به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

به چشم و ابرو و رخسار و غمزه می‌برد دلبر

قرار از جسم وخواب از چشم وهوش از عقل وعقل از سر

نباشد با لب و لفظ وجمال وحال او مارا

شکر در خورد ومی در کام ومه در وجه وشب در خور

سر زلف ورخ خوب وخط سبز ولب لعلش

سمن سای ومه آسای وگل آرای وگهر پرور

عذار وخط ورخسار ولب ودیدار و گفتارش

بهار وسبزه وصبح وشراب وشاهد وشکر

نباشد خالی از فکر وخیال وذکر او مارا

روان در تن خرد در سر سخن در لب نفس در بر

نثار خاک پایت راز جسم وشخص وچشم ورخ

بر آرم جان ببازم سر ببارم در بریزم زر

به بوی رنگ و زیب . فر چو تو کی روید و تابد

گل از گلشن می از ساغر مه از گردون خور از خاور

مگر مالیده ای بر خاک نعل سم اسب شه

لب شیرین خط مشکین رخ نازک بر دلبر

فلک قدری ملک صدری امیری خسروی کامد

سعادت بخت و دولت یار و ملک آرای و دین گستر

قدر قدرت قضا فرمان شهنشهه شیخ حسن نویان

جهانگیر و جهان دارو جهان بخش و جهان دارو

زرای و طلعت و احسان و افضالش بود روشن

چراغ مهر و چشم ماه و آب بحر و روی بر

ز فیض لفظ و کلک و دست و طبعش زله می بندد

قصب قند و مگس شهد و صدف درو حجر گوهر

به امرو رای و تدبیر و مراد اوست گردون را

ثبات و سیر و حل و عقد و امر و نهی و خیر و شر

ز عدل و داد وجودش آنچه دین دارد کجا دارد

دماغ از عقل و عقل از روح و روح از طبع و طبع از خور

زهی آراسته تخت و سپاه . ملک و دین ذاتت

چو دین عقل و روان جسم و حسب نفس و شرف گوهر

تذرو و تیهو و دراج و کبک از پشتی عدلت

همایون فال و فارغ بال و طغرل صید و شاهین بر

ز خال و عم و جد و باب موروثی است ذاتت را

کمال نفس و حسن نطق و عز و جاه و زیب و فر

به کید و مکر و تزویر و حیل نتوان جداکردن

نسیم از مشک و رنگ از لعل و تاب از نارو نور از خور

ز اقبال و جلال و عز و تمکین تو می بخشد

سری افسر شرف مسند امان خاتم طرب ساغر

نمی بینم به دور عدل و داد و لطف طبعت جز

قدح گریان و دف نالان . می آب و نی لاغر

دران ساعت که از پیکار و حرب و رزم کین گردد

اجل مالک روان هالک زمان دوزخ مکان محشر

ز سهم تیر و عکس تیغ و گرد خاک و خون یابی

وجوه اصفر جبال اخضر سپهر اسود زمین احمر

زواج گردو موج خون و آشوب فتن گردد

زمین گردون جهان دریا فرس کشتی بلا لنگر

گهی گردد گهی لغزد گهی پیچد گهی لرزد

سر مردم سم اسب و بن رمح و دل خنجر

تو بر قلب صف خیل سپاه دشمنان تازی

ظفر قاید قضا تابع ولی غالب عدو مضطر

روان سوی عدو گرز و سنان و ناوک و تیرت

عدم دردم بلا در سر اجل در پی فنا در بر

بیندازد و بنهد و فرو گیرند و بردارند

یلان اسپر سران گردن مهان مغفر شهان افسر

به زیرت بادپا اسبی جهان پیمای آتش رو

جوان دولت مبارک پی قوی طالع بلند اختر

به وقت صید و سبق و عزم و رزم و از وی فرو ماند

به سرعت و هم و جستن برق و رفتن سیل و تک صرصر

به سیر و سرعت و رفتار و رفتن بگذرد چون او

نسیم از برو باداز بحر و ابر از کوه و سیل از در

امیر خسروا شاها نوشتن وصف تو نتوان

بصد قرن و بصد دست و به صد کلک و به صد دفتر

کلامی گرچه مطبوع و روان و دلکش است الحق

که دارد چون تو معشوقی نگار چابک و دلبر

به فرو بخت و اقبالت جواب آن چو آب اینک

لطیف و روشن و پاک و خوش و عذاب و روان وتر

بقای و فعل و تاثیر و مدار و سیر تا دارد

نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و گردش و اختر

نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و اخترت بادا

مطیع و تابع و محکوم و خدمتکار و فرمان بر

خداوندت مه و سال و شب و روز و گه و بیگه

معین و ناصر و هادی و یاور حافظ و یاور

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:58 PM

 

نیست پیدا ، این محیط لاجوردی را کنار

ساقیا دریای می در کشتی ساغر بیار !

چون به زرین زرورق می مگذارن عمر عزیز

زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار

اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر

زینهار از دجله خندق ساز واز کشتی حصار !

کشتی خورشید پیکر کانعکاس جرم او

روز روشن می نماید در دل شبهای تار

هست خرم گلشنی ترکیب او از چوب خشک

لیک چوب خشک او می آورد پیوسته بار

مرکبی چوبین روان باباد در رفتن ولی

نیست هیچ از رفتن او باد را بر دل غبار

روحش از باد شمال است وروان از آب بحر

نیست در گیتیجز این آب وهوایش سازگار

معده او بگذارند سنگ خارا را ولی

باشد اندر اندرونش آب صافی ناگوار

آب را هر دم ز پهلویش بود رنگی دگر

خود همین باشد به غایت عالم حسن جوار

گردرین کشتی گذارد روزگار خود جهان

ایمن از موج حواد ث بگذارند روزگار

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:58 PM

 

دجله عمری است، تر وتازه که خوش می گذرد

ساقیا می گذر عمر به عطلت مگذار!

چند پیچیم چو زلفین تو در دور قمر ؟

چند باشیم چو چشمان تو در عین خمار؟

کار آن است تو را کار ، ورت صد کار است

بر لب دجله رو ودست بشوی از همه کار

کمتر از خارنه ای ، دامن گل بویی گیر

کمتر از سرونه ای ، تازه نگاری به کف آر

جام خورشید از آن پیش که بردارد صبح

جام جمشیدیصبها به صبوحی بردار

جام بر کف نه ودر باده نگر تا زصفا

حور در پرده روحت بنماید دیدار

می گلگون که کند پرتو عکسش به صبوح

صبح را همچو شفق گونه به گلگونه نگار

بخت یار است وفلک تابع وایام به کام

فتنه در خواب وجهان ایمن ودولت بیدار

دور مستی است در این دور نزیبد که بود

بجز از حزم خداوند جهان کس هشیار

نقطه دایره پادشهی ، شیخ حسن

شاه خورشید محل ، خسرو جمشید آثار

آنکه بر شاهسوار فلک ار بانگ زند

که بدار ای فلک او را نبود باز مدار

کف او مقسم ارزاق وضیع است وشریف

در او کعبه آمال صغار است وکبار

بار ها با گهر افشانی دستش زحیا

ابر آب دهن انداخته در روی بحار

قرص خورشید اگر در خور خوانش بودی

عیسی مایده آراش بدی خوان سالار

ای که از نزهت ایوان تو بابی است بهشت

وی که از روضه ی اخلاق تو فصلی است بهار !

فلک آثار سم اسب تو در روز مصاف

همه بر دیده خورشید نویسد به غبار

زحل از قدر تو آموخت بزرگی وشرف

این چنین ها کند آری اثر حسن جوار

شرح رای تو دهد شمع فلک در اصباح

دم زخلق تو زند باد صبا در اسحار

بیلکت چون بنهد چشم بر ابروی کمان

زه به گوش ظفر آید زدهان سوفار

روز بزم تو درم به همه قدر از سبکی

در نیار به جوی هیچکس او را به شمار

گرزند نا میه در دامن انصاف تو چنگ

بر کند لطف تو از پای گل ونسرین خار

باز اگر پای به دست تو مشرف نکند

پای خود را ندهد بوسه به روزی صد بار

هر که بیرون نهد از دایره حکم تو پای

بس که سر گشته رود گرد جهان چون پرگار

خسروا لشگر منصورت اگر رجعت کرد

نیست بر دامن جاه تو ازین هیچ غبار

عقل داند که در ادوار فلک بی رجعت

استقامت نپذیرند نجوم سیار

این یقین است که در عرصه ملک شطرنج

برتر از شاه یکی نیست به تمکین و وقار

دیده باشی که چو رخ برطرف شاه نهد

بیدقی بی هنری کم خطری بی مقدار

وقت باشد که نظر بر سبب مصلحتی

نزد شاپش ویک سو شود از راه گذار

نه ارزان عزم بود پایه بیدق را قدر

نه از این حزم بود منصف شاهی را عار

آخر دست بر آرد اثر دولت شاه

زنهادش به سم اسب وپی پیل دمار

پادشاها منم آن مدح سرایی که نیافت

مثل من باغ سخن طوطی شکر گفتار

بلبلی نیست که در معرضم آید امروز

من تنها وز مرغان خوش آواز هزار

تا جهان را بود از گردش ایام نظام

تا زمین را بود از جنبش افلاک قرار

باد در سایه اقبال تو شهزاده اویس

دایم از عمر وجوانی وجهان بر خوردار!

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:58 PM

 

چون به عزم حضرت خورشید جمشید اقتدار

آفتاب سایه گستر، سایه پروردگار

ابر دریا، آستین خورشید گردون آستان

اردشیر شیر دل نوشین روان روزگار

زهره عشرت ماه طلعت مهر بهرام انتقام

مشتری رای عطارد فطنت کیوان وقار

ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیز خان

کاسمان را بر مدار رای او باشد مدار

از خراب آباد شهر ساوه کردم عزم جزم

ساعتی میمون به فال سعد و روز اختیار

جمعی از واماندگان موج طوفان بلا

قومی از سرگشتگان تیه ظلم روزگار

جمله در فتراک من آویختند از هر طرف

کاخر از بهر خدا پا از پی اهل تبار

چون به سعی کعبه حاجات داری روی دل

حاجتی داریم حاجتمند را حاجت برآر

هدهدی تاج کرامت، بر سرت حال سبا

گر مجالی با شدت پیش سلیمان عرضه دار

کای سکندر معدلت از جور یاجوج الامان

وی سلیمان زمان از ظلم دیوان زینهار

ساوه شهری بود بل بحری پر از گوهر که بود

اصل او را معجز مولود احمد یادگار

هم نهاد خطه‌اش را زینت بیت الحرام

هم سواد عرصه‌اش را رتبت دارالقرار

باد او چون باد عیسی دلگشا و روح بخش

آب او چون آب کوثر غمزدای و سازگار

در شمال فصل تابستان او، برد شتا

در مزاج آذر و آبان او، لطف بهار

هیچ تشویشی در او نابوده جز در زلف دوست

هیچ بیماری درو ناخفته الا چشم یار

همچو نرگس مست و زردست ایمن نیم شب

خفته بودندی غریبان بر سر هر رهگذار

خواجگان ما دلدار معتبر در وی چنانک

هر یکی را همچو قارون بود صد سرمایه دار

خواجه شد بی اعتبار ومال شد مار سیه

ای خداوندان مال ، الاعتبار الاعتبار!

بوده از خوبی سوادش چون سواد خال جمع

وز پریشانی شده چون زلف خوبان تار تار

بقعه ای بینی چو دریا در تموج ز اضطراب

مردمی دروی چو در دریا غریق اضطراب

عین گستاخی است گفتن در چنین حضرت به شرح

آنچه در وی رفت از قحط وبا پیرار وپار

قحط تا حدی که مرد از فرط بی قوتی چو شمع

چشم خود را سوختی در آتش و بردی به کار

شب همه شب تا سحر بر ناله های رود زن

خون شوهر می کشد از کاسه سر چون عقار

هر دم از شوق سر پستان مادر می گرفت

در دهان پیکان خون آلود طفل شیر خوار

آه از آن اشرار کایشان ز آتش شمشیر میر

می جهند ونی نمی میرند هر یک چون شرار

اولا بردند هر یک از سرای وخان ومان

هر چه بود از نقد وجنس اندر نهان وآشکار

تا به آب دیده هازان خیکها کردند تر

تا به خشت خانه ها بر اشتران کردند بار

آن که مهتر بود بهتر از پی سیبی به چوب

پوست برتن سر به سر بشکافتنذش چون انار

همچو آتش چوب می خوردند می دادند زر

وانکه از بی طاقتی بر خاک می مردند زار

همچو اشک افتاده مردم زادگان از چشم خلق

رخ بی خون لعل شسته جسته از مردم کنار

آنکه دوش از ناز چون گل بود با صد پیرهن

می کند امروز بهر خورده ای خود از افکار

بر گل رخسار وسروقد خوبان چگل

چشم کردند چون سحاب از روی غیرت آشکار

توده توده بی کفن اندامهای نازنین

درمیان خاک وگل افتاده همچون خار وخوار

آنک از صد دست بودش جامه در تن این زمان

دستها بر پیش وپس دارد زخجلت چون چنار

تاج بردند از سر منبر چو دستار از خطیب

طاق بر کندند از مسجد چو قندیل از منار

بوریا در ناخن عابدزنان هر دم که خیز

حلقه بیرون کن زگوش وطوق پس پیش من آر

در ضیاع او که هر یک بود شهری معتبر

گور وآهو راست مسکن شیر وروبه را قرار

باغ چون راغش خراب ودشت گشتن چون سراب

زاغ آن را باغان وقاز این را باز یار

می کند هر شب به جای بلبلان فریادبوم

کا الفرار عاقلان زین وحشت آباد ، الفرار

خسرو الله دمی از حال مسکینان بپرس

((حسبه الله )) نظر بر حال مسکینان گمار

الامان از تیغ زهر آلود درویش الامان

الحذار از ناوک فریاد مظلوم ، الحذر !

می رباید خال اقبال از رخ مقبل به حکم

تیر آه مستمندان در دل شبهای تار

چون روا داری که در ایام عدل شاملت

کز تواضع می فرستد باز تاج سر به سار

شیر وآهو دست ها در گردن هم کرده خو

خفته باشند ایمن و آسوده در هر مرغزار

آنکه از تشویش ما را جای در سورا خ موش

و آنکه از بیداد ما را پای بر دنبال مار

لجه دریا وما لب خشک چون کشتی صفت

حضرت خورشید وما محروم از وخفاش وار

اند آن شهر این زمان جمعی که باقی مانده اند

از فقیر واز توانگر وز صغار وز کبار

بر امید طلعت خورشید عدلت این زمان

همچو حربا بر سر راهند چشم انتظار

گر زاظهار عنایت هیچ تقصیری فتد

بعد از این دیار کی گردد به گرد این دیار؟

آفتابی از دل ما نور حشمت وا مگیر

آسمانی از سر ما ظل رحمت بر مدار

تا دعای دولتت را از سر امن وامن

می کنیم اندر ((اناء الیل )) و((اطراف انهار))

در کلامم چون که بود اطناب از بیم ملال

بر دو بیت عنصری کردم سخن از اختصار

(( تا ببندد تا گشاید تا ستاند تا دهد

تا جهان بر پای باشد شاه را این یادگار

آنچه بستاند ولایت ، آنچا بدهد خواسته

آنچا بندد پای دشمن ، وآنچه بگشاید حصار ))

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:58 PM

 

فرخ اختر اختری دری و دری شاهوار

شد ز برج خسروی و درج شاهی آشکار

آسمان در حلقه بر خود گوهری می داشت گوش

ساخت امروزش برای آفرینش گوشوار

سالها می جست چشم آفتاب نوربخش

تا به ماهی نو منور کردش اکنون روزگار

مادر ایام را آمد به فرعون و بخت

قره العینی ز روز نیک گردون در کنار

آرزویی کرد گردون کین گل اقبال را

پیچید اندر اطلس زنگاری خود غنچه وار

حور چون گل پیرهن صد پاره کرد از رشک و گفت

حاش لله کو لباس ظالمان سازد شعار

مشتری اشکال سعد اختر از یک به یک

در نظر آورد و شکل طالعش کرد اختیار

باش تا این باز نصرت را ببالد بال و پر

باش تا بر خنگ گردون دولتش گردد سوار

خسروان را خاتم است آن خاتم فیروز بخت

خاتمی کو در جهانداری است از جم یادگار

ملک را بود آرزو از بهر شاهی دولتی

یافت ملک این آرزو را در کنار شهریار

ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس

آفتاب عدل پرور سایه پروردگار

آنکه بر سمت رضایش می کند اختر مسیر

وانکه بر قطب مرادش می کند گردون مدار

رای ملک آرای او را از بلندی آسمان

می توان گفتش به شرطی کاسمان گیرد قرار

خلق او را کی می توان گفتن صبا وقتی مگر

کز صبا ننشسته باشد بر دلی هرگز غبار

چون قدح گیرد به کف ابری است سر تا سر حیا

چون کمربندد به کین کوهی است سر تا سر وقار

دست جود او درم را می شمارد خاک ره

یا دو دستش خود درم را می نیارد در شمار

هیچ می دانی چرا پیوسته دارد سر به زیر ؟

آب را زیرا که هست از لطف خسرو شرمسار

نقد رایش در ترازو چون درست آفتاب

بارها بشکست وجه زهره را قدر و عیار

ای زبدو آفرینش ذات پاکت آمده همچو گل

با تخت شاهی همچو نرگس تاجدار

همت والای تو از سروران بالاتر است

کی تواند برد باد مهرگان دست از چنار

صورت خصم تو بندد دار خود در روز و شب

کرد خواهد عاقبت سر در سر خصم تو دار

نعل اسبت کرد گردون چون هلال اندر مراد

می خریدش مشتری از بهر تاج افتخار

خسروان بندد بر خود گوهر از روی شرف

گوهرت اصلی است همچون گوهرکان و بحار

شد به عهد عدل تو محفوظ خان و مال خلق

ای به عهد عدل تو گردنکشان در هر دیار

از پی راه مظالم کرده از گردون برون

نال ایتام بحار و خون مشکین تتار

روی اگر از آتش بتابد رای ملک آرای تو

کنده ای سازد همان دم هیمه را بر پای نار

قلزم جود تو را نه قبهنیلی حباب

مشعل رای تو راهفت اختر دری شرار

گرد خیلت خاست از ماهی و بر شد تا به ماه

اینک از قلب فلک بنگر غبارش بر عذار

تا بخواباند چمن در عهد طفل غنچه را

هر سر سالی و در جنباندش باد بهار

دولت طفلت که هست او حامی گردون پیر

بر سریر سروری پیوسته بادا پایدار

وقت صبح است و لب دجله و انفاس بهار

ای پسر کشتی می تا شط بغداد بیار

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:58 PM

 

زامروز تا به حشر بر ابنای روزگار

شکرانه واجب است به روزی هزار بار

کامروز نور باصره آفرینش است

در عین صحت از نظر آفریدگار

دارای عهد شاه اویس آنکه می کند

از تیغ گرد خطه دین آهنین حصار

هر دم به آستین کرم پاک می کند

انصاف او زدامن آخر زمان غبار

دیبای صبح را دل او بافته است پود

اکسون شام را غضبش تافته است تار

در جنب رفعتش نبود چرخ سر افراز

با تاب حمله اش نبود کوه پایدار

رایش چو بر مدارج همت نهد قدم

بر دوش آفتاب نهد دست اعتبار

ای زمره ملوک مطیعت به اتفاق

وی خسرو نجوم غلامت به اختیار

هم عقل را کمال زذات تو مستفاد

هم روح را حیات ز لطف تو مستعار

شاخی است رایت تو که نصرت دهد ثمر

بازی است همت تو که گردون کند شکار

پیش افق ز تیغ تو سدی اگر کشد

چتر سیاه شب نشود زین پس آشکار

ز اعجاز عدل توست که ابنای عصر را

در دور دولت تو به توفیق کردگار

رفت آنچنان خیال می از سر که بعد ازین

بیند به خواب چشم بتان مستی و خمار

شاها در این دو هفته که خورشید ملک را

شد منحرف مزاج مبارک هلال وار

دور از جناب شاه بر اعیان مملکت

روز سپید بو سیه چون شبان تار

نی نبض باد داشت در آن روز جنبشی

نی طبع خاک بود درآن حال بر قرار

چون شمع مومنان همه شب زنده داشتند

با سینه های سوخته و چشم اشکبار

شکر خدا که عاقبت کار جمله را

باز آمد آب دیده و سوز جگر به کار

قاروره سپهر زتاب درون خلق

دارد هنوز گونه نارنج وعکس تار

دیدم بنفشه وار سپهر خمیده قد

سر بر زمین نهاده روان اشک بر عذار

از بهر جان درازی تو ساکنان خاک

بگشاده دستها همه چون سرو و چون چنار

صد بار کردم عزم زمین عیسی از فلک

بهر علاج و باز همی گشت شرمسار

زیرا که از دمش فلک از روی پند گفت

کین کار نیست کار تو و چون تو صد هزار

لطف خداست جوهر ذات مبارکش

این کار هم به لطف خداوند واگذار

کاری اگر همی کنی اندر جوار خویش

زآفتاب رعشه براز آسمان دوار

بر پای بود تخت به پیش چو بندگان

بر صدر دستها بنهاده در انتظار

تا کی تو پای بر سرو و بر دست او نهی

و او سر بر آسمان برساند زافتخار؟

منت خدای را که نشستی به فال سعد

بر صدر تخت بار دگر باز بختیار

آوازه سلامت ذاتت بگوش ملک

گاه از یمین همی نهد و گاه از یسار

گر زانکه آسمان ز پی عرض حال خویش

درد سریت داد برو سرگردان مدار

آن روزه تیره باد که در ملک سلطنت

خواند زمانه جز تو کسی را به شهریار

و آن روز خود مبارک که دوران چرخ را

آلا به گرد نقط چترت بود مدار

تو جان روزگاری و جانها به جان تو

پیوسته اند جان تو به جان روزگار

تو شمع دلفروز شبستان عالمی

حاشا که بر سر تو بود باد را گذر

پیوسته تا بود سبب صحت بدن

بیماری نسیم روان بخش در بهار

ذات مبارکت ز همه رنج و آفتی

محروس باد در کنف لطف کردگار

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:58 PM

 

سحرگهی که چمن، شمع لاله در گیرد

سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد

جهان پیر چون نرگس، جوان و تازه شود

هوای جام و نشاط قدح ز سر گیرد

چو مرغ عیسی اگر لعبتی ز گل سازی

ز اعتدال هوا حکم جانور گیرد

مشابه گل زرد فلک شور گل سرخ

نخست تیغ برآرد، دگر سپر گیرد

نمونه‌ای است ز حراق و آتش و کبریت

چراغ لاله که هر شب زباد درگیرد

بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل

همه لطایف اوراق گل ز بر گیرد

اگر نسیم سحر، بر ختن گذار کند

زرشک مشک، چه خونها که در جگر کند

مسافری عجیب است این گل رسیده که او

چو برگ سفره بسازد، ره سفر گیرد!

ز یک نسیم که در آستین غنچه بکر

دمد شمال چو مریم، به روح بر گیرد

ز بس قراضه که گل کرد در دامن

مجال نیست که دامن به یکدگر گیرد

ز آفتاب چو چرخ خمیده نرگس مست

بیاد خسرو آفاق جام زر گیرد

اگر حمایت او ذره را دهد تمکین

فراز مسند خورشید، مستقر گیرد

ایا سحای نوالی که دست بخشش تو

به گاه فیض عطا بحر را شمر گیرد!

تو آفتاب منیری چو آفتاب سپهر

چهار بالش ملک از تو زیب و فر گیرد

عنایت تو روانی به یک نفس بخشد

کفایت تو جهانی به یک نظر گیرد

به فر داد تو دراج، چشم باز کند

به عون عدل تو روباه شیر نر گیرد

برید فکر تو افلاک زیر پا آرد

همای همت آفاق زیر پر گیرد

چو تیغ تو بدرخشد قضا مفر جوید

چو شصت تو بگشاید قدر حذر گیرد

مهابت تو اگر باد را عنان پیچد

صلابت تو اگر کوه گران را ز جای برگیرد

به قهر باد سبک را به خاک دفن کند

به حکم کوه گران را زجای برگیرد

عدو و حسام تو را چشمه اجل خواند

ولی نیام تو را مطلع ظفر گیرد

چو آفتاب ضمیرت به یک اشارت رای

زحد خاور تا مرز باختر گیرد

شب زمانه به مهر تو گردد آبستن

وگرنه کین تو حالی دم سحر گیرد

ز خاک پایت اگر حور ذره‌ای یابد

به خاک پات که در دامن بصر گیرد

شرار آتش قهرت اگر به کوه رسد

ز خاصیت همه اجزای او شکر گیرد

زبان نطق تو به خامه گر سخن راند

چو نیشکر همه اجزای او شکر گیرد

بهار جاه ز خلق تو رنگ و بو یابد

نهال عدل ز بذل تو بار و بر گیرد

زمانه اطلس گلریز سبز گردون را

ز گرد کحلی خنگ تو استر گیرد

اگر ز نعل سمند تو افسری یابد

سر سپهر به ترک کلاه خور گیرد

اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را

بنفشه‌وار زبان از قفا بدر گیرد

مرا زمانه فضیلت نهد بر اهل زمین

وگر همین قلم خشک و شعر تر گیرد

همیشه تا که خود این سرای شش سوار

ز بهر آمد و شد خانه دو در گیرد

سرای عمر تو معمور باد تا حدی،

که کارخانه گردونش از تو فر گیرد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:58 PM

 

صبا، چون پرده ز روی بهار بگشاید

عروس گل، تتق از صد بار بگشاید

چو چشم یار نماید بعینه نرگس

که بامداد ز خواب خمار بگشاید

گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست

کسی که یک نظر اعتبار بگشاید؟

تو دل نمودگی غنچه با صبا بنگر

که هر دمش که بیند، کنار بگشاید

بنفشه در شکن و پیچ راست می‌ماند

به حلقه‌ای که سر زلف یار بگشاید

تو باش تا گره غنچه از دامن گل

صبا به ناخن سر تیز خار بگشاید

رگ جهنده باران هوا به نشتر برق

دمادم از تن ابر و بهار بگشاید

صبا که قافله سالار چین و تاتارست

به تحفه‌های گل و لاله بار بگشاید

هوا به یک نفس از چین طره سنبل

هزار نافه مشک تتار بگشاید

خوش آیدم گل زنبق که پنجه سیمین

پر از قراضه زر عیار بگشاید

چنار دست تطاول بر آرد و قمری

زبان به شکوه زدست از نگار بگشاید

نگار بسته و بگشاده دست و سر سهی

چو شاهدی است که دست از نگار بگشاید

کجاست ترک پری چهره تا به کام قدح

ز حلق شییه می خوشگوار بگشاید

صبوح بر طرف لاله‌زار کن که صباح

دل از مشاهده لاله‌زار بگشاید

چنانک سوسن آزاده هر صباح زبان

به شکر نعمت پروردگار بگشاید

دهان لاله بشوید صباح به مشک گلاب

که تا مدح شه کامگار بگشاید

جهانگشای عدوبند میر شیخ حسن

که چنبر فلک از اقتدار بگشاید

یگانه ای که اگر بانگ بر زمانه زند

علاقه نه و هفت و چهار بگشاید

تهمتنی که چو زه بر کمان کین بندد

ظفر کمین زیمین و یسار بگشاید

شهی که آیت صیتش چو رایت اسلام

به هر طرف که رسد آن دیار بگشاید

اگر محاصره آسمان کند رایش

به یک دو ماهش هر نه حصار بگشاید

ز چرخ طایر و واقع پذیره باز آید

چو قید باز به قصد شکار بگشاید

به هر زمین که غبار سمند او خیزد

چه نافه ها که صبا زان غبار بگشاید

به هر سراب که عین عنایتش گذرد

چه چشمه ها که ازان رهگذار بگشاید

افق جواز نیابد که بی اجازت او

ره قوافل لیل و نهار بگشاید

زمانه زهره ندارد که بی اشارت او

درخز این کان و بحار بگشاید

خجسته روز کسی که به یمن طالع سعد

نظر به طلعت این شهریار بگشاید

سموم قهر تو آتش به آب دربندد

نسیم لطف تو کوثر زنار بگشاید

چو تیغ رزم شکوه تو در میان بندد

به دست کین کمر کوهسار بگشاید

چو کلک فکر ضمیر تو در بیان آرد

به نوک آن گره روزگار بگشاید

جمال چهره حق چون تویی تواند دید

که پرده غرض از روی کار بگشاید

دو دست بسته عدو را به پای دار آور

که کار بسته او هم زدار بگشاید

زاژدهای درفش تو بر دلش گرهی است

که آن گره سر دندان مار بگشاید

چو راوی کلماتم به حضرت تو زبان

به نقل این سخن آبدار بگشاید

جهان ز گردن خود عقد های نظم ظهیر

ز شرم این گهر شاهوار بگشاید

ز چرخ اگر فروبستگی است در کارم

به یمن بخت خداوندگار بگشاید

به نزد تو چه محل بستگی کار مرا

به یک نظر کرمت زین هزار بگشاید

همیشه تا به بهاران نقاب غنچه صبا

ز عارض گل نازک عذار بگشاید

بهار عمر تو سر سبز باد چندانی

که دهر خوشه پروین زبار بگشاید

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:58 PM

 

وقت آن آمد که بلبل در چمن گویا شود

بهر گل گوید «خوش آمد» تا دل گل وا شود

غنچه غناج و شاخ شوخ رنگ آمیزی گل

این دم طاووس گردد و آن سر ببغا شود

روی گل برچین شود چون درنیارد چین برو

نازک اندامی که چندان خارش اندر پا شود

با شجر مرغ سحر گوید کلیم آسا کلام

چون ید بیضای صبح از جیب شب پیدا شود

کوه جام لاله گیرد ابر لولو گسترد

باغ چون مینو نماید راغ چون مینا شود

خسرو ملک فلک بهر تماشای بهار

از زمستان خانه‌های زیر بر بالا شود

کوه را کاندر زمستان داشت از قاقم قبا

اطلس گلزیر روی جامه خارا شود

رعد چون دعد از هوا نالد به سودای رباب

باد چون وامق فدای غنچه عذرا شود

بر کشد آواز ابر و در چکاند از دهن

گوشه‌های باغ از آن پر لولوی لالا شود

زال گیتی را که بهمن داشت در آهن داشت به بند

خط سبزش بردمد پیرانه سر برنا شود

روز عیش و عشرت است امروز و محروم آنکه او

عیش امروزی گذارد در پی فردا شود

شکل عین عید پیدا شد ز لوح آسمان

عارفی کوتابه عینی این چنین بینا شود

در بهار آمد صبوحی فرض اگر نه هر صباح

لاله را ساغر چرا پر لاله گون صهبا شود

گل چو درگیرد چراغ از شمع کافوری صبح

بلبل شوریده چون پروانه ناپروا شود

پیکر نرگس دو سر بر هیات میزان بود

گلبن نسرین به شکل گلشن جوزا شود

سوسن آزاد بگشاید زبان را تا چو من

مادح سلطان معز الدین و الدنیا شود

آفتاب سلطنت سلطان اویس آنکه از شکوه

حمله‌اش گر کوه بیند پای کوه از جا شود

آنکه رای خرده دانش گرنماید اهتمام

ذره خرد از بزرگی آسمان آسا شود

گر مزاج نخل و نحل از لطف او یابد مدد

نیش او پر نوش گردد خار آن خرما شود

هرکجا بال همای چتر شاهی باز شد

آشیان باز و شاهین کبک را ماوا شود

تا سر انگشتش از نی ساخت طوطی نزد عقل

نیست مستعبد که چوب خشک اژدرها شود

بر درش جوزا بدان امید می‌بندد کمر

کش عطارد صاحب دیوان استیفا شود

چون براق عزم جزمش زیر زین آرد ملک

ذاکر تسبیح سبحان الذی اسری شود

ملک روی رای او چون دید گفت ار کار من

با سر و سامان شود زین روی ملک آرا شود

گفت ابرویم که با فیض کف فیاض او

این همه ادرار و اجرا از چه خرج ما شود

ای شهنشاهی که گر مهر افکنی بر آفتاب

عاشق دیدار خور خفاش چون حربا شود!

ابر چندان گرید از رشک کف دستت که اشک

آید از چشمش روان در دامن صحرا شود

وصف حکمت گر به گوش صخره صما رسد

ای بسا خارا که در چشم دل خارا شود

می‌نماید دشمن ملکت سودای از سپاه

تا دماغ مملکت شوریده زان سودا شود

زود بهر دفع آن سودا به خون گردنش

روی بیضای حسام خسروی حمرا شود

این همه غوغا که خصمت را ز سودا در سرست

آخر این برگشته طالع گشته غوغا شود

دشمنت خود را به دست خود بدستت می‌دهد

تا مگر دستی بگردد پایه‌اش بالا شود

پس عجب مرغی حریص افتاده است این آدمی

کز برای دانه‌ای صدبار در دریا شود

آخر آن نادان که هرگز دانه‌اش روزی مباد

بسته دام بلا چون مرغک دانا شود

چاکری باید فرستادن به دفع آن عدو

چون تو شاهی کی معارض با چنین اعدا شود

آن کند حقا که رستم کرد در مازندران

بر سر گردان ز خیلت گر پری تنها شود

در ثنای حضرت شاها ز بحر خاطرم

هر گهر کان سر برآرد لولو لالا شود

قرنها ملک سخن باید کشیدن انتظار

تا چو من صاحب قرانی دیگرش پیدا شود

غره می‌باشد به نظم خویش هرکس تا چو من

شهره عالم به نظم دلکش غرا شود

شعر من نگرفت عالم جز به عون دولتت

کی چنین فتحی به سعی خاطر تنها شود

باید اول التفات پادشاهی همچو تو

بعد از آن طبعی چو طبع بنده تا اینها شود

تا نویسد منشی دور فلک منشور عید

بر سر منشور شکل ماه نو طغرا شود

باد نام عالیت طغرای هر منشور کان

نافذ از دیوان حکم کشور خضرا شود

مقدم عیدت مبارک، پایه قدرت چنان

کز علو چرخ گردون صد درج اعلا شود!

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:58 PM

 

باد سحرگهی به هوای تو جان دهد

آب حیات را، لب لعلت نشان دهد

در بوستان به یاد دهن تو غنچه را

هر دم هزار بوسه صبا بر دهان دهد

ز انسان که عکس ماه دهد حسن روی گل

رویت به عکس حسن مه آسمان دهد

گلگونه از جمال تو خواهد به عاریت

باد صبا چو عرض گل و گلستان دهد

بر دم گمان که هست میان ترا کمر

اما کجا میان تو تن در گمان دهد

در رشته جمال تو هر دل که عاشق است

جانی به یک نظر دهد و بس گران دهد

از حلقه دو زلف تو عطارد باد صبح

بویی به عالمی دهد و رایگان دهد

تا چند در هوای جمالت به آب چشم

بر چهره لاله کارم و بر زعفران دهد؟

صفرای چهره را چو علاجی کنم سوال

از دیده در جواب مرا ناردان دهد

ماند به پسته تو دهن طفل غنچه را

گردایه صبا، نگارش در دهان دهد

دندان فرو مبر به امید ای دل ار تو

روزی لب نگار به کامی زبان دهد!

ما بیدلیم و راه غمت پر خطر، بگو

با زلف پر دلت که ره بیدلان بود

دادم دلی ضعیف به دست ستمگری

کس چون چنین دلی به چنان دلستان دهد

خود دل را دهد که دهد دل به بی‌وفا

باری چو دل دهد به مهی مهربان دهد

چشمت به خنجر مژه عالم خراب کرد

کز خنجر کشیده به مستی چنان دهد

چون منبع حیات نگردد به خاصیت

آن لب که بوسه بر در شاه جهان دهد؟

سلطان، معز دینی و دین، کز نسیم عدل

نوشین روان به قالب نوشیروان دهد

دریای جود، شیخ اویس آنکه دولتش

آب نهال عدل ز تیغ یمان دهد

شاهی که دفتر جم و داراب صیت او

گاهی به باد و گاه به آب روان دهد

کیوان به یک دقیقه فکرش کجا رسد؟

چرخش گر از هزار درج نردبان دهد

بر قامت بزرگی او اطلس فلک

می‌زیبد ار بزرگی او تن دران دهد

در ملک دست یار قلم گشته عدل او

تا تاب گوشمال کند و کمان دهد

بر روی ران آهوی اگر داغ او نهد

بس بوسه‌ها که شیر حرمت بران دهد

پرواز نسر طایر چرخ، آنچه واقع است

زین آستان حضرت بخت آشیان دهد

ای سروری که رای تو در ضبط مملکت

هر دم خجالت خرد خرده دان دهد!

چون چرخ پیر طلعت بخت تو را بدید

گفت: ار دهد تو را مدد این نوجوان دهد

هست آستان حضرتت اقبال را حرم

مقبل کسی که بوسه بر این آستان دهد

صد بار گردش بال خورشید، سر نهد

تا شاه زیر دست خود او را مکان دهد

از همت تو شرم ندارد سپهر دون

کز صبح تا به شام جهان را دونان دهد

گشته است پای باز مشرف به دست تو

بر پای خویش بوسه پیا‌پی ازان دهد

چترت مظله است که سکان خاک را

از تاب آفتاب حوادث امان دهد

مشکل رسد به خاک درت چشمه حیات

ور خود به این امید همه عمر جان دهد

خصمت که گشت تشنه به خون خو دارد می

آبش دهد زمانه بنوک سنان دهد

روزی که کرد لشکر مریخ رزم شاه

برجیس را ز شعر سیه، طیلسان دهد

بهر هنروران گه هیجا ز غیبها

عارض چو عرض جوشن و بر گستوان دهد

پای مبارک تو کند زور بر رکاب

دست مخالفت همه تاب عنان دهد

رمحت میان بسته نهد بهر دام و دد

یک خوان که شرح رزمگه هفتخوان دهد

شاها! اگر چه گفت «ظهیر» از سر طمع

این بیت را و حرص طمع بر هوان دهد:

«شاید که بعد خدمت سی‌سال در عراق

نانم هنوز خسرو مازندران دهد»

داری تو جای آنکه کمین مدح خوان تو

صد ساله نان به صد چون قزل ارسلان دهد

روح «ظهیر» اگر شنود این قصیده را

صد بار بیش مرا بوسه بر زبان دهد

تا صبح نو عروس زمرد حجاب را

هر روز جلوه از تتق خاوران دهد

بادا عروس بخت تو را زینتی که چرخ

هر ساعتش به روی نما، صد جهان دهد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:58 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4456803
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث