به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای که اندر ملک گفتی می‌نهم قانون عدل

ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل

این امیرانی که بیماران حرص‌اند و طمع

همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل

دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم

بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل

ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد

خانهٔ دین را که بس باریک شد استون عدل

ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور

گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل

چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام

هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل

دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند

وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل

آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین

چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل

گر چه عدل و دین نمی‌دانی ولی می‌دان که هست

راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل

اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،

بهر عریانان ظلمت صدره‌ای زاکسون عدل

حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند

مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل

باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را

خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل

آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته

مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل

تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک

هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل

گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو

جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل

تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین

خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل

ظلمت ظلمت‌گر از پشت زمین برخاستی

روی بنمودی به مردم چهرهٔ گلگون عدل

حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را

گوش عقد در شدی از لؤلؤی مکنون عدل

سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم

راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

زهی بر جمال تو افشانده جان گل

ز روی تو بی‌رونق اندر جهان گل

ز وصف تو اندر چمن داستانی

فرو خواند بلبل برافشاند جان گل

چو بلبل به نام رخت خطبه خواند

اگر همچو سوسن بیابد زبان گل

ز روی تو رنگی رسیده است گل را

که اندر جهان روشناسست از آن گل

اگر همچو من از تو بویی بیابد

چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل

به باد هوای تو در روضهٔ دل

درخت محبت کند هر زمان گل

گر از گلشن وصل تو عاشقی را

به دست سعادت فتد ناگهان گل،

در اطوار وحدت بدو رو نماید

به رنگی دگر جای دیگر همان گل

گرم گل فرستد ز فردوس رضوان

مرا خار تو خوشتر آید از آن گل

همه کس گلی دارد اندر بهاران

چو تو با منی دارم اندر خزان گل

تو پایی بنه در چمن تا بگیرد

ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل

گل لاله رخ روی بر خاک مالد

چو بر عارض تو کند ارغوان گل

تو در خنده آیی به صد لب چو غنچه

چو بر چهرهٔ من کند زعفران گل

درین ماه کاندر زمین می‌درفشد

بدان سان که استاره بر آسمان گل

به پشتی آن سخت گستاخ‌رو شد

که خندید در روی آب روان گل

ازین غم که با بلبلان سبک دل

به میوه کند شاخ را سر گران گل

درون چون دل غنچه خون گشت ما را

برون آی تا چند باشد نهان گل

چو روی تو بیند یقین دان که افتد

میان خود و رویت اندر گمان گل

ز بهر زمین بوس در پیش رویت

برون آورد صد لب از یک دهان گل

اگر خود به خاری مدد یابد از تو

برون آورد آتش از روی نان گل

چو نزدیک آتش شوی دور نبود

که آتش شود لاله، گردد دخان گل

چو تو با منی پیش من خار، گل دان

چون من بی‌توام نزد من خاردان گل

چو در گلستان بگذری در بهاران

ایا مر تو را همچو من مهربان گل،

فرود آی تا چشم بد را بسوزد

سپندی بر آن روی آتش فشان گل

گر از بهر نزهت ز باغ جمالت

به رضوان دهی دسته‌ای در جنان گل،

نه در برگ سدره بود آن لطافت

نه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل

و گر چه شب و روز بیش از ستاره

کند مرغزار فلک ضیمران گل

جهان سر به سر خرمی از تو دارد

برین هست یک شاهد از روشنان گل

چو برجی است باغ جمالت که دایم

درو می‌کند با شکوفه قران گل ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

سزد که وزن نیارد به نزد گوهر سنگ

که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ

چو راه عشق تو کوبم بسازم از سر پای

چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ

اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم

به نظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ

عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من

به در نظم مرصع کند چو زیور سنگ

کسی که نسبت گوهر کند به خاک درت

چو صیرفی‌ست که با زر کند برابر سنگ

تو همچو آب لطیفی از آن همی داری

مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ

چکیده در ره عشق تو خون دل بر خاک

رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ

کجا به منزل وصلت رسم چو اندر راه

اولاغ عمر سقط می‌شود بهر فرسنگ

پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم

به دست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ

دلت کنون به جفا میل بیشتر دارد

چرا ز مرکز خود می‌کنی فروتر سنگ

مرا به چنگ جفا می‌زنی و می‌گویی

که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ

ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش

که بت شود چو در افتد به دست بت گر سنگ

بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند

که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ

نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل

نه کار گوی کندگر بود مدور سنگ

ز نور عشق شود چون ملک به معنی مرد

ز بت تراش شود آدمی به پیکر سنگ

نه پرتو اثر عاشقی است در هر دل

نه معجز حجر موسوی است در هر سنگ

بنای کعبهٔ مهرت چو می‌نهاد دلم

به عقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ

مرا زمانه مدد خواست کرد سنگ نیافت

فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ

حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر

رقم پذیر شود ز آن سخن چو دفتر سنگ

ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک

در آب تیره چو ماهی شود شناگر سنگ ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف!

به چشم جان رخ معنی نگر بجای حروف

به گرد حرف چو اعراب تا بکی گردی

به ملک عالم معنی نگر ورای حروف

مدبرات امورند در مصالح خلق

ستارگان معانیش بر سمای حروف

عروس معنی او بهر چشم نامحرم

فرو گذاشته بر روی پرده‌های حروف

خلیفه‌وار بدیدی امام قرآن را

لباس خویش سیه کرده از کسای حروف

ز وجد پاره کنی جامه‌گر برون آید

برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف

عزیر قرآن در مصر جامع مصحف

فراز مسند الفاظ و متکای حروف

شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف

نمود از دل جام جهان نمای حروف

حدیث گنج معانی همی کند با تو

زبان قرآن، در کام اژدهای حروف

دل صدف صفتت بر امید در ثواب

ز بحر قرآن قانع به قطره‌های حروف

به کام جان برو آب حیوة معنی نوش

ز عین چشمهٔ الفاظ و از انای حروف

مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را

پر از حلاوهٔ علم است کاسهای حروف

قمطرهای نبات است پر ز شهد شفا

نهاده خازن رحمت برو غطای حروف

عرب اگر چه به گفتار سحر می‌کردند

از ابتدای الف تا به انتهای حروف،

حبال دعوی برداشتند چون بفگند

کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف

به دوستانش فرستاد نامه‌ای ایزد

که ره برند به مضمونش از سخای حروف

پس آمده ز کتب، بوده پیشوای همه

چنان که حرف الف هست پیشوای حروف

به آفتاب هدایت مگر توانی دید

که ذره‌های معانی است در هوای حروف

اگر مرکب گردد چو صورت و بیند

بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف،

به بارگاه سلیمان روح هدهد عقل

خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف

بدین قصیده که گفتم، در او بیان کردم

که ترک علم معانی مکن برای حروف ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!

رخت اندرو منه که نه‌ای تو سزای خاک!

آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد

اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!

ای از برای بردن گنجینه‌های مور

چون موش نقب کرده درین توده‌های خاک!

زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست

جز مردم آرد می‌نکند آسیای خاک

ای از برای گوی هوا نفس خویش را

میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!

فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد

اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!

ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!

گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!

در جان تو چو آتش حرص است شعله‌ور

تن پروری به نان و به آب از برای خاک

در دور ما از آتش بیداد ظالمان

چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک

بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن

کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک

آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان

مسموم حادثات شد اندر وعای خاک

ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را

خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!

داروی درد خود مطلب از کسی که نیست

یک تن درست در همه دارالدوای خاک

زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک

از خون لبالب است درین دور انای خاک

در شیب حسرتند ز بالای قصر خود

این سروران پست شده زیر پای خاک

بس خوب را که از پی معنی زشت او

صورت بدل کنند به زیر غطای خاک

ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست

در موضعی که گور تو سازند وای خاک!

گر عقل هست در سر تو پای بازگیر

زین چاه سر گرفتهٔ نادلگشای خاک

بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش

ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!

از خرمن زمانه به کاهی نمی‌رسی

با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک

دایم تو از محبت دنیا و حرص مال

نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک

بستان عدن پر گل و ریحان برای تست

تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک

ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه

کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک

جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد

انس دلت ز خانهٔ وحشت‌فزای خاک

در صحن این خرابه غباری نصیب تست

ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک

خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند

کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک

آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را

در تخم‌پروری نکند اقتضای خاک

خود شیر شادیی نرساند به کام تو

این سالخورده مادر اندوه زای خاک

عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است

آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک

گویی زمان رسید که از هیضه قی کند

کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک

آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش

بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک

بی‌عشق مرد را علم همت است پست

بی‌باد ارتفاع نیابد لوای خاک

ره کی برد به سینهٔ عاشق هوای غیر

خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک

تا آدمی بود بود این خاک را درنگ

کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک

و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا

فرزانه را سخن نبود در فنای خاک

حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور

قومی که چون منید هلموا صلای خاک

گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع

کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک

ای قادری که جمله عیال تواند خلق

از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک

از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند

در سایهٔ عنایت تو ذره‌های خاک

تو سیف را از آتش دوزخ نگاه‌دار

ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک

از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک

ناورد محنت است درین تنگنای خاک

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!

رخت اندرو منه که نه‌ای تو سزای خاک!

آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد

اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!

ای از برای بردن گنجینه‌های مور

چون موش نقب کرده درین توده‌های خاک!

زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست

جز مردم آرد می‌نکند آسیای خاک

ای از برای گوی هوا نفس خویش را

میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!

فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد

اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!

ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!

گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!

در جان تو چو آتش حرص است شعله‌ور

تن پروری به نان و به آب از برای خاک

در دور ما از آتش بیداد ظالمان

چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک

بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن

کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک

آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان

مسموم حادثات شد اندر وعای خاک

ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را

خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!

داروی درد خود مطلب از کسی که نیست

یک تن درست در همه دارالدوای خاک

زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک

از خون لبالب است درین دور انای خاک

در شیب حسرتند ز بالای قصر خود

این سروران پست شده زیر پای خاک

بس خوب را که از پی معنی زشت او

صورت بدل کنند به زیر غطای خاک

ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست

در موضعی که گور تو سازند وای خاک!

گر عقل هست در سر تو پای بازگیر

زین چاه سر گرفتهٔ نادلگشای خاک

بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش

ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!

از خرمن زمانه به کاهی نمی‌رسی

با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک

دایم تو از محبت دنیا و حرص مال

نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک

بستان عدن پر گل و ریحان برای تست

تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک

ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه

کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک

جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد

انس دلت ز خانهٔ وحشت‌فزای خاک

در صحن این خرابه غباری نصیب تست

ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک

خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند

کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک

آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را

در تخم‌پروری نکند اقتضای خاک

خود شیر شادیی نرساند به کام تو

این سالخورده مادر اندوه زای خاک

عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است

آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک

گویی زمان رسید که از هیضه قی کند

کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک

آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش

بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک

بی‌عشق مرد را علم همت است پست

بی‌باد ارتفاع نیابد لوای خاک

ره کی برد به سینهٔ عاشق هوای غیر

خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک

تا آدمی بود بود این خاک را درنگ

کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک

و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا

فرزانه را سخن نبود در فنای خاک

حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور

قومی که چون منید هلموا صلای خاک

گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع

کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک

ای قادری که جمله عیال تواند خلق

از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک

از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند

در سایهٔ عنایت تو ذره‌های خاک

تو سیف را از آتش دوزخ نگاه‌دار

ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک

از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک

ناورد محنت است درین تنگنای خاک

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ما را به بوسه چون بگرفتیم در برش

آب حیوة داد لب همچو شکرش

گردیم هر دو مست شراب نیاز و ناز

او دست در بر من و من دست در برش

در وصف او اگر چه اشارات کرده‌اند

ما وصف می‌کنیم به قانون دیگرش

بسیار خلق چون شکر و عود سوختند

ز آن روی همچو آتش و خط چو عنبرش

بفروخت در زجاجهٔ تاریک کاینات

مصباح نور اشعهٔ خورشید منظرش

بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ

در سایهٔ حمایت روی منورش

سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست

این مه که مفردات نجومند لشکرش

طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش

جبریل آشیانه کند زیر شهپرش

آرایش عروس جمالش مکن که نیست

با آن کمال حسن، نیازی به زیورش

خورشید کیمیایی گر خاک زر کند

با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش

دل سست گشت آینهٔ سخت روی را

هر گه که داشت روی خود اندر برابرش

هر کو چو من به وصف جمالش خطی نوشت

شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش

آب حیوة یافت خضروار بی‌خلاف

لب تشنه‌ای که می‌طلبد چون سکندرش

آن را که آبخور می عشق است حاصل است

بر هر کنار جوی، لب حوض کوثرش

صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می

هر کو شراب عشق در آمد به ساغرش

آن دلبری که جمله جمال است نعت او

نام‌آوری‌ست کاسم جمیل است مصدرش

در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را

هر در که یافت گوش ز لعل سخنورش

رو مستقیم باش اگر خوض می‌کنی

در بحر عشق او که صراط است معبرش

بی‌داروی طبیب غم او بسی بمرد

بیمار دل که هست امانی مزورش

هر ذره‌ای که از پی خورشید روی او

یک شب به روز کرد مهی گشت اخترش

بر فرق خویش تاج حیوة ابد نهاد

آن کس که باز یافت به سر نیش خنجرش

و آن را که نور عشق ازل پیش رو نبود

ننموده ره به شمع هدایت پیمبرش

ای دلبری که هر که تو را خواست، وصل تو

جز در فراق خویش نگردد میسرش

نبود به هیچ باغ چو تو سرو میوه‌دار

باغ ار بهشت باشد و رضوان کدیورش

نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح

آن معدن جمال که هستی تو گوهرش

فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد

مرده سری بر آورد از خاک محشرش

در بوتهٔ جحیم گدازند هر که را

بی سکهٔ غم تو بود جان چون زرش

پیوستگان عشق تو از خود بریده‌اند

آن کو خلیل تست چه نسبت به آزرش ...

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر

یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر

فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

حکم تو بی‌منازع و ملک تو بی‌وزیر

بر چهرهٔ کواکب از صنع تست نور

بر گردن طبایع از حکم تست نیر

چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است

کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر

از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست

کورست آنکه می‌نگرد ذره را حقیر

از طشت آبگون فلک بر مثال برق

در روز ابر شعله زند آتش اثیر

با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب

نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر

بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل

بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر

در پیش صولجان قضای تو همچو گوی

میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر

علم ترا خبر که ز بهر چه منزوی‌ست

خلوت نشین فکر به بیغولهٔ ضمیر

اجزای کاینات همه ذاکر تواند

این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر

دانستم از صفات که ذاتت منزه است

از شرکت مشابه و از شبهت نظیر

در دست من که قاصرم از شکر نعمتت

ذکر تو می‌کند به زبان قلم صریر

هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو

در وکر سینه مرغ دلم می‌زند صفیر

اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد

از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر

منظومهٔ ثنای تو تالیف می‌کنم

باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر

تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا

تا از هدایهٔ تو شوم جامع کبیر

کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست

گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر

گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی

لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر

در آروزی فقر بسی بود جان من

عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!

رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر

رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر

گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات

بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر

ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس

وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر

روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها

تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!

گهوارهٔ زمین چو بجنبد به امر تو

گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،

با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را

کان قوم خورده‌اند ز پستان فضل شیر

من جمع کرده هیزم افعال بد بسی

و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر

از بهر صید ماهی عفو تو در دعا

از دست دام دارم و از چشم آبگیر

نومید نیستم ز در رحمتت که هست

کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر

تو عالمی که حاصل ایام عمر من

جرمی است، رحمتم کن و عذری‌ست، در پذیر

فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس

ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر!

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر

یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر

فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

حکم تو بی‌منازع و ملک تو بی‌وزیر

بر چهرهٔ کواکب از صنع تست نور

بر گردن طبایع از حکم تست نیر

چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است

کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر

از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست

کورست آنکه می‌نگرد ذره را حقیر

از طشت آبگون فلک بر مثال برق

در روز ابر شعله زند آتش اثیر

با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب

نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر

بر خوان نان جود تو عالم بود طفیل

بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر

در پیش صولجان قضای تو همچو گوی

میدان به سر همی سپرد چرخ مستدیر

علم ترا خبر که ز بهر چه منزوی‌ست

خلوت نشین فکر به بیغولهٔ ضمیر

اجزای کاینات همه ذاکر تواند

این گویدت که مولی، و آن گویدت نصیر

دانستم از صفات که ذاتت منزه است

از شرکت مشابه و از شبهت نظیر

در دست من که قاصرم از شکر نعمتت

ذکر تو می‌کند به زبان قلم صریر

هر چند غافلم ز تو لیکن ز ذکر تو

در وکر سینه مرغ دلم می‌زند صفیر

اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد

از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر

منظومهٔ ثنای تو تالیف می‌کنم

باشد که نافع آیدم این نظم دلپذیر

تو هادیی، به فضلت تنبیه کن مرا

تا از هدایهٔ تو شوم جامع کبیر

کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست

گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر

گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی

لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر

در آروزی فقر بسی بود جان من

عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر!

رو ترک سر بگیر و ازین جیب سر برآر

رو ترک زر بگو و ازین سکه نام گیر

گر زندگی خوهی چو شهیدان پس از حیات

بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر

ای جان! به نفس مرده شو و از فنا مترس

وی دل! به عشق زنده شو و تا ابد ممیر

روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها

تغییر کاینات بفرماید، ای قدیر!

گهوارهٔ زمین چو بجنبد به امر تو

گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر،

با اهل رحمتت تو برانگیز بنده را

کان قوم خورده‌اند ز پستان فضل شیر

من جمع کرده هیزم افعال بد بسی

و آنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر

از بهر صید ماهی عفو تو در دعا

از دست دام دارم و از چشم آبگیر

نومید نیستم ز در رحمتت که هست

کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر

تو عالمی که حاصل ایام عمر من

جرمی است، رحمتم کن و عذری‌ست، در پذیر

فردا که هیچ حکم نباشد به دست کس

ای دستگیر جمله! مرا نیز دست گیر!

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

 

ای پسر از مردم زمانه حذر گیر

بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر

در تو نظرهای خلق تیر عدو دان

تیغ بیفگن، برای دفع سپر گیر

چون تو ندانی طریق غوص درین بحر

حشو صدف ممتلی به در و گهر گیر

چون تو نه آنی که ره بری به معانی

جمله جهان نیکوان خوب صور گیر

گر بجهد آتشی ز زند عنایت

سوختهٔ دل به پیش او بر و در گیر

یار اگرت از نگین خویش کند مهر

نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر

پای بنه بر فراز چرخ و چو خورشید

جملهٔ آفاق را به زیر نظر گیر

باز دلت چون به دام عشق در افتاد

خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر

مرغ سعادت به شام چون نگرفتی

دام تضرع بنه به وقت سحر گیر

جان شریف تو مغز دانهٔ نفس است

سنگ بزن مغز را ز دانه بدرگیر

چون سر تو زیر دست راهبری نیست

جملهٔ اعضای خویش پای سفر گیر

بگذر ازین پستی از بلندی همت

وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر

صدق ابوبکر را علم کن و با خود

تیغ علی‌وار زن، جهان چو عمر گیر

سیف برو جان بباز و نصرت دل کن

دامن معشوق را به دست ظفر گیر

عیب عملهای خویشتن چو ببینی

بحر دلت را چو علم کان هنر گیر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 1:04 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4357322
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث