به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چشم مخمور تو مستان را به هم بر می‌زند

شور عشقت، عاشقان را حلقه بر در می‌زند

دل همی نالد چو چنگ عشق تیز آهنگ او

در دل عشاق هر دم راه دیگر می‌زند

چشم عیارت به قصد خون خلقی، دم به دم

تیغ‌های تیر مژگان را به هم بر می‌زند

گوهر کان از کجا یابد دل من چو مدام

قفل یاقوت لبت بر درج گوهر می‌زند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

لاابالی وار، دستی بر جهان خواهم فشاند

هرچه دامن گیردم دامن، بر آن خواهم فشاند

دامن آخر زمان دارد غبار حادثه

آستین بر دامن آخر زمان خواهم فشاند

از سر صدق و صفا، چون صبح خواهم زد نفس

وندران دم بر هوای دوست، جان خواهم فشاند

پای عزلت بر سر کون و مکان خواهم نهاد

دست همت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند

همچو گل برگی که حاصل کرده‌ام در عمر خویش

با رخ خندان و خوش، بر دوستان خواهم فشاند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

در خرابات مرا دوش به دوش آوردند

بی‌خودم بر در آن باده فروش آوردند

شهسواری که نیامد به همه کون فرود

بر در خانه خمار فروش آوردند

دوش بر دوش فلک می‌زنم امروز که دوش

مستم از کوی خرابات به دوش آوردند

مطربان زیر لب از پرده‌سرایی، بانی

تا چه گفتند؟ که نی را به خروش آوردند

ساقیان داروی بیهوشی می در دادند

دل بیهوش مرا باز به هوش آوردند

شاهدان این همه دلهای پریشان را جمع

به تماشای گل غالیه پوش آوردند

عشوه دادند فریب و دل و دین را ستدند

هوش بردند و نکات و نی و نوش آوردند

چشم و ابروی تو از گوشه خود سلمان را

در خرابات کشان از بن گوش آوردند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟

هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند

می‌کنم ترک هوای سر زلف تو و باز

باد می‌آید و این سلسله می‌جنباند

اشک من آنچه ز زار دل من می‌گوید

راست می‌گوید و از دیده سخن می‌راند

دل به او دادم و او کرد به جانم بیداد

هیچکس نیست که داد من از او بستاند

آب چشمم ننشاند آتش و من می‌دانم

کاتش من به جز از خاک درش ننشاند

هر چه گوید ز لبش جان، همه شیرین گوید

و آنچه داند ز رخش دل، همه نیکو داند

ماند سلمان ز درت دور و چنان می‌شنود:

که مراد تو چنین است و بدین می‌ماند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند

عمرم از در راند و عمری بر زبان نامم نماند

لطف کرد امروز و بازم خواند و دیدارم نمود

صورتی خوشرو نمود انصاف نیکم باز خواند

خاطرش باز آمد و دل ماند در بندش مرا

خاطر او باد با جا، گر دل من ماند ماند

آب چشمم دید و آمد بر من خاکیش رحم

باد صد رحمت بر آب دیده کین آتش نشاند

ساقیا جامی به روی دوستان پر کن که من!

جرعه این جام را بر دشمنان خواهم فشاند

آنچه چشمم دیده است از فرقتت، روزی مجال

گر در افتد اشک یک یک با تو خواهد باز راند

گر خطایی دیده‌ای از من، تو آن از من مبین

کین گناه ایام کرد و جرمش از سلمان ستاند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند

عمرم از در راند و عمری بر زبان نامم نماند

لطف کرد امروز و بازم خواند و دیدارم نمود

صورتی خوشرو نمود انصاف نیکم باز خواند

خاطرش باز آمد و دل ماند در بندش مرا

خاطر او باد با جا، گر دل من ماند ماند

آب چشمم دید و آمد بر من خاکیش رحم

باد صد رحمت بر آب دیده کین آتش نشاند

ساقیا جامی به روی دوستان پر کن که من!

جرعه این جام را بر دشمنان خواهم فشاند

آنچه چشمم دیده است از فرقتت، روزی مجال

گر در افتد اشک یک یک با تو خواهد باز راند

گر خطایی دیده‌ای از من، تو آن از من مبین

کین گناه ایام کرد و جرمش از سلمان ستاند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

کسی که قصه درد مرا نمی‌داند

ز لوح چهره من یک به یک فرو خواند

حدیث شوق به طومار گر فرو خوانم

بجان دوست که طومار سر بپیچاند

بیا که مردم چشمم سرشک گلگون را

به جست و جوی تو هر سو چو آب می‌راند

نگویمت: به تو می‌ماند از عزیزی عمر

که عمر اگرچه عزیز است، هم نمی‌ماند

به آروزی خیال توام خوش آمد خواب

گر آب دیده من بر منش نشوراند

به آب دیده بگردانم از جفای تو دل

که آب دیده من سنگ را بگرداند

گرفت دیده من آب و دل در آن آتش

که گر خیال تو آید کجاش بنشاند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

تو را آنی است در خوبی که هرکس آن نمی‌داند

خطی گل بر ورق دارد که جز بلبل نمی‌خواند

به رخسار تو می‌گویند: می‌ماند گل سوری

بلی می‌ماندش چیزی و بسیاری نمی‌ماند

نمی‌یارد رخت دیدن که چون می‌بیندت چشمم

ز معنی می‌شود قاصر، به صورت باز می‌ماند

شب ماه روشن است امشب، بده پروانه تا خادم

ندارد شمع را برپا، برد جاییش بنشاند

برافشان دست تا صوفی، بپایت سر دراندازد

درا دامن کشان تا دل، ز جان دامن برافشاند

بدورت قبله مستان چرا باید که باشد می؟

تو لب بگشای با ساقی بگو تا قبله گرداند

قرار ما اگر خواهی، تو با باد سحرگاهی

قراری کن که زنجیر سر زلفت نجنباند

امید وصلت، امروزم به فردا می‌دهد وعده

برینم وعده می‌خواهد که یک چندی بخواباند

به گردی از سر کوی تو جانی می‌دهد سلمان

متاعی بس گرانست این بدین قیمت که بستاند

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

گل که خوش طلعت و خوشبو آمد

عاشق روت به صد رو آمد

کاسه‌ای داشت سرم را عشقت

سر شوریده به زانو آمد

نیست از هیچ طرف راه گریز

تیرباران ز همه سو آمد

حال این چشم ضعیفم می‌گفت

قلمم، در قلمم مو آمد

سرکشی کرد و نشد با ما راست

آن سهی سرو که دلجو آمد

راز مشک سر زلف در دل

می‌نهفتم ز سخن بو آمد

سر و بالای تو می‌جست در آب

همچو سلمان که بلا جو آمد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

 

گل که خوش طلعت و خوشبو آمد

عاشق روت به صد رو آمد

کاسه‌ای داشت سرم را عشقت

سر شوریده به زانو آمد

نیست از هیچ طرف راه گریز

تیرباران ز همه سو آمد

حال این چشم ضعیفم می‌گفت

قلمم، در قلمم مو آمد

سرکشی کرد و نشد با ما راست

آن سهی سرو که دلجو آمد

راز مشک سر زلف در دل

می‌نهفتم ز سخن بو آمد

سر و بالای تو می‌جست در آب

همچو سلمان که بلا جو آمد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:30 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459818
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث