به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

کجا باز آید آن مرغی که با من همقفس بودی

گهی فریاد خوان گشتی گهم فریاد رس بودی

از آن ترسم که صیادی بمکرش صید گرداند

که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودی

نمی‌دانم که بر برج که امشب آشیان دارد

بدام آوردمی او را مرا گر زانکه کس بودی

چنان سرمست می‌گشتم ز آوازش که در شبها

که یاد آوری از شحنه کرا بیم از عسس بودی

چه مرغی بلبل آوازی چه بلبل باز پروازی

که این عنقای زرین بال پیشش چون مگس بودی

بگویم روشنت ماهی سریر حسن را شاهی

که سرو ار راست می‌خواهی بر بالاش خس بودی

بجان گر دسترس بودی اسیر قید محنت را

روان در پای شبرنگش فشاندن یکنفس بودی

درین وادی چه به بودی ز آه و ناله و زاری

اگر خورشید هودج را غم از بانگ جرس بودی

گلندامی طلب خواجو که در خلوتگه رامین

اگر هرگز نبودی گل جمال ویس بس بودی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:24 PM

کجا باز آید آن مرغی که با من همقفس بودی

گهی فریاد خوان گشتی گهم فریاد رس بودی

از آن ترسم که صیادی بمکرش صید گرداند

که او پرواز نتواند که دائم در قفس بودی

نمی‌دانم که بر برج که امشب آشیان دارد

بدام آوردمی او را مرا گر زانکه کس بودی

چنان سرمست می‌گشتم ز آوازش که در شبها

که یاد آوری از شحنه کرا بیم از عسس بودی

چه مرغی بلبل آوازی چه بلبل باز پروازی

که این عنقای زرین بال پیشش چون مگس بودی

بگویم روشنت ماهی سریر حسن را شاهی

که سرو ار راست می‌خواهی بر بالاش خس بودی

بجان گر دسترس بودی اسیر قید محنت را

روان در پای شبرنگش فشاندن یکنفس بودی

درین وادی چه به بودی ز آه و ناله و زاری

اگر خورشید هودج را غم از بانگ جرس بودی

گلندامی طلب خواجو که در خلوتگه رامین

اگر هرگز نبودی گل جمال ویس بس بودی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:24 PM

یاد باد آنکه دلم را مدد جان بودی

درد دلسوز مرا مایهٔ درمان بودی

برخ خوش نظر و عارض بستان افروز

رشک برگ سمن و لالهٔ نعمان بودی

بخط سبز و سر زلف سیاه و لب لعل

خضر و ظلمت و سرچشمهٔ حیوان بودی

پای سرو از قد رعنای تو در گل می‌رفت

خاصه آنوقت که برطرف گلستان بودی

همچو پروانه دلم سوختهٔ عشق تو بود

زانکه در تیره شبم شمع شبستان بودی

در هوای تو چو بلبل زدمی نعرهٔ شوق

که بگلزار لطافت گل خندان بودی

جان به آواز دلاویز تو دادم بر باد

که بوقت سحرم مرغ خوش الحان بودی

با تو پرداخته بودم دل حیران لیکن

خانه پرداز من بیدل حیران بودی

همچو خواجو سر و سامان من از دست برفت

زانکه در قصد من بی سر و سامان بودی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:24 PM

 

چه کرده‌ام که به یک بارم از نظر بفکندی

نهال کین بنشاندی و بیخ مهر بکندی

کمین گشودی و برمن طریق عقل ببستی

کمان کشیدی و چون ناوکم بدور فکندی

اگر چو مرغ بنالم تو همچو سرو ببالی

و گر چو ابر بگریم تو همچو غنچه بخندی

چو آیمت که ببینم مرا ز کوی برانی

چو خواهمت که در آیم درم بروی ببندی

توقعست که از بنده سایه باز نگیری

ولی ترا چه غم از ذره کافتاب بلندی

پیادگان جگر خسته رنج بادیه دانند

تو خستگی چه شناسی که بر فراز سمندی

از آن ملایم طبعی که ما تنیم و تو جانی

وزان موافق مائی که ما نیم و تو قندی

بحال خود بگذار ای مقیم صومعه ما را

تو و عبادت و عرفان و ما و مستی و رندی

ز من مپرس که خواجو چگونه صید فتادی

تو حال قید چه دانی که بیخبر ز کمندی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:24 PM

 

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی

گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم

گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم

گفت درخویش نگه کن که بچشمش خردی

گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو

گفت خاموش که ما را بفغان آوردی

گفتمش همنفسم ناله وآه سحرست

گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی

گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه

گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مردی

گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم

گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی

گفتمش بلبل بستان جمال تو منم

گفت پیداست که برگرد قفس می‌گردی

گفتمش کز می لعل تو چنین بی‌خبرم

گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:24 PM

 

ز رارض دار سعدی یا بارق الغوادی

طف حول ربع سلمی یا ذارع البوادی

غافل مشو ز سوزم چون آه سینه دیدی

و اندیشه کن ز آتش چون دود گشت بادی

نار الهموم هاجت من قلبی اشتعالا

ماه الغرام تجری من مد معی کواد

کس را مباد ازینسان حاصل ز درد هجران

بیخویشی و غریبی رندی و نامرادی

فی اضلعی حللتم کالسر فی الجنان

فی مقلتی نزلتم کالنور فی السواد

هر چند بی هدایت واصل نمی‌توان شد

در عشق سالکانرا جز عشق نیست هادی

یا مولعا بهجری لایمکن اصطباری

یا زایرا لغیری ماغبت عن فؤادی

خواجو چونیک نامی در راه عشق ننگست

تا در پی صلاحی میدان که در فسادی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:24 PM

 

چه جرم رفت که رفتی و ترک ما کردی

به خون ما خطی آوردی و خطا کردی

گرت کدورتی از دوستان مخلص بود

چرا برفتی و با دشمنان صفا کردی

کنون که قامت من در پی تو شد چو کمان

دل مرا هدف ناوک بلا کردی

به خشم رفتی و اشکت ز پی دوانیدم

چو رفت آب رخم عزم ماجرا کردی

چرا چو گیسوی مشکین خویشتن در تاب

شدی و پیرهن صبر من قبا کردی

ز دیده رفتی و از دل نمی‌روی بیرون

در آن خرابه ندانم چگونه جا کردی

اگر چنانکه ز چشمم شدی حکایت کن

کز آب چون بگذشتی مگر شنا کردی

چو پیش اسب تو دیدی که می‌نهادم رخ

بشه رخم زدی و بردی و دغا کردی

کدام وقت ز احوال ما بپرسیدی

کدام روز نگاهی به سوی ما کردی

طبیب درد دل خستگان توئی لیکن

که دیده است که رنج کسی دوا کردی

چو در طریق محبت قدم زدی خواجو

ز دست رفتی و سر در سر وفا کردی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:24 PM

 

چو دستان برکشد مرغ صراحی

برآید نوحهٔ مرغ از نواحی

قدح در ده که چشم مست خوبان

قد اتضحت لنا ای اتضاح

الا والله لا اسلو هواهم

ولا اصبوالی قول اللواح

ملامت می‌کنندم پارسایان

الام الام فی حب الملاح

کجا قول خردمندان کنم گوش

که سکران نشنود گفتار صاحی

عدولی عن محبتهم فسادی

و موتی فی مضار بهم صلاحی

دلم جان از گذار دیده درباخت

ولیس علیسه فیه من جناح

زهی از عنبر سارا کشیده

رقم بر گرد کافور رباحی

مغلغلة الی مغناک منی

هنا من مبلغ شروی الریاح

چه مشک آمیزی ای جام صبوحی

چه عنبر بیزی ای باد صباحی

تهب نسائم و الورق ناحت

و شوقنی الصبوح الی الصباح

بده ساقی که گل برقع برافکند

وفاح الروض و ابتسم الاقاحی

ز میخواران کسی را همچو خواجو

ندیدم تشنه بر خون صراحی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:24 PM

 

یا من قریرة مقلتی لقیاک غایة منیتی

تذکار وصلک بهجتی هذا نصیبی لیلتی

از تاب دل شب تا سحر لب خشک دارم دیده تر

آری چه تدبیر ای پسر هذا نصیبی لیلتی

گر همچو شمع انجمن آتش زنم در جان و تن

عیبم مکن ای سیمتن هذا نصیبی لیلتی

قلبی غریق فی الحوی روحی حریق فی النوی

قد ذبت فی نار الهوی هذا نصیبی لیلتی

در مدح سلطان جهان باشم چو شمع آتش زبان

زیرا که از دور زمان هذا نصیبی لیلتی

باشد دعایش کار من سودای او بازار من

مکتوب برطومار من هذا نصیبی لیلتی

هر شب که خواجو را ز غم گرینده یابی چون قلم

بر دفترش بینی رقم هذا نصیبی لیلتی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:24 PM

 

در باغ چون بالای تو سروی ندیدم راستی

بنشین که آشوب از جهان برخاست چون برخاستی

چون عدل سلطان جهان کیخسرو خسرو نشان

عالم بروی دلستان چون گلستان آراستی

ای ساعد سیمین تو خون دل ما ریخته

گر دعوی قتلم کنی داری گوا در آستی

بر چینیان آشفته هندوی تو از شوریدگی

در جادوان پیوسته ابروی تو از ناراستی

روی چو مه آراستی زلف سیه پیراستی

وین شخص زار زرد را از مهر چون برکاستی

در تاب می‌شد جان مه چون چهره می‌افروختی

تاریک می‌شد چشم شب چون طره می پیراستی

خواجو گر از مهر رخت آتش پرستی پیشه کرد

چون پرده بگشودی ز رخ عذر گناهش خواستی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:24 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4474827
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث