به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مرا که نقش خیال تو در درون آید

عجب مدار ز اشکم که لاله گون آید

وثاق توست درونم، نمی‌دهد دل بار

که جز خیال تو غیری اندرون آید

کسی به بوی وصال تو تازه دارد جان

که همچو گل ز هوایت ز خود برون آید

هزا نقش به دستان برآورم هر دم

بدان هوس که نگارم بدست چون آید

ز غصه شد جگرم خون چو مشک و می‌ترسم

که گر نفس زنم از غصه بوی خون آید

شب است و بادیه و باد و من چنین گمره

مگر سعادتی از غیب رهنمون آید

قبول خاک کف پایت افتد ار سر من

به خاک پای تو کز دوش سر نگون آید

حدیث زلف چو زنجیرت ارکند سلمان

به هیچ در سخنی کز سر جنون آید

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

وصلت به جان خریدن، سهل است، اگر برآید

جان می‌دهم درین پی باشد مگر برآید

در کار بینوایان، گر یک نظر گماری

کار من و چو صد من، زان یک نظر برآید

در جان هر که گیرد، از سوز عشق آتش

با سوختن چو شمعش، اول ز سر برآید

آتش فتاد در من، هان روشنایی از من

از من نعوذ بالله، دودی اگر برآید

ما خاک آستانت، دانیم و بس که ما را

کاری اگر برآید، زین رهگذر برآید

در صبر کوش سلمان کین کار عشق جانان

کار دلست و هرگز کی بی جگر برآید

نومید تا نگردی زین درگه گر امیدت

این بار بر نیاید بار دگر برآید

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

نامم به زبان بردن، گیرم که نمی‌شاید

در نامه اگر باشد، سهو القلمی شاید

نظاره آن منظر، صاحب نظری باید

سرگشته این سودا، ثابت قدمی شاید

بر آب زند هر دم، این دیده نمناکم

نقش تو و جز نقشت، در دیده نمی‌شاید

چون با سر زلف توست، کار من شوریده

کار من اگر دارد، پیچی و خمی شاید

با ما نظری می‌کن، گه گاه که سلطان را

درباره درویشان، کردن کرمی‌شاید

چون گشت علم سلمان، در عشق میندازش

در خیلت اگر باشد، ما را قلمی شاید

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

صفت خرابی دل، به حدیث کی درآید؟

سخن درون عاشق، به زبان کجا برآید؟

چو قلم بدست گیرم که حکایتت نویسم

سخنم رسد به پایان و قلم به سر درآید

سر من فدای زلفت، که ز خاک کشتگانش

همه گرد مشک خیزد، همه بوی عنبر آید

به تصور خیالت، نرود به خواب چشمم

که به چشم من خیال تو ز خواب خوشتر آید

به قلندری ملامت، چه کنی من گدارا؟

که سکندر ار بکوی تو رسد قلندر آید

اگرم به لب رسد جان، به خدا که نیست ممکن

که به جز خیال رویت، دگریم بر سر آید

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

چون خاک شوم وز گل من خار برآید

زان خار ببوی تو همه گل ببر آید

از عمر بسی رفت و ندانم که چه باقی است

وین نیز به هر نوع که باشد به سر آید

هر جا که ز خاک سر کوی تو کنم یاد

زان خاک همه خون دل و دیده برآید

گر خاک سر کوی تو چون مشک ببویند

زان خاک معطر همه بوی جگر آید

پیوسته جمال تو بود در نظر من

خود غیر جمال تو مرا در نظر آید

کار من سودا زده عشق است و ز سلمان

جز عشق مپندار که کاری دگر آید

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

چو چشمت هرگزم چشمی به چشمم در نمی‌آید

به چشمانت که چشمم را به جز چشمت نمی‌باید

چو چشمت چشم آن دارد که ریزد خون چشم من

اگر چشمت به چشمانم زند چشمی بیاساید

هر آن چشمی که می‌بیند به غیر چشم او چشمی

چو چشمش چشم تو بیند ز چشمش چشمه بگشاید

به سوی چشم من چشمی، بکن ای نور چشم من

که تا چشمم ز چشمانت به چشمانی بیاساید

به وعده چشم تو گفته: که چشمم را به چشم آرد

به چشمت هم شتابی کن که چشمم چشم می‌باید

چه دانی حال چشم من چو چشمت نیست در چشمم؟

که چشمم در غم چشمت چه خون از چشم پالاید

اگر چشمت به چشم آرد به چشم خویش سلمان را

خوشا چشمی که پیش چشم تو جانا به چشم آید

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

از توبه ریایی، کاری نمی‌گشاید

وز ملک و پادشاهی، چیزی نمی‌فزاید

در ملک فقر دارد، درویش پادشاهی

قانع به هر چه باشد، راضی به هر چه آید

دلق کبود خواهم، کردن به باد گلگون

کاین رنگ زرقم از دل، زنگی نمی‌زداید

بردار برقع از رو، کایینه درونم

جز صورت جمالت نقشی نمی‌نماید

عشق است هر دم افزون، گویی که هر چه ما را

از عمر می‌شود کم در عشق می‌فزاید

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:46 PM

 

غوغای عشق دوشم، ناگاه بر سر آمد

هم دل به غم فرو شد، هم جان به هم برآمد

بر روی اهل عالم، بودیم بسته محکم

درهای دل ندانم، عشق از کجا درآمد؟

از زلف او کشیده راهیست در دل من

وز دل دریست تا جان، عشقش از آن درآمد

یار آشناست اما نشناخت هر کس او را

زیرا که هر زمانی، بر شکل دیگر آمد

مردانه رو به کویش ای دل که رفت دیده

در خون خود چو پیشش، با دامن تر آمد

درویش بر درش رو، کانکس که بر در او

درویش رفت ازین جا، آنجا توانگر آمد

دل با سر دو زلفش، زین پیش داشت کاری

بگذشته بود از آن سر، امروز با سر آمد

از ماجرای اشکم، مطرب ترانه سازد

بس قطره‌های خونین، کز چشم ساغر آمد

هر کس که مرد، روزی دربند زلف و عشقت

از خاک او نسیمی کامد، معنبر آمد

بیمار توست سلمان، وانگه خوش آن مریضی

کز آستانت او را، بالین و بستر آمد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:35 PM

 

ز صبا سنبل او دوش به هم بر می‌شد

وز نسیمش همه آفاق معطر می‌شد

ز سواد شکن زلف به هم بر شده‌اش

دیدم احوال جهانی که به هم بر می‌شد

ز دل و دیده نمی‌رفت خیالت که مرا

با دل و دیده خیال تو برابر می‌شد

دهن از یاد تو چون غنچه معطر می‌گشت

سینه از مهر تو چون صبح منور می‌شد

آهم از سینه، چو عیسی، به فلک بر می‌رفت

اشکم از دیده، چو قارون به زمین برمی‌شد

بنشستم که فراقت به قلم شرح دهم

شرح می دادم و طومار به خون تر می‌شد

به گلم پای فرو رفته، چندانکه زغم

می‌زدم دست به سر پای فروتر می‌شد

روز اول که سر زلف تو را سلمان دید

دید ‌کش جان و دل و دیده در آن سر می‌شد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:35 PM

 

نمی‌دانم که نی چون من چرا بسیار می‌نالد؟

دمادم می‌زند یارش، ز دست یار می‌نالد

نشسته بر ره با دست و بادش می‌زند هر دم

از آن رو زرد و بیمارست و چون بیمار می‌نالد

دمیدندش دمی در تن از آنرو روح می‌بخشد

بریدندش زیار خود، از آنرو زار می‌نالد

ز بیماری چنانش تن نحیف و زار می‌بینم

که بر هر جا که انگشتش نهی صد بار می‌نالد

دمی بسیار دادندش، شکایت می‌کند زان دم

جگر سوراخ کردندش، از آن آزار می‌نالد

مگر در گوش او رمزی، ز راز عشق می‌آید

دلش طاقت نمی‌آرد، ازین گفتار می‌نالد

نفس با عود زن کز یار می‌سوزد نمی‌گرید

مزن بادی که از هر باد نی چون یار می‌نالد

منال از یار خود سلمان که تشنیع است بر بلبل

اگر در راه عشق گل ز زخم خار می‌نالد

دمی بر نی بزن نی زن، که دردی هست همراهش

اگر دردی ندارد نی چرا بسیار می‌نالد؟

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:35 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459915
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث