به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای دل بنه سر و مکش از کوی یار پای

بیرون ز کوی دوست منه زینهار پای

گر دولت است در سرت امروز وامگیر

از تیغ دوست گردن و از بند یار پای

تا آن زمان که دست دهد شادیی تو را

با غصه سر درآور و با غم بدار پای

بنشین، ز آستانهٔ او برمگیر سر

برخیز، لیکن از در او برمدار پای

سر با لجام عشق درآور که در مسیر

بی‌ضبط می‌نهد شتر بی‌مهار پای

گر عشق حکم کرد به آتش درآر دست

ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای

سودای عشق در سر هر کس که خانه کرد

بیرون نهاد از دل او اختیار پای

چون تو مقیم دایرهٔ عشق او شدی

در مرکز ثبات بنه استوار پای

ور نقطهٔ سر از الف تن جدا شود

بیرون منه ز دایره پرگاروار پای

یاری گزیده‌ام که نهد پیش روی او

مه بر سر بساط ادب شرمسار پای

از بس که گشت گرد سر زلف او، شده‌ست

اندیشه را چو دست عروس از نگار پای

وز بحر عشق او که ندارد کرانه‌ای

آن برد سر که باز کشید از کنار پای

مانند سایه این مه خورشید روی را

در پی بسی دویدم و کردم فگار پای

گفتم که پای بر سر من نه، به طنز گفت

هر چند سر عزیز بود نیست خوار پای

کار تو نیست عشق، برو زو بدار دست

بنشین به گوشه‌ای و به دامن در آر پای

با دست برد عشق نماند به جای سر

بر تیز نای تیغ نگیرد قرار پای

ای دلبری که حسن تو چون آفتاب، دست

بر روی آسمان نهد از افتخار پای

چون بر خط تو نیست نباشد عزیز سر

چون در ره تو نیست نیاید بکار پای

در محفلی که دست تو بوسند عاشقان

نوبت چو آن بنده بود پیش دار پای ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:09 PM

 

زهی ز طرهٔ تو آفتاب در سایه

به پیش پرتو روی تو ماه و خور سایه

هوای عشق تو را مهر و ماه چون ذره

درخت لطف تو را هر دو کون در سایه

بنزد عقل چو خورشید روشن است که نیست

کسی به قامت و بالای تو مگر سایه

چو سایه بر من بی‌نور افگنی گویند

که آفتاب فگندست سایه بر سایه

چنان گرفت جهان نور آفتاب رخت

که بر زمین نفتد بعد ازین دگر سایه

چو تاب مهر تو چون ریسمان گرفت بدل

چو شمع نور شد از پای تا به سر سایه

ز تاب و پرتو رویت در آب و خاک کند

گر آفتاب نباشد همان اثر سایه

چو خواست کز من شیرین سخن بر آرد شور

نبات خط تو افگند بر شکر سایه

چه گردنان که کله زیر پایت اندازند

چو افگند سر زلف تو بر کمر سایه

ز بهر آنکه نهی پای بر گهر در راه

چو آفتاب کند خاک را گهر سایه

ز روز اول هستند روشن و تاریک

ز روی و موی تو گر آفتاب و گر سایه

به اعتدال شود چون هوای فصل ربیع

اگر بیفگنی از لطف بر سقر سایه

تو آفتاب جمالی و لطف تو چون ابر

که او دریغ ندارد ز خشک و تر سایه

تو آفتاب زمینی وگر خوهی ندهد

به آسمان و به ماه از تو زیب و فر سایه

ز پرتو تو چو خورشید ذره را باشد

مدام در شب تاریک جلوه‌گر سایه

ز تاب مهر تو در روی ذره‌های حقیر

چو آفتاب کند بعد ازین نظر سایه ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:09 PM

 

ای ز عکس روی تو چون مه منور آینه

آن چنان رو را نشاید جز مه و خور آینه

ای ز تاب حسن تو آیینه صورت آفتاب

وز فروغ روی تو خورشید پیکر آینه

من همی گویم چو رویت در دو عالم روی نیست

تا مرا باور کنی برگیر و بنگر آینه

پیش روی تو که آب از لطف دارد، می‌کند

از خوی خجلت زمین خشک را تر آینه

از ملاقات رخت شاید که ماند بعد ازین

سرخ رو همچون شفق تا صبح محشر آینه

گرچه دودش بر نمی‌آید ز سوز عشق تو

آتش اندر سینه دارد همچو مجمر آینه

معدن حسنی و از تاثیر خورشید رخت

همچو خاک کان شود یک روز گوهر آینه

آینه از روح باید کرد رویت را از آنک

برنتابد پرتو روی تو را هر آینه

آب روی تو ببیند در رخت از روشنی

با رخ و روی تو کس را نیست در خور آینه

بهر روی تو به جز آیینهٔ چینی مهر

دیدم اندر روم لایق نیست دیگر آینه

چون تو در رویش نظر کردی ببیند بعد ازین

چون عروسان پشت خود در زر و زیور آینه

پستهٔ تنگت تبسم کرد چون آیینه دید

همچو اجزای قصب شد پر ز شکر آینه

شاید ار در وصف چون تو شکرستانی شود

بعد ازین ای دوست چون طوطی سخنور آینه

گفت خواهد چون مؤذن ای امام نیکوان

پیش نقش روی تو الله اکبر آینه

چون رخ تو کی شود حاصل مر او را آب لطف

ور چو آهن سرخ رو گردد در آذر آینه

زیر پای رخش آهن سم تو گردد چو نعل

عاشق سرگشته را گر رو بود در آینه

عشق از آن سان محو گردانید رسمم را که من

می نبینم روی خود گر بنگرم در آینه

عاشق رویت به دم آیینه‌ها روشن کند

وز دم این دیگران گردد مکدر آینه

گرچه شاهان بنده داری رو ز درویشان متاب

گر چه زر دارد نسازد زو توانگر آینه

آینه از زر توان کرد از پی زینت ولیک

بهر رو دیدن نشاید کردن از زر آینه

غرهٔ روز رخت چون پرتوی بر وی فگند

هر شبی چون ماه نو گردد فزون‌تر آینه

آفتاب رویت ار تابان شود محتاج نیست

صبح اگر دیگر برون آرد ز خاور آینه

تا تو پیدا آمدی ما را دگر حکمی نماند

تو نمودی روی و پنهان شد سراسر آینه

کی بود زیبا چو رنگ روی غمخواران تو

گر به آب زر کسی صورت کند بر آینه

زاغ اگر بر اوج تو بالی زند روزی، شود

بر جناحش چون دم طاوس هر پر آینه

صورت احوال خود زین شعر کردم بر تو عرض

داشتم خورشید را اندر برابر آینه

چون خضر آب حیوة عشق تو خوردم، سزد

گر بسازم بهر تو همچون سکندر آینه

گر تو بی آیینه رو بنموده‌ای عشاق را

بعد ازین ای جان ز تو روی وز چاکر آینه

حد نیکویی روی این است و نتوان نیز ساخت

آن نکورو گر بخواهد زین نکوتر آینه

در جهان تیره جز روشن‌دلان عشق را

همچنین در طبع کی گردد مصور آینه

عشق تو دل را مسلم گشت و طبعم را سخن

بر سکندر ملک و بر وی شد مقرر آینه

من درین آیینه ار رویت نشان دادم به خلق

بهر کوران ساختم سوی تو رهبر آینه

از دل روشن برای روی چون تو دلبری

همچو خون از رگ برون کردم به نشتر آینه

زین چنین صورتگریها گر دلت نقشی گرفت

آهنی داری که دروی هست مضمر آینه

از گهرهایی که دروی طبع من ترصیع کرد

چون عرض زین پس جدا نبود ز جوهر آینه

سیف فرغانی دلت آیینه دان مهر اوست

از درون چون صبح روشنگر برآور آینه

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:08 PM

 

عروس چمن راست زیور شکوفه

سر شاخ را هست افسر شکوفه

کنون بر سر شاخ فرقی ندارد

شکوفه ز زیور ز زیور شکوفه

به فصل خزان بود صفراش غالب

کنون باغ را هست در خور شکوفه

به صد پرده بلبل نواساز گردد

چو بگشاد بر شاخ صد در شکوفه

در آن دم که شاخ آستین برفشاند

همی آر دامان و می‌بر شکوفه

یکی عاشقی نازنین است بلبل

یکی شاهدی ناز پرور شکوفه

چو آگه شد از بی نوایی بلبل

ز دوری خویش آن سمن بر شکوفه

درختان بی‌برگ را کرد آنک

به سیم و زر خود توانگر شکوفه

به رغم زمستان ممسک به هر سو

گل سیمتن می‌کند زر شکوفه

به یک هفته چون گل جهانگیر گردد

که سلطان بهار است و لشکر شکوفه

درخت است طوبی صفت زآنکه بستان

بهشت است از آن حور پیکر شکوفه

ز نامحرم و مست چون باغ پر شد

ز استار غیب آن مستر شکوفه،

برون آمد و مادر خویشتن را

در آورد در زیر چادر شکوفه

شراب از کجا خورد؟! مطرب که بودش؟!

که شاخ است سرمست و ساغر شکوفه

چو نقاش قدرت روان کرد خامه

قلم راند بر نقش آزر شکوفه

ز نفخ لواحق شود همچو عیسی

به روح نباتی مصور شکوفه

ازین پس کند شاخ همچون عصا را

چو دست کلیم پیمبر شکوفه

زمین مدتی بود چون خارپشتی

کشیده درون چون کشف سر شکوفه

کنون زینت بال طاوس یابد

چو بگشاد در گلستان پر شکوفه

ازین پیش با خار و خس بود ملحق

که در شاخ تر بود مضمر شکوفه

کنون سبزه را خفته در زیر سایه

در آغوش گل بین و در بر شکوفه

جهان آنچنان شد که هر جا که باشد

کند مست پیوسته قی بر شکوفه

چو آوازهٔ روی آن سرو گل رخ

بگیرد همی هفت کشور شکوفه

به بستان درآی و ببین بامدادان

به یاد گل روی دلبر شکوفه

سهی سرو باغ جمال آن نگاری

که از حسن باغیست یکسر شکوفه ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

زهی رخت به دلم رهنمای اندیشه

رونده را سر کوی تو جای اندیشه

به خاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه

تو باش هم به سخن رهنمای اندیشه

که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند

ز درهٔ دهنت در هوای اندیشه

چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال

فگند سایه برین دل همای اندیشه

دل مرا که تو در مهد سینه پروردی

بشیر مادر اندوه زای اندیشه،

چو پیر منحنی، اندر مقام دهشت بین

مدام تکیه زده بر عصای اندیشه

سپاه شادی پیروز بود بر دل، اگر

غم تو نصب نکردی لوای اندیشه

دل چو گنج مرا مار هجر تو به طلسم

نهاد در دهن اژدهای اندیشه

غم تو در دل چون چشم میم من پنهان

چنان که پنهان در گفتهای اندیشه

به روزگار تو اندیشه را درین دل تنگ

شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه

اگر چنین است اندیشه وای این دل وای

وگر چنان که دل این است وای اندیشه

به آب چشم و به خون جگر همی گردد

به گرد دانهٔ دل آسیای اندیشه

دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود

چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه

به دست انده تو همچو نبض محروران

دلم همی تپد از امتلای اندیشه

یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد

حسین دل را در کربلای اندیشه

تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی

ولی نرست ازو جز گیای اندیشه

من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب

چو نیست گردن جان بی درای اندیشه

به هیچ حال زمن رو همی نگرداند

براستی خجلم از وفای اندیشه

غم فراخ رو تو روا نمی‌دارد

که دل برون رود از تنگنای اندیشه

چو کرد جان من اندیشه‌ای ورای دو کون

مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه

چو زاد حاجی اندر میان ره برسید

در ابتدای رهت انتهای اندیشه

نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت

ز قامت تو دلم را صلای اندیشه

به وصف روی تو گلها شکفت جانم را

به باغ دل ز نسیم صبای اندیشه

ولی نبرد به سر وصف روی گل رنگت

که خار عجز درآمد به پای اندیشه

چو جان خوش است از اندیشهٔ تو دل، گر چه

که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه

درخت طوبی قد تو در بهشت وصال

وگر به سدره رسد منتهای اندیشه

جز این نبود مراد دلم در اول فکر

خبر همین است از مبتدای اندیشه

چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی

به خدمتت رسم، ای مبتغای اندیشه!

به یاد مجلس وصلت خورم مدام شراب

به جام بی می گیتی نمای اندیشه

مرا که آتش شوق تو دل به جوش آورد

ز وصف تست نمک در ابای اندیشه

ز بهر پختن سودای وصل تست مدام

نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه

به ناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی

ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه!،

ز راستی که منم، بر نیارم آوازی

مخالف تو پس پرده‌های اندیشه ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

منم یارا بدین سان اوفتاده

دلم را سوز در جان اوفتاده

غم چندین پریشان حال امروز

درین طبع پریشان اوفتاده

چو بسته زیر پای پیل ملکی

به دست این عوانان اوفتاده

نهاده دین به یک سو و زهر سو

چو کافر در مسلمان اوفتاده

ببین در نان خلق این کژدمان را

چو اندر گوشت کرمان اوفتاده

عوانان اندرو گویی سگانند

به سال قحط در نان اوفتاده

همه در آرزوی مال و جاهند

به چاه اندر چو کوران اوفتاده

شکم پر کرده از خمر و درین خاک

همه در گل چو مستان اوفتاده

تو ای بیچاره آنگه نان خوری سیر

که از جوعی بدین سان اوفتاده،

که بینی از دهان ملک بیرون

سگان را همچو دندان اوفتاده

به جای عنبر و مشکش کنون هست

گزنده در گریبان اوفتاده،

توانگر کز پی درویش دایم

زرش بودی ز دامان اوفتاده

ازین جامه کنان کون برهنه

که بادا سگ در ایشان اوفتاده،

بسی مردم ز سرما بر زمین‌اند

چو برف اندر زمستان اوفتاده

دریغا مکنت چندین توانگر

به دست این گدایان اوفتاده

از انگشت سلیمان رفته خاتم

ولی در دست دیوان اوفتاده

زنان را گوی در میدان و چوگان

ز دست مرد میدان اوفتاده

چو مرغان آمده در دام صیاد

چو دانه پیش مرغان اوفتاده

به عهد این سگان از بی‌شبانی ست

رمه در دست سرحان اوفتاده

رعیت گوسپنداند، این سگان گرگ

همه در گوسپندان اوفتاده

پلنگی چند می‌خواهیم یا رب

درین دیوانه گرگان اوفتاده

ز دست و پای این گردن‌زنان است

سراسر ملک ویران اوفتاده

ایا مظلوم سرگشته که هستی

چنین محروم و حیران اوفتاده

ز جور ظالمان در شهر خویشی

به خواری چون غریبان اوفتاده

اگر صبرت بود روزی دو بینی

عوانان کشته، میران اوفتاده

امیرانی که بر تو ظلم کردند

به خواری چون اسیران اوفتاده

هر آن کو اندرین خانه مقیم است

چو دیوارش همی دان اوفتاده

جهانجویی اگر ناگه بخیزد

بسی بینی بزرگان اوفتاده

ببینی ناگهان مردان دین را

برین دنیا پرستان اوفتاده

چه می‌دانند کار دولت این قوم

که در دین‌اند نادان اوفتاده

به فرمان خداوند از سر تخت

خداوندان فرمان اوفتاده

کلاه عزت اندر پای خواری

ز سرهای عزیزان اوفتاده

به آه چون تو مظلوم افسر ملک

ز فرق تاجداران اوفتاده

گرش گردون سریر ملک باشد

برو صد ماه تابان اوفتاده

ز بالای عمل در پستی عزل

چنین کس را همی دان اوفتاده

تو نیز ای سیف فرغانی چرایی

حزین در بیت احزان اوفتاده

برین نطع ای پیاده ز اسب دولت

بسی دیدی سواران اوفتاده

هم آخر دیگری بر جای اینان

نشسته دان و اینان اوفتاده

درین باغ این سپیداران بی‌بر

به بادی چون درختان اوفتاده

خدا درمان فرستد مردمی را

کزین دردند نالان اوفتاده

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ای هشت خلد را به یکی نان فروخته!

وز بهر راحت تن خود جان فروخته!

نزد تو خاکسار چو دین را نبوده آب

تو دوزخی، بهشت به یک نان فروخته

نان تو آتش است و به دینش خریده‌ای

ای تو ز بخل آب به مهمان فروخته!

ای از برای نعمت دنیا چو اهل کفر،

اسلام ترک کرده و ایمان فروخته!

ای تو به گاو، تخت فریدون گذاشته!

وی تو به دیو، ملک سلیمان فروخته!

ای خانهٔ دلت به هوا و هوس گرو!

وی جان جبرئیل به شیطان فروخته!

ای تو زمام عقل سپرده به حرص و آز

انگشتری ملک به دیوان فروخته!

ای خوی نیک کرده به اخلاق بد بدل!

وی برگ گل به خار مغیلان فروخته!

ای بهر نان و جامه ز دین بینوا شده

بهر سراب چشمهٔ حیوان فروخته!

ای غمر خشک مغز که از بهر بوی خوش

جاروب تر خریده و ریحان فروخته!

تو مست غفلتی و به اسم شراب ناب

شیطان کمیز خر به تو سکران فروخته

دزد هوات کرده سیه دل چنان که تو

از رای تیره شمع به کوران فروخته

دین است مصر ملک و عزیز اندروست علم

ای نیل را به قطرهٔ باران فروخته!

از بهر جامه جنت ماوی گذاشته

وز بهر لقمه حکمت لقمان فروخته

کرده فدای دنیی ناپایدار دین

ای گنج را به خانهٔ ویران فروخته!

ترک عمل بگفته و قانع شده به قول

ای ذوالفقار حرب به سوهان فروخته! ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

به سوی حضرت رسول‌الله

می‌ورم با دل شفاعت خواه

نخورم غم از آتش، ار برسد

آب چشمم به خاک آن درگاه

هیچ خیری ندیدم اندر خود

شکر کز شر خود شدم آگاه

گشت در معصیت سیاه و سپید

دل و مویم که بد سپید و سیاه

ره بسی رفته‌ام فزون از حد

خر بسی رانده‌ام برون از راه

هیچ ذکری نگفته بی‌غفلت

هیچ طاعت نکرده بی‌اکراه

ماه خود کرده‌ام سیه به فساد

روز خود کرده‌ام تبه به گناه

خود چنین ماه چون بود از سال؟

خود چنین روز کی بود از ماه؟

شب سیاه است و چشم من تاریک

ره دراز است و روز من کوتاه

بیژن عقل با من اندر بند

یوسف روح با من اندر چاه

هم به دعوی گران ترم از کوه

هم به معنی سبک‌ترم از کاه

گاه بر نطع شهوتم چون پیل

گاه بر نیل نخوتم چون شاه

گرگ طبعم به حمله همچون شیر

سگ سرشتم به حیله چون روباه

دین فروشم به خلق و در قرآن

خوانم: الدین کله لله

نفس من طالب است دنیا را

چه عجب التفات خر به گیاه

ای مرقع شعار کرده! چه سود

خرقه ده تو، چو نیست دل یکتاه؟!

نه فقیری نه صوفی، ار چه بود

کسوتت دلق و مسکنت خانقاه

نشود پشکلش چو نافهٔ مشک

ور شتر را تبت بود شبگاه

کس به افسر نگشت شاه جهان

کس به خرقه نشد ولی اله

نرسد خر به پایگاه مسیح

ورچه پالان کنندش از دیباه

نشود جامه باف، اگر گویند

به مثل عنکبوت را جولاه

لشکر عمر را مدد کم شد

صفدر مرگ عرضه کرد سپاه

ای بسا تاجدار تخت نشین

که به دست حوادث از ناگاه،

خیمهٔ آسمان زرین میخ

بر زمین‌شان زده است چون خرگاه

دست ایام می‌زند گردن

سر بی‌مغز را برای کلاه

از سر فعلهای بد برخیز

ای به نیکی فتاده در افواه

گر چه مردم تو را نکو گویند

بس بود کردهٔ تو بر تو گواه

نرهد کس به حیله از دوزخ

ماهی از بحر نگذرد به شناه

سرخ رویی خوهی به روز شمار

رو به شب چون خروس خیز پگاه

ناله کن گر چه شب رسید به صبح

توبه کن گر چه روز شد بیگاه

مرض صد گنه شفا یابد

از سر درد اگر کنی یک آه

چون ز من بازگیری آب حیات

گر به خاکم نهند، یا رباه!،

مر زمین را بگو که چون یوسف

او غریب است اکرمی مثواه

و آن چنان کن که عمر بنده شود

ختم بر لا اله الا الله

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

بسی نماند ز اشعار عاشقانهٔ تو

که شاه بیت سخنها شود فسانهٔ تو

به بزم عشق ترشح کند چو آب حیوة

زلال ذوق ز اشعار عاشقانهٔ تو

به مجلسی که کسان ساز عشق بنوازند

هزار نغمهٔ ایشان و یک ترانهٔ تو

چو بر رباب غزل پرده‌ساز شد طبعت

به چنگ زهره بریشم دهد چغانهٔ تو

چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی

دمی ز شاه معطل نبود خانهٔ تو

چو دام شعر تو را گشت مرغ جانها صید

میان دانهٔ دلهاست آشیانهٔ تو

کسی که حلقهٔ آن در زند به پای ادب

بیاید و بنهد سر بر آستانهٔ تو

ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی

ادام ز آب دهن یافت خشک نانهٔ تو

به نزد تو زر سلطان سفال رنگین است

از آنکه گوهر نفس است در خزانهٔ تو

بدین صفت که تو را سرکش بنان شد رام

مگر عصای کلیم است تازیانهٔ تو

ز جیب فکر چو سر برکند سخن در حال

چو موی راست شود فرق او به شانهٔ تو

تو بحر فضل و تو را در میانه گوهر نظم

سخن بگو که خموشی بود کرانهٔ تو

از آن ز دایرهٔ اهل عصر بیرونی

که غیر نقطهٔ دل نیست در میانهٔ تو

از آن به خلق چو سیمرغ روی ننمایی

که ناپدید چو عنقا شده‌ست لانهٔ تو

ترازویی که گرت در کفی بود دنیا

ز راستی نگراید جوی زبانهٔ تو

ترا که کرسی دل زین خرابه بیرون است

بهشت وار ز عرش است آسمانهٔ تو

بترک ملک دو عالم چهار تکبیر است

یکی نماز تهجد یکی دو گانهٔ تو

ز خمر عشق قدحهاست هر یکی غزلت

چو آب گشته روان از شرابخانهٔ تو

نشانه‌ای ست سخنهای تو ولی نه چنانک

به تیر طعنهٔ مردم رسد نشانهٔ تو

ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامی‌ست

که مرغ روح همی پرورد به دانهٔ تو

به دولت شرف نفس تو عزیز شود

متاع شاعر که خوار است در زمانهٔ تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ای تو را در کار دنیا بوده دست افزار دین

وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین

ای به دستار و به جبه گشته اندر دین امام

ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین

ای لقب گشته فلان الدین و الدنیا تو را

ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین

نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد

کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین

قدر دنیا را تو می‌دانی که گر دستت دهد

یک درم از وی به دست آری به صد دینار دین

قیمت او هم تو بشناسی که گریابی کنی

یک جو او را خریداری به ده خروار دین

خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار

چون خریداران زر مفروش در بازار دین

کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو

بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین

از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود

در پی این سروران از دست دادی پار دین

مصر دنیا را که در وی سیم و زر باشد عزیز

تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین

دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت

این که در دنیا نگه‌داری سلیمان‌وار دین

حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس

آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین

کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن

خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین

بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه

وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین

آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل

تا تو را حاصل شود بی‌بحث و بی‌تکرار دین

چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند

تا گشاید بر دلت گنجینهٔ اسرار دین

دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره

نقطهٔ دل را که زد بر گرد او پرگار دین

کار من گویی همه دین است و من بیدار دل

خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین

نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده‌ای

پردهٔ بیرون در نقشی است بر دیوار دین ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4355069
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث