به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ما از در او دور و چنین بر در و بامش

باد سحری می‌گذرد، باد حرامش!

تا بر گل روی از کله‌اش دام نهادی

مرغان ز هوا روی نهادند به دامش

ای مرغ ز دام سر زلفش خبرت نیست

گستاخ از آن می‌گذری، بر سر مباش

روی تو بهشت است که شهدست لبانش

لعل تو عقیق است که مشک است ختامش

آن روی چه رویی است که با آن همه شوکت

شد شاه ریاحین به همه روی غلامش

وقت است که سلطان سراپرده انجم

در مملکت حسن زند سکه بنامش

وصف مه روی تو و مهر دل سلمان

از بس که بگفتیم، نگفتیم تمامش

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:54 PM

 

ای صبا برخیز و کوی دلستان ما بپرس

جان ما آنست، حال جان ما آنجا بپرس

اندک اندک پیش رو، وآن جان بیمار مرا

زیر لب بسیار بسیار از زبان ما بپرس

خفته است آن نرگس بیمار و ابرو بر سرش

حال بیماران ز جان ناتوان ما بپرس

انحرافی در مزاج مستقیم سرو ماست

گو بیا چون است سر و بوستان ما بپرس

رنگ رویم کرد پیدا رنج پنهان، ای طبیب!

رنگ ما را بین و از رنج نهان ما بپرس

شمع سان دارم سری بی‌آنکه باشد درد سر

قصه ما یک یک از اشک روان ما بپرس

کار ما عشق است و آنگه عقل سعیی می‌کند

عقل را باری چه کار اندر میان ما بپرس

اینکه می‌گویی: چرا سلمان جهان و جان بباخت؟

یک سخن یک بار از آن جان و جهان ما بپرس

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

در زلف خویش پیچ و ازو حال ما بپرس

حال شکستگان کمند بلا بپرس

وقتی که پرسشی کنی اصحاب درد را

ما را که کشته‌ای بجدایی، جدا بپرس

حال شکستگان همه فی الجمله باز جوی

چون من شکسته دل ترم اول مرا بپرس

خونم بریخت چشم تو گو از خدا بترس

آخر چه کرده‌ام ز برای خدا بپرس

خون میرود میان دل و چشم من بیا

بنشین میان چشم و دل ماجرا بپرس

خواهی که روشنت شود احوال درد ما

درگیر شمع را وز سر تا به پا بپرس

جانها به بوی وصل تو بر باد داده‌ایم

گر نیست باورت ز نسیم صبا بپرس

کردم سوال دل ز خرد گفت ما از و

بیگانه‌ایم این سخن از آشنا بپرس

تو پادشاه حسنی و سلمان گدای توست

ای پادشاه حسن ز حال گدا بپرس

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

هست پیغامی مرا کو قاصدی مشکین نفس

سست می‌جنبد صبا ای صبح کار توست و بس

پیش خورشید مرا کاریست وانگه غیر صبح

کیست کو در پیش خورشیدی تواند زد نفس؟

ای نسیم صبح بگذر بر شبستانی که گشت

آفتاب از نور شمع آن شبستان مقتبس

با مه من گو فلان گفت: از غمت بر آسمان

می‌رسد فریاد من ای مه به فریادم برس!

من چو چشم ناتوانت خفته‌ام بیمار و نیست

جز خیال ابروانت بر سر من هیچکس

بارها از شوق رویت جان من می‌رفت باز

از قفا سودای مویت می‌کشیدش باز پس

در دو عالم یک هوس داریم و آن دیدار توست

می‌رود جان و نخواهد رفتن از جان این هوس

می‌فرستم هدهدی هر دم به پیشت وز حسد

می‌زند طوطی جانم خویشتن را بر قفس

باز دست آموزم و سررشته‌ام در دست توست

خواه چون بازم بخوان خواهی برانم چو مگس

نیست سلمان کم ز خاری و خسی دامن مکش

ای گل خندان و ای آب حیات از خار و خس

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

کارها دارد دل من با لب جانان هنوز

دور حسنش راست اکنون اول دوران هنوز

در بهار حسنش از صد گل یکی نشکفته است

گرد گلزارش کنون بر می‌دهد ریحان هنوز

روزی از چوگان زلف دوست تابی دیده‌ام

لاجرم چون گوی می‌گردیم سرگردان هنوز

بر سر بازار عالم راز من در عشق تو

آشکار شد ولی من می‌کنم پنهان هنوز

همچنان سودای زلفت می‌دهد تشویش دل

همچنان خطت تصرف می‌کند در جان هنوز

خورده‌ام از دست عشقت سال‌ها خون جگر

از نفس می‌آیدم چون نافه بوی جان هنوز

رهروان عشق در بیدای سودایت به سر

سال‌ها رفتند و پیدا نیستش پایان هنوز

در بهای یک سر مویت دو عالم می‌دهم

گر بدین قیمت به دست آید، بود ارزان هنوز

نرگس رعنا، شبی در خواب چشمت دیده است

بر نمی‌دارد سر از شرم تو از بستان هنوز

بر سر کوی خودم دیروز نرمک با رقیب

گفت یعنی زنده است این سخت جان سلمان هنوز؟

دل ز دست دوست می‌نالد که از عشقش جهان

تنگ شد بر من کجایی ای دل نادان هنوز

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

بر گل رفتم از غالیه تر زده‌ای باز

گل را به خط نسخ قلم در زده‌ای باز

گل را ز رهی ساخته‌ای از گره زلف

تا راه کدامین دل غمخور زده‌ای باز

بر گل زده‌ای حلقه و بر تنگ شکر قفل

امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز

آن ژاله صبح است و ا آب حیات است

یا آب گل ترکه به گل بر زده‌ای باز

گل را به چه دل خنده برآید ز خجالت؟

بس خنده که بر روی گل تر زده‌ای باز

هر سیم سر شکم که روان بود به سودا

بر سکه رویم همه با زر زده‌ای باز

بر ساغر ما سنگ جفا می‌زنی ای دوست!

با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟

همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک

بی‌واسطه‌ام همچو قلم سرزده‌ای باز

گفتی که به هم بر نزم کار تو، سلمان!

در هم زده‌ای زلف و به هم برزده‌ای باز

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

بر گل رفتم از غالیه تر زده‌ای باز

گل را به خط نسخ قلم در زده‌ای باز

گل را ز رهی ساخته‌ای از گره زلف

تا راه کدامین دل غمخور زده‌ای باز

بر گل زده‌ای حلقه و بر تنگ شکر قفل

امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز

آن ژاله صبح است و ا آب حیات است

یا آب گل ترکه به گل بر زده‌ای باز

گل را به چه دل خنده برآید ز خجالت؟

بس خنده که بر روی گل تر زده‌ای باز

هر سیم سر شکم که روان بود به سودا

بر سکه رویم همه با زر زده‌ای باز

بر ساغر ما سنگ جفا می‌زنی ای دوست!

با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟

همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک

بی‌واسطه‌ام همچو قلم سرزده‌ای باز

گفتی که به هم بر نزم کار تو، سلمان!

در هم زده‌ای زلف و به هم برزده‌ای باز

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

زلفین سیه خم به خم اندر زده‌ای باز

وقت من شوریده به هم بر زده‌ای باز

زان روی نکو چشم بدان دور که امروز

بر مه زده‌ای طعنه و در خور زده‌ای باز

از غالیه رسمی زده‌ای بر گل و شکر

امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز

بر ساغر عیشم زده‌ای سنگ ولیکن

با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟

من سر چو قلم بر خط سودای تو دارم

با اینکه من سر زده را سرزده‌ای باز

از دود من سوخته زنهار حذر کن!

کاتش به من سوخته دل در زده‌ای باز

نقد سره قلب که پالوده‌ام از چشم

بر سکه رویم همه بارز زده‌ای باز

شبها ز غمت راست کبوتر دل سلمان

دریاب که بر صید کبوتر زده‌ای باز

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

در مسجد چه زنی اینک در میکده باز

خیز مردانه قدم در نه و خود را در باز

مست رو بر در میخانه که مستان خراب

نکنند از پی هشیار در میکده باز

تا به دردی قدح جامه نمازی نکنی

چون صراحی نتوان پیش بتان برد نماز

کشته عشق بتانیم، زهی عشرت و عیش!

مفلس کوی مغانیم، زهی نعمت و ناز!

بر سر کوی یقین کعبه و بتخانه یکی است

راه کوته کن و بر خویش مکن کار دراز

«هوی» صوفی چه کنی؟ آن همه رزق است و فریب

«های» مستان بشنو، کز سر سوزست و نیاز

مجلس خلوت انس است و حریفان سرمست

مطربان پرده در و غمزه ساقی غماز

خون قرابه بریزند که خود ریختنی است

خون آن ساده که پنهان نکند جوهر راز

به زبانی که ندانند به جز سوختگان

می‌کند شمع بیابانی ز سر سوز و نیاز

حبذا حالت پروانه که در کوی حبیب

به هوای دل خود می‌کند آخر پرواز!

آنکه هوش و دل و دین برد به تاراج و برفت

گو تو باز آی که ما آمده‌ایم از همه باز

بنوازم ز ره لطف که سلمان امروز

در مقامی است که جز ناله ندارد دمساز

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

یا رب این ماییم از آن جان جهان افتاده دور

سایه‌وار از آفتابی ناگهان افتاده دور

ما چو اشکیم از فراقش مانده در خون جگر

برکناری وز میان مردمان افتاده دور

رحمتی ای همرهان، آخر که جای رحمت است

بر غریبی ناتوان، از کاروان افتاده دور

چون کنم یاران، که من بیمار و مرکب ناتوان؟

جان به لب نزدیک و راهی در میان افتاده دور

بینوا چون بلبلم، بی‌برگ چون شاخ درخت

کز جمال گل بود، در مهرگان افتاده دور

بی‌خم ابروی او پیوسته نالان می‌روم

راست چون تیری که باشد از کمان افتاده دور

من چو پیکان زیر پی، پیموده‌ام روی زمین

بوده جویای نشانش، وز نشان افتاده دور

ما نمی‌بینیم عالم جز به نور طلعتت

گر چه از ماهی چو ماه از آسمان افتاده دور

آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت

باد چشم بد ز رویت آنچنان افتاده دور

دی خیالت گفت: سلمان حال تنهاییت چیست؟

چون بود حال تن تنها، ز جان افتاده دور

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459919
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث