به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست

بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست

در ازل چون با می و میخانه پیمان بسته‌ام

تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست

ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ

بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست

مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر

پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست

در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص

روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست

منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران

بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست

آتش عشقش دلم را زنده می‌دارد چو شمع

ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست

یکنفس بی‌اشک می‌خواهم که بنشینم ولیک

در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست

اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز

چون نخیرم زانکه بی‌جانانه نتوانم نشست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

خطر بادیهٔ عشق تو بیش از پیشست

این چه دامست که دور از تو مرا در پیشست

ایکه درمان جگر سوختگان می‌سازی

مرهمی بردل ما نه که بغایت ریشست

دیده هر چند بر آتش زند آبم لیکن

حدت آتش سودای تو از حد بیشست

باده می‌نوشم و خون از جگرم می‌جوشد

زانکه بی لعل توام باده نوشین نیشست

عاشق اندیشهٔ دوری نتواند کردن

دوربینی صفت عاقل دور اندیشست

گر مراد دل درویش برآری چه شود

زانکه سلطان بر صاحب‌نظران درویشست

آشنایان همه بیگانه شدند از خواجو

لیکن او را همه این محنت و درد از خویشست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست

ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست

فشاند سنبل و چون گل زغنچه رخ بنمود

کشید قامت و چون سرو در چمن بنشست

ز برگ لالهٔ سیراب و شاخ شمشادش

بریخت آب گل و باد نارون بنشست

نشست و مشعله از جان بیدلان برخاست

برفت و مشعلهٔ عمر مرد و زن بنشست

بگوی کان مگس عنبرین ببوی نبات

چرا برآن لب لعل شکرشکن بنشست

چه خیزدار بنشینی که تا تو خاسته‌ئی

کسی ندید که یکدم خروش من بنشست

مگر بروی تو بینم جهان کنون که مرا

چراغ این دل تاریک ممتحن بنشست

خبر برید بخسرو که در ره شیرین

غبار هستی فرهاد کوهکن بنشست

ز خانه هیچ نخیزد سفر گزین خواجو

که شمع دل بنشاند آنکه در وطن بنشست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

در شب زلف تو مهتابی خوشست

در لب لعل تو جلایی خوشست

پیش گیسویت شبستانی نکوست

طاق ابروی تو محرابی خوشست

حلقهٔ زلف کمند آسای تو

چنبری دلبند و قلابی خوشست

پیش رویت شمع تا چند ایستد

گو دمی بنشین که مهتابی خوشست

گر دلم در تاب رفت از طره‌ات

طیره نتوان شد که آن تابی خوشست

آتش رویت که آب گل بریخت

در سواد چشم من آبی خوشست

مردم چشمم که در خون غرقه شد

دمبدم گوید که غرقابی خوشست

بردر میخانه خوانم درس عشق

زانکه باب عاشقی با بی خوشست

بخت خواجو همچو چشم مست تو

روزگاری شد که در خوابی خوشست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

رخ دل‌فروز تو ماهی خوشست

خط عنبرینت سیاهی خوشست

شب گیسویت هست سالی دراز

ولی روز روی تو ماهی خوشست

از آن چین زلف تو شد جای دل

که هندوستان جایگاهی خوشست

اگر نیست ضعفی در آن چشم مست

چرا گاه بیمار و گاهی خوشست

از آن مه بروی تو آرد پناه

که روی تو پشت و پناهی خوشست

صبوحی گناهست در پای سرو

ولی راستی را گناهی خوشست

اگر چه ره عقل و دین می‌زنی

بزن مطرب این ره که راهی خوشست

گرت اسب بر سر دواند رواست

بنه پیش او رخ که شاهی خوشست

بچشم کرم سوی خواجو نگر

که در چشم مستت نگاهی خوشست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

شکنج زلف سیاه تو بر سمن چو خوشست

دمیده سنبلت از برک نسترن چه خوشست

گرم ز زلف دراز تو دست کوتاهست

دراز دستی آن زلف پرشکن چه خوشست

نمی‌رود سخنی بر زبان من هیهات

مگر حدیث تو یا رب که این سخن چه خوشست

سپیده‌دم که گل از غنچه می‌نماید رخ

نوای بلبل شوریده در چمن چه خوشست

ز جام بادهٔ دوشینه مست و لایعقل

فتاده بر طرف سرو و نارون چه خوشست

چو جای چشمه که بر جویبار دیدهٔ من

خیال قامت آنسرو سیمتن چه خوشست

چه گویمت که بهنگام آشتی کردن

میان لاغر او در کنار من چه خوشست

مپرس کز هوس روی دوست خواجو را

دل شکسته برآن زلف پرشکن چه خوشست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

باغ و صحرا با سهی سروان نسرین برخوشست

خلوت ومهتاب باخوبان مه پیکر خوشست

غنچه چون زر دارد ار خوش دل بود عیبش مکن

راستی را هر چه بینی در جهان با زر خوشست

کاشکی بودی مرا شادی اگر دینار نیست

زانکه با دینار وشادی ملکت سنجر خوشست

چون خلیل ار درمیان آتش افتادم چه باک

کاتش نمرود ما را با بت آذر خوشست

ایکه می‌گوئی مرا با ماهرویان سرخوشیست

پای در نه گر حدیث خنجرت در سر خوشست

بی لب شیرین نباید خسروی فرهاد را

زآنکه شاهی با لب شیرین چون شکر خوشست

گر چمن خلدست ما را بی لبش مطلوب نیست

تشنه را در باغ رضوان برلب کوثر خوشست

هر کرا بینی بعالم دل بچیزی خوش بود

عاشقانرا دل بیاد چهرهٔ دلبر خوشست

باده در ساغر فکن خواجو که بر یاد لبش

جام صافی برکف و لب بر لب ساغر خوشست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

از لعل آبدار تو نعلم برآتشست

زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشست

دیشب بخواب زلف خوشت را کشیده‌ام

زانم هنوز رشتهٔ جان در کشاکشست

هر لحظه دل به حلقهٔ زلفت کشد مرا

یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست

چون لعل آبدار تو از روی دلبری

آبیست عارض تو که در عین آتشست

ساقی بده ز جام جم ارباب شوق را

آن می که در پیاله چو خون سیاوشست

گر بگذرد ز جوشن جانم عجب مدار

پیکان غمزهٔ تو که چون تیر آرشست

تا نقش بست روی ترا نقش بند صنع

در چشم من خیال جمالت منقشست

آن مشک سوده یا خط مشکین دلبرست

وان آفتاب یا رخ زیبای مهوشست

خواجو اگر چه روضهٔ خلدست بوستان

گلزار و بوستان برخ دوستان خوشست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

ترا که نرگس مخمور و زلف مهپوشست

وفا و عهد قدیمت مگر فراموشست

ز شور زلف تو دوشم شبی دراز گذشت

اگر چه زلف سیاهت زیادت از دوشست

بقصد خون دل من کمان ابرو را

کشیده چشم تو پیوسته تا بناگوشست

ز تیره غمزهٔ عاشق کش تو ایمن نیست

و گرنه هندوی زلفت چرا زره پوشست

کنار سبزهٔ سیراب و طرف جوی مجوی

ترا که سبزه براطراف چشمهٔ نوشست

چگونه گوش توان کرد پند صاحب هوش

مرا که قول مغنی هنوز در گوشست

حدیث حسن بهاران ز هوشیاران پرس

چرا که بلبل بیچاره مست و مدهوشست

زبان سوسن آزاد بین که هست دراز

ولیک برخی آزاده‌ئی که خاموشست

دو چشم آهوی شیرافکنش نگر خواجو

که همچو بخت تو در عین خواب خرگوشست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

 

ز آتشکده و کعبه غرض سوز ونیازست

وانجا که نیازست چه حاجت بنمازست

بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت

کان چیز که جز عشق بود عین مجازست

چون مرغ دل خستهٔ من صید نگردد

هرگاه که بینم که درمیکده بازست

آنکس که بود معتکف کعبهٔ قربت

در مذهب عشاق چه محتاج حجازست

هر چند که از بندگی ما چه برآید

ما بنده آنیم که او بنده نوازست

دائم دل پرتاب من از آتش سودا

چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست

می‌سوزم و می‌سازم از آن روی که چون عود

کار من دلسوخته از سوز بسازست

حال شب هجر از من مهجور چه پرسی

کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست

خواجو چکند بیتو که کام دل محمود

از مملکت روی زمین روی ایازست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 2:46 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4510735
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث