به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

باد سحر از کوی تو بویی به من آورد

جانهاش فدا باد! که جان را به تن آورد

دلهای ز خود رفته ما را که غمت داشت

آمد سحری بوی تو با خویشتن آورد

دلها شده‌ بودند به یک بارگی از جان

لطفت به سلامت همه‌شان با وطن آورد

شد دیده یعقوب منور به نسیمی

کز یوسف مصرش خبر پیرهن آورد

این رایحه مشک ز دشت ختن آمد؟

یا بوی اویس است که باد از یمن آورد؟

در باغ مگر بزم صبوح است، که گل را

عطار سحرگاه به دوش از چمن آورد؟

آن قطره عرق نیست که بر عارضت افتاد

آبی است که با روی گل یاسمن آورد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:17 PM

 

باد سحر از کوی تو بویی به من آورد

جانهاش فدا باد! که جان را به تن آورد

دلهای ز خود رفته ما را که غمت داشت

آمد سحری بوی تو با خویشتن آورد

دلها شده‌ بودند به یک بارگی از جان

لطفت به سلامت همه‌شان با وطن آورد

شد دیده یعقوب منور به نسیمی

کز یوسف مصرش خبر پیرهن آورد

این رایحه مشک ز دشت ختن آمد؟

یا بوی اویس است که باد از یمن آورد؟

در باغ مگر بزم صبوح است، که گل را

عطار سحرگاه به دوش از چمن آورد؟

آن قطره عرق نیست که بر عارضت افتاد

آبی است که با روی گل یاسمن آورد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:17 PM

 

جز نقش صورتت دل، نقشی نمی‌پذیرد

تو جان نازنینی و ز جان نمی‌گزیرد

ما غرق آب و زاهد، دم می‌زند ز آتش

گو: دم مزن که این دم با ماش در نگیرد

پروانه‌وار خواهم، در پای شمع مردن

کو هر سحر به بویش، پیش صبا بمیرد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:17 PM

 

لطف جانبخش تو جانم ز عدم باز آورد

دل آزرده ما را به کرم باز آورد

خاک آن پیک مبارک دم صاحب قدمم

که دلم هم به دم و هم به قدم باز آورد

هر سیاهی که شبان خط و خالت با من

کرد انصاف که لطفت بقلم باز آورد

می‌کنم خون جگر نوش به شادی لبت

که به یک جرعه مرا از همه غم، باز آورد

مدتی گردش این دایره ما را از هم

همچو پرگار جدا کرد و به هم باز آورد

خواستم رفت به حسرت ز جهان، باز مرا

کشش موی تو از کوی عدم باز آورد

خط به خون خواست نوشتن، به تو سلمان ننوشت

تا نگویی که فلان عشوده و دم باز آورد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:17 PM

 

عذارت خط به بخت ما درآورد

سیه بختی است ما را ما درآورد

عذرات بود بر حسن تو شاهد

جمالت رفت و خطی دیگر آورد

چو زلفت پای در دامن کشیدست

چرا خط سیاهت سر بر آورد

خیال لعل نوشینت، به شب دوش

مرا صد پی شبیخون بر سر آورد

مرا از گلبن حسن تو ناگاه

گلی بشکفت و خاری نو برآورد

گلت بر نسترن رسمی زد از مشک

گل رویت عجب رسمی برآورد!

چه صنعت کرد خط عنبرینت؟

که خورشیدش سر اندر چنبر آورد

خنک باد صبا کامد ز زلفت

نسیمی صد ره از جان خوشتر آورد

دماغ جان سلمان را سحرگاه

به راه آورد و مشک و عنبر آورد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:17 PM

 

ناتوان چشم توام گرچه به زنهار آورد

ناتوان دردسری بر سر بیمار آورد

چشم مخمور تو را یک نظر از گوشه خویش

مست و سودا زده‌ام بر در خمار آورد

عقل را بوی سر زلف تو از کار ببرد

عشق را شور می لعل تو در کار آورد

صفت صورت روی تو به چین می‌کردند

صورت چین ز حسد روی به دیوار آورد

منکر باده پرستان لب لعلت چو بدید

هم به کفر خود و ایمان من اقرار آورد

خار سودای تو در دل به هوای گل وصل

بنشاندیم و همه خون جگر بار آورد

با رخ و زلف تو گفتم که به روز آرم شب

عاقبت هجر تو روزم به شب تار آورد

گوییا دود کدامین دل آشفته مرا

به کمند سر زلف تو گرفتار آورد؟

رخ ز دیدار تو یک ذره نتابد سلمان

که مرا مهر تو چون ذره پدیدار آورد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:17 PM

 

سحرگه بلبلی آواز می‌کرد

همی نالید و با گل راز می‌کرد

نیاز خویش با معشوقه می‌گفت

نیازش می‌شنید و ناز می‌کرد

به هر آهی که می‌زد در غم یار

مرا با خویشتن دمساز می‌کرد

نسیم صبح دلبر می‌شنیدم

دلم دیوانگی آغاز می‌کرد

خیال آب رکناباد می‌پخت

هوای خطه شیراز می‌کرد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:17 PM

 

آخرت روزی ز سلمان یاد می‌بایست کرد

خاطر غمگین او را شاد می‌بایست کرد

عهدها کردی که آخر هیچ بنیادی نداشت

روز اول کار بر بنیاد می‌بایست کرد

داد من یک روز می‌بایست دادن بعد از آن

هرچه می‌شایست از بیداد، می‌بایست کرد

اشک من از مردم چشمم بزاد آخر تو را

رحمتی بر اشک مردم زاد می‌بایست کرد

ای دل ای دل گفتمت: گر وصل یارت آرزوست

جان فدا کن، هر چه بادا باد می‌بایست کرد

صحبتش چون آینه، گر روبرو می‌خواستی

پشت بر زر روی بر پولاد می‌بایست کرد

گر تو شاهی جهان در روز و شب می‌خواستی

بندگی حضرت دلشاد می‌بایست کرد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:16 PM

 

یارم به وفا وعده بسی داد و جفا کرد

هر وعده که آنم به جفا داد، وفا کرد

مهر تو بر آیینه دل پرتوی انداخت

ماننده ماه نوم انگشت نما کرد

هر جور که دیدم ز جهان، جمله جفا بود

این بود جفایش که مرا از تو جدا کرد

مسکین سر زلفت که صبا رفت و کشیدش

بر بویش اگر مست نگشت از چه رها کرد؟

بر زلف تو تا این دل یکتا بنهادم

بار دل من زلف تو را پشت دوتا کرد

هرچند که چشم تو خدنگ مژه آراست

زد بر هدف سینه، بر آنم که خطا کرد

شد باد صبا بر دل من سرد از آن روز

کو رفت و حدیث سر زلفت همه جا کرد

سلمان اگر از عشق بنالد، مکنش عیب!

با او غم عشق تو چه گویم که چها کرد؟

بلبل مکن از گل گله بسیار، که آورد

صد برگ برای تو و کارت به نوا کرد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:16 PM

 

خاک آن بادم که از خاک درت بویی برد

گرد آن خاکم که باد از کوی مه رویی برد

از هوا داری بجان جویم نسیم صبح را

تا سلامی از من بیدل به دلجویی برد

چون زهر سویی نشانی می‌دهندش، می‌دهم

خاک خود بر باد تا هر ذره‌ای سویی برد

با سر زلف مرا سربسته رازی هست ازان

دم نمی‌یارم زدن ترسم صبا بویی برد

بر سرت چندان پریشان جمع می‌بینم که گر

بر فشانی عقد گیسو هر دلی مویی برد

تاب مویت نیست رویت راز پیشش دور کن

حیف باشد نازنینی بار هندویی برد

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:16 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4459929
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث