به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دل، در برم گرفت و پی یار من برفت

لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت

چون دید دل، که قافله اشک می‌رود

با کاروان روان شد و از چشم من برفت

بلبل شنید ناله من، در فراق یار

مستانه، نعره‌ای زد و از خویشتن برفت

آن کس که باز ماند ز جانان برای جان

یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت

آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت

بنشست آتش گل و آب سمن برفت

از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری

آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت

بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش

لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت

ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود

خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت

بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس

یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت

سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد

سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

دل، در برم گرفت و پی یار من برفت

لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت

چون دید دل، که قافله اشک می‌رود

با کاروان روان شد و از چشم من برفت

بلبل شنید ناله من، در فراق یار

مستانه، نعره‌ای زد و از خویشتن برفت

آن کس که باز ماند ز جانان برای جان

یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت

آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت

بنشست آتش گل و آب سمن برفت

از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری

آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت

بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش

لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت

ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود

خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت

بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس

یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت

سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد

سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

بر سر کوی غمش، بی سروپا باید رفت

گاه با خویش و گه از خویش جدا، باید رفت

تا به مقصود از این جا که تویی، یک قدم است

قدمی از پی مقصود، فرا باید رفت

رهبری جو، که درین بادیه هر سوی رهی است

مرد سرگشته چه داند که کجا باید رفت

تا نگویی سفر صوب حجازست صواب

وقت باشد که تو را راه خطا، باید رفت

عاشقان را چو هوای حرم کعبه بود

بر سر خار مغیلان به صفا، باید رفت

تا غبار سر کویت نشوم، ننشینم

وگرم خود همه بر باد هوا، باید رفت

خنک آن دم، که به بوی سر زلف تو مرا

به فدای قدم باد صبا، باید رفت

غرض از کعبه و بتخانه تویی سلمان را

چه کنم خانه پی خانه خدا باید رفت

نقد گنجینه آن خانه، چو در سینه ماست

به گدایی به در خانه، چرا باید رفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

هر که با، عشق آشنا شد، زحمت جان، بر نتافت

درد پر ورد محبت، بار درمان بر نتافت

هر دماغی، کز هوای خاک کویش برد، بوی

از نسیم صبحدم، بوی گلستان بر نتافت

پرتو دیدار جانان تافت بر جان، در ازل

دیده جان پرتو دیدار جانان، بر نتافت

دل ز غوغای تو و غوغای می‌آمد به تنگ

بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت

عاشق ثابت قدم، پروانه را دیدم که او

باخت جان در عشق و روی، از شمع تابان بر نتافت

هر جفا و جور و بیدادی که بود از دست دوست

دل تحمل کرد، لیکن بار هجران بر نتافت

می‌شوم خاک تو، بر من هر چه آید باک نیست

بر زمین چیزی نیاید، آسمان کان بر نتافت

تا دل من حلقه زلف تو را در گوش کرد

هرچه فرمودی به مویی، سر ز فرمان بر نتافت

قصه زلف تو می‌گفتم، رخت بر تاب شد

بود نازک دل، سخنهای پریشان بر نتافت

بر نمی‌تابد دلم بر تافتن روی از حبیب

فی‌المثل گر دیگری بر تافت، سلمان بر نتافت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

آب چشمم راز دل، یک یک، به مردم، باز گفت

عاشقی و مستی و دیوانگی، نتوان نهفت

پرده عشاق را برداشت مطرب در سماع

گو فرو مگذار، تا پیدا شود، راز نهفت

لذت سوز غمش، جز سینه بریان نیافت

گوهر راز دلم، جز دیده گریان نسفت

تا خم ابروی شوخ او، به پیشانی است، طاق

در سر زلفش، دل من، با پریشانی است جفت

دست هجرانت، مرا در سینه، خار غم نشاند

تا ازین خار غمم دیگر چه گل خواهد شکفت

زینهار از ناله شبهای من، بیدار باش

کین زمان شبهاست، تا از ناله من کس نخفت

در صفات عارضت، تا نقش می‌بندد خیال

کس سخن نازکتر و رنگین تر از سلمان نگفت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:04 PM

 

از سر دنیا و دین، مردانه در خواهم گذشت

مست و لایعقل، به کوی یار، بر خواهم گذشت

جان سپر کردم به پیشش، پیش از آن کاندر غمش

بگذرد تیر از سپر زیر سپر خواهم گذشت

از هوا، باد صبا جان می‌دهد در کوی دوست

در هوا داری من از باد سحر، خواهم گذشت

بعد ازین، من بر خط سودای خوبان چون قلم

گر قدم خواهم نهاد، اول ز سر خواهم گذشت

عمر من در کوی او با یک دم افتاد، ای رقیب

چند گویی در گذر یکدم که در خواهم گذشت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:00 PM

 

بر دل من تا خیال آن پری پیکر، گذشت

کافرم گر در خیالم، صورتی دیگر گذشت

ای بسا، کز آتش سودای آن مشکین نفس

دود پیچاپیچ من زین آبگون چنبر گذشت

از هوا دل گشت لرزان، در برم چون برگ بید

هر کجا بادی بران، شمشاد و نسرین بر گذشت

تن به پیشت، شمع سان می‌سوخت، در شب تا بمرد

دل به کویت، چون صبا می‌داد جان تا درگذشت

غرقه دریای بی‌پایان هجران را اگر

دستگیری می‌کنی دریاب، کاب از سر گذشت

اشکم افتاد از نظر زان رو، فرو رفت او به خاک

برکشیدم ناله، را تا از ثریا برگذشت

آنچه از خیل خیالت بر سر سلمان گذشت

بر سرش بگذر شبی، تا با تو گوید سرگذشت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:00 PM

 

چند گویم، در فراقت کابم از سر گذشت؟

شد بپایان عمر و پایانی ندارد سرگذشت

چون نویسم، کز فراقت، بر سر کلکم چه رفت

باز سودایت چه بر طومار و بر دفتر گذشت

جانم آمد، بر لب و کشتیش بر خشک اوفتاد

آه من تا بحر نیلی رفت و زان برتر گذشت

هر خدنگی کامد، از مشکین کمان ابروت

در دل مسکین من، پیکان بماند و سرگذشت

ناوکی کز دست شستت جست، آمد بر دلم

از نسیم نوبهاری، بر دلم خوشتر گذشت

در دو عالم، مقصد و مقصود جان عاشقان

نیست جز خاک درت، چون می‌توان زان در گذشت

خاک بر سر می‌کنم، چون باد و می‌گریم چو ابر

گرچه ابرت از فراز بام و باد از در گذشت

شمع را در گیر، امشب تا بگوید روشنت

کز خیالت، دوش سلمان را چها بر سر گذشت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:00 PM

 

هر که چون سروم، گل اندامی نداشت

در جهان، از عیش خوش کامی نداشت

هر که در راهش، نشان را گم نکرد

در میان عاشقان، نامی نداشت

گفت، پیشت می‌فرستم، باد را

پیشم آمد، لیک، پیغامی نداشت

سرو خود را، با قدش می‌کرد راست

چون بدیدم، نیک اندامی نداشت

هر که سر، در پای منظوری بتاخت

راستی نیکو، سرآنجامی نداشت

دل به زلفت رفت، تا صیدست و دام

هیچ صیدی این چنین دامی، نداشت

کرد زاهد منع من، نشنید دل

پخته بود این دل، غم خامی نداشت

من لبت را، دل به رغبت داده‌ام

ورنه، با سلمان لبت وامی نداشت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:00 PM

 

تیر خدنگ غمزه‌ات، از جان ما گذشت

بر ما ز غمزه تو چه گویم، چها گذشت

وقت صباح، بر سر شمع، از ممر باد

نگذشت، آن چه بر سر ما از صبا گذشت

در حیرتم، که باد به زلف تو، چون رسید

فی الجمله چون رسید از آنجا چرا گذشت

بر ما ز آب دیده شب، دوش تا به روز

باران محتن آمد و سیل بلا گذشت

یارب چه رفت، بر سر ما دوش، کان صنم

بیگانه وش، درآمد و بر آشنا گذشت

چندان گریستیم، که من بعد اگر کسی

آید به سوی ما نتواند ز ما گذشت

سلمان دوای درد دل، از کس طلب مکن

با درد خود بساز، که کار از دوا گذشت

ادامه مطلب
پنج شنبه 29 تیر 1396  - 3:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4461827
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث