطنت به استقلال

تراست سلطنت مملکت ، به استحقاق

جهانیان همه زنهاریان عدل تواند

امیدوار به فضل ومراحم واشفاق

به چشم راستی آنکس که ننگرد در تو

چو نرگسش بدر آورد ز پلکها ، احداق

به آب تیغ نشان آتش شرارت خصم

از آنکه می زندش دیگ سینه جوش نفاق

یقین به موضوع تریاک داده باشی زهر

به جای زهر عدو را اگر دهی تریاق

اگر چه با تو نه آبای آسمان خوردند

به چادر مادر عنصر هزار پی سه طلاق

به سد عدل حصین کن حصار دولت خویش

مباش غافل از این چرخ ازرق زراق

هنوذ با تو کنون می خورد فلک سوگند

هنوز با تو کنون می کند جهان میثاق

به پایه ای برسی از شرف که چون سدره

درخت قدر تو بر ساق عرش ساید ساق

شها ! به شکر طوطی گر این حدیث از من

کند سماع شکر خوش نباشدش به مذاق

مرادلی وزبانی است پر صفا وصفات

مرا سری ودرو نیست بر وفا ووفاق

عروس خاطر من نیست زان قبیل که او

به جز قبول جنابت کند قبول صداق

همیشه تا ملک شرق با مداد پگاه

بر آید وکند آفاق روشن از اشراق

خجسته باد تو را تاج وتخت سلطانی !

به بندگیت سلاطین عهد بسته نطاق !

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

خوش بر آمد به چمن با قدح زر نرگس

ساقیا باده که دارد سر ساغر ، نرگس !

جام زرده به صبوحی که چو نرگس به صباح

ریخت در جام بلورین می اصفر نرگس

سرش از ساغر می نیست زمانی خالی

همه سیر وزر خود کرد دراین سر نرگس

شمع جمع طرف وچشم وچراغ چمن است

زان چمن را همگی چشم بود بر نرگس

آسمانی است توگویی به سر خویش که کرد

گرد خورشید به دیدار شش اختر نرگس

زان همه روزه به خواب است فرو رفته سرش

که همه شب ننهد دیده به هم بر نرگس

بر ندارد به فلک سر زسر کبر مگر

گشت مغرور بدین تاج مزور نرگس

یک گل از صد گل عمرش نشکفته است چرا

پشت خم کرد چو پیران معمر نر گس

راست شکل الفی دارد وصفری بر سر

شده مرغون بدین تخته ی اغبر نرگس

عشر آیات چمن شد به حسابی که نمود

نقش صفر والف اصفر واخضر نرگس

گه مثالی بود از چتر فریدون لاله

گه نشانی دهد از تاج سکندر نر گس

گوییا پور پشنگ است که برداشته است

بسر نیزه کلاه از سر نوذر نرگس

دیده بر فرق وسر افکنده زشرم است به پیش

چون گنه کار در عرصه محشر نرگس

صبح بخشید درستی زرش اندر کاغذ

سر در آورد در آن وجه محفر نرگس

هر دمش تازه گلی می شکفد پنداری

راست بر طالع من زاد زمادر نرگس

داشت از رنج سهر عارضه ای پنداری

شد به ((حمد الله )) ازان عارضه ، خوشتر نرگس

نقشش از طا سک زر چون همه شش می آید

از چه معنی ست فرومانده به شش در نرگس

سیم وزر های پراکنده دی ماه خزان

گوییا در قلم آورد به یک سر نرگس

هست بر یک قدم استاده به یک جای مقیم

ننهد یک قدم از جای فراتر نرگس

ناتوان شد زهوای دل ودارد زهوا

رخ زرد وقدم کوژ وتن لاغر نرگس

ید بیضا وعصا وشجر اخضر نار

همه در صورت خود کرد مصور نرگس

راست گویی به سر نیزه برون آور دست

دیده دشمن دارای مظفر نرگس

دوش گفتم غزلی در نظر نرگس مست

کرد بر دیده سواد این غزل تر نرگس

داشتی شیوه چشم خوش دلبر نرگس

گر شدی تیغ زن ومست ودلاور نرگس

نسخه چشم سیاهش ، که سوادی ست سقیم

بردگویی به بیاض ورق زر نرگس

در هوای لب وچشمش هوس خمر وخمار

در دماغ ودل خود کرد مخمر نرگس

باد چون در کشدش دامن سنبل زسمن

صبح چون بشکفدش بر گل احمر نرگس

قایلان را چه زبان ها که بود چون سوسن

ناظران را چه نظر ها که بود بر نرگس

تا به چشم تو مگر باز کند دیده خویش

بر سر وچشم خوش خویش نهد زر نرگس

از حسد چشم ندارد که به بالا نگرد

بر سر سرو تو تا دید دو عبهر نرگس

به خیال قد وبالای تو روزی صد بار

سر نهد در قدم سرو وصنوبر نرگس

عالم حسن جهانگیر تو خرم باغی ست

که درو لاله زره دارد وخنجر نرگس

چون دهان تو بود گر بود املح ، پسته

همچو چشم تو بود گر دبود احور ، نرگس

نه فلک راست جز از زلف تو بر مه سنبل

نه جهان راست جز از چشم تو در خور نرگس

حلقه ی لعل تو درج است ، لباب گوهر

خانه چشم تو باغی ست سراسر نرگس

غمزه یترک کماندار تو را دید مگر

که برون کرد خیال کله از سر نرگس

هر زمان چشم تو در دیده یمن خوبتر است

زانک در آب بود تازه وخوشتر نرگس

ساقی مجلس شاه است که با ساغر زر

ایستا دست همه روزه برابر نرگس

شاه دلشاد جوانبخت جهانگیر که هست

کرده از خاک درش دیده منور نرگس

آنک از عهد عفافش نتواند نگریست

در عذار سمن وقامت عرعر نرگس

شب وروز است به نظاره بزمش چو نجوم

سر فرو کرده از این بر شده منظر نرگس

در صبوح چمن از ساغر لطف تو کشد

گر کشد لاله صفت داغ معنبر نرگس

چشم بازی وطریق ادب آن است ، انصاف

که کله کج ننهد پیش تو دیگر نرگس

سر در افکنده به پیش از ورق گل هم شب

صفت خلق خوشت می کند از بر نرگس

تا ببندد کمر خدمت بزم تو چونی

طرف زرین کمری ساخت ز افسر نرگس

گرفتند سایه ابر کرمت بر سر خاک

جز زر و سیم و زمرد ندهد بر نرگس

از زرو نقره دواتی است مرکب کرده

تا کند مدح تو بر دیده محرر نرگس

چه عجب باشد اگر چون گل و بلبل گردد

در هوای چمن بزم تو صد پر نرگس

بشکافند نفس خلق تو دری لاله

بر دماند اثر لطف درآذر نرگس

نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد

زهره زاهر سر بر زند از هر نرگس

بوی آن می دهد از عفت ذاتت که دگر

بر نیاید پس از این جز که به چادر نرگس

چشمش از چشمه خورشید شود روشنتر

از غبار در تو گر کشد اغبر نرگس

روز بزم از طرف جود تو طرفی بر بست

لاجرم شد به زرو سیم توانگر نرگس

در سراپرده بزم تو کنیزان باشند

نوبهار و سمن و لاله و دیگر نرگس

گر تو از عین عنایت سوی نرگس نگری

زود بیند بر اعیان شده سرور نرگس

نیست از اهل نظر ورنه نهادی بر چشم

این سواد سخن همچوزرتر نرگس

به زبانها کند آزادی من چون سوسن

به مثل گر شود امروز سخنور نرگس

تا نیاید به کله داری طغرل شاهین

تا بع افسر نشود سنجر نرگس

روضه جاه تو را آنکه سپهرش چمن است

باد تا بنده تر از زهره از هر نرگس

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

حور اگر دیده بدین روضه کند روزی باز

کند از شرم در روضه فردوس فراز

ای نهال چمن جا ه در این روضه ببال

وی حریم حرم قدر بدین کعبه بناز

بوستانی است که طاوس ملایک هر دم

از سر سدره نماید به هوایش پرواز

خم طاقش همه با سقف فلک گردد جفت

لب بامش همه در گوش زحل گوید راز

جای ما هست چه جای مه ومهر است که هست

مه فروزان وبه صد پایه زمهر است فراز

زهره را زهره نباشد که به بامش گذرد

تا نباشد زوکیلان درش خط جواز

مشک خاک در او خواست که گردد اقبال

گفت در خانه ما راه ندارد غماز

خشت ایوانش در سدره یگردون خشتک

طرز بنیانش بر دامن آفاق طراز

آن بزرگی وضیا یافت از این خانه عراق

که زارکان حرم کعبه واز کعبه حجاز

خوش بهاری است بساز ای بت چین برگ بهار

خوش مقامی است نوا راست کن ای مایه ناز

تا به کی چرخ مخالف ره عشاق زند ؟

هر دای راست کن ای مطرب عشاق نواز

ساقیا ! برگ طرب ساز که از بلبل وگل

کا روبار چمن امروز به برگ است و به ساز

نرگس از مستی می سر بنهاده است به خواب

سر بر دامن گل پای کشیده ست دراز

غنچه ی شاهد رعنا همه غنج است ودلال

بلبل عاشق شیدا همه شوق است ونیاز

بوستان سفره پر برگ گل از هم بگشود

بلبلان را به سر سفره ی گل داد آواز

باغ را سبزه طرازیده عذارست مگر

خطی آمد به وی از عارض خوبان طراز

افسر لاله ببین بر صفت تاج خروس

چشم نرگس بنگر بر نمط دیده باز

باغ چون مجلس سلطان جهان است امروز

از لطافت شده بر جنت اعلی طناز

شاه وندی جوانبخت جهان بخش که او

از کمال شرف است از همه شاهان ممتاز

آن کریمی که درین گنبد فیروزه صدا

بجز از شکر ایادیش نمی گوید باز

ادب ان است که با حرمت عدلش پس ازین

بر سر جمع نبرند سر شمع به گاز

ای زشرم اثر رای تو خور در تب و تاب

وی زمهر سم شبدیز تو مه در تک و تاز

مه به نعل سم شبدیز تو هرگز نرسد

گو به آم شد ازین بیش تن خود مگذار

چتر انصاف تو چون ظل همای انداز د

کبک در سایه او خنده زند بر شهباز

در کمال شرف و جاه و جلالی اکنون

هست دور ابد انجام تو را این آغاز

هر کجا چتر همایون تو را باز کنند

ادب آن است که خورشید کند دیده فراز

میل آتش بکشندش ز شهاب ار نکند

آسمان دیده انجم به شبستان تو باز

پادشاها چو دل از غیر تو پرداخته ام

لطف کن لطف دمی با من بیدل پرواز

آنکه جز پرده مدحت ننوازد شب و روز

بلبل خاطر او را به نوایی بنواز

نظر انداز بدین گفته که ضایع نشود

گفته اند آنکه نگویی کن و درآب انداز

تا دهد هر سر سالی زپس پرده غیب

عرض خوبان ریاحین فلک لعبت باز

قبله خلق جهان باد سراپرده تو

وز شرف پرده سرای فلکش برده نماز

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

دارم آهنگ حجاز ، ای بت عشاق نواز

راست کن ساز ونوایی زپی راه حجاز

راز جان گوش کن از عود که ره یافته اند

محرمان حرم اندر حرم پرده یراز

پرده سازده امروز ، که خاتون حجاز

می دهد جلوه حسن از تتق عزت وناز

آفتاب طرب از مشرق خم می تابد

خیز ومی خورد که نکردند در توبه فراز

یا رخواهی که به شادی زدرت باز آید ؟

راه دل پاک کن وخانه دل را در باز

مرحبا می شنود پخته این ره ! زدر آ

بختی از سر در آ، نشنود الا آواز

پختگان بین شده از شوق ندابی دل وهوش

بختیان بین همه از صوت ندا در تک وتاز

عاشقان حرم از جام ندا سر مستند

مطربا این غزل از پرده عشاق نواز

ای بگرد حرمت طوفان کنان اهل نیاز !

عاشقانی به صفا راهروانی سر باز

چشمه نوش لبت بر لب کوثر خندان

آب چاه ز نخت بر چه زمزم طناز

گرد کوی تو کند کعبه همه عمره طواف

پیش روی تو برد قبله همه روزه نماز

باد قربان کمان خانه ابروی تو دل

خاصه آن دم که بود چشم خوشت تیر انداز

دست در حلقه موی تو اگر نتوان کرد

بر در کعبه کوی تو نهم روی نیاز

نیست سودای سر زلف تو کار همه کس

کین طریقی است خم اندر خم و دلگیر و دراز

می کشد راست چو زلف کج تو سر به بهشت

راه سودای تو کان پر زنشیب است و فراز

برو ای قافله باد و بیاور بویش

می دهم جان بستان و بده آنجا به جواز

باد صد جان مقدس بفدای نفسی

که صبا بوی اویس از یمن آرد به حجاز

ای دل از بادیه محنت عشقش جان را

به حریم حرم مرحمت شاه انداز

وارث سلطنت ملک کیان ، شاه اویس

شاه دین پرور دشمن شکن دوست نواز

آنکه از جرعه جام کرم مجلس اوست

ز امتلا همچو صراحی به فواق آمده باز

ای همایان شده در عرصه ملکت جبار!

وی پلنگان شده در رسته عدلت خراز

رای فیروز تو بر افسر خورشید نگین

عهد میمون تو بر دامن ایام طراز

بوده آغاز زمان تو ستم را انجام

گشته انجام عدوی تو امان را آغاز

چتر انصاف تو چون ظل همای اندازد

کبک در سایه او خنده زند بر شهباز

شد به بخت تو سر تخت مقام محمود

شد یقینم که تو محمودی و اقبال ایاز

خصم را تیغ تو در دم به زبان عاجز کرد

در زبان و دم شمشیر تو هست این اعجاز

گر به شاهی دگری مثل تو داند خود را

عقل داند به همه حال حقیقت ز مجاز

در زمان تو به جز دشمن جانت زکمال

نکشیدست کسی زحمتی از دست انداز

گه چو خورشید عنان بر جهت مشرق تاب

گه زمشرق برود بر طرف مغرب تازبه سنان

به بنان درگه بخشش رخ احباب افروز

درگه کوشش سر بدخواه افراز

طبل باز تو هر آنجا که به آواز آمد

نثر طایر کند از قله گردون پرواز

خسروا دور فلک هیچ نمی پردازد

به من خسته تو یک لحظه به حالم پرداز

آسمان خواهدم از خاک درت دور افکند

آفتابا نظری بر من خاکی انداز

درثبات قدمم صلب تر از کوه ولی

غم دوران زمان است غمی کوه گداز

به جز از غصه مرا نیست حریفی دلدار

به جز از ناله مرا نیست تدینی دم ساز

هر کس بر در تو رسمی و راهی دارد

من به بیراهیم از جمله اقران ممتاز

دوش پیر خرد از روی نصیحت می گفت

در دو بیتم سخنی خوش به طریق ایجاز

شد در آمد شدنت عمر به پایان سلمان

بیشتر زین به سر خان طمع دست میاز

تا به کی دست دراز کنی؟ اکنون وقت است

که به کنجی بنشینی و کنی پای دراز

کامرانیت چنان باد که در دور فلک

هیچ باقیت نماند به جز از عمر دراز

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 5:02 PM

 

کجایی ای زنسیمت دماغ باغ معطر ؟

بیا که باغ به شمع شکوفه گشت منور

هوا زعکس شقایق صحیفه ایست ، ملون

زمین زشکل حدایق کتابه ایست مصور

شکوفه چون گل رویت گشاده روی مطرا

بنفشه چون سر زلفت کشیده خط معنبر

دهان غنچه چولعلت ز خنده گشت لبالب

خط بنفشه چو زلفت معنبر است سراسر

صنوبر اربدل راست نیست بنده قدت

چراست این همه دل در هوای قد صنوبر

اگر چو چشم تو عبهر بعینه ننماید

زمانه چشم چرا بر ندارد از عبهر

درخت شد دم طاوس ، وغنچه شد سر طوطی

ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر

صباح کرده صبوحی به لاله زار گذر کن

که لاله داغ صبوحی کشیده است به رخ بر

ببین که بر سر راه نسیم باد بهاری

چه نافه های تتاری نهاده اند بر آذر

بر آذر است مرا جان بیار آب رزانم

که شوق آب رزانم بسوخت جان برادر

بیار از آن می گلگون که گر شعاع وی افتد

بدین حدیقه گل زرد واشود گل احمر

ز سرکش سر نرگس اگر بخواب فروشد

عجب مدار که دارد پیاله ای دو سه در سر

به باد رفت سر لاله در هوا وهنوزش

بدر نمی رود از سر خیال باده وساغر

به تنگ عیشی از آن رو بساخت غنچه که او را

زریست اندک وصدوجه نازک است بر آن زر

نمود صورت بادام در نقاب شکوفه

چنانک دیده خوبان زطرف شقه چادر

بسی نماند که گردد دهان غنچه خندان

چو طوطی از ره تلقین عندلیب سخنور

برون کشید جهان از قفا زبان بنفشه

مگر نکرد چو سوسن به ذکر شاه زبان تر

سر سلاطین دلشاد شاه جم گهر آن کوه

زخسروان به گهر بر سر آمد ست جو افسر

هزار بار به روزی شکسته از سر تمکین

شکوه مقنعه او کلاه گوشه سنجر

زهی زبادیه آز کاروان امل را

انامل تو بسر حد آرزو شده رهبر !

سعادت ازلی، در ولای جاه تو مدغم

شقاوت ابدی ، در خلاف رای تو مضمر

فروغ نعل سمندت هلال غره دولت

مثال سایه چترت سواد دیده ی کشور

ز خاک پای شریفت عیون حور مکحل

ز بوی خلق لطیفت دماغ روح معطر

تو را بود زصباح ورواح رایت وپرچم

ترا سزد زسپهر وستاره خیمه ولشکر

زعصمتت نکشیده شمال کوشه برقع

زعفتت نگرفته خیال دامن معجر

تویی که دور فلک راست ظل چتر تو مرکز

تویی که حکم قضا راست خط رای تو مسطر

بدور عدل تو آهوی ناتوان رمیده

چو چشم مست بتان است شیر گیر ودلاور

فسانه ایست زبزم تو ذکر روضه وجنت

نشانه ایست ز رای تو اوج طارم اخضر

اگر زمانه گشایش نه از ضمیر تو یابد

کلید صبح شود قفل بر دریچه خاور

زهیچ سینه به عهد تو بر نیامده دودی

که دامن تو بگیرد مگر زسینه مجمر

ز رهگذار تو کی بر دلی نشست غباری

مگر غبار رهت کان نشست بر دل اختر

بجز طلیعه کشور گشای صبح به عهدت

زمانه را به شبیخون کسی نیامده بر سر

زمانه مقنعه زان بر سر خطیب فکندست

که در زمان تو با تیغ رفت بر سر منبر

شب شبه صفت آمد شبیه کلک سیاهت

از آن به یک شکم آرد هزار دانه گوهر

حقیقت است که آموخت از بیان شریفت

طبیعت از قلم نی پدید کردن شکر

چو نقش آینه در قید آهن است همیشه

معارض تو شد از روی عکس برابر

منم که ملک سخن را به عون مدح تو کردم

به زخم تیغ زبان سخن تراش مسخر

چو قطره ام به هوایت بدین دیار فتاده

تو بحر اعظمی این قطره را به لطف بپرور

زلال خاطرم آن در هوای مدح تو صافی

روا مدار که گردد زهر غبار مکدر

تو آفتابی ومن کم نیم زذره خاکی

که او زیک نظر آفتاب گشت مشهر

زبان کلک به روی کتاب غیر ثنایت

گر از دهان دوایت آورد حکایت دیگر

زبان خامه ببرم بریزم آب مرکب

لب دوات ببندم سیه کنم رخ دفتر

همیشه تا چو دم صبح زنگ شب بزداید

جمال صورت عالم نماید آینه خور

غبار نعل سمند تو باد از همه رویی

سواد چشم جهان را چو روز آمده در خور

فروغ رای منیرت، نگین خاتم دولت

بقای مدت عمر ت،طراز دامن محشر

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:58 PM

 

ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا

خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا

رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب

سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»

باز چتر سایه‌ بر نسرین چرخ انداخته

فرخ و میمون شده، فی ظله بال هما

آفتابت در رکاب، و مشتری در کوکبه

آسمان زیر علم، ماه علم خورشید سا

با غبار نعل شبذیر تو می‌ارزد کنون

خاک آذربایجان، مشگ ختن را خون بها

شهر تبریز از قدوم موکب سلطان اویس

چون مقام مکه از پیغمبر آمد با صفا

این بشارت در چمن هر دم که می‌آرد نسیم

می‌نهد اشجار سرها بر زمین، شکرانه را

می‌نهد بر خوان دولتخانه گل صد گونه برگ

می‌زند بر روی مهر آن رود بلبل صد نوا

ای ز فیض خاطرات آب سخن کوثر ذهاب!

وی ز ابر همتت باغ امل طوبی نما!

سایه لطف خدایی، تا جهان پاینده است

بر جهان پاینده باد این سایه لطف خدا!

ملک لطفت راست آن نعمت که در ایران زمین

عطف ذیل عاطفت می‌گستراند بر خطا

وصف لطفت در چمن می‌کرد ابر نوبهار

سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حیا

در افق مهر از نهیبت روی تابد، ور به کین

بازگردانی افق را نیز ننماید قفا

دور رای استوارت کافتابش نقطه‌ایست

در کشید از استقامت، خط به خط استوا

غنچه‌ای بودی به نسبت بر درخت همتت

گنبد نیلوفری گرداشتی رنگ و نما

رایت عزم شریفت دولتی بی‌انقلاب

سده قدر رفیعت سدره بی‌منتها

در نهاد آب شمشیرت قضای مبرم است

بر سر شوم عدویت خواهد آمد این قضا

در شب هیجا سپاه فتح را تیغت دلیل

در ره تدبیر، پیر عقل را کلکت عصا

آفتاب از عکس شمشیر تو می‌گیرد فروغ

آسمان از بار احسان تو می‌گردد دو تا

در جهانداری، دو آیت داری از تیغ و قلم

کاسمان خواند همی آن را صبا، این را مسا

گردی از کهل سپاهت بر فلک رفت، آفتاب

کردش استقبال و گفت: ای روشنایی مرحبا!

ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمی

در زمین دیگر نرویاند به جز مردم گیا

پیش چترت آن مقدم بر سمات اندر سمو

جبهه و اکلیل را بر ارض می‌ساید، سما

اطلسی بر قد قدرت در ازل می‌دوختند

وصله‌ای افتاد از آن اطلس، فلک را شد قبا

صد ره ار با صخره صما کند امرت خطاب

جز «سمعنا و اطعنا» نشنود سمع از صدا

هر کجا تیغت همی گرید، همی خندد اجل

هر کجا کلکت همی نالد، همی نالد سخا

تا شبانگاه امل می‌گردد ایمن از زوال

گر به چترت می‌کند چون سایه خورشید التجا

طبع گیتی راست شد در عهد تو ز انسان که باز

نشنود صوت مخالف هیچکس زین چار تا

کاهی از ملکت نیارد برد خصمت، گرچه گشت

از نهیب تیغ مینایین، چو رنگ کهربا

دشمنت بیمار و شمشیرت طبیب حاذق است

بر سرش می‌آید و می‌سازدش در دم دوا

هر که رو بر در گهت بنماد کارش شد چو زر

خاک درگاهت مگر دارد خواص کیمیا

هرکه چون دل در درون دارد هوای حضرتت

در یسارست او همه وقتی و دارد صدر جا

هست مستغنی، بحمد الله، ز اعوان درگهت

گر به درگاهت نیاید شوربختی، گو: میا

تیره باد آن روز و سال و مه که دارد بر سپهر

چشمه خورشید چشم روشنایی از سها

خویش را بیگانه می‌دارد ز مدحت طبع من

زآنکه دریای زاخر نیست جای آشنا

چون ز تقدیر بیانت عاجز آمد طبع من

این غزل سر زد درون دل، در اثنای ثنا

در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا

بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا

شمع وارم، روزگار از جان شیرین دور کرد

باز دارد آنگه به دست دشمنم سر رشته را

تا مگر وصل تو یکدم وصله کارم شود

در فراقت پیرهن را ساختم در بر قبا

من به بویت کرده‌ام با باد خو در همرهی

لاجرم بی باد یک دم بر نمی‌آید مرا

هست دایی بی‌دوا در جان من از عشق تو

بود و خواهد بود بر جان من این غم دائما

در میان چشم و دل گردی است دور از روی تو

خیز و بنشین در میان هر دو، بشنو ماجرا

خاصه این ساعت که دلها را صفایی حاصل است

از غبار موکب جمشید افریدون لقا

آن جهانگیری، جهانداری، جهان بخشی که هست

تیغ و کلک او جهان را مایه خوف و رجا

دولتت چون آفتاب و نور و کوه و سایه‌اند

آفتاب از نور و کوه از سایه چون گردد جدا

پادشاها هشت مه نزدیک شد تا کرده‌است

دور از آن حضرت، بلای درد پایم مبتلا

درد پای ماست همچون ما، به غایت پایدار

در ثبات و پایداری درد آرد پای ما

نی که پایم پای بر جا تر ز درد آمد که درد

هر زمان می‌جنبد و پایم نمی‌جنبد ز جا

شرح این درد مفاصل را مفصل چون کنم؟

کی شود ممکن به شرح این قیام آنگه مرا

ضعف پایم کرد چون نرگس چنان کز عین ضعف

سرنگون بر پای می‌خیزم به یاری عصا

درد پایم کرد منع از خاک بوس درگهت

خاک بر سر می‌کنم هر ساعتی از درد پا

اندرین مدت که بود از درد غم صباح من عشا

گفته‌ام حقا دعایت، در صباح و در مسا

مرکبی از روشنی نگذشت بر من تا که من

همره ایشان نکردم کاروانی از دعا

تا چو باد نوبهاری مژده گل می‌دهد

لاله می‌اندازد از شادی کله را بر هوا

هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهر فشان

هم زمین باشد چو صحن آسمان انجم نما

گل گشاید سفره پر برگ بهر عندلیب

صبح خیزان را زند بر سفره گلبانگ صلا

تاج نرگس را بیاراید به زر هر شب، سحاب

آتش گل را بر افروزد به دم هر دم صبا

روضه عمرت که هست آن ملکت باغ بهار

باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا

عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد

جاودان در سایه این رایت گیتی گشا

باد ماه روزه‌ات میمون و هر ساعت زنو

ابتدای دولتی کان را نباشد انتها

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:58 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4457265
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث