به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی

هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی

بده آبی و از مستان بیاموز آتش انگیزی

بزن دستی و از رندان تفرج کن سراندازی

ز پیمان بگذر ای صوفی و درکش بادهٔ صافی

که آن بهتر که مستانرا کند پیمانه دمسازی

درین مدت که از یاران جدا گشتیم و غمخواران

توئی ای غم که شب تا روز ما را محرم رازی

چو آن مهوش نمی‌آرم پریروئی به زیبائی

چو آن لعبت نمی‌بینم گلندامی به طنازی

مرا تا جان بود در تن ز پایت برندارم سر

گر از دستم بری بیرون و از پایم دراندازی

کسی کو را نظر باشد بروی چون تو منظوری

خیالست این که تا باشد کند ترک نظر بازی

چرا از طره‌آموزی سیه‌کاری و طراری

چرا از غمزه‌گیری یاد خونخواری و غمازی

تو خود با ما نپردازی و بی روی تو هر ساعت

کند جانم ز دود دل هوای خانه پردازی

چو کشتی ضایعم مگذار و چون باد از سرم مگذر

که نگذارد شهیدان را میان خاک و خون غازی

سر از خنجر مکش خواجو اگر گردنکشی خواهی

که پای تیغ باید کرد مردانرا سراندازی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

اگر تو عشق نبازی بعمر خویش چه نازی

که کار زنده‌دلان عشق بازی است نه بازی

مرا بجور رقیبان مران ز کوی حبیبان

درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی

میان حلقهٔ رندان مگو ز توبه و تقوی

بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی

مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی

مباش منکر محمود اگر مقر ایازی

بمیر بر سر کویش گرت بود سر کویش

که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی

کنند گوشه‌نشینان کنج خلوت چشمم

هزار میخی مژگان بخون دیده نمازی

به تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدم

اگر چه زلف تو از دوش بگذرد بدرازی

متاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیر

بحسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازی

بزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیرد

ترا خبر نبود بر فراز ابرش تازی

اگر چه بلبل باغ محبتست ولیکن

مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

میا در قلب عشق ایدل که بازی نیست جانبازی

مکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازی

همان بهتر که باز آئی از این پرواز بی‌حاصل

که کبک خسته نتواند که با بازان کند بازی

چو می‌سوزیم و می‌سازیم همچون عود در چنگت

چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمی‌سازی

چه باشد چون من نالان بضربت گشته‌ام قانع

اگر یک نوبتم در برکشی چون ساز و بنوازی

دلم را گر نمی‌خواهی که سوزی ز آتش سودا

ز خال عنبرین فلفل چرا بر آتش اندازی

بر افروزی روان حسن اگر عارض برافروزی

بر اندازی بنای عقل اگر برقع براندازی

چرا باید که خون عالمی ریزی و عالم را

ز مردم باز پردازی و با مردم نپردازی

نباشد عیب اگر گردم قتیل چشم خونخوارت

که هم روزی شهید آید به تیغ کافران غازی

بترک جان بگو خواجو گرت جانانه می‌باید

که در ملکی نشاید کرد سلطانی به انبازی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی

کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی

تو شاهبازی و دانم که تیهوان نتوانند

که در نشیمن عنقا کنند دعوی بازی

شبان تیره بسی برده‌ام بخر و روزی

شبی چو زلف سیاهت ندیده‌ام بدرازی

ضرورتست که پیشت چو شمع سوزم و سازم

گرم چو شمع بسوزی ورم چو عود بسازی

مرا بضرب تو چون چنگ سرخوشست ولیکن

تو دانی ار بزنی حاکمی و گر بنوازی

بدوستی که چو دل قلب و نادرست نیایم

گرم در آتش سوزنده همچو زر بگدازی

بخون بشوی مرا چون قتیل تیغ تو گشتم

که در شریعت عشقت شهید باشم و غازی

چو روشنست که نور بقا ثبات ندارد

به ناز خویش و نیاز من شکسته چه نازی

فدای جان تو خواجو اگر قتیل تو گردد

ولی بقتل وی آن به که دست خویش نیازی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

چو چشم مست تو با خواب می‌کند بازی

دو چشم من همه با آب می‌کند بازی

چنین که غمزهٔ شوخ تو مست و مخمورست

چرا بگوشهٔ محراب می‌کند بازی

ببین که آهوی روباه باز صیادت

چگونه با دل اصحاب می‌کند بازی

چو خون چشم من آمد بجوش از آنرویست

که با سرشک چو عناب می‌کند بازی

ز زیر پهلوی پر خار من چه غم دارد

کسی که بر سر سنجاب می‌کند بازی

بیا که زلف رسن باز هندو آسایت

شبی دراز بمهتاب می‌کند بازی

دلم ز بیخردی همچو طفل بازیگر

بدان کمند رسن تاب می‌کند بازی

تفرجیست که شب باز طره‌ات همه شب

بنور شمع جهانتاب می‌کند بازی

عجب ز مردم بحرین دیده‌ات خواجو

که در میانهٔ غرقاب می‌کند بازی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

چو چشم مست تو با خواب می‌کند بازی

دو چشم من همه با آب می‌کند بازی

چنین که غمزهٔ شوخ تو مست و مخمورست

چرا بگوشهٔ محراب می‌کند بازی

ببین که آهوی روباه باز صیادت

چگونه با دل اصحاب می‌کند بازی

چو خون چشم من آمد بجوش از آنرویست

که با سرشک چو عناب می‌کند بازی

ز زیر پهلوی پر خار من چه غم دارد

کسی که بر سر سنجاب می‌کند بازی

بیا که زلف رسن باز هندو آسایت

شبی دراز بمهتاب می‌کند بازی

دلم ز بیخردی همچو طفل بازیگر

بدان کمند رسن تاب می‌کند بازی

تفرجیست که شب باز طره‌ات همه شب

بنور شمع جهانتاب می‌کند بازی

عجب ز مردم بحرین دیده‌ات خواجو

که در میانهٔ غرقاب می‌کند بازی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

ای که بر دیدهٔ صاحب‌نظران می‌گذری

پرده بردار که تا خلق ببینند پری

می‌روی فارغ و خلقی نگران از پس و پیش

تا تو یک ره ز سر لطف در ایشان نگری

همه شب منتظر موکب صبحم که مرا

بوی زلف تو دهد نکهت باد سحری

بامدادان که صبا حله خضرا پوشد

نوعروسان چمن را بگه جلوه‌گری

این طراوت که تو داری چو بگلزار آئی

گل رویت ببرد رونق گلبرگ طری

در کمالیت حسنت نرسد درک عقول

هر چه در خاطرم آید تو از آن خوبتری

وه که گر پرده براندازی و زین پرده زنی

پردهٔ راز معمای جهان را بدری

ور بدین شکل و شمایل بدر آئی روزی

نه دل من که دل خلق جهانی ببری

خون خواجوست بتاریخته بر خاک درت

تا بدانی که دگر باره بعزت گذری

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

گل سوری دگر بجلوه گری

می‌کند صید بلبل سحری

بطراوت سمن رخان چمن

می‌برند آب لاله برگ طری

بوی گیسوی یار می‌شنوم

یا نسیم بنفشهٔ طبری

گل بستان فروز دم نزند

پیش رخسار او ز خوش نظری

بر درش بسکه دوست می‌خوانم

دوست می‌خواندم بکبک دری

چون نویسم حدیث لعل لبش

قصب جامه‌ام شود شکری

پیش چشمش حدیث نرگس مست

بود آهو و عین بی بصری

مردم چشمم افکند بر زر

دمبدم لعل پارهٔ جگری

روزم از شب نمی‌شود روشن

بی رخ و زلف او ز بیخبری

دیو در اعتقاد من آنست

که مرا منع می‌کند ز پری

عمر خواجو بزخم تیر فراق

گشت دور از جمال او سپری

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

ای مهر ماه روی ترا زهره مشتری

بر مشتریت پردهٔ دیبای ششتری

لعلت نگین خاتم خوبی وصف زده

بر گرد روی خوب تو هم دیو و هم پری

در ساحری اگر ز جهان بر سر آمدست

گاویست پیش آهویت این لحظه سامری

چون چشم چشم بند تو در خاطرم فتاد

بنمود طبع من ید بیضا بساحری

گر ننگری بچشم عنایت بسوی من

بینی تنم ز مهر هلالی چو بنگری

آن دل که من بملک دو عالم ندادمی

بردی به دلبری ز من آیا چه دلبری

تا شد درست روی من دلشکسته زر

پیدا شدست رونق بازار زرگری

خواجو چو وصف لعل گهرپرور تو کرد

بشکست قدر شعر چو لؤلؤی جوهری

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

 

ای نفس مشک بیز باد بهاری

غالیه بوئی مگر نسیم نگاری

بر سر زلفش گذشته‌ئی که بدینسان

نافه گشائی کنی و مشک نثاری

جان گرامی فدای خاک رهت باد

کز من مسکین قدم دریغ مداری

گر گذری باشدت بمنزل آن ماه

لطف بود گر پیام من بگذاری

گو چه شود گر خلاف قول بد اندیش

کام دل ریش این شکسته برآری

ای ز سر زلف مشکسای معنبر

بر سر آتش نهاده عود قماری

چون بزبان قلم حدیث تو رانم

آیدم از خامه بوی مشک تتاری

غاب اذاغبت فی الصبابة صبری

بان اذا بنت فی‌العباد قراری

من چو برون از تو دستگیر ندارم

چون سر زلفم مگر فرو نگذاری

زور و زرم با تو چون ز دست نخیزد

چاره چه باشد برون ز ناله و زاری

هر نفس از شاخسار شوق برآید

غلغل خواجو چه جای نغمه ساری

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:29 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4471798
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث