به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

کمترین صید سر زلف کمند تو منم

چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟

در درونم به جز از دوست دگر چیزی نیست

یوسفم دوست من آلوده به خون پیرهنم

درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم

آشنایی مددی دستی و پایی بزنم

جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟

یا که سر چیست که در پای عزیزش فکنم؟

با خیال تو نگردد دگری در نظرم

جز حدیث تو نیاید سخنی در دهنم

شور سودای من و تلخی عیشم بگذار

بنگر ای خسرو خوبان که چه شیرین سخنم

قوت کندن سنگ ارچه چو فرهادم نیست

سنگ جانم روم القصه و جانی بکنم

ساقیا باده، که من بر سر پیمان توام

در من این نیست که پیمانه و پیمان شکنم

مطربا راه برون شد بنما، سلمان را

به در دوست که من گمشده در خویشتنم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:06 PM

 

عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم

وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم

من خراب مسجد و افتاده سجاده‌ام

می‌روم باشد که خود را در خرابات افکنم

ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت

گر بجویی باز یابی خون او در گردنم

زاهدا با من مپیما قصه پیمان که من

از پی پیمانه‌ای صد عهد و پیمان بشکنم

گر به دوزخ بگذرم کوی مغان باشد رهم

ور به جنت در شوم میخانه باشد مسکنم

بر نوای ناله مستانه‌ام هر آفتاب

زهره همچون ذره رقصد در هوای روزنم

رشته جانم بسوزاند دمادم عشق و تاب

من چراغم گوییا عشق آتش و من روغنم

زنده می‌گردم به می بی‌منت آب حیات

خود چرا باید کشیدن ننگ هر تر دامنم

من پس از صد عصر کاندر زیر گل باشم چو می

گردد از یاد قدح خندان روان روشنم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:06 PM

 

حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم

من نی نیم که هر دم، از دست دوست نالم

گر خون دل خورندم، چون جام می بخندم

ور سرزنش کنندم، چون شاخ رز ننالم

آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟

آشفته حال داند، آشفتگی حالم

پروانه وار خواهم، پرواز کرد لیکن

کو آن مجال قربم کو آن فراغ بالم

بوی شما شنیدم، کز شوق می‌دهم جان

دیر است تا بدان بو، دم می‌دهد شمالم

گرچه دلم شکستی، در زلف خویش بستی

مرغ شکسته بالم لیکن خجسته فالم

من صد ورق حکایت، از هر نمط چو بلبل

دارم ولی ندارد، گل برگ قیل و قالم

بیمارم و ندارم، بر سر به غیر دیده

یاری که ریزد آبی، بر آتش ملالم

سلمان مرا همین بس، کز پیش دوست هر شب

بر عادت عبادت، آید به سر خیالم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:06 PM

 

تا نفس هست به یاد تو برآید نفسم

ور به غیر از تو بود، هیچکسم هیچکسم

هر کجا تیر جفای تو، من آنجا سپرم

هر کجا خوان هوای تو، من آنجا مگسم

پس ازین دست من و دامن سودای شما

چند گردم پی سودای پراکنده بسم

تو به خوبی و لطافت چو گل و آبی و من

با گل و آب برآمیخته چون خار و خسم

کی بود کی که به وصلت رسم ای عمر عزیز؟

ترسم این عمر به پایان رسد و من نرسم

سخت بیمارم و غیر از تو هوس نیست مرا

به عیادت به سرآ تا به سر آید هوسم

نیست در کوی توام راه خلاص از پس و پیش

چه کنم چاره ز پیش آمد و دشمن ز پسم

ای صبا بلبل مستم ز گلستان وصال

بویی آخر به من آور که اسیر قفسم

کار سلمان چونی افتاد کنون با نفسی

بر لبم نه لب و بنواز چونی یک نفسم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:06 PM

صبح محشر که من از خواب گران برخیزم

به جمالت که چو نرگس نگران برخیزم

در مقامی که شهیدان غمت را طلبند

من به خون غرقه کفن رقص کنان برخیزم

گرچه چون گل دگران جامه درند از عشقت

من چو سوسن به ثنا رطب لسان برخیزم

چون شوم خاک به خاکم گذری کن چو صبا

تا به بویت ز زمین رقص کنان برخیزم

عمر با سوز تو چون شمع به پایان آرم

نیستم دود که زود از سر آن برخیزم

تو مپندار که از خاک سر کوی تو من

به جفای فلک و جور زمان برخیزم

سرگرانم ز خمار شب دوشین ساقی

قدحی تا من ازین رنج گران برخیزم

دو سه روز از سر سجاده بر آنم سلمان

که به عزم سفر کوی مغان برخیزم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:06 PM

 

من حیران نه آن صیدم که از قید تو بگریزم

به کوشش می‌کشم خود را که بر فتراکت آویزم

مرا هر زخم شمشیرت، نشان دولتی باشد

ندانم عاقبت بر سر چه آرد دولت تیزم؟

پس از من بر سر خاکم، اگر روزی گذار افتد

بیابی در هوایت من چو گرد از خاک برخیزم

چنان بر صورت شیرین من بیچاره مفتونم

که در خاطر نمی‌گنجد خیال ملک پرویزم

چو آب آشفته جان بر کف روانم تا کجا سروی

چو قد و قامتت بینم روان در پایش آویزم

نه جای آنکه در کوی وصال یار بنشینم

نه پای آنکه از دست فراق یار بگریزم

برو زاهد چه ترسانی مرا از آتش دوزخ

منم پروانه عاشق که از آتش نپرهیزم

ز چندین گفته سلمان یکی در گوش کن باری

نه از گوهر کمست آخر سخنهای دلاویزم

گهر در گوش بسیاری نماند لیک بعد از من

بسی در گوشها ماند، حدیث گوهر آمیزم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:06 PM

 

از گلستان رویت، در دیده خار دارم

وز رهگذار کویت، در دل غبار دارم

روز الست گشتم، مست از خمار چشمت

هر درد سر که دارم، من زان خمار دارم

بیمارم از دوچشمت، آشفته از دو زلفت

این هر دو حالت از تو، من یادگار دارم

گفتی: وفا ندارم، اینم نگو و باقی

هر عیب را که گویی، من خاکسار دارم

طاووس باغ قدسم، نی بوم این خرابه

آنجاست جلوه‌گاهم، اینجا چه کار دارم؟

من هیچ اگر ندارم، زان هیچ نیست ننگم

بس نیست اینکه در سر، سودای یار دارم

در سینه از هوایش، گنجی نهان نهادم

در دیده از خیالش، باغ بهار دارم

دل را ز دست دادم، می‌ریزم آب دیده

کز دست دیده و دل، خون در کنار دارم

فرموده‌ای که سلمان، کمتر سگی است پیشم

یعنی که من به پیشت، این اعتبار دارم؟

از خون من اگر چه، دارد نگار دستش

ممکن بود که هرگز، دست از نگار دارم؟

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:06 PM

 

به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم

نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم

حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل

همچنان در هوست روی بدین در دارم

ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟

هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم

ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست

تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم

می‌رود در لب چون آب حیاتت سخنم

چه عجب باشد اگر من سخنی‌تر دارم؟

گفته‌ای در قدم من گهر انداز به چشم

اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم

کرد سلمان به فدای تو سر و زر بر سر

من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:06 PM

 

بی دوست من از باغ ارم یاد نیارم

ور جنت فردوس بود، دوست ندارم

از دست رقیبان نروم، ور برود سر

من خاک در دوست به دشمن نگذارم

پرورده به خون جگرش بودم و چون اشک

از دیده من رفت و نیامد به کنارم

آن دم که دهم جان و به خاکم بسپارند

من خاک درش را به دل و جان نسپارم

بر خاک درش میرم و چون خاک شوم من

زان در نتوانند برانگیخت غبارم

در نامه چو نامت نبود نامه نخواهم

و آن دم که به یادت نزنم دم نشمارم

کو دولت آنم که شبی با تو نشینم؟

کو فرصت آنم که دمی با تو برآرم؟

در نامه همه شرح فراق تو، نویسم

بر دیده همه نقش خیال تو نگارم

چشمان سیاه تو به اول نظرم مست

کردند و بکشتند در آخر به خمارم

یارب چه دلست آن دل سنگین که نشد نرم؟

از « یارب‌» دلسوز من و ناله زارم

گویند که سلمان سر و جان در قدمش باز

گر کار به سر می‌رودم بر سر کارم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:06 PM

 

چو شمعم در غمت سوزان و اشک از دیده می‌بارم

به روزم مرده از هجران و شب را زنده می‌دارم

چو شبنم هستم امروز از هوا افتاده در کویت

الا ای آفتاب من بیا از خاک بردارم

خیال طاق ابروی تو در محراب می‌بینم

وگرنه من به مشتی خاک هرگز سر فرو نارم

به عکس بخت من پیوسته بیدار است چشم من

دریغ از بخت من بودی به جای چشم بیدارم

مرا جان داد عشق یار و می‌خواهم که این جان را

ز راه جان سپاری هم به عشق یار بسپارم

سهی سرورم که بر کار همه کس سایه می‌دارد

ز من کاری نمی‌آید که آرد سایه بر کارم

برش چون سایه سلمان را اگر چه پست شد پایه

مرا این سربلندی بس که من افتاده یارم

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 4:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459916
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث