به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای تو را در کار دنیا بوده دست افزار دین

وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین

ای به دستار و به جبه گشته اندر دین امام

ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین

ای لقب گشته فلان الدین و الدنیا تو را

ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین

نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد

کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین

قدر دنیا را تو می‌دانی که گر دستت دهد

یک درم از وی به دست آری به صد دینار دین

قیمت او هم تو بشناسی که گریابی کنی

یک جو او را خریداری به ده خروار دین

خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار

چون خریداران زر مفروش در بازار دین

کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو

بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین

از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود

در پی این سروران از دست دادی پار دین

مصر دنیا را که در وی سیم و زر باشد عزیز

تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین

دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت

این که در دنیا نگه‌داری سلیمان‌وار دین

حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس

آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین

کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن

خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین

بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه

وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین

آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل

تا تو را حاصل شود بی‌بحث و بی‌تکرار دین

چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند

تا گشاید بر دلت گنجینهٔ اسرار دین

دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره

نقطهٔ دل را که زد بر گرد او پرگار دین

کار من گویی همه دین است و من بیدار دل

خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین

نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده‌ای

پردهٔ بیرون در نقشی است بر دیوار دین ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ای تو را در کار دنیا بوده دست افزار دین

وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین

ای به دستار و به جبه گشته اندر دین امام

ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین

ای لقب گشته فلان الدین و الدنیا تو را

ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین

نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد

کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین

قدر دنیا را تو می‌دانی که گر دستت دهد

یک درم از وی به دست آری به صد دینار دین

قیمت او هم تو بشناسی که گریابی کنی

یک جو او را خریداری به ده خروار دین

خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار

چون خریداران زر مفروش در بازار دین

کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو

بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین

از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود

در پی این سروران از دست دادی پار دین

مصر دنیا را که در وی سیم و زر باشد عزیز

تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین

دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت

این که در دنیا نگه‌داری سلیمان‌وار دین

حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس

آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین

کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن

خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین

بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه

وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین

آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل

تا تو را حاصل شود بی‌بحث و بی‌تکرار دین

چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند

تا گشاید بر دلت گنجینهٔ اسرار دین

دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره

نقطهٔ دل را که زد بر گرد او پرگار دین

کار من گویی همه دین است و من بیدار دل

خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین

نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده‌ای

پردهٔ بیرون در نقشی است بر دیوار دین ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

چو بگذشت از غم دنیا به غفلت روزگار تو

در آن غفلت به بی‌کاری بشب شد روز کار تو

چو عمر تو بنزد تست بی‌قیمت، نمی‌دانی

که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو

چو روبه حیله‌ها سازی ز بهر صید عوانی

تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو

تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی

مگر سیری نمی‌داند سگ مردار خوار تو

طعامش لحم خنزیر است و چون آبش خوری شاید

ز بی نانی اگر از حد گذشته‌ست اضطرار تو

ز بیماری مزورهای چون کشکاب می‌سازد

ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزگار تو

تو بی‌دارو و بی‌قوت نیابی زین مرض صحت

بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو

تو را زان سیم می‌باید که در کار خودی دایم

چو کار او کنی هرگز نیاید زر به کار تو

ز حق بیزاری، ار باشد سوی خلق التفات تو

ز دین درویشی، ار باشد به دنیا افتقار تو

زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود

بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو

ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید

به صحرای قیامت در، چو بگشایند بار تو

کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت؟

که یکسان است نزد او نهان و آشکار تو

چو طاوسی تو در دنیا و، در عقبی کجا ماند

سیه پایی تو پنهان به بال چون نگار تو

به جامه قالب خود را منقش می‌کنی تا شد

تکلفهای بی‌معنی تو صورت نگار تو

بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی

بخواهی رفت و ، راضی نی ز تو پروردگار تو

ازین سیرت نمی‌ترسی که فردا گویدت ایزد

که تو مزدور شیطانی و، دوزخ مزد کار تو

ایا سلطان لشکر کش، به شاهی چون علم سرکش

که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو!

ملک شمشیر زن باید، چو تو تن می‌زنی ناید

ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو

نه دشمن را بریده سر چو خوشه، تیغ چون داست

نه خصمی را چو خرمن کوفت، گرز گاوسار تو

عیالان رعیت را به حسبت کدخدایی کن

چو کدبانوی دنیا شد به رغبت خواستار تو

مروت کن! یتیمی را به چشم مردمی بنگر

که مروارید اشک اوست در گوشوار تو

خری شد پیشکار تو که در وی نیست یک جو دین

دل خلقی ازو تنگ است اندر روز بار تو

چو آتش بر فروزی تو به مردم سوختن هر دم

از ان، کان خس نهد خاشاک دایم بر شرار تو

چو تو بی‌رای و بی‌تدبیر او را پیروی کردی

تو در دوزخ شوی پیشین و، از پس پیشکار تو

به باطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی‌خشیت

نه خوفی در درون تو، نه امنی در دیار تو

نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو

نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو

به شادی می‌کنی جولان درین میدان، نمی‌دانم

در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو؟

بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر

و گر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو

ایا دستور هامان وش! که نمرودی شدی سرکش

تو فرعونی و چون قارون به مال است افتخار تو!

چو مردم سگسواری کن اگر چه نیستی زیشان

و گرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو

به گرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد

که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو

چو تشنه لب از آب سرد آسان بر نمی‌گیرد

دهان از نان محتاجان، سگ دندان فشار تو

به گاو آرند در خانه به عهد تو که و دانه

ز خرمنهای درویشان، خران بی‌فسار تو

به ظلم انگیختی ناگه غباری و، ز عدل حق

همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو

به جاه خویش مفتونی و، چون زین خاک بگذشتی

به هر جانب رود چون آب، مال مستعار تو

ز خر طبعی تو مغروری بدین گوسالهٔ زرین

که گاو سامری دارد امل در اغترار تو

بسیج راه کن مسکین! درین منزل چه می‌باشی

امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو؟

چو سنگ آسیا روزی ز بی‌آبی شود ساکن

درین طاحون خاک افشان اگر چرخی، مدار تو

نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی‌شک

چو آب، ار چه بسی باشد درین پستی قرار تو

تو نخل بارور گشتی به مال و دسترس نبود

به خرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو

رهت ندهند اندر گور سوی آسمان، زیرا

چو قارون در زمین مانده‌ست مال خاکسار تو

ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا، یک جو

به میتین بر توان کند از یمین کان یسار تو

تو را در چشم دانایان ازین افعال نادانان

سیه رو می‌کند هر دم، سپیدی عذار تو

مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش

ولی آن وقت بیرون است از لیل و نهار تو

تو را در قوت نفس است ضعف دین و آن خوش‌تر

که نفس تست خصم تو و، دین تو حصار تو

حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت

که دینت رخنه‌ها دارد ز حزم استوار تو

ایامستوفی کافی که در دیوان سلطانان

به حل و عقد در کار است بخت کامکار تو!

گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری

عوانی تا به انگشتی که باشد در شمار تو

قلم چون زرده ماری شد به دست چون تو عقرب در

دواتت سلهٔ ماری کزو باشد دمار تو

خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه

چو در دیوان شه گردد سیه‌سر زرده مار تو

تو ای بیچاره آنگاهی به سختی در حساب افتی

کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو

ایا قاضی حیلت گر، حرام آشام رشوت خور

که بی دینی است دین تو و بی‌شرعی شعار تو!

دل بیچاره‌ای راضی نباشد از قضای تو

زن همسایه‌ای آمن نبوده در جوار تو

ز بی‌دینی تو چون گبری و، زند تو سجل تو

ز بی‌علمی تو چون گاوی و، نطق تو خوار تو

چو باطل را دهی قوت ز بهر ضعف دین حق

تو دجالی درین ایام و، جهل تو حمار تو

اگر خوی زمان گیری و، گر ملک جهان گیری

مسیحی هم پدید آید کزو باشد دمار تو

تو را در سر کله‌داری‌ست چون کافر، از آن هر شب

ببندد عقد با فتنه، سر دستاردار تو

چو زر قلب مردود است و تقویم کهن باطل

درین ملکی که ما داریم، یرلیغ تتار تو

کنی دین‌دار را خواری و دنیا دار را عزت

عزیز تست خوار ما، عزیز ماست خوار تو

دل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند

تو این دانه کجا خواهی که که دارد غرار تو

تو را بینند در دوزخ به دندان سگان داده

زبان لغو گوی تو، دهان رشوه خوار تو

ایا بازاری مسکین، نهاده در ترازو دین

چو سنگت را سبک کردی گران زان است بار تو!

تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی

به بازار قیامت در پدید آید خسار تو

ایا درویش رعناوش، چو مطرب با سماعت خوش

به نزد ره روان بازی‌ست رقص خرس‌وار تو!

چه گویی، نی روش اینجا به خرقه‌ست آب روی تو

چه گویی، همچو گل تنها به رنگ است اعتبار تو

بهانه بر قدر چه نهی؟ قدم در راه نه، گر چه

ز دست جبر در بندست پای اختیار تو

به اسب همت عالی توانی ره به سر بردن

گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو

به درویشی به کنجی در برو بنشین و پس بنگر

جهانداران غلام تو، جهان ملک و عقار تو

تو را عاری بود ز آن پس شراب از جام جم خوردن

چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو

ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت

چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو

تو را در گلستان جان هزارانند چون بلبل

وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو

سخن مانند بستان است و ذکر دوست در وی گل

چو بلبل صد نوا دارد درین بستان، هزار تو

تو چنگی در کنار دهر و صاحب‌دل کند حالت

چو زین سان در نوا آید بریشم‌وار تار تو

چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی!

غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن

تو روشن کرده‌ای او را و او کرده جهان روشن

اگر نه مقتبس بودی به روز از شمع رخسارت

نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن

چراغ خانهٔ دل شد ضیای نور روی تو

وگرنه خانهٔ دل را نکردی نور جان روشن

جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب

که در آفاق می‌گردند این تاریک و آن روشن

اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید

که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن

چو با خورشید روی تو دلش گرم است، عاشق را

نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن

اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید

کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن

وگر از ابر لطف تو به من بر سایه‌ای افتد

چو خورشید یقین گردد دل من بی‌گمان روشن

میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی

به بوسه می‌توان خوردن شرابی زان لبان روشن

قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا

رخت بر صفحهٔ رویت چو گل در گلستان روشن

خطت همچون شب و در وی رخی چون ماه تابنده

براتت رایج است اکنون که بنمودی نشان روشن

دهان چون پسته و در وی سخن همچون شکر شیرین

رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن

کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هر دم

مرا تیر مژه گردد به خون همچون سنان روشن

من اشتر دل اگر یابم تو را در گردن آویزم

جرس وارو کنم هر دم ز درد دل فغان روشن

اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد

به ره بینی شود چون چشم میل سرمه‌دان روشن

مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد

ز شیرینی دهن تلخ و ز تاریکی مکان روشن

فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره

کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟

رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان

که تا گردد به نزد خلق عذر عاشقان روشن

چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد

مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن

مرا در شب نمی‌باید چراغ مه که می‌گردد

به یاد روز وصل تو شبم خورشیدسان روشن

ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد

ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن

ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد

بسان تیره‌شب کز برق گردد ناگهان روشن

ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را

چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن

به هر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره

تو با آن روی پر نوری چو ماه اندر میان روشن ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

در شب زلف تو قمر دیدن

خوش بود خاصه هر سحر دیدن

تا به کی همچو سایهٔ خانه

آفتاب از شکاف در دیدن

پرده بردار از آن رخ پر نور

که ملولم ز ماه و خور دیدن

گر چه کس را نمی‌شود حاصل

لذت شکر از شکر دیدن

هست دشوار دیدن تو چنان

که ز خود مشکل است سر دیدن

روی منما به هر ضعیف دلی

گر چه ناید ز بی‌بصر دیدن

که چو سیماب مضطرب گردد

دل مسکین ز روی زر دیدن

میوه‌ای ده ز باغ وصل مرا

که دلم خون شد از زهر دیدن

آشنای تو را سزد زین باغ

همچو بیگانگان شجر دیدن

طالب رؤیت مؤثر شد

چون کلیم‌الله از اثر دیدن

گر چه صبرم گرفته است کمی

شوقم افزون شود به هر دیدن

زخم چوگان شوق می‌باید

بر دل از بهر ره نور دیدن

گرد میدان عشق می‌نتوان

به سر خود چو گوی گردیدن

ای دل، ای دل تو را همه چیزی

شد میسر ازو مگر دیدن

به فروغ چراغ عشق توان

هر دو عالم به یک نظر دیدن

جان معنی و معنی جان را

در پس پردهٔ صور دیدن

اوست پیش و پس همه چیزی

چون غلط می‌کنی تو در دیدن؟

علم رسمیت منع کرد از عشق

به صدف ماندی از گهر دیدن

مرد این ره نظر به خود نکند

از عجایب درین سفر دیدن

گر سر این رهت بود شرط است

پای طاوس را چو پر دیدن

نزد ما از خواص این ره هست

در یکی گام صد خطر دیدن

چند خود را خلاف باید کرد

در مقامات خیر و شر دیدن

تا دل و دیده اتفاق کنند

روی او را به یکدگر دیدن

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

نمی‌دانم که چون باشد به معدن زر فرستادن

به دریا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن

شبی بی‌فکر، این قطعه بگفتم در ثنای تو

ولیکن روزها کردم تامل در فرستادن

مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی

که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن

مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم

که مس از ابلهی باشد به کان زر فرستادن

چو بلبل در فراق گل ازین اندیشه خاموشم

که بانگ زاغ چون شاید به خنیاگر فرستادن

حدیث شعر من گفتن به پیش طبع چون آبت

به آتشگاه زردشت است خاکستر فرستادن

بر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشد

که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادن

ضمیرت جام جمشید است و در وی نوش جان پرور

بر او جرعه‌ای نتوان ازین ساغر فرستادن

سوی فردوس باغی را نزیبد میوه آوردن

سوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادن

بر جمع ملک نتوان به شب قندیل بر کردن

سوی شمع فلک نتوان به روز اختر فرستادن

اگر از سیم و زر باشد ور از در و گهر باشد

به ابراهیم چون شاید بت آزر فرستادن

ز باغ طبع بی‌بارم ازین غوره که من دارم

اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادن

تو کشورگیر آفاقی و شعر تو تو را لشکر

چنین لشکر تو را زیبد به هر کشور فرستادن

مسیح عقل می‌گوید که چون من خرسواری را

به نزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟

چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشد

ز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادن

سعادت می‌کند سعیی که با شیرازم اندازد

ولیکن خاک را نتوان به گردون برفرستادن

اگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانی

نباشد کم ز پیغامی به یکدیگر فرستادن؟

سراسر حامل اخلاص ازین سان نکته‌ها دارم

ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن

در آن حضرت که چون خاک است زر خشک سلطانی

گدایی را اجازت کن به شعر تر فرستادن

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان

که نور دوستی پیداست در سیمای درویشان

برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی

چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان

بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را

توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان

چو مهر خوب رویان است در هر جان تو را جانی

اگر دولت تو را جا داد در دلهای درویشان

مقیم مقعد صدقند درویشان بی‌مسکن

بنازد جنت ار فردا شود ماوای درویشان

مبر از صحبت ایشان که همچون باد در آتش

در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان

فلک را گر چه بازیهاست بر بالای اوج خود

زمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشان

به تقدیر ار چه گردون را همه زین سو بود گردش

بگردد آسمان ز آن سو که گردد رای درویشان

شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را

اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان

اگرچه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید

به تن در روی جان بیند دل بینای درویشان

بزیر پای ایشان است در معنی سر گردون

به صورت گر چه گردون است بر بالای درویشان

ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند

سلاطین ملک می‌یابند از درهای درویشان

چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی

ز دل اندوه درویشی، ز سر سودای درویشان

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

به جای سخن گر به تو جان فرستم

چنان دان که زیره به کرمان فرستم

تو دلدار اهل دلی شاید ار من

به دلدار صاحب دلان جان فرستم

سخن از تو و جان ز من این به آید

که تو این فرستی و من آن فرستم

اگر چه من از شرمساری نیارم

که شبنم سوی آب حیوان فرستم

توی بحر معنی و من تشنهٔ تو

نگویی زلالی به عطشان فرستم؟

چو قانون فضلم نجات است جان را

شفایی به بیمار نالان فرستم؟

و گر چه من از حشمت تو نیارم

که پای ملخ زی سلیمان فرستم

ازین شمسه نوری به خورشید بخشم

وزین پنجه زوری به دستان فرستم

بر برق رخشنده آتش فروزم

سوی ابر غرنده باران فرستم

بخندد بسی معدن لعل بر من

که خر مهره سوی بدخشان فرستم

به کوری کند حمل صاحب بصیرت

که سرمه به سوی سپاهان فرستم

خواری‌ست گوسالهٔ سامری را

سزد گر به موسی عمران فرستم؟

تو نظم مرا خود گهر گیر یکسر

پسندم که گوهر سوی کان فرستم؟

پراگنده گویم شود نام ترسم

بدان جمع اگر زین پریشان فرستم

به ریحان گری عیب باشد اگر من

سوی باغ فردوس ریحان فرستم

منم مالک آتش طبع حاشا

که خاشاک گلخن به رضوان فرستم

چه عذر آورم گر طنین مگس را

سوی بلبلان سحر خوان فرستم

تبر خورده شاخی به گلزار بخشم

خزان دیده برگی به بستان فرستم

کواکب بخندند چون صبح بر من

که ذره به خورشید تابان فرستم

شفق‌وارم از شرم رو سرخ گردد

که کوکب بر ماه تابان فرستم

تو ای یوسف مصر دولت نگویی

بشیری به محزون کنعان فرستم؟

تنی را که رنجی است راحت نمایم

دلی را که دردی است درمان فرستم

سوی سیف فرغانی آن مخلص خود

چو دانا خطابی به نادان فرستم

بمن گر سخن از پی آن فرستی

که تا من سخن در خور آن فرستم

صف لشکر من ندارد سواری

که با رستم او را به میدان فرستم

من از همت تو چو آنجا رسیدم

که بار فصاحت به سحبان فرستم،

به منشور سلطان ولایت گرفتم

خراج ولایت به سلطان فرستم

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ایا نگار صدف سینهٔ گهر دندان

عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان

نهفته‌دار رخ خویش را ز هر دیده

نگاه‌دار لب خویش را ز هر دندان

ز سعی و بخت نه دور است اگر شود نزدیک

لب تو با دهنم چون به یکدگر دندان

چو تو به خنده در آیی و عاشقان گریند

ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان،

لبان لعل تو بر دارد از گهر پرده

دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان

اگر تو برق درافشان ندیده‌ای هرگز

بگیر آینه می‌خند و می‌نگر دندان

ز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیست

که از لب تو به کامی رسد مگر دندان

چو خضر چشمهٔ حیوان شده‌ست مورد او

چو از دهان تو کرده‌ست آبخور دندان

همی خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد

غم تو در دل من همچو کرم در دندان

شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مرا

غمت چو گربه فرو برد در جگر دندان

به جای خون دهنم پر عسل شود گر من

فرو برم به لب تو چو نیشکر دندان

ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل

سگی است دوخته بر آستان در دندان

دلم که منفعت او به جان خلق رسد

درو نهاد غمت از پی ضرر دندان

چو آفتاب رخ تو به دلبری بشود

ورا ستاره نهد گرد لب قمر دندان

چو سنگ پای تو بوسم به روی شسته ز اشک

گرم چو شانه برآید ز فرق سر دندان

دهانت دیدم و بر عقد در زدم خنده

که هست درج دهان تو را گهر دندان

بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد

لب افق چو بدید از شعاع خور دندان

ز سوز عشق تو لب چون چراغ می‌سوزد

مرا کز آتش آه است چون شرر دندان

به مرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا

به کلبتین رود از جای خود بدر دندان

ز ذوق عالم عشق است بی‌اثر عاقل

ز چاشنی طعام است بی‌خبر دندان

به شعر نظم معانی وصفت آسان نیست

چو نقش کردن نقاش در صور دندان ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ای بلبل بوستان معقول

طوطی شکر فشان معقول

ای بر سر تو لجام حکمت

وی در کف تو عنان معقول

مشاطهٔ منطق تو کرده

آرایش دختران معقول

وی از پی طعن دین نشانده

بر رمح جدل سنان معقول

وی ناخن بحث تو ز شبهه

رنگین شده بر میان معقول

رو چهرهٔ نازک شریعت

مخراش به ناخنان معقول

پنداشته‌ای که از حقیقت

مغزی است در استخوان معقول

بر سفرهٔ حکمت آزمودند

بس بی‌نمک است نان معقول

تیر نظرت ز کوری دل

کژ می‌رود از کمان معقول

سر بر نکنی به عالم قدس

از پایهٔ نردبان معقول

با حبل متین دین چرایی

پا بستهٔ ریسمان معقول

زردشت نه‌ای چرا شدستند

خلقی ز تو زند خوان معقول

شرح سخن محمدی کن

تا چند کنی بیان معقول

بر شه‌ره شرع مصطفی رو

نه در پی ره‌زنان معقول

کز منهج حق برون فتاده‌ست

آمد شد رهروان معقول

بانگ جرس ضلالت آید

پیوسته ز کاروان معقول

گوش دل خویشتن نگه‌دار

از بوعلی آن زبان معقول

نقد دغلی به زر مطلاست

در کیسهٔ زرگران معقول

در خانهٔ دین نخواهی آمد

ای مانده بر آستان معقول

بی فر همای شرع ماندی

چون جغد در آشیان معقول

چون باز سپید نقل دیدی

بگذار قراطغان معقول

اینجا که منم بهار شرع است

و آنجا که تویی خزان معقول

در معجزه منکری که کردی

شاگردی ساحران معقول

سودی نکنی ز دین تصور

این بس نبود زیان معقول

روشن دل چون چراغت ای دوست

تاریک شد از دخان معقول

هرگز نبود حرارت عشق

در طبع فسردگان معقول

از حضرت شاه انبیا علم

ای سخرهٔ جاودان معقول،

ما را ز خبر مثالها داد

نافذ همه بی‌نشان معقول

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4356746
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث