به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

نعره زنان آمدم بر در میخانه دوش

نعره مستان شنید، باده درآمد به جوش

مدعیی جوش می، دید بپیچید سر

زاری چنگش به گوش آمد و بگرفت گوش

رند خراباتیش، داد شرابی گران

هر که خورد جرعه‌ای باز نیاید به هوش

مطرب مجلس بساز، پرده ابریشمیت

تا همه بر هم زنیم، پنبه پشمینه پوش

هر که به صبح ازل، جای می ازین می‌کشید

در عرصاتش کشند، روز قیامت به دوش

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:54 PM

 

ماییم به پای تو در افکنده سر خویش

وز غایت تقصیر سرانداخته در پیش

انداخت مرا چشم کماندار تو چون تیر

زان پس که برآورد به دست خودم از کیش

ای بسته به قصد من درویش میان را

زنهار میازار به مویی دل درویش

من شور تو دارم که لبان نمکینت

دارند بسی حق نمک بر جگر ریش

ساقی مکن اندیشه، بده می که ندارم

من مصلحتی با خرد مصلحت اندیش

ای جان گذری کن که ز هجران تو مردم

بیجان و جهان خود نتوان زیست ازین بیش

بازا که من افتاده‌ام و غیر خیالت

کس بر سر من نیست ز بیگانه و از خویش

عشاق سر تاج ندارند که دارند

از خاک کف پای تو تاجی به سر خویش

گفتم که دهی کام دلم گفت: لبش نی

سلمان بکش از طالب نوشی ستم نیش

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:54 PM

 

چون تحمل می‌کند تن صحبت پیراهنش

چون کند افتاده است آن این زمان در گردنش؟

دست در گردن که یار کرد با او یا که یافت

جز ره پیراهن دولت زهی پیراهنش

سوختم در آتشش چون عود و زانم بیم نیست

بیم آن دارم که دود من بگیرد دامنش

قوت صبرم چو کوهی بود از آن کاهی نماند

بس که عشقش می‌دهد بر باد جو جو خرمنش

هر دم از شوق تو عارف می‌دهد جانی چو جام

باز ساقی می‌کند روشن روانی در تنش

حاجی ار در کوی او یابد مقامی از حرم

روی بر تابد بگردد بعد از آن پیراهنش

جست دل راهی کزان ره پیش باز آید نهان

بر دو چشم انگشت را بنمود راهی روشنش

من غبار راه یارم یار چون آب حیات

شکر ایزد را که بر خاطر نمی‌آید منش

یار می‌جویی رفیق توست و اینک می‌رود

خیز همچون گرد سلمان دست در گردن زنش

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:54 PM

 

چون تحمل می‌کند تن صحبت پیراهنش

چون کند افتاده است آن این زمان در گردنش؟

دست در گردن که یار کرد با او یا که یافت

جز ره پیراهن دولت زهی پیراهنش

سوختم در آتشش چون عود و زانم بیم نیست

بیم آن دارم که دود من بگیرد دامنش

قوت صبرم چو کوهی بود از آن کاهی نماند

بس که عشقش می‌دهد بر باد جو جو خرمنش

هر دم از شوق تو عارف می‌دهد جانی چو جام

باز ساقی می‌کند روشن روانی در تنش

حاجی ار در کوی او یابد مقامی از حرم

روی بر تابد بگردد بعد از آن پیراهنش

جست دل راهی کزان ره پیش باز آید نهان

بر دو چشم انگشت را بنمود راهی روشنش

من غبار راه یارم یار چون آب حیات

شکر ایزد را که بر خاطر نمی‌آید منش

یار می‌جویی رفیق توست و اینک می‌رود

خیز همچون گرد سلمان دست در گردن زنش

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:54 PM

 

مست حسنی که ندارد خبر از آفاقش

چه خبر باشد از احوال دل عشاقش؟

گر چه یادم نکند، یار منش مشتاقم

یاد باد آنکه جهانیست چو من مشتاقش

کرد عهدی سر من کز سر کویش نرود

گر رود سر نروم من ز سر میثاقش

دفتر وصف رخش را نتواند پرداخت

گر ورق‌های گل و لاله شود اوراقش

عشق زهریست خوش ای دل که ندارد تریاق

درکش آن زهر هلاهل، مطلب تریاقش

با چنان روی لطافت ملکش نتوان گفت

جز به یک روی که باشد ملکی اخلاقش

خلق گویند که سلمان سخن عشق بپوش

چه بپوشم که شنیدنش همه آفاقش

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:54 PM

 

آنکه از جان دوست‌تر می‌دارمش

او مرا بگذاشت، من نگذارمش

دل بدو دادم ز من رنجید و رفت

می‌دهم جان تا مگر باز آرمش

آنکه در خون دل من میرود

من چو چشم خویشتن می‌دارمش

قالبی بی‌روح دارم می‌برم

تا به خاک کوی او بسپارمش

می‌دهم جان روز و شب در کار دوست

گو مران از پیش اگر در کارمش

روی در پای تو می‌مالم مرنج

گر به روی سخت می‌آزارمش

گر چه رویش داد بر بادم چو زلف

همچنان جانب نگه می‌دارمش

هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش

آن طبیبی را که من بیمارمش

گرچه او یار منست من یار او

من نمی‌یارم که گویم یارمش

با دل خود گفتم او را چیستی؟

گفت سلمان او گل و من خارمش

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:54 PM

 

عارفا لعل لبش می می‌دهد هشیار باش

چشم مستش رهزن خواب است هان! بیدار باش

گر به دین عشق او اقرار داری، عشق او

منکر عقل است و دین، از عقل و دین بیزار مباش

عیسی لطفش دوا می‌بخشد و جان می‌دهد

گر تو داری این هوس گه مرده گه بیمار باش

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:54 PM

 

عارفا لعل لبش می می‌دهد هشیار باش

چشم مستش رهزن خواب است هان! بیدار باش

گر به دین عشق او اقرار داری، عشق او

منکر عقل است و دین، از عقل و دین بیزار مباش

عیسی لطفش دوا می‌بخشد و جان می‌دهد

گر تو داری این هوس گه مرده گه بیمار باش

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:54 PM

 

کار دنیا نیست چندان کار و باری، گو مباش

اختیاری کو ندارد اختیاری، گو مباش

کار و بار روز بازار جهان هیچ است، هیچ

کار اگر این است، ما را هیچ کاری گو مباش

ما برون از شش جهت داریم عالی گلشنی

گر نباشد گلخنی بر رهگذاری گو مباش

گر سپهر از پای بنشیند، بخاری گو مخیز

ور زمین از جای برخیزد، غباری گو مباش

گر بخواهد ماند جان بر خاک، باری گوهرم

ور بخواهد رفت سر بر دوش، باری گو مباش

عارفان از نعمت دنیا و عقبی عاریند

گر نباشد این دو ما را نیست عاری، گو مباش

صد هزاران بلبل خوشگوست در باغ وجود

گر نباشد چون تویی سلمان، هزاری گو مباش

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:54 PM

 

در خرابات مغان مست و بهم بر زده دوش

می‌کشیدند مرا چون سر زلف تو به دوش

دیدم از باده نوشین و لب نوش لبان

بزم رندان خرابات پر از «نوشانوش»

قصه حال پریشان من امشب زغمت

به درازی چو سر زلف تو بگذشت ز دوش

عاقلا پند من بیدل بیهوش مده

می به من ده که ندارم سر عقل و دل و هوش

در خرابات مغان دلق مرقع نخرند

برو ای خواجه برو دلق مرقع بفروش

جامه زرق و لباسات در این ره عیب است

آشکارا چه کنی خرقه قبا ساز و بپوش

گر چو شمعت بکشد یار از و روی متاب

ور چو چنگت بزند دوست ز دستش مخروش

آتش شوق رخت جرعه صفت سلمان را

آبرو ریخته بر خاک در باده فروش

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:54 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459278
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث