به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

کسی که پشت بر آن روی چون نگار کند

باختیار هلاک خود اختیار کند

نه رای آنکه دلم دل ز یار برگیرد

نه روی آنکه تنم پشت بر دیار کند

ز روزگار هرآن محنتم که پیش آمد

دلم شکایت آنهم بروزگار کند

بیا و بر سر چشمم نشین که در قدمت

بسا که دیده بدامن گهر نثار کند

بناسزای رقیب از تو گر کناره کنم

دلم سزای من از دیده در کنار کند

اگر ز تربت من سر برآورد خاری

هنوز در دلم آن خار خار خار کند

ببوی خال تو جانم اسیر زلف تو شد

برای مهره کسی جان فدای مار کند

خمار می‌کندم بی لب تو می خوردن

اگر چه مست کی اندیشه از خمار کند

گر از وصال تو خواجو امید برگیرد

خیال روی تو بازش امیدوار کند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:14 PM

 

نور رویت تاب در شمع شبستان افکند

اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند

ای بسا دود جگر کز مهر رویت هر شبی

شمع عالمتاب گردون در شبستان افکند

صوفی صافی گر از لعل تو جامی در کشد

خویشتن را در میان می پرستان افکند

راستی را ترک تیرانداز مستت هر نفس

کشته‌ئی را از هوا برخاک میدان افکند

درج یاقوت گهر پوشت چو گردد در فشان

از تحیر خون دل در جان مرجان افکند

یک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراق

ز آتش مهرت شرر در کاخ کیوان افکند

نزد طوفان سرشکش بین که ابر نوبهار

از حیا آب دهن بر روی عمان افکند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:14 PM

 

می‌کشندم بخرابات و در آن می‌کوشند

که به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشند

دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم

پختگان سوخته و افسرده دلان می‌جوشند

باده از دست حریفان ترشروی منوش

که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند

ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا

با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند

مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند

می پرستان جگر خسته چنین نخروشند

تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان

خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند

برفکن پرده ز رخسار که صاحب‌نظران

همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند

بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن

همه تن جمله زبانند ولی خاموشند

عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما

صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:14 PM

 

می‌کشندم بخرابات و در آن می‌کوشند

که به یک جرعهٔ می آب رخم بفروشند

دیگران مست فتادند و قدح ما خوردیم

پختگان سوخته و افسرده دلان می‌جوشند

باده از دست حریفان ترشروی منوش

که بباطن همه نیشند و بظاهر نوشند

ایکه خواهی که ز می توبه دهی مستانرا

با زمانی دگر افکن که کنون بیهوشند

مطربان گر جگر چنگ چنان نخراشند

می پرستان جگر خسته چنین نخروشند

تا کی از مهر تو هرشب چو شفق سوختگان

خون چشم از مژه پاشند و بدامن پوشند

برفکن پرده ز رخسار که صاحب‌نظران

همه چشمند و اگر در سخن آئی گوشند

بلبلان چمن عشق تو همچون سوسن

همه تن جمله زبانند ولی خاموشند

عیب خواجو نتوان کرد که در مجلس ما

صوفیان نیز چو رندان همه دردی نوشند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:14 PM

 

در آن مجلس که جام عشق نوشند

کجا پند خردمندان نیوشند

خداوندان دانش نیک دانند

که مدهوشان خداوندان هوشند

خوشا وقتی که مستان جام نوشین

بیاد چشمهٔ نوش تو نوشند

مکن قصد من مسکین که خوبان

چنین در خون مسکینان نکوشند

برون از زلف و رخسارت ندیدم

که برمه سنبل مه پوش پوشند

هنوزت جادوان در عین سحرند

هنوزت هندوان عنبر فروشند

مگر خواجو که مرغان ضمیرم

ز مستی همچو بلبل در خروشند

نگر کازادگان گرده زبانند

چو سوسن جمله گویای خموشند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:14 PM

 

هر نسخه که در وصف خط یار نویسند

باید که سوادش بشب تار نویسند

در چین صفت جعد سمن سای نگارین

هر نیمشب از نافهٔ تاتار نویسند

ای بس که چو من خاک شوم قصهٔ دردم

صاحب‌نظران بر در و دیوار نویسند

باید که حدیث من دیوانهٔ سرمست

ارباب خرد بر دل هشیار نویسند

هرنکته که در سکه من نقش بخوانند

آنرا بطلا بر رخ دینار نویسند

شرح خط سبز تو مقیمان سماوات

هر شام برین پردهٔ زنگار نویسند

از تذکره روشن نشود قصهٔ منصور

الا که بخون بر ز بردار نویسند

گر در قلم آرند وفانامهٔ عشاق

اول سخنم بر سر طومار نویسند

هر جور که برما کند آن یار جفا کار

شرطست که یاران وفادار نویسند

آن قصه که فرهاد زدی جامهٔ جان چاک

رسمست که بردامن کهسار نویسند

مستان خرابات طرب‌نامهٔ خواجو

بر حاشیهٔ خانهٔ خمار نویسند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:14 PM

 

چون خط سبز تو بر آفتاب بنویسند

بدود دل سبق مشک ناب بنویسند

بسا که باده پرستان چشم ما هر دم

برات می بعقیق مذاب بنویسند

حدیث لعل روان پرور تو میخواران

بدیده برلب جام شراب بنویسند

معینست که طوفان دگر پدید آید

چو نام دیدهٔ ما برسحاب بنویسند

سیاهی ار نبود مردمان دریائی

حدیث موج سرشکم به آب بنویسند

سواد شعر من و وصف آب دیده نجوم

شبان تیره بمشک و گلاب بنویسند

محرران فلک شرح آه دلسوزم

نه یک رساله که برهفت باب بنویسند

چو روزنامهٔ روی تو در قلم گیرند

محققست که برآفتاب بنویسند

خطی که مردم چشمم سواد کرد چو آب

مگر بخون دل او را جواب بنویسند

برات من چه بود گر برآن لب شیرین

به مشک سوده ز بهر ثواب بنویسند

سزد که بر رخ خواجو قلم زنان سرشک

دعای خسرو عالیجناب بنویسند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:14 PM

 

ساقیا می زین فزون‌تر کن که میخواران بسند

همچو ما دردیکشان در کوی خماران بسند

ساغر وصل ار به بیداران مجلس می‌رسد

سر برآر از خواب و می در ده که بیداران بسند

گر سبک دل گشتم از رطل گران عیبم مکن

زانکه در بزم سبک روحان سبکساران بسند

ای عزیزان گر بصد جان می‌نهند ارزان بود

یوسف ما را که در مصرش خریداران بسند

چشم مستت کو طبیب درد بیدردمان ماست

گو نگاهی کن که در هر گوشه بیماران بسند

چون ننالم کانکه فریاد گرفتاران ازوست

کی بفریادم رسد کو را گرفتاران بسند

ذره باری از چه ورزد مهر و سوزد در هوا

زانکه چون او شاه انجم را هواداران بسند

ایکه گفتی هر زمان یاری گرفتن شرط نیست

ما ترا داریم و بس لیکن ترا یاران بسند

گر گنهکارم که عمری صرف کردم در غمت

بگذران از من که همچون من گنهکاران بسند

بر امید گنج خواجو از سر شوریدگی

دست در زلفش مزن کانجا سیه ماران بسند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:09 PM

 

تا درد نیابند دوا را نشناسند

تا رنج نبیند شفا را نشناسند

آنها که چو ماهی این بحر نگردند

شک نیست که ماهیت ما را نشناسند

با عشق و هوا برگ و نواراست نیاید

خاموش که عشاق نوا را نشناسند

منصور بقا از گذر دار فنا یافت

نا گشته فنا دار بقا را نشناسند

تا معتکفان حرم کعبهٔ وحدت

خود را نشناسند خدا را نشناسند

یاران وفادار جفا را نپسندند

خوبان جفا کار وفا را نشناسند

آنها که ندارند نم چشم و غم دل

خاصیت این آب و هوا را نشناسند

با عشق تو زیبائی خوبان ننماید

با پرتو خورشید سها را نشناسند

خواجو چه عجب باشد ارش کس نشناسد

شاهان جهاندار گدا را نشناسند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:09 PM

 

هم عفی الله نی که ما را مرحبائی می‌زند

عارفانرا در سر اندازی صلائی می‌زند

آشنایانرا ز بی خویشی نشانی می‌دهد

بینوایانرا ز بی برگی نوائی می‌زند

اهل معنی را که از صورت تبرا کرده‌اند

هر نفس در عالم معنی ندائی می‌زند

می‌سراید همچو مرغان سرائی وز نفس

هر دم آتش همچو باد اندر سرائی می‌زند

همچو نی گر در سماعت خرقه بازی آرزوست

دامن آنکس بچنگ آور که نائی می‌زند

یکنفس با او بساز ار ره بجائی می‌بری

همدم او باش کوهم دم ز جائی می‌زند

گر نئی بیگانه خواجو حال خویش از نی شنو

زانکه آن دلخسته هم دم ز آشنائی می‌زند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:09 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4508790
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث