به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

نصیحت می‌کند هر دم مرا زاهد به مستوری

برو ناصح تو حال من نمی‌دانی و معذوری

خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی

عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری

بدین صورت که من در خواب مستی‌ام عجب باشد

گرم بیدار گرداند صدای نفحه صوری

مگر تو حور فردوسی که سر تا پا همه روحی

مگر تو مردم چشمی که سر تا پا همه نوری

بیا جانا دمی بنشین و صحبت را غنیمت دان

که خواهد بود مدتها میان جان و تن دوری

دلی و همتی مردانه باید عشقبازان را

که نتوان کرد شهبازی به بال و پر عصفوری

شب وصلش فراغی از فروغ صبحدم دارد

چه حاجت روز روشن را به نور شمع کافوری

نپرسی آخرم روزی آخر چونی ای سلمان

ازین شبهای رنجوری درین شبهای دیجوری

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:43 PM

ای نسیم صبح بوی جانفزا می‌آوری

من نمی‌دانم که این بوی از کجا می‌آوری؟

ای نسیم از خاک کوی یار، حاصل کرده‌ای

تا نپنداری که از باد هوا می‌آوری

گلبن بارآورش ما را نمی‌بخشید بوی

هم تو باری کز برش بویی به ما می‌آوری

گلستان شوق را، نشو و نمایی می‌دهی

بلبلان بی‌نوا را در نوا می‌آوری

ناتوانی زانکه راهی بس دراز و پیچ پیچ

از سر زلف جبینم زیر پا می‌آوری

رفته بود از جا دل ما بازش آوردی بجای

راستی را شرط دلداری بجا می‌آوری

گرز روی لطف یکدم می‌کنی در کوی ما

وقت ما چون صبح از آن دم با صفا می‌آوری

قاصد سلمانی و یکدم نمی‌گیری قرار

روز و شب یا می‌بری پیغام یا می‌آوری

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:43 PM

 

ترک من می‌آیی و دلها به یغما می‌بری

روی پنهان می‌کنی، دل آشکارا می‌بری

دی دل من برده‌ای، امروز دین اکنون مرا

نیم جانی مانده است، آن نیز فردا می‌بری

آنچه گفتی: بود بالایش مرا ای دل منت

منکرم زیرا که خود را بس به بالا می‌بری

کفر زلفت را به دین من می‌خرم زیرا به دین

سر فرو می‌آورد، لیکن تو در پا می‌بری

من نمی‌دانم کزین دل بردنت مقصود چیست؟

بارها گفتی: نخواهم برد، اما می‌بری

چند گویی یک زمان آرام گیر و صبر کن

چون کنم کارام و صبر و طاقت از ما می‌بری

من چو وامق باختم در نرد سودایت روان

زین روان بازی چه سودم چون تو عذرا می‌بری

هیچ عاقل در سر کویت به پای خود نرفت

زلف می‌آری به صد زنجیر و آنجا می‌بری

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:43 PM

 

نمی‌پرسی ز حال ما، نه از ما یاد می‌آری

عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری؟

دل من کز همه عالم نیاز آرد به درگاهت

چنان دل را چنین شاید که بی‌جرمی بیازاری؟

دمم دادی که چون چشم خودم دارم به نیکویی

چه خیزد زین درون آخر برون از ناله و زاری

به آزار از درم راندی و رفتی از برم اکنون

طمع دارم که باز آیی و ما را نیز با زاری

مرا تو ماه تابانی ولی بر دیگران تابی

مرا تو آب حیوانی اگر چه در دلم ناری

خوشا آن وقت و آن فرصت که اندر دولت وصلت

به صبح طلعتت تا روز می‌کردم شب تاری

رفیقان خفته و بیدار شب تا روز بخت من

دریغ آن عهد بیداری که خوابی بود پنداری

میان ما به غیر ما حجابی نیست می‌دانم

چه باشد گر در آیی وین حجاب از پیش برداری

به زاری و فغان از من چرا بیزار می‌گردی

دل سلمان تحمل چون تواند کرد بیزاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:43 PM

 

نمی‌پرسی ز حال ما، نه از ما یاد می‌آری

عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری؟

دل من کز همه عالم نیاز آرد به درگاهت

چنان دل را چنین شاید که بی‌جرمی بیازاری؟

دمم دادی که چون چشم خودم دارم به نیکویی

چه خیزد زین درون آخر برون از ناله و زاری

به آزار از درم راندی و رفتی از برم اکنون

طمع دارم که باز آیی و ما را نیز با زاری

مرا تو ماه تابانی ولی بر دیگران تابی

مرا تو آب حیوانی اگر چه در دلم ناری

خوشا آن وقت و آن فرصت که اندر دولت وصلت

به صبح طلعتت تا روز می‌کردم شب تاری

رفیقان خفته و بیدار شب تا روز بخت من

دریغ آن عهد بیداری که خوابی بود پنداری

میان ما به غیر ما حجابی نیست می‌دانم

چه باشد گر در آیی وین حجاب از پیش برداری

به زاری و فغان از من چرا بیزار می‌گردی

دل سلمان تحمل چون تواند کرد بیزاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:43 PM

 

سری از سر نه ار با ما سر مهر و وفا داری

به ترک سر بگو آنگه بیا گر پای ما داری

به سر باید سپرد این ره تو این صنعت کجا دانی

ز جان باید گذشت اول تو این طاقت کجا داری؟

چومی بر لب رسان جان را اگر کام از لبم جویی

چو گل بر باد ده خود را اگر برگ هوا داری

به عهد جنس ما کم جو نشان عهد حسن از ما

برو بلبل چه می‌خواهی ز گل بوی وفاداری

مپرهیز از هلاک تن بقای جان اگر خواهی

میندیش از سردار ار سردار البقا داری

رخ زر دست و آه سرد و اشک گرم و خون دل

نشان مرد درد ما تو زین معنی چها داری

مس زنگار خوردم شد ز تاب مهر دویت زر

تو خود مسکین نمی‌دانی که با خود کیمیا داری

دل و جان با ختن شرط است سلمان در ره جانان

اگر جان و دلی داری بباز آخر چرا داری؟

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:43 PM

 

دل بر سر کوی تو نهادیم به خواری

جان در غم عشق تو بدادیم به زاری

دل در غم عشق تو نهادیم نه بر عمر

زیرا که مقیم است غم و عمر گذاری

تا چند بگریم من و تا چند بنالم

از شوق گل روی تو چون ابر بهاری؟

من ذره ناچیز و تو خورشید دلفروز

صد مهر مرا هست و تو یک ذره نداری

فریاد ز زلف تو که صد بار به روزی

در روز سفیدم بنماید، شب تاری

من چون به سر آرم صنما بی تو که هر شب؟

خوابم بری از چشم و خیالم بگذاری

جان مهر لبش دارد و شرطست که جان را

سلمان به همان مهر به جانان بسپاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:43 PM

 

به نیازی که با خدا داری

که دلم بیش ازین نیازاری

من نیاز آرم ار تو ناز آری

من نیاز آرم ار تو ناز آری

دل من برده‌ای ز دست مده

چه شود گر دلی به دست آری

ای ز زاری عاشقان بیزار

عاشقان چون کنند بی‌زاری

زارم از بی زری و می‌ترسم

که کشد بی زری به بیزاری

چاره کار من زرست چو نیست

زاریی می‌کنم به ناچاری

بخت خود را به خواب می‌بینم

کاشکی دیدمی به بیداری

من افتاده بر توانم خواست

از سر جان اگر کنی یاری

ما نیاریم کرد در تو نظر

نظری کن به ما اگر یاری

بوی زلفت اگر مدد ندهد

برنخیزد صبا ز بیماری

بار دل بس نبود سلمان را

عشق در می‌خورد به سر، باری

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:43 PM

 

چه می‌بری دل ما چون نگه نمی‌داری؟

چه دلبری که نمی‌آید از تو دلداری؟

چرا چو نافه آهو بریده‌ای از من؟

چرا چو مشک مرا می‌دهی جگر خواری؟

به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار

نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری

به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق

دو حالتی است مرا بی‌کسی و بیماری

به کویت آمدن ای یار، ما نمی‌یاریم

تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری

مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب

چو شمع سوختن و گریه است و بیداری

به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی

چنانکه داد به لعل لبت شکر باری

سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح

مگر به روز سپید آید این شب تاری

صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ

که در صباست گران خیزی و سبکباری

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:43 PM

 

دلا راه هوا خالی نخواهد بودن از گردی

قدم مردانه نه کانجا به گردی می‌رود مردی

خبر داری که درد او برآوردست گرد از من

نماندست از من خاکی به غیر از درد او گردی

چو گردم در هوا گردان ولیکن بر دلش هرگز

نمی‌آیم رها کن تا نیاید بر دلش گردی

دم لعل لبش خوردیم و زاهد کرد منع ما

نکردی منع ما زاهد اگر زین می دمی خوردی

گهی بر آب باید زد درین ره گاه بر آتش

بباید خو فرا کردن به هر گرمی و هر سردی

ز آب دیده سلمان نهال حسن می‌بالد

سحابی تا نمی‌گرید نمی‌خندد رخ وردی

نه هر رعنا و شی باشد حریف مرد درد او

بباید عشق جانان را درون درد پروردی

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:43 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459620
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث