به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مرد مردانه شاه مردان است

در همه حال مرد مردان است

در ولایت ولی والی اوست

بر همه کاینات سلطان است

سید اولیا علی ولی

آنکه عالم تنست و او جان است

گر چه من جان عالمش گفتم

غلطی گفته‌‌ام که جانان است

بی ولای علی ولی نشوی

گر تو را صد هزار برهان است

ابن عم رسول یار خدا

آن خلیفه علی عمران است

یوسف مصر عالمش خوانم

شاه تبریز و میر او جان است

نه فلک با ستارگان شب و روز

گرد دولت سراش گردان

دیگران گر خلاف او کردند

لاجرم حالشان پریشان است

واجب است انقیاد او بر ما

خدمت ما به قدر امکان است

حسب و هم نسب بُود به کمال

عمل و علم او فراوان است

مهر او گنج و دل چو گنجینه

خانه بی‌ گنج ، کُنج ویران است

بر در کبریای حضرت او

شاه عالم پناه دربان است

دوستی رسول و آل رسول

نزد مؤمن کمال ایمان است

باطنا شمس و ظاهرا ماه است

نور هر دو به خلق تابان است

رو رضای علی بدست آور

گر تو را اشتیاق رضوانست

یادگار محمد است و علی

نعمت الله که میر مستان است

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:17 PM

 

گر نه آب است اصل گوهر چیست

جوهر گوهر منور چیست

همه عالم چو گوهری دریاب

با تو گفتم بدان که گوهر چیست

نقطه در دور دایره بنمود

گرنه آب است این مدور چیست

خط فاصل میان ظلمت و نور

جز وجود مضاف دیگر چیست

گر نه می ساغر است و ساغر می

در حقیقت بگو که ساغر چیست

نزد ما موج و بحر هر دو یکی است

به جز از آب عین مظهر چیست

جام گیتی نماست یعنی دل

به کف آور ببین که دلبر چیست

عالمی از وجود موجودند

کس نگوید وجود خود بر چیست

گر یکی را هزار بشماری

آن همه جز یکی مکرر چیست

گر بدانی حقیقت انسان

باز یابی که صدر مصدر چیست

نقش عالم خیال اوست ببین

ورنه معنی این مصور چیست

به مَثل گر نمود حق جوئی

حلقهٔ سیم و خاتم زر چیست

لوح محفوظ را روان می خوان

تا بدانی که اصل دفتر چیست

گرنه آب و حیات معرفت است

عین کوثر بگو که کوثر چیست

بزم عشقست و عاشقان سرمست

به از این جنت ای برادر چیست

گر نگوئی که مصطفی حقست

بازوی ذوالفقار و حیدر چیست

نعمت الله مظهر عشق است

منکر او به غیر کافر چیست

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:17 PM

 

از نور روی اوست که عالم منور است

حسنی چنین لطیف چه حاجت به زیور است

سلطان چار بالش و شش طاق و نه رواق

بر درگه رفیع جلالش چو چاکر است

زوج بتول باب امامین مرتضی

سردار اولیا و وصی پیمبر است

مسند نشین مجلس ملک ملائکه

در آرزوی مرتبه و جای قنبر است

هر ماه ، ماه نو به جهان مژده می‌دهد

یعنی فلک ز حلقه به گوشان حیدر است

اسکندر است بنده او از میان جان

چوبک زن درش بمثل صد چو قیصر است

گیسو گشاد و گشت معطر دماغ روح

رو را نمود و عالم از آن رو مصور است

جودش وجود داد به عالم از آن سبب

عالم به یمن جود و جودش منور است

خورشید لَمعه ایست ز نور ولایتش

صد چشمه حیات و دو صد حوض کوثر است

نزدیک ما خلیفهٔ بر حق امام ماست

مجموع آسمان و زمینش مسخر است

مداح اهل بیت به نزدیک شرع و عقل

دنیا و آخرت همه او را میسر است

لعنت به دشمنان علی گر کنی رواست

می کن مگو که این سخنت بس مکرر است

گوئی که خارجی بود از دین مصطفی

خارج مگو که خارجی ، شوم کافر است

هر مؤمنی که لاف ولای علی زند

توقیع آن جناب به نامش مقرر است

یا دست جود او چه بود کان مختصر

با همتش محیط سرابی محقر است

او را بشر مخوان تو که سر خداست او

او دیگر است و حالت او نیز دیگر است

طبع لطیف ماست که بحریست بیکران

هر حرف از این سخن صدفی پر ز گوهر است

هر بیت از این قصیده که گفتم به عشق دل

می خوان که هر یکی ز یکی خوب و خوشتر است

سید که دوستدار رسولست و آل او

بر دشمنان دین محمد مظفر است

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:16 PM

 

از نور روی اوست که عالم منور است

حسنی چنین لطیف چه حاجت به زیور است

سلطان چار بالش و شش طاق و نه رواق

بر درگه رفیع جلالش چو چاکر است

زوج بتول باب امامین مرتضی

سردار اولیا و وصی پیمبر است

مسند نشین مجلس ملک ملائکه

در آرزوی مرتبه و جای قنبر است

هر ماه ، ماه نو به جهان مژده می‌دهد

یعنی فلک ز حلقه به گوشان حیدر است

اسکندر است بنده او از میان جان

چوبک زن درش بمثل صد چو قیصر است

گیسو گشاد و گشت معطر دماغ روح

رو را نمود و عالم از آن رو مصور است

جودش وجود داد به عالم از آن سبب

عالم به یمن جود و جودش منور است

خورشید لَمعه ایست ز نور ولایتش

صد چشمه حیات و دو صد حوض کوثر است

نزدیک ما خلیفهٔ بر حق امام ماست

مجموع آسمان و زمینش مسخر است

مداح اهل بیت به نزدیک شرع و عقل

دنیا و آخرت همه او را میسر است

لعنت به دشمنان علی گر کنی رواست

می کن مگو که این سخنت بس مکرر است

گوئی که خارجی بود از دین مصطفی

خارج مگو که خارجی ، شوم کافر است

هر مؤمنی که لاف ولای علی زند

توقیع آن جناب به نامش مقرر است

یا دست جود او چه بود کان مختصر

با همتش محیط سرابی محقر است

او را بشر مخوان تو که سر خداست او

او دیگر است و حالت او نیز دیگر است

طبع لطیف ماست که بحریست بیکران

هر حرف از این سخن صدفی پر ز گوهر است

هر بیت از این قصیده که گفتم به عشق دل

می خوان که هر یکی ز یکی خوب و خوشتر است

سید که دوستدار رسولست و آل او

بر دشمنان دین محمد مظفر است

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:16 PM

 

تا ز نور روی او گشته منور آفتاب

نور چشم عالمست و خوب و درخور آفتاب

وصف او گوید به جان شاه ، فلک در نیمروز

مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب

تا برآرد از دیار دشمنان دین دمار

می‌کشد هر صبحدم مردانه خنجر آفتاب

صور تا ماهست و معنی آفتاب و چشم ما

شب جمال ماه بیند روز خوش در آفتاب

پادشاه هفت اقلیمست و سلطان دو کون

تا که شد از جان غلام او چو قنبر آفتاب

هر که از سر ازل نور ولایت دید گفت

دیگران چون سایه اند و نور حیدر آفتاب

آفتاب از جسم و جان شد پاکِ او تا نور یافت

پادشاهی می‌کند در بحر و در بر آفتاب

گر نبودی نور معنی ولایت را ظهور

کی نمودی در نظر ما را مصور آفتاب

یوسف گل پیرهن بُرقع گشود و رخ نمود

چشم مردم نور دیدو شد منور آفتاب

نقطهٔ اصل الف کان معنی عین علیست

در همه آفاق روشن خوانده از بر آفتاب

تا نهاده روی خود بر خاک پای دُلدُلش

یافته شاهی عالم تاج بر سر آفتاب

می زند خورشید تیغ قهر بر اعدای او

می فشاند بر سر یاران او زر آفتاب

رأی او خورشید تابان خصم او خاشاک ره

کی شود از مشت خاشاکی مکدر آفتاب

با وجود خوان انعام علی مرتضی

قرص مه یک گرده ای خوان از محقر آفتاب

سایهٔ لطف خدا و عالمی در سایه‌اش

نور رویش کرده روشن ماه انور آفتاب

سنبل زلف سیادت می‌نهد بر روی گل

خود که دیده در جهان زلف معنبر آفتاب

تا به زیر چشم این صاحب نظر یابد نظر

از غبار خاک پایش بسته زیور آفتاب

عین او از فیض اقدس فیض او روح القدس

عقل کل فرمان بر او بنده چاکر آفتاب

آستان بارگاه کبریایش بوسه داد

در همه دور فلک گردیده سرور آفتاب

تا گرفتم مهر او چون جان شیرین در کنار

گیردم روزی به صد تعظیم در بر آفتاب

نعمت اللهم ز آل مصطفی دارم نسب

ذره ای از نور او می‌بین و بنگر آفتاب

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:16 PM

 

از تتق کبریا صورت لطف خدا

بسته نقابی ز نور روی نموده به ما

دُرهٔ بیضا بود صورت روحانیش

شاه معانی جهان هر دو جهانش گدا

در عدم و در وجود رسم نکاح او نهاد

مسکن اولاد ساخت دار فنا و بقا

برزخ جامع بُود صورت جمع وجود

نور گرفته ز حق داده به عالم ضیا

معنی ام الکتاب نور محمد بود

اصل همه عین او عین همه عینها

بیشتر از عقل کل خوانده ز لوح ضمیر

زان الف آمد پدید جمله کتاب خدا

نقطهٔ آخر خوشی شکل الف نقش بست

حکم قضا بی‌ غلط لوح قدر بی‌ خطا

دایره ای فرض کن جمله نقاطش ظهور

نقطهٔ اول بگیر نام کنش مبتدا

خضر مسیحا نفس از دم او زنده دل

حسن از او یافته یوسف زیبا لقا

جامع این نشأتین صورت و معنی او

حاکم دنیا و دین سید هر دو سرا

مظهر اسمای حق مظهر ذات و صفات

اول و آخر به نام باطن و ظاهر نما

اول اسم حروف ساخت مُسمی به اسم

یافت هویت ز او داد هدایت به ما

ظلمت و نوری نهاد نام حُدوث و قدم

کرد تمیزی تمام شاه و همه انبیا

معنی اثبات کو با الف و لام الف

صورت توحید جو نفی طلب کن ز لا

ها و دو لام و الف جمع کن و خوش بگو

ها طلب از چهار حرف طرح کنش آن سه تا

هر که بلا درفُتاد یافت بلائی عظیم

زود گذر کن ز لا تا که نیابی بلا

جام حبابی بر آب هست در این بحر ما

ساقی ما ، ما خودیم همدم ما عین ما

مخزن گنج اله کُنج دل عارفست

در طلب گنج او در دل عارف درآ

نعمة والله به هم کرد ظهوری تمام

آینه را پاک دار تا که نماید تو را

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:16 PM

 

ای صبا با دم من کن نفسی همراهی

به سوی شاه بر از من سخنی گر خواهی

قدوه و عمدهٔ شاهان جهان غازان را

از پریشانی این ملک بده آگاهی

گو درین مصر که فرعون درو صد بیش است

نان عزیز است که شد یوسف گندم چاهی

گو بدان ای به وجود تو گرفته زینت

کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی!،

شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار

بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی

سرورانی که به هر گرسنه نان می‌دادند

استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی

امن ازین خاک چنان رفته که گر یابد باز

خوف آن است که از آب بترسد ماهی

فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز

گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی

خانه‌ها لانهٔ روباه شد از ویرانی

شهرها خانهٔ شطرنج شد از بی‌شاهی

حاکمان دردم از او قبجر و تمغا خواهند

عنکبوت اربنهد کارگه جولاهی

خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان به جوی

اسب شطرنج کجا غم خورد از بی‌کاهی

ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی

بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی

نیست در روم از اسلام به جز نام و شده‌ست

قطب دین مضطرب و رکن شریعت واهی

بیم آن است که ابدال خضر را گویند

گر سوی روم روی مردن خود می‌خواهی

مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه

که به خیر امر کند یا بود از شرناهی

خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند

گر به ایشان نرسد سایهٔ ظل اللهی

گر نیایی برود این رمقی نیز که هست

ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی

آفتابا به شرف‌خانهٔ خویش آی و بپاش

نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی

بعد فضل احدی مانع و دافع نبود

اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:10 PM

 

ملک دنیا و مردمان در وی

گورخانه است و مردگان در وی

نیست بستان تو مباش در او

هست زندان تو ممان در وی

هر که را دل در او قرار گرفت

گر چه زنده است نیست جان در وی

این جهان بر مثال مرداری‌ست

اوفتاده بسی سگان در وی

آدمی‌زاده چون خورد چیزی

که سگان را بود دهان در وی؟

گوشتی لاغر است و چندین سگ

زده چون گربه ناخنان در وی

عدل را ساق لاغر است ولیک

ظلم را فربه است ران در وی

اندرین آزمون سرا ای پیر

طفل بودی شدی جوان در وی

چشم بگشا ببین که نامده‌ای

بهر بازی چو کودکان در وی

خاک دنیاست چون وحل، زنهار

مرکب خویشتن مران در وی

اندرین غبر هیچ آب مخور

که گلوگیر گشت نان در وی

آرزوها نواله‌ای چرب است

نیست چون پیه استخوان در وی

گر چه شیرین بود چو نوش کنی

نیش بینی بسی نهان در وی

عرصهٔ ملک پر ز دیو شده‌ست

نیست از آدمی نشان در وی

همه را یک سر و دو رو دیدم

آزمودم یکان یکان در وی

جمله از بهر لقمه‌ای چو سگان

دشمنانند دوستان در وی

چون زر کم عیار قلب آمد

هر که را کردم امتحان در وی ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:10 PM

 

دلبرا تا تو یار خویشتنی

در پی اختیار خویشتنی

بی‌قرارند مردم از تو و تو

همچنان برقرار خویشتنی

عالم آیینهٔ جمال تو شد

هم تو آیینه‌دار خویشتنی

با چنین زلف و رخ نه فتنهٔ ما

فتنهٔ روزگار خویشتنی

تو منقش بسان دست عروس

از رخ چون نگار خویشتنی

زینت تو ز دست غیری نیست

تو چو گل از بهار خویشتنی

در شب زلف خود چو مه تابان

از رخ چون بهار خویشتنی

من هزار توام به صد دستان

گلستان هزار خویشتنی

کس به تو ره نمی‌برد، هم تو

حاجب روز بار خویشتنی

کار تو کس نمی‌تواند کرد

تو به خود مرد کار خویشتنی

بار تو دل به قوت تو کشد

پس تو حمال بار خویشتنی

من کیم در میانه واسطه‌ای

ور نه تو دوستدار خویشتنی ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:10 PM

 

ای ز بازار جهان حاصل تو گفتاری

عمر تو موسم کار است و جهان بازاری

اندر آن روز که کردار نکو سود کند

نکند فایده گر خرج کنی گفتاری

همچو بلبل که بر افراز گلی بنشیند

چند گفتی سخن و هیچ نکردی کاری

ظاهر آن است که بی‌زاد و تهی دست رود

گر ازین مزرعه کس پر نکند انباری

زر طاعت زن و اخلاص عیار آن ساز

خواجه ... ! تا سود کنی بر درمی دیناری

هر چه گویی به جز از ذکر، همه بیهوده است

سخن بیهده زهر است و زبانت ماری

شعر نیکو که خموشی است از آن نیکوتر

اگرت دست دهد نیز مگو بسیاری

راست چون واعظ نان جوی بدین شاد مشو

که سخن گویی و جهال بگویند آری

از ثنای امرا نیک نگهدار زبان

گر چه رنگین سخنی، نقش مکن دیواری

مدح این قوم دل روشن تو تیره کند

همچو رو را کلف و آینه را زنگاری

آن جماعت که سخن از پی ایشان گفتند

راست چون نامیه بستند گلی بر خاری

از چنین مرده دلان راحت جان چشم مدار

چون ز رنجور شفا کسب کند بیماری؟

شاعر از خرمن این قوم به کاهی نرسد

گر ازین نقد به یک جو بدهد خرواری

شاعری چیست که آزاده از آن گیرد نام؟

ننگ خلقی گر ازین نام نداری عاری

گربهٔ زاهدی و حیله کنی چون روباه

تا سگ نفس تو زهری بخورد یا ماری

پیل را خرشمر، آنگه که کشد بار کسی

شیر را سگ شمر، آنگه که خورد مرداری

بهر مخدوم مجازی دل و دین ترک کنی

تا تو را دست دهد پایهٔ خدمتکاری

هر دم از سفرهٔ انعام خداوند کریم

خورده صد نعمت و، یک شکر نگفته باری

نزد آن کس که چو من سلطنت دل دارد

شه گزیری بود و میر چوده سالاری

ظالمی را که همه ساله بود کارش فسق

به طمع نام منه عادل نیکوکاری

نیت طاعت او هست تو را معصیتی

کمر خدمت او هست تو را زناری

هر که را زین امرا مدح کنی ظلم بود

خاصه امروز که از عدل نماند آثاری

کژ روی پیشه کنی جمله تو را یار شوند

ور ره راست روی هیچ نیابی یاری

کله مدح تو بر فرق چنین تاجوران

راست، چون بر سر انگشت بود دستاری

صورت جان تو در چشم دل معنی‌دار

زشت گردد به نکو گفتن بدکرداری

اسدالمعرکه خوانی که تو کسی را که بود

روبه حیله‌گری یا سگ مردم‌خواری

وگرت دست قریحت در انشا کوبد

مدح این طایفه بگذار و غزل گو، باری!

شعر نیکو را چون نقطه دلی باید جمع

همچو خط را قلم و، دایره را پرگاری

سیف فرغانی اگر چند درین دور تو را

بلبل روح حزین است چو بوتیماری

نه تو را هیچ کسی جز غم جان دلجویی

نه تو را هیچ کسی جز دل تو غمخواری

گر چه کس نیست ز تو شاد، برو شادی کن

همچو غم گر نرسانی به دلی آزاری

شکر منعم به دعای سحری کن نه به مدح

کاندرین عهد تو را نیست جز او دلداری

صورتند این امرا جمله ز معنی خالی

اوست چون درنگری صورت معنی داری

چون ازین شیوه سخن طبع تو فصلی پرداخت

بعد ازین بر در این باب بزن مسماری

به سخن گفتن بیهوده به پایان شد عمر

صرف کن باقی ایام به استغفاری

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:09 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4337325
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث