به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت

یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت

غم کارم بخور امروز که شد کار از دست

دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت

که کند چاره‌ام این لحظه که بیچاره شدم

که دهد یاریم امروز که آن یار برفت

جهد کردم که ز دل بو که برآید کاری

چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت

این زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش

زانکه آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفت

درد بیمار عجب گر بدوائی برسد

خاصه اکنون که طبیب از سر بیمار برفت

همچو آن فتنه که دیوانه‌ام از رفتارش

آدمی زاده ندیدم که پری وار برفت

بت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس

آبروی قدح و رونق خمار برفت

آن چه می‌بود که تا ساقی از آن می‌پیمود

کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت

بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت

این چه عطرست که آب رخ عطار برفت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

منزل ار یار قرینست چه دوزخ چه بهشت

سجده گه گر بنیازست چه مسجد چه کنشت

جای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوه

رهزن خاطر عشاق چه زیبا و چه زشت

عشقبازی نه ببازیست که دانندهٔ غیب

عشق در طینت آدم نه به بازیچه سرشت

تا چه کردم که ز بدنامی و رسوائی من

ساکن دیر مغانم بخرابات نهشت

گر سر تربت من بازگشائی بینی

قالبم سوخته و گل شده از خون همه خشت

همچو بالای تو در باغ کسی سرو ندید

همچو رخسار تو دهقان به چمن لاله نکشت

بر گل روی تو آن خال معنبر که نشاند

بر مه عارضت آن خط مسلسل که نوشت

هر که بیند که تو از باغ برون می‌آئی

گوید این حور چرا خیمه برون زد ز بهشت

تا به چشمت همه پاکیزه نماید خواجو

خاک شو بر گذر مردم پاکیزه سرشت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

ز کفر زلفت ایمان می‌توان یافت

ز لعلت آب حیوان می‌توان یافت

قدت را رشک طوبی می‌توان گفت

رخت را باغ رضوان می‌توان یافت

ز نقشت صورت جان می‌توان بست

ز لعلت جوهر جان می‌توان یافت

بگاه جلوه برطرف گلستان

ترا سرو خرامان می‌توان یافت

در آن مجمع که خلوتگاه خوبیست

ترا شمع شبستان می‌توان یافت

بزیر سایهٔ زلف سیاهت

بشب خورشید رخشان می‌توان یافت

ز زلفت گرچه کافر می‌توان شد

زعکس رویت ایمان می‌توان یافت

بهر موئی از آن زلف پریشان

دل جمعی پریشان می‌توان یافت

از آن با درد می‌سازم که دل را

هم از درد تو درمان می‌توان یافت

برو خواجو صبوری کن که از صبر

دوای درد هجران می‌توان یافت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

لعل شیرین تو وصفش بر شکر باید نوشت

مهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشت

ماجرای اشکم از روی تناسب یک بیک

مردم دریا نشین را بر گهر باید نوشت

هر چه در باب در میخانه چشمم نظم داد

گو مغان بر دیر بنویسند اگر باید نوشت

ایکه وصف روی زردم در قلم می‌آوری

سیم اگر بی وجه می‌باشد بزر باید نوشت

خونبهای جان شیرین من شوریده حال

برلب یاقوت آن شیرین پسر باید نوشت

از میانش چون سر موئی ندیدم در وجود

هیچ اگر خواهی نوشتن مختصر باید نوشت

هر که گردد کشتهٔ تیغ فراق این داستان

برسر خاکش بخوناب جگر باید نوشت

و آنچه فرهاد از فراق طلعت شیرین کشید

تا بروز حشر بر کوه و کمر باید نوشت

شرح خمریات خواجو جز در دردی فروش

تا نپنداری که برجای دگر باید نوشت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

ای قمر تابی از بناگوشت

شکر آبی ز چشمهٔ نوشت

جاودان مست چشم می گونت

واهوان صید خواب خرگوشت

خسرو آسمان حلقه نمای

حلقه در گوش حلقه در گوشت

آن خط سبز هیچ دانی چیست

که دمید از عقیق در پوشت

از زمرد ز دست خازن حسن

قفل بر درج لعل خاموشت

ایکه هرگز نمی‌کنی یادم

نکنم یک نفس فراموشت

کاش کامشب بدیدمی در خواب

مست از آنسان که دیده‌ام دوشت

گر چه ما بیتو زهر می‌نوشیم

باد هرمی که می‌خوری نوشت

تو از آن برتری بزیبائی

که رسد دست ما در آغوشت

چهرهٔ خویش را در آینه بین

تا ببینیم مست و مدهوشت

باده امشب چنان مخور خواجو

که چو دیشب برند بر دوشت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

کاروان خیمه به صحرا زد و محمل بگذشت

سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت

ناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشت

ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت

ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز

کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت

نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست

هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت

سیل خونابه روان شد چو روان شد محمل

عجب از قافله زانگونه که بر گل بگذشت

نه من دلشده در قید تو افتادم و بس

کاین قضا بر سر دیوانه و عاقل بگذشت

قیمت روز وصال تو ندانست دلم

تا ازین گونه شبی برمن بیدل بگذشت

هرکه شد منکر سودای من و حسن رخت

عالم آمد بسر کویت و جاهل بگذشت

جان فدای تو اگر قتل منت در خور دست

خنک آن کشته که در خاطر قاتل بگذشت

دوش بگذشتی و خواجو بتحسر می‌گفت

آه ازین عمر گرامی که به باطل بگذشت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت

جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت

آنرا که بود عالم معنی مسخرش

دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت

دلخسته‌ئی که کشته شمشیر عشق شد

زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت

مستسقی که تشنهٔ دریای وصل بود

بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت

دل صید عشق او شد وآگه نبود عقل

افتاد جام و خرد شد و جم خبر نداشت

جم را چو گشت بی خبر از جام مملکت

خاتم ز دست رفت و ز خاتم خبر نداشت

عیسی که دم ز روح زدی گو ببین که من

دارم دمی که آدم از آن دم خبر نداشت

خواجو که گشت هندوی خال سیاه دوست

دل را به مهره داد و ز ارقم خبر نداشت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

بر سر کوی خرابات محبت کوئیست

که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست

دهنش یکسر مویست و میانش یک موی

وز میان تن من تا بمیانش موئیست

ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته

نه کمانیست که شایستهٔ هر بازوئیست

مرهمی از من مجروح مدارید دریغ

که دلم خستهٔ پیکان کمان ابروئیست

گر من از خوی بد خویش نگردم چه عجب

هر کسی را که در آفاق ببینی خوئیست

ز آتش دوزخم از بهر چه می‌ترسانید

دوزخ آنست که خالی ز بهشتی روئیست

نسخهٔ غالیه یا رایحهٔ گلزارست

نکهت سنبل تر یا نفس گلبوئیست

هر که از زلف دراز تو نگوید سخنی

دست کوته کن ازو زانکه پریشان گوئیست

اگر از کوی تو خواجو بملامت نرود

مکنش هیچ ملامت که ملامت جوئیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

مشنو که مرا با لب لعلت هوسی نیست

کاندر شکرستان شکری بی مگسی نیست

کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد

کانرا که غم عشق کسی نیست کسی نیست

باز آی که با هم نفسی خوش بنشینیم

کز عمر کنون حاصل ما جز نفسی نیست

تنها نه مرا با رخ و زلفت هوسی هست

کامروز کسی نیست که صاحب هوسی نیست

شب نیست که فریاد بگردون نرسانم

لیکن چه توان کرد که فریاد رسی نیست

برطرف چمن ناله‌اش آن سوز ندارد

هر بلبل دلسوخته کاندر قفسی نیست

از قافلهٔ عشق به جز نالهٔ خواجو

در وادی هجران تو بانگ جرسی نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

هیچ دل نیست که میلش بدلارائی نیست

ضایع آن دیده که برطلعت زیبائی نیست

اگر از دوست تمنای تو چیز دگرست

اهل دل را به جز از دوست تمنائی نیست

ای تماشاگه جان عارض شهرآرایت

بجز از روی تو در شهر تماشائی نیست

ظاهر آنست که برصفحهٔ منشور جمال

مثل ابروی دلارای تو طغرائی نیست

در هوای گل رخسار تو شب تا سحرم

بجز از بلبل شوریده هم آوائی نیست

هر سری لایق سودای تو نبود لیکن

از تو در هیچ سری نیست که سودائی نیست

جای آن هست که بنوازی و دستم گیری

که به جز سایهٔ لطف تو مرا جائی نیست

نه که چون لعل شکر بار تو نبود شکری

که به هنگام سخن چون تو شکر خائی نیست

خواجو از عشق تو تا منصب لالائی یافت

همچو الفاظ خوشش لؤلؤ لالائی نیست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4509798
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث