به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

آب آتش رنگ ده ساقی که می‌بخشد صبا

خاک را پیرانه سر پیرایه عهد صبا

فرش خاکی می‌برد اجرام علوی را فروغ

روح نامی می‌دهد ارواح قدسی را صفا

از طراوت می‌پذیرد آسمان عکس زمین

وز لطافت می‌نماید بر زمین رنگ سما

عکس رخسار گل و گلبانگ بلبل می‌دهد

گلشن نیلوفری را گونه گون برگ و نوا

دود از آتش می‌دماند لاله آتش لباس

پر ز پیکان می‌نماید گلبن پیکان نما

زهره بر گردون ستاند غازه از عکس هلال

لاله در نیسان نماید صورت قلب شتا

بوی آن می‌آید از لطف هوا کاندر چمن

مرده را چون غنچه بخشد قوت نشو و نما

صبحدم بشنو که در بستان سرای روزگار

داستانی می‌سراید بلبل دستان سرا

کم مباش از نرگسی، هر گه که خیزی جام گیر

کم نئی از دانه‌ای، هر جا که افتی خوش برا

غنچه هر برگی که کرد آورد گل بر باد داد

چون کند مسکین، ندارد اعتمادی بر بقا

سعی کن کز سفره گل هم به برگی در رسی

کز چمن زد بلبل سر مست گلبانگ صلا

می‌گشاید غنچه را دل قوت یاقوت و زر

آری آری، خود زر و یاقوت باشد دلگشا

چون بنفشه، بر زبان در عمر خود حرفی نراند

پس زبانش را چرا بیرون کشیدند از قفا؟

گل که در شب خارگرد آرد چو حمال حطب

عاقبت دانم که خواهد بودنش آتش جزا

از گل خوشبوی اگر خاری نبود بر دلی

نازنینی کی به چندین خار بودی مبتلا؟

ابر هر ساعت، دهان لاله می‌شوید به مشک

تا گشاید لب به مدح داور فرمانروا

آفتاب عاطفت بدر الدجی، بحر الخضم

آسمان مکرمت، کهف الام، طود العلا

کعبه ارکان دولت، قبله ارباب دین

ناصر شرع پیمبر، سایه لطف خدا

عصمت دنیا و دین، دلشاد بلقیس اقتدار

مریم عیسی نفس، قید اف داراب را

آن خداوندی که فراشان قدرش می‌زنند

بر سر خرگاه گردون بارگاه کبریا

طاق ایوان رفیعش را، محل آسمان

خاک درگاه معینش را، خواص کیمیا

شادی اندر نام او مد غم چو در صهبا نشاط

همت اندر ذات او مضمر چو در انجم ضیا

گوهر شمشیر او گر عکس بر کوه افکند

سرخ گرداند به خون لعل، روی کهربا

رای او گر تکیه کردی بر سپهر بی ثبات

بالش خورشید بودی در خور او متکا

ای جهان جاه را قدر تو چرخ بی‌ثبات

وای سپهر عدل را رای تو خط استوا

گوهر ذات تو عقد سلطنت را واسطه

خاک درگاه تو چشم مملکت را توتیا

در عبارات تو توضیحات منهاج نجات

در اشارات تو کلیات قانون را شفا

آهوی از پشتی عدلت می‌رود در کام شیر

بوم، از اقبال بختت می‌دهد فر شما

از کفایت، حضرتت را صاحب کافی غلام

وز سخاوت، مجلست را حاتم طایی گدا

بر چراغ عمر اگر حفظ تو دامن گسترد

تا به نفخ صور ایمن گردد از باد فنا

گر سها در سایه رایت رود، چون آفتاب

بعد ازین چشم و چراغ آسمان باشد، سها

زهره را از عفتت گر زانکه آگاهی دهند

بر نیاید بعد ازین، الا که در ستر خفا

تا نخواند خطبه بلبل، در زمان عفتت

بر ندارد برقع از رخسار گل، باد صبا

گرد خنگت بر فلک می‌رفت و می‌کفت آفتاب:

مرحبا ای سرمه اعیان دولت مرحبا

پادشاهان جهان را با تو گفتن نسبتی

جز به رسم پادشاهی عقل کی دارد روا

در کتابت با کیا باشد گیا یکسان ولی

از گیا هرگز کی آید در جان کار کیا

نافه مشکین دمم، تا کی خورم خون جگر؟

بلبل دستان سرای، چند باشم بی‌نوا؟

مه نیم، تا کی خرامم در لباس مستعار؟

گل نیم، زین رو بدان رو چند گردانم قبا؟

کافرم گر هیچکس روزی به آبی تازه کرد

کشت امید مرا جز آب احسان شما

کرده‌ام چون باد آمد شد به هر در لیک نیست

ز آستان هیچکس بر دامنم گردد عطا

عالم از انعام سلطان گشته، مالامال و من

چشم امید از نوال کس چرا دارم چرا؟

چون شبه بادم سیه رو گر به غیر حضرتت

بسته‌ام بر هیچ صاحب دولتی در ثنا

من به اجمال افاضل، در بسیط ملک نظم

مقتدایان سخن را هستم اینک، مقتدا

شعر من شعرست و شعر دیگران هم شعر لیک

ذوق نیشکر کجا یابد مذاق از بوریا

جاهل از یاقوت، مرجان باز نشناسد ولی

جوهری داند به حد خویش هر یک را بها

گر کسی را اعتراضی، هست بر دعوی من

حضرت فضل است حاضر، بنده اینک گو بیا

بکر فکرم را درین دعوی گواهست از سخن

خود که خواهد بود مریم را به عیسی از گوا؟

این سخن بر کوه اگر خوانم به اقبالت ز کوه

صد هزار « احسنت » برخیزد به جای هر صدا

ای فلک بر من تو هر جوری که می‌خواهی بکن

من نخواهم رفت ازین حضرت به صد چندین جفا

ذره از خورشید و ظل از کوه بتوان دور کرد

لیک از خاک درش نتوان مرا کردن جدا

تا نشاند بر کمر یاقوت کوه سرفراز

تا فشاند بر سر کافور باد مشکسا

کژ نهد نرگس کله بر طرز ترکان طراز

خم کند سنبل، کله بر شکل خوبان خطا

روز نوروزت مبارک باد و هر روز از نوت

ابتدای دولتی کان را نباشد انتها

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:53 PM

 

ای قبله سعادت و ای کعبه صفا

جای خوشی و نیست نظیر تو هیچ جا

هر طاقی از رواق تو، چرخی زمین ثبات

هر خشتی از اساس تو، جامی جهان نما

در ساحت تو مروخه جنبان بود، شمال

در مجلس تو مجمره گردان بود، صبا

از جام ساقیان تو خورشید را، فروغ

وز ساز مطربان تو ناهید را، نوا

دارالسلام را بوجود تو افتخار

ذات‌العماد را به جناب تو التجا

بر طایران سدره نشین بانگ می‌زنند

در بوستان سرای تو مرغان خوش سرا

بر گوشه‌های کنگره‌ات، پاسبان به شب

صد بار بیش بر سر کیوان نهاده پا

در مرکز حضیض بماند چنان حقیر

از اوج تو فلک، که بر اوج فلک سها

بعد از هزار سال به بام زحل رسید

گر پاسبان ز بام تو سنگی کند رها

این آن اساس نیست که گردد خلل پذیر

لودکت الجبال، او انشقت السما

چون روضه بهشت، زمین تو روح بخش

چون چشمه حیات، هوای تو جانفزا

داری تو جای آنکه نشاند بجای جام

در تابخانه تو فلک آفتاب را

بیرون و اندرون تو سبز است و نور بخش

اول خضر لقایی وانگه خضر بقا

خورشید ذره‌وار اگر یافتی مجال

خود را به روزن تو درافکندی از هوا

از عشق نیم ترک تو بیم است کاسمان

این طاق لاجوردی، اطلس کند قبا

در زیر طاق صفه‌ات، ارکان دولتمند

همچون ستون ستاده به یک پای دایما

خرم‌تر از خورنقی و خوشتر از سریر

وانگه برین سخن درو دیوار تو گوا

از رشح برکه تو بود، بحر را ذهاب

وز دود مطبخ تو بود، ابر را حیا

رکن مبارکت چو برآورد سر ز آب

بگذشت ز آب و خاک به صد پایه از صفا

اضداد چارگانه عالم به اتفاق

گفتند: شد پدید صفایی میان ما

بازار خود ز سایه او سرد در تموز

پشت زمین به پشتی او گرم، در شتا

از شرم این سواد که او جان عالم است

تبریز در میانه خوی زد مراغه‌ها

از آب روی دجله دگر بر جمال مصر

نیل کشیده را نبود، زینت و بها

در تیره شب، ز بس لمعان چراغ و شمع

بر روی صبح دجله زند خنده از صفا

بغداد خطه‌ای است معطر که خاک او

ارزد به خون نافه مشکین دم خطا

یا حبذا عراق که، از یمن این مقام

امروز شرق و غرب جهان راست، ملتجا

دراج بوم او، همه شاهین کند شکار

و آهوی دشت او، همه سنبل کند چرا

گاهی نسیم بر طرف دجله، درع باف

گاهی شمال بر گذر رقه، عطرسا

ماهی تنان و ماهر خان در میان شط

چون عکس مه در آب و چو ماهی در آشنا

روی شط از سفینه، سپهریست پر هلال

در هر هلال، زهره نوایی قمر لقا

شبها که ماهتاب فتد در میان آب

پیدا شود هزار صفا در میان ما

بغداد سایه بر سر آفاق ازان فکند

کافکند سایه بر سر او سایه خدا

سلطان نشان خسرو اقلیم سلطنت

بالا نشین منصب ایوان کبریا

دارای عهد، شیخ حسن، آفتاب ملک

نویین خصم بند خدیو جهان گشا

گر در میان تیر فتد عکس تیغ او

اعضای توامان شود از یکدگر جدا

تابان ز پرچم علمش نصرت و ظفر

کالبدر فی الدجیه، کالشمس فی الضحی

ای نعل بارگیر تو قدر گوشوار

وی خاک بارگاه تو را فعل کیمیا

سلطان کبریای تو را روز عرض و بار

بالای گرد بالش خورشید متکا

خاک در سرای تو کاکسیر دولت است

در چشم روشنان فلک گشته توتیا

تو آفتاب ملکی و هر جا که می‌روی

دولت تو را چو سایه دوان است در قفا

رای منور تو سپهری همه قرار

ذات مبارک تو جهانی همه وفا

من مادح سرای تو و وین شاه بیت را

سلمان صفت مدیح سرایی بود سزا

روز و شب تو ما طلع الشمس و القمر

صبح و مسات، اختلف الصبح و المسا

بادا همه مبارک و اقبال و شادیت

پیوسته خواجه تاش و غلامان این سرا

گردون به لاجورد ابد بر کتابه‌اش

تحریر کرده « دام لک العز و البقا »

هجرت گذشته هفتصد و پنجاه و چار سال

کین بیت شد تمام بر ابیات این بنا

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:53 PM

 

ای قبله سعادت و ای کعبه صفا

جای خوشی و نیست نظیر تو هیچ جا

هر طاقی از رواق تو، چرخی زمین ثبات

هر خشتی از اساس تو، جامی جهان نما

در ساحت تو مروخه جنبان بود، شمال

در مجلس تو مجمره گردان بود، صبا

از جام ساقیان تو خورشید را، فروغ

وز ساز مطربان تو ناهید را، نوا

دارالسلام را بوجود تو افتخار

ذات‌العماد را به جناب تو التجا

بر طایران سدره نشین بانگ می‌زنند

در بوستان سرای تو مرغان خوش سرا

بر گوشه‌های کنگره‌ات، پاسبان به شب

صد بار بیش بر سر کیوان نهاده پا

در مرکز حضیض بماند چنان حقیر

از اوج تو فلک، که بر اوج فلک سها

بعد از هزار سال به بام زحل رسید

گر پاسبان ز بام تو سنگی کند رها

این آن اساس نیست که گردد خلل پذیر

لودکت الجبال، او انشقت السما

چون روضه بهشت، زمین تو روح بخش

چون چشمه حیات، هوای تو جانفزا

داری تو جای آنکه نشاند بجای جام

در تابخانه تو فلک آفتاب را

بیرون و اندرون تو سبز است و نور بخش

اول خضر لقایی وانگه خضر بقا

خورشید ذره‌وار اگر یافتی مجال

خود را به روزن تو درافکندی از هوا

از عشق نیم ترک تو بیم است کاسمان

این طاق لاجوردی، اطلس کند قبا

در زیر طاق صفه‌ات، ارکان دولتمند

همچون ستون ستاده به یک پای دایما

خرم‌تر از خورنقی و خوشتر از سریر

وانگه برین سخن درو دیوار تو گوا

از رشح برکه تو بود، بحر را ذهاب

وز دود مطبخ تو بود، ابر را حیا

رکن مبارکت چو برآورد سر ز آب

بگذشت ز آب و خاک به صد پایه از صفا

اضداد چارگانه عالم به اتفاق

گفتند: شد پدید صفایی میان ما

بازار خود ز سایه او سرد در تموز

پشت زمین به پشتی او گرم، در شتا

از شرم این سواد که او جان عالم است

تبریز در میانه خوی زد مراغه‌ها

از آب روی دجله دگر بر جمال مصر

نیل کشیده را نبود، زینت و بها

در تیره شب، ز بس لمعان چراغ و شمع

بر روی صبح دجله زند خنده از صفا

بغداد خطه‌ای است معطر که خاک او

ارزد به خون نافه مشکین دم خطا

یا حبذا عراق که، از یمن این مقام

امروز شرق و غرب جهان راست، ملتجا

دراج بوم او، همه شاهین کند شکار

و آهوی دشت او، همه سنبل کند چرا

گاهی نسیم بر طرف دجله، درع باف

گاهی شمال بر گذر رقه، عطرسا

ماهی تنان و ماهر خان در میان شط

چون عکس مه در آب و چو ماهی در آشنا

روی شط از سفینه، سپهریست پر هلال

در هر هلال، زهره نوایی قمر لقا

شبها که ماهتاب فتد در میان آب

پیدا شود هزار صفا در میان ما

بغداد سایه بر سر آفاق ازان فکند

کافکند سایه بر سر او سایه خدا

سلطان نشان خسرو اقلیم سلطنت

بالا نشین منصب ایوان کبریا

دارای عهد، شیخ حسن، آفتاب ملک

نویین خصم بند خدیو جهان گشا

گر در میان تیر فتد عکس تیغ او

اعضای توامان شود از یکدگر جدا

تابان ز پرچم علمش نصرت و ظفر

کالبدر فی الدجیه، کالشمس فی الضحی

ای نعل بارگیر تو قدر گوشوار

وی خاک بارگاه تو را فعل کیمیا

سلطان کبریای تو را روز عرض و بار

بالای گرد بالش خورشید متکا

خاک در سرای تو کاکسیر دولت است

در چشم روشنان فلک گشته توتیا

تو آفتاب ملکی و هر جا که می‌روی

دولت تو را چو سایه دوان است در قفا

رای منور تو سپهری همه قرار

ذات مبارک تو جهانی همه وفا

من مادح سرای تو و وین شاه بیت را

سلمان صفت مدیح سرایی بود سزا

روز و شب تو ما طلع الشمس و القمر

صبح و مسات، اختلف الصبح و المسا

بادا همه مبارک و اقبال و شادیت

پیوسته خواجه تاش و غلامان این سرا

گردون به لاجورد ابد بر کتابه‌اش

تحریر کرده « دام لک العز و البقا »

هجرت گذشته هفتصد و پنجاه و چار سال

کین بیت شد تمام بر ابیات این بنا

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:53 PM

 

ای غبار موکبت چشم فلک را توتیا

خیر مقدم، مرحبا «اهلاً و سهلاً» مرحبا

رایت رایت، به پیروزی چو چتر آفتاب

سایه بر ربع ربیع انداخت از «بیت الشتا»

باز چتر سایه‌ بر نسرین چرخ انداخته

فرخ و میمون شده، فی ظله بال هما

آفتابت در رکاب، و مشتری در کوکبه

آسمان زیر علم، ماه علم خورشید سا

با غبار نعل شبذیر تو می‌ارزد کنون

خاک آذربایجان، مشگ ختن را خون بها

شهر تبریز از قدوم موکب سلطان اویس

چون مقام مکه از پیغمبر آمد با صفا

این بشارت در چمن هر دم که می‌آرد نسیم

می‌نهد اشجار سرها بر زمین، شکرانه را

می‌نهد بر خوان دولتخانه گل صد گونه برگ

می‌زند بر روی مهر آن رود بلبل صد نوا

ای ز فیض خاطرات آب سخن کوثر ذهاب!

وی ز ابر همتت باغ امل طوبی نما!

سایه لطف خدایی، تا جهان پاینده است

بر جهان پاینده باد این سایه لطف خدا!

ملک لطفت راست آن نعمت که در ایران زمین

عطف ذیل عاطفت می‌گستراند بر خطا

وصف لطفت در چمن می‌کرد ابر نوبهار

سوسن و گل را عرق بر چهره افتاد از حیا

در افق مهر از نهیبت روی تابد، ور به کین

بازگردانی افق را نیز ننماید قفا

دور رای استوارت کافتابش نقطه‌ایست

در کشید از استقامت، خط به خط استوا

غنچه‌ای بودی به نسبت بر درخت همتت

گنبد نیلوفری گرداشتی رنگ و نما

رایت عزم شریفت دولتی بی‌انقلاب

سده قدر رفیعت سدره بی‌منتها

در نهاد آب شمشیرت قضای مبرم است

بر سر شوم عدویت خواهد آمد این قضا

در شب هیجا سپاه فتح را تیغت دلیل

در ره تدبیر، پیر عقل را کلکت عصا

آفتاب از عکس شمشیر تو می‌گیرد فروغ

آسمان از بار احسان تو می‌گردد دو تا

در جهانداری، دو آیت داری از تیغ و قلم

کاسمان خواند همی آن را صبا، این را مسا

گردی از کهل سپاهت بر فلک رفت، آفتاب

کردش استقبال و گفت: ای روشنایی مرحبا!

ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمی

در زمین دیگر نرویاند به جز مردم گیا

پیش چترت آن مقدم بر سمات اندر سمو

جبهه و اکلیل را بر ارض می‌ساید، سما

اطلسی بر قد قدرت در ازل می‌دوختند

وصله‌ای افتاد از آن اطلس، فلک را شد قبا

صد ره ار با صخره صما کند امرت خطاب

جز «سمعنا و اطعنا» نشنود سمع از صدا

هر کجا تیغت همی گرید، همی خندد اجل

هر کجا کلکت همی نالد، همی نالد سخا

تا شبانگاه امل می‌گردد ایمن از زوال

گر به چترت می‌کند چون سایه خورشید التجا

طبع گیتی راست شد در عهد تو ز انسان که باز

نشنود صوت مخالف هیچکس زین چار تا

کاهی از ملکت نیارد برد خصمت، گرچه گشت

از نهیب تیغ مینایین، چو رنگ کهربا

دشمنت بیمار و شمشیرت طبیب حاذق است

بر سرش می‌آید و می‌سازدش در دم دوا

هر که رو بر در گهت بنماد کارش شد چو زر

خاک درگاهت مگر دارد خواص کیمیا

هرکه چون دل در درون دارد هوای حضرتت

در یسارست او همه وقتی و دارد صدر جا

هست مستغنی، بحمد الله، ز اعوان درگهت

گر به درگاهت نیاید شوربختی، گو: میا

تیره باد آن روز و سال و مه که دارد بر سپهر

چشمه خورشید چشم روشنایی از سها

خویش را بیگانه می‌دارد ز مدحت طبع من

زآنکه دریای زاخر نیست جای آشنا

چون ز تقدیر بیانت عاجز آمد طبع من

این غزل سر زد درون دل، در اثنای ثنا

در فراقت گرچه بگذشت آب چشم از سر مرا

بر زبان هرگز نراندم سرگذشت و ماجرا

شمع وارم، روزگار از جان شیرین دور کرد

باز دارد آنگه به دست دشمنم سر رشته را

تا مگر وصل تو یکدم وصله کارم شود

در فراقت پیرهن را ساختم در بر قبا

من به بویت کرده‌ام با باد خو در همرهی

لاجرم بی باد یک دم بر نمی‌آید مرا

هست دایی بی‌دوا در جان من از عشق تو

بود و خواهد بود بر جان من این غم دائما

در میان چشم و دل گردی است دور از روی تو

خیز و بنشین در میان هر دو، بشنو ماجرا

خاصه این ساعت که دلها را صفایی حاصل است

از غبار موکب جمشید افریدون لقا

آن جهانگیری، جهانداری، جهان بخشی که هست

تیغ و کلک او جهان را مایه خوف و رجا

دولتت چون آفتاب و نور و کوه و سایه‌اند

آفتاب از نور و کوه از سایه چون گردد جدا

پادشاها هشت مه نزدیک شد تا کرده‌است

دور از آن حضرت، بلای درد پایم مبتلا

درد پای ماست همچون ما، به غایت پایدار

در ثبات و پایداری درد آرد پای ما

نی که پایم پای بر جا تر ز درد آمد که درد

هر زمان می‌جنبد و پایم نمی‌جنبد ز جا

شرح این درد مفاصل را مفصل چون کنم؟

کی شود ممکن به شرح این قیام آنگه مرا

ضعف پایم کرد چون نرگس چنان کز عین ضعف

سرنگون بر پای می‌خیزم به یاری عصا

درد پایم کرد منع از خاک بوس درگهت

خاک بر سر می‌کنم هر ساعتی از درد پا

اندرین مدت که بود از درد غم صباح من عشا

گفته‌ام حقا دعایت، در صباح و در مسا

مرکبی از روشنی نگذشت بر من تا که من

همره ایشان نکردم کاروانی از دعا

تا چو باد نوبهاری مژده گل می‌دهد

لاله می‌اندازد از شادی کله را بر هوا

هم هوا گردد چو چشم عاشقان گوهر فشان

هم زمین باشد چو صحن آسمان انجم نما

گل گشاید سفره پر برگ بهر عندلیب

صبح خیزان را زند بر سفره گلبانگ صلا

تاج نرگس را بیاراید به زر هر شب، سحاب

آتش گل را بر افروزد به دم هر دم صبا

روضه عمرت که هست آن ملکت باغ بهار

باد چون دارالبقا آسوده از باد فنا

عالم فرسوده از جور سپهر آسوده باد

جاودان در سایه این رایت گیتی گشا

باد ماه روزه‌ات میمون و هر ساعت زنو

ابتدای دولتی کان را نباشد انتها

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:53 PM

 

هزارت دیده می‌بینم که می‌بینند هر سویی

دریغ آید مرا باری به هر چشمی چنان رویی

چو کار افتاد با بختم نهفتی روی و موی از من

به بخت من ز مستوری فرو نگذاشتی مویی

نمی‌ارزد بدان خونم که ساعد را بیازاری

تو بنشین و اشارت کن به چشمی یا به ابرویی

من آن باشم که بر تابم عنان از دست تو حاشا!

همه خلق جهان سویی اگر باشند و من سویی

خطا می‌دانم و آهو به آهو نسبت چشمت

که چشم شیر گیر تو ندارد هیچ آهویی

سگان کوی تو دایم به جستجوی خون من

همی پویند و می‌بویند خاک هر سر کویی

ازان می در قدح خندد که می را هست از ورنگی

ازان گل بی‌وفا باشد که در گل هست ازو بویی

ز سر می‌خواهم از بهر تو گویی بر تراشیدن

ولی چوگان تو سر در نمی‌آرد به هر گویی

دعا گوی تو بسیارند و سلمان از همه کمتر

ولی چون این دعا گویت بود کمتر دعاگویی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:50 PM

 

تو شمع مجلس انسی و از صفا همه رویی

سر از برای چه تابی ز ما نهان به چه رویی؟

هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق

غلام دولت آنم که شمع مجلس اویی

منم ز شوق ز دیوانه تا تو سلسله زلفی

شدم به بوی تو آشفته تا تو غالیه بویی

دمید گل که منم روی باغ حسن تو گفتش:

که با رخم به چه آب و کدام حسن تو رویی

به گرد کوی تو گردد همیشه اشک روانم

ازو بپرس که آخر ازین حدیقه چه جویی

به کنه دایره روی او کجا رسی ای دل!

هزار دور چو پرگار اگر به فرق بپویی

ز درد دردش اگر جرعه‌ای رسد به تو سلمان!

ز عین کوثر و آب حیات دست بشویی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:50 PM

چشم داریم که دلبستگی بنمایی

دل ما راست فرو بستگی، بگشایی

تو کجایی که منت هیچ نمی‌بینم باز؟

باز هر جا که نظر می‌کنمت، آنجایی

دل فرزانه من تا سر زلف تو بدید

سر برآورد به آشفتگی و شیدایی

این چه خشم است که رفتی و نمی‌آیی باز؟

عمر باز آیدم ای عمر اگر باز آیی

نتوانتم نظر از زلف تو بر بست که هست

چشم بیمار مرا عادت شب پیمایی

گو مینداز نظر بر رخ منظور دگر

آنکه چون چشم منش نیست دل دریای

تو مرا آینه جانی و در عین صفا

بمن ای آینه روی از چه سبب ننمایی

ای تو با جمله و تنها ز همه فی‌الجمله

نور چشم منی و جان و دل تنهایی

زلف را گوی که در گردن من دست مکن

این بست نیست که سر در قدمم می‌سایی؟

پخت سودای سر زلف تو سلمان عمری

لاجرم گشت به هم برزده و سودایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:49 PM

 

کشیده کار ز تنهایم به شیدایی

ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی

ز بس که داده قلم شرح سرنوشت فراق

ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی

مرا تو عمر عزیزی که رفته‌ای ز سرم

چه خوش بود اگر ای عمر رفته بازآیی

زبان گشاده کمر بسته‌ایم تا چو قلم

به سر کنیم هر آن خدمتی که فرمایی

به احتیاط گذر بر سواد دیده من

چنانچه گوشه دامن به خون نیالایی

چه مرد عشق توام من درین طریق که عقل

درآمدست به سر با وجود دانایی

درم گشایی که امید بسته‌ام در تو

در امید که بگشاید ار تو نگشایی

به آفتاب خطای تو خواستم کردن

دلم نداد که هست آفتاب هر جایی

سعادت دو جهان است دیدن رویت

زهی سعادت اگر زانچه روی بنمایی!

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:49 PM

 

مکن عیب من مسکین اگر عاشق شدم جایی

سر زلف سیه دیدم در افتادم به سودایی

چو آب آشفته می‌گردم به هر سو تا کجا روزی

سعادت در کنار من نشاند سرو بالایی

ملامت گو بر و شرمی بدار آخر چه می‌خواهی

ز جان غرقه عاجز میان موج دریایی

نمی‌داند طبیب ای دل دوای درد عاشق را

ز من بشنو که این حکمت شنیدستم ز دانایی

طریق عشقبازان است پیش دوست جانبازی

بیا ای جان اگر داری سر و برگ تماشایی

مرا جانی و من تا کی توانم زیست دور از تو

تن مسکین من جایی و جان نازنین جایی

چرا امروز کارم را به فردا می‌دهی وعده

پس از امروز پنداری نخواهد بود فردایی

ز زلفت دل طلب کردم مرا گفتا برو سلمان

پریشانم کجا دارم سر هر بی سر و پایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:49 PM

 

مبارک منزلی، کانجا فرود آید چو تو ماهی

همایون عرصه‌ای، کارد به سویش رخ چنین شاهی

روان شد موکب جانان چرایی منتظر ای جان؟

چو خواهی رفت ازین بهتر نخواهی یافت همراهی

مکن عیبم که می‌کاهم چو ماه از تاب مهر او

که گر ماهی تب مهرش کشد گویی شود کاهی

مرا نقدی که در وجهش نشیند نیست الا شک

مرا پیکی که ره آرد به کویش نیست جز آهی

تو آزادی و احوال گرفتاران نمی‌دانی

دل مسکین من با توست ازو می‌پرس گه گاهی

عزیزی کو نیفتادست در بندی چه می‌داند

که در کنعان اسیری را چه افتادست در چاهی

من خاکی نه آن گردم که از کوی تو برخیزم

عجب چون من از کوی تو برخیزد هوا خواهی

چو بادم در رهت پویان من بیمار و می‌ترسم

مبادا کز منت بر دل نشیند گرد اکراهی

نه تنها من به سودای سر زلفت گرفتارم

که زلفت رابه هر شستی چو سلمان است پنجاهی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:49 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4456406
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث