به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بده آن راح روان بخش که در مجلس خاص

مایهٔ روح فزائی بود از روی خواص

دوستان شمع شبستان و پریوش ساقی

ماه خوش نغمه نواساز و حریفان رقاص

عقل را ره نبود بر در خلوتگه عشق

عام را بار نباشد به سراپرده خاص

ای بسا در گرانمایه که آید به کنار

تا درین بحر بود مردم چشمم غواص

آخر ای فاتحهٔ صبح به اخلاص بدم

که خلاص از شب هجران نبود بی اخلاص

وحشی از قید تو نگریزد ارش تیغ زنی

که گرفتار کمندت نکند یاد خلاص

خالص آید چو زر از روی حقیقت خواجو

گرتو در بوته عشقش بگدازی چو رصاص

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

بسوز سینه رسند اهل دل بذوق سماع

که شمع سوخته دل را از آتشست شعاع

حدیث سوز درون از زبان نی بشنو

ولی چو شمع نباشد چه آگهی ز سماع

بچشم آهوی لیلی نظر کن مجنون

گهی که برسر خاکش چرا کنند سباع

برو طبیب و صداعم مده که مخمورم

مگر بباده رهائی دهی مرا ز صداع

بیا و جام عقارم بده که تا بودم

نه با عقار تعلق گرفته‌ام نه ضیاع

چگونه از خط حکم تو سر بگردانم

که من مطیعم و حکم تو پیش بنده مطاع

شدی و بیتو بهر شارعی که بگذشتم

ز دود سینه هوا برسرم ببست شراع

به روشنی نتوان بار بر شتر بستن

که همچو شام بود تیره بامداد وداع

برقعه‌ئی دل ما شاد کن که در غم تو

بسی بخون جگر نسخ کرده‌ایم رقاع

مرا از آنچه که گیرد حرامی از پس و پیش

چو ترک خویش گرفتم چه غم خورم ز متاع

بمهد خاک برد با تو دوستی خواجو

که شیر مهر تو خوردست در زمان رضاع

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

به بزمگاه صبوحی کنون بمجلس خاص

حیات بخش بود جام می بحکم خواص

ز شوق مجلس مستان نگر ببزم افق

که زهره نغمه سرایست و مشتری رقاص

بسوز مجمر عود ای مقیم خلوت انس

بساز بزم صبوح ای ندیم مجلس خاص

بگو که فاتحهٔ باب صبح خیزان را

سپیده دم بدمد حرزی از سر اخلاص

تو از جراحت دلهای خسته نندیشی

که در ضمیر نیاری که الجروح قصاص

محب روی تو رویم نمی‌تواند دید

که گفته‌اند که القاص لا یحب القاص

نه در جمال تو مشتاق را مجال نظر

نه از کمند تو عشاق را امید خلاص

ز قید عشق تو می‌خواستم که بگریزم

گرفت پیش ره اشکم که لات حین مناص

غریض لجهٔ دریای عشق شد خواجو

ولی چو در بکف آرد چه غم خورد غواص

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

به شهریار بگوئید حال این درویش

به شهریار برید آگهی از این دل ریش

مدد کنید که دورست آب و ما تشنه

حرامی از عقب و روز گرم و ره در پیش

توانگران چو علم برکنار دجله زنند

مگر دریغ ندارند آبی از درویش

اگر تو زهر دهی همچو شهد نوش کنم

به حکم آنکه ز دست تو نوش باشد نیش

به نوک ناوک چشم تو هر که قربان شد

ازو چه چشم توان داشتن رعایت کیش

از آستان تو دوری نکردم اندیشه

چرا که گوش نکردم بعقل دور اندیش

اگر گرفت دلم ترک خویش و بیگانه

غریب نیست که بیگانه گشته است از خویش

به عشوه آهوی روباه باز صیادت

چنان برد دل مردم که گرگ گرسنه میش

بیا و پرده برافکن که هست خواجو را

شکیب کم ز کم و اشتیاق بیش از بیش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

آورده ایم روی بسوی دیار خویش

باشد که بنگریم دگر روی یار خویش

صوفی و زهد و مسجد و سجاده و نماز

ما و می مغانه و روی نگار خویش

چون زلف لیلی از دو جهان کردم اختیار

مجنونم ار ز دست دهم اختیار خویش

کردم گذار برسرکویش وزین سپس

تا خود چه بر سرم گذرد از گذار خویش

چون هیچ برقرار نمی‌ماند از چه روی

ماندست بیقراری من برقرار خویش

زانرو که هر چه دیده‌ام از خویش دیده‌ام

هر دم کنم ز دیده سزا در کنار خویش

در بندگی چو کار من خسته بندگیست

تا زنده‌ام چگونه کنم ترک کار خویش

چون ما شکار آهوی شیرافکن توئیم

گر می‌کشی بدور میفکن شکار خویش

خواجو چو کرده‌ئی سبق خون دل روان

از لوح کائنات فرو شو غبار خویش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

پرده از رخ بفکن ای خود پردهٔ رخسار خویش

کی بود دیدارت ای خود عاشق دیدار خویش

برسر بازار چین با سنبل سوداگرت

مشک اگر در حلقه آید بشکند بازار خویش

نرگس بیمار خود را گاه گاهی باز پرس

زانکه هم باشد طبیبانرا غم بیمار خویش

چون نمی‌بینی کسی که جز تو می‌گوید سخن

خویشتن می گوی و مینه گوش بر گفتار خویش

ایکه در عالم بزیبائی و لطفت یار نیست

با چنین صورت مگر هم خویش باشی یار خویش

ما بچشم خویش رخسار تو نتوانیم دید

دیده بگشای و بچشم خویش بین رخسار خویش

کار ما اندیشهٔ بی خویشی و بی کیشی است

هر که را بینی بود اندیشه‌ئی در کار خویش

خویش را خواجو شناسد گر چه او را قدر نیست

هم بقدر خویش داند هر کسی مقدار خویش

چون ز خویش و آشنا بیگانه شد باشد غریب

گر کند بیگانگانرا محرم اسرار خویش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

ای دل مکن انکار و از این کار میندیش

ور زانکه در این کاری از انکار میندیش

در کام نهنگان شو و کامی بکف آور

چون یار بدست آید از اغیار میندیش

با شوق حرم سرمکش از تیغ حرامی

وز بادیه و وادی خونخوار میندیش

مارست غم عشقش و او گنج لطافت

گنجت چو بدست اوفتد از مار میندیش

گر زانکه توئی نقطهٔ پرگار محبت

از نقطه برون آی و ز پرگار میندیش

چون دست دهد پرتو انوار تجلی

از نور مبرا شود و از نار میندیش

در عشق چو قربان شوی از کیش برون آی

ور لاف انا الحق زنی از دار میندیش

گر جان طلبد یار دل یار بدست آر

چون سر بشد از دست ز دستار میندیش

خواجو اگرت سر برود در سر این کار

انکار مکن وز غم این کار میندیش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

چو جام لعل تو نوشم کجا بماند هوش

چو مست چشم تو گردم مرا که دارد گوش

منم غلام تو ور زانکه از من آزادی

مرا بکوزه کشان شرابخانه فروش

به بوی آنکه ز خمخانه کوزه‌ئی یابم

روم سبوی خراباتیان کشم بر دوش

ز شوق لعل تو سقای کوی میخواران

بدیده آب زند آستان باده فروش

مرا مگوی که خاموش باش و دم درکش

که در چمن نتوان گفت مرغ را که خموش

اگر نشان تو جویم کدام صبر و قرار

وگر حدیث تو گویم کدام طاقت و هوش

مکن نصیحت و از من مدار چشم صلاح

که من بقول نصیحت کنان ندارم گوش

شراب پخته بخامان دل فسرده دهید

که باده آتش تیزست و پختگان در جوش

نعیم روضهٔ رضوان بذوق آن نرسد

که یار نوش کند باده و تو گوئی نوش

مرا چو خلعت سلطان عشق می‌دادند

ندا زدند که خواجو خموش باش و بپوش

میسرم نشود خامشی که در بستان

نوای بلبل مست از ترنمست و خروش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

سخنی گفتم و صد قول خطا کردم گوش

قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش

من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم

گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش

چون ننالم که چو از پرده برون آید گل

نتواند که شود بلبل بیچاره خموش

با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد

خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش

آخر ای باده پرستان ره میخانه کجاست

تا کنم دلق مرقع گروه باده فروش

یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند

که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش

چون کشم بار فراق تو بدین طاقت وصبر

چون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوش

حلقهٔ زلف رسن تاب گرهگیر ترا

شد دل خسته سرگشتهٔ من حلقه بگوش

اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو

دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

ای حلقه زده افعی مشکین تو بر دوش

وی خنده زده شکر شیرین تو بر نوش

از کوه نتابد چو تو خورشید کمربند

وز باغ نخیزد چو تو شمشاد قبا پوش

چون دوش شبی تیره ندیدم بدرازی

الا شب زلفت که زیادت بود از دوش

ماندست مرا حسرت دیدار تو در دل

کردست دلم حلقهٔ گیسوی تو در گوش

دارم ز تو دلبستگی و مهر و وفا چشم

لیکن چکنم گر تو نداری دل من گوش

خاموش که چون گل بشکر خنده در آید

با بلبل بیدل نتوان گفت که خاموش

زان داروی بیهوشی اگر صبح توانی

در ده قدحی تا ز حریفان ببرد هوش

تخفیف کن از دور من سوخته جامی

کاتش چو زیادت شود از سر برود جوش

خواجو اگرت دست دهد دولت وصلش

زنهار مگو با کس و بر می‌خور و می‌پوش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4506285
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث