به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

من کیم زاری نزار افتاده‌ئی

پر غمی بیغمگسار افتاده‌ئی

دردمندی رنج ضایع کرده‌ئی

مستمندی سوگوار افتاده‌ئی

مبتلائی در بلا فرسوده‌ئی

بی‌قرینی بی‌قرار افتاده‌ئی

باد پیمائی به خاک آغشته‌ئی

خسته جانی دل فگار افتاده‌ئی

نیمه مستی بی‌حریفان مانده‌ئی

می‌پرستی در خمار افتاده‌ئی

بی‌کسی از یار غایب گشته‌ئی

ناکسی از چشم یار افتاده‌ئی

اختیار از دست بیرون رفته‌ئی

بیخودی بی‌اختیار افتاده‌ئی

عندلیبی از گل سوری جدا

خسته‌ای دور از دیار افتاده‌ئی

پیش چشم آهوان جان داده‌ئی

بر ره شیران شکار افتاده‌ئی

دست بردل خاک بر سر مانده‌ئی

بر سر ره خاکسار افتاده‌ئی

رو بغربت کرده فرقت دیده‌ئی

بی‌عزیزان مانده خوار افتاده‌ئی

بیدل و بی‌یار رحلت کرده‌ئی

بی زر و بی زور زار افتاده‌ئی

همچو خواجو پای در گل مانده‌ئی

بر سر پل مانده بار افتاده‌ئی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

برخیز که بنشیند فریاد ز هر سوئی

زان پیش که برخیزد صد فتنه ز هر کوئی

در باغ بتم باید کز پرده برون آید

ور نی به چه کار آید گل بی رخ گلروئی

آن موی میان کز مو بر موی کمر بندد

موئی و میان او فرقی نکند موئی

دل باز به جان آید کز وی خبری یابد

بلبل بفغان آید کز گل شنود بوئی

آن سرو خرامانم هر لحظه به چشم آید

انصاف چه خوش باشد سروی بلب جوئی

گر دست رسد خواجو برخیز چو سرمستان

با زلف چو چوگانش امروز بزن گوئی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

ای ترک پریچهره بدین سلسله موئی

شرطست که دست از من دیوانه بشوئی

بر روی نکو این همه آشفته نگردند

سریست در اوصاف تو بیرون ز نکوئی

طوبی نشنیدیم بدین سرو خرامی

خورشید ندیدیم بدین سلسله موئی

ای باد بهاری مگر از گلشن یاری

وی نفحهٔ مشکین مگر از طره اوئی

انفاس بهشتی که چنین روح فزائی

یا نکهت اوئی که چنین غالیه بوئی

گر بار دگر سوی عراقت گذر افتد

زنهار که با آن مه بی‌مهر بگوئی

کای جان و دلم سوخته از آتش مهرت

آگاه نی از من دلسوخته گوئی

بوی جگر سوخته آید بمشامت

هر ذره ز خاک من مسکین که ببوئی

در نامه اگر شرح دهم قصه شوقت

کلکم دو زبانی کند و نامه دو روئی

در خاک سر کوی تو گمشد دل خواجو

فریاد گر آن گمشده را باز نجوئی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی

جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی

آهوانند در آن غمزهٔ شیر افکن تو

گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئی

دل بزلفت من دیوانه چرا می‌دادم

هیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئی

مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان

عاقبت گشت دلم صید کمان ابروئی

عین سحرست که پیوسته پریرویانرا

طاق محراب بود خوابگه جادوئی

دل شوریده که گم کردن و دادم بر باد

می‌برم در خم آن طره مشکین بوئی

بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب

دیده سوی دگری دارم و خاطر سوئی

بلبل سوخته دل باز نماندی بگلی

اگر آگه شدی از حسن رخ گلروئی

دل خواجو همه در زلف بتان آویزد

زانکه دیوانه شد از سلسلهٔ گیسوئی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی

گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری

گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی

گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی

گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی

گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی

گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم

گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی

گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند

گفتم حدیث مستان سری بود خدائی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی

وی لب لعل ترای عادت روح افزائی

رقم از غالیه بر صفحهٔ دیباچه زنی

مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی

لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤی تر

چه کند کز بن دندان نکند لالائی

روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال

وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی

گفته بودی که ازو سیر برایم روزی

چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی

همه شب منتظر خیل خیال تو بود

مردم دیدهٔ من در حرم بینائی

گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری

که سخن را نبود در دهنت گنجائی

تو مرا عمر عزیزی و یقین می‌دانم

که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی

لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت

از جهان شور برآورد بشکر خائی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

خوشا وقتی که از بستانسرائی

برآید نغمهٔ دستانسرائی

بده ساقی که صوفی را درین راه

نباشد بی می صافی صفائی

اگر زر می‌زنی در ملک معنی

به از مستی نیابی کیمیائی

سحاب از بی حیائی بین که هر دم

کند با دیدهٔ ما ماجرائی

چه باشد گر ز عشرتگاه سلطان

بدرویشی رسد بانگ نوائی

درین آرامگه چندانکه بینم

نبینم بیریائی بوریائی

و گر خود نافهٔ مشک تتارست

نیابم اصل او را بی‌خطائی

سریر کیقباد و تاج کسری

نیرزد گرد نعلین گدائی

اگر خواهی که خود را بر سر آری

بباید زد بسختی دست و پائی

درین وادی فرو رفتند بسیار

که نشنیدند آواز درائی

ندارم چشم در دریای اندوه

که گیرد دست خواجو آشنائی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

گر تو شیرین شکر لب بشکر خنده در آئی

بشکر خندهٔ شیرین دل خلقی بربائی

آن نه مرجان خموشست که جانیست مصور

وان نه سرچشمه نوشست که سریست خدائی

وصف بالای بلندت بسخن راست نیاید

با تو چون راست توان گفت ببالا که بلائی

سرو را کار ببندد چو میان تنگ ببندی

روح را دل بگشاید چو تو برقع بگشائی

همه گویند که آن ترک ختائی بچه زانروی

نکند ترک خطا با تو که ترکست و ختائی

چون درآئی نتوانم که مراد از تو بجویم

که من از خود بروم چون تو پری چهره در آئی

تو جدائی که جدائی طلبی هر نفس از ما

گر چه هر جا که توئی در دل پرحسرت مائی

من بغوغای رقیبان ز درت باز نگردم

که گدا گر بکشندش نکند ترک گدائی

وحشی از قید تو نگریزد و خواجو ز کمندت

که گرفتار بتانرا نبود روی رهائی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

چون پیکر مطبوعت در معنی زیبائی

صورت نتوان بستن نقشی بدلارائی

با نرگس مخمورت بیمست ز بیماری

با زلف چلیپایت ترسست ز ترسائی

مجنون سر زلفت لیلی بدلاویزی

فرهاد لب لعلت شیرین به شکر خائی

چون سرو سهی می‌کرد از قد تو آزادی

می‌داد بصد دستش بالای تو بالائی

آنرا که بود در سر سودای سر زلفت

گردد چو سر زلفت سرگشته و سودائی

گفتم که بدانائی از قید تو بگریزم

لیکن بشد از دستم سرشتهٔ دانائی

زان مردمک چشمم بی اشک نیارامد

کارام نمی‌باشد در مردم دریائی

در مذهب مشتاقان ننگست نکونامی

در دین وفاداران کفرست شکیبائی

از لعل روان بخشت خواجو چو سخن راند

ظاهر شود از نطقش اعجاز مسیحائی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

چون پیکر مطبوعت در معنی زیبائی

صورت نتوان بستن نقشی بدلارائی

با نرگس مخمورت بیمست ز بیماری

با زلف چلیپایت ترسست ز ترسائی

مجنون سر زلفت لیلی بدلاویزی

فرهاد لب لعلت شیرین به شکر خائی

چون سرو سهی می‌کرد از قد تو آزادی

می‌داد بصد دستش بالای تو بالائی

آنرا که بود در سر سودای سر زلفت

گردد چو سر زلفت سرگشته و سودائی

گفتم که بدانائی از قید تو بگریزم

لیکن بشد از دستم سرشتهٔ دانائی

زان مردمک چشمم بی اشک نیارامد

کارام نمی‌باشد در مردم دریائی

در مذهب مشتاقان ننگست نکونامی

در دین وفاداران کفرست شکیبائی

از لعل روان بخشت خواجو چو سخن راند

ظاهر شود از نطقش اعجاز مسیحائی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4510693
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث