به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

اگر ز پیش برانی مرا که برخواند

وگر مراد نبخشی که از تو بستاند

بدست تست دلم حال او تو می‌دانی

که سوز آتش پروانه شمع می‌داند

چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست

خبر برید بدهقان که سرو ننشاند

برفت آنکه بلای دلست و راحت جان

مگر خدای تعالی بلا بگرداند

چراغ مجلس روحانیون فرو میرد

گر او بجلوه گری آستین بر افشاند

تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت

گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند

به خون دیده از آن رو نوشته‌ام روشن

که هر کسش که ببیند چو آب برخواند

دبیر سردلم فاش کرد و معذورست

چگونه آتش سوزان به نی بپوشاند

سرشک دیدهٔ خواجو چنین که می‌بینم

اگر بکوه رسد سنگ را بغلتاند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:08 PM

 

اگر ز پیش برانی مرا که برخواند

وگر مراد نبخشی که از تو بستاند

بدست تست دلم حال او تو می‌دانی

که سوز آتش پروانه شمع می‌داند

چه اوفتاد که آن سرو سیمتن برخاست

خبر برید بدهقان که سرو ننشاند

برفت آنکه بلای دلست و راحت جان

مگر خدای تعالی بلا بگرداند

چراغ مجلس روحانیون فرو میرد

گر او بجلوه گری آستین بر افشاند

تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت

گر ابن مقله ببیند در آن فرو ماند

به خون دیده از آن رو نوشته‌ام روشن

که هر کسش که ببیند چو آب برخواند

دبیر سردلم فاش کرد و معذورست

چگونه آتش سوزان به نی بپوشاند

سرشک دیدهٔ خواجو چنین که می‌بینم

اگر بکوه رسد سنگ را بغلتاند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:08 PM

 

گل اندامی که گلگون می‌دواند

بدان نازک تنی چون می‌دواند

بگاه جلوه از چابک سواری

فرس بر شاه گردون می‌دواند

مگر خونم بخواهد ریخت امشب

که برعزم شبیخون می‌دواند

چو گلگون سرشکم مردم چشم

ز راه دیده بیرون می‌دواند

چنانش گرم رو بینم که چون آب

دمادم تا بجیحون می‌دواند

برو در خواهد آمد خون چشمم

بدین گرمی که گلگون می‌دواند

سپهرم در پی خورشید رویان

بگرد ربع مسکون می‌دواند

چنین کز چشم خواجو می‌رود اشک

عجب نبود گرش خون می‌دواند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:08 PM

 

هر که را سکه درستست بزر باز نماند

وانکه از دست برون رفت بسر باز نماند

مرد صاحب‌نظر آنست که در عالم معنی

دیده بگشاید و از ره بنظر باز نماند

طائر دل که شود صید رخ و زلف دلارام

همچو بلبل بگل و سنبل تر باز نماند

جان شیرین بده از عشق چو فرهاد و مزن دم

کانکه از کوه در افتد بکمر باز نماند

گر بر افروخته‌ئی شمع دل از آتش سودا

ترک جان گیر که پروانه بپر باز نماند

نام شکر نبرم پیش عقیق تو که خسرو

با وجود لب شیرین بشکر باز نماند

چون بمیرم به جز از خون دل و گفته دلسوز

یادگاری ز من خسته جگر باز نماند

یکدم ای مردمک چشم من از اشک برآسای

کانکه شد ساکن دریا بگهر باز نماند

حال رنگ رخ خواجو چه دهم شرح که از دوست

هر که را سکه درستست بزر باز نماند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:08 PM

 

حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند

بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند

کنون که کشتی ما در میان موج افتاد

سرشک دیده ز ما برکنار خواهد ماند

اساس عهد مودت که در ازل رفتست

میان ما و شما پایدار خواهد ماند

ز چهره هیچ نماند نشان ولی ما را

نشان چهره برین رهگذار خواهد ماند

ز روزگار جفا نامه‌ئی که عرض افتاد

مدام بر ورق روزگار خواهد ماند

شکنج زلف تو تا بیقرار خواهد گشت

درازی شب ما برقرار خواهد ماند

چنین که بر سر میدان عشق می‌نگرم

دل پیاده بدست سوار خواهد ماند

حدیث زلف و رخ دلکش تو خواهد بود

که بر صحیفهٔ لیل و نهار خواهد ماند

فراق نامهٔ خواجو و شرح قصهٔ شوق

میان زنده‌دلان یادگار خواهد ماند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:03 PM

 

ما برکنار و با تو کمر در میان بماند

وان چشم پرخمار چنان ناتوان بماند

از پیش من برفتی و خون دل از پیت

از چشم من روان شد و چشمم درآن بماند

گفتم که نکته‌ئی ز دهانت کنم بیان

از شور پسته‌ات سخنم در دهان بماند

برخاک درگه تو چو دوشم مقام بود

جانم براستان که برآن آستان بماند

باد صبا که شد به هوای تو سوی باغ

چندین ببوی زلف تو در بوستان بماند

فرهاد اگر چه با غم عشق از جهان برفت

لیکن حدیث سوز غمش در جهان بماند

خواجو ز بسکه وصف میان تو شرح داد

او از میان برفت و سخن در میان بماند

در عشق داستان شد و چون از جهان برفت

با دوستان محرمش این داستان بماند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:03 PM

 

دل بدست یار و غم در دل بماند

خارم اندر پای و پا در گل بماند

ما فرو رفتیم در دریای عشق

وانکه عاقل بود بر ساحل بماند

ساربان آهسته رو کاصحاب را

چشم حسرت در پی محمل بماند

کی تواند زد قدم با کاروان

ناتوانی کاندرین منزل بماند

یادگار کشتگان ضرب عشق

نیم جانی بود و با قاتل بماند

ای پسر گر عاقلی دیوانه شو

کانکه او دیوانه شد عاقل بماند

کبک را بنگر که چون شد پای بند

چشم بازش در پی طغرل بماند

هر که او در عاشقی عالم نشد

تا قیامت همچنان جاهل بماند

دل چو رویش دید و جانرا در نباخت

خاطر خواجو عظیم از دل بماند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:03 PM

 

ماجرائی که دل سوخته می‌پوشاند

دیده یک یک همه چون آب فرو می‌خواند

چون تو در چشم من آئی چکند مردم چشم

که بدامن گهر اندر قدمت نفشاند

مه چه باشد که بروی تو برابر کنمش

یا ز رخسار تو گویم که بجائی ماند

حال من زلف تو تقریر کند موی بموی

ورنه مجموع کجا حال پریشان داند

من دیوانه چو دل بر سر زلفت بستم

از چه رو زلف توام سلسله می‌جنباند

مرض عشق مرا عرضه مده پیش طبیب

که به درمان من سوخته دل در ماند

از چه نالم چو فغانم همه از خویشتنست

بده آن باده که از خویشتنم بستاند

بکجا ! می‌رود این فتنه که برخاسته است

کیست کاین فتنه برخاسته را بنشاند

وه که خواجو بگه نطق چه شیرین سخنست

مگر از چشمهٔ نوش تو سخن می‌راند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:03 PM

 

گویند که صبرآتش عشقت بنشاند

زان سرو قد آزاد نشستن که تواند

ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده

باشد که مرا یکنفس از خود برهاند

موری اگر از ضعف بگیرد سردستم

تا دم بزنم گرد جهانم بدواند

افکند سپهرم بدیاری که وجودم

گر خاک شود باد به کرمان نرساند

فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم

جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند

گویم که دمی با من دلسوخته بنشین

برخیزد و برآتش تیزم بنشاند

چون می‌گذری عیب نباشد که بپرسی

کان خستهٔ دلسوخته چون می‌گذراند

برحسن مکن تکیه که دوران لطافت

با کس بنمی ماند و کس با تو نماند

دانی که چرا نام تو در نامه نیارم

زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند

روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو

اسرار غمش برورق دهر بماند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:03 PM

 

درد من دلخسته بدرمان که رساند

کار من بیچاره بسامان که رساند

از ذره حدیثی برخورشید که گوید

وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند

دل را نظری از رخ دلدار که بخشد

جانرا شکری از لب جانان که رساند

از مور پیامی به سلیمان که گذارد

وز مرغ سلامی به گلستان که رساند

آدم که بشد کوثرش از دیدهٔ پر آب

بازش بسوی روضهٔ رضوان که رساند

شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان

ما را به لب چشمهٔ حیوان که رساند

گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا

هر دم بره بادیه باران که رساند

درویش که همچون سگش از پیش برانند

او را به سراپردهٔ سلطان که رساند

بی جاذبه‌ئی قطع منازل که تواند

بی راهبری راه بیابان که رساند

شد سوخته از آتش دوری دل خواجو

این قصهٔ دلسوز بکرمان که رساند

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 3:03 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4508991
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث