به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای رخ تو شاه ملک دلبری

همچو شاهان کن رعیت پروری

تا تو بر پشت زمین پیدا شدی

شد ز شرم روی تو پنهان پری

با چنین صورت که از معنی پر است

سخت بی‌معنی بود صورت‌گری

ز آرزوی شیوهٔ رفتار تو

خانه بر بامت کند کبک دری

خسروان فرهادوارت عاشقند

ز آنکه از شیرین بسی شیرین‌تری

چشم تو از بردن دلهای خلق

شادمان همچون ز غارت لشکری

دلبری ختم است بر تو ز آنکه تو

جان همی افزایی ار دل می‌بری

از اثرهای نشان و نام تو

جان پذیرد موم از انگشتری

عشق تو ما را بخواهد کشت، آه

عید شد نزدیک و قربان لاغری

در فراق تو غزلها گفته‌ام

بی شکر کردم بسی حلواگری

کاشکی از دل زبان بودی مرا

تا به یادت کردمی جان پروری

با چنین عزت که از حسن و جمال

در مه و خور جز به خواری ننگری،

چون روا باشد که سعدی گویدت

«سرو بستانی تو یا مه یا پری»

سیف فرغانی همی گوید ترا

هر که هست از هر چه گوید برتری

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:46 PM

 

جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری

دردم همی فزایی و درمان همی‌بری

روی چو ماه خویش و دل و جان عاشقان

دشوار می‌نمایی و آسان همی بری

اندر حریم سینهٔ مردم به قصد دل

دزدیده می‌درآیی و پنهان همی بری

گه قصد جان به نرگس جادو همی کنی

گه گوی دل به زلف چو چوگان همی بری

چون آب و آتشند در و لعل در سخن

تو آب هر دو ز آن لب و دندان همی‌بری

خوبان پیاده‌اند و ازیشان برین بساط

شاهی برخ تو هر ندبی ز آن همی بری

با چشم و غمزهٔ تو دلم دوش میل داشت

گفتا مرا به دیدن ایشان همی بری؟

عقلم به طعنه گفت که هرگز کس این کند؟

دیوانه را بدیدن مستان همی بری!

دل جان به تحفه پیش تو می‌برد سیف گفت

خرما به بصره زیره به کرمان همی بری!

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:46 PM

 

دلبرا حسن رخت می‌ندهد دستوری

که به هم جمع شود عاشقی و مستوری

آمدن پیش تو بختم ننماید یاری

رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری

اگر از حال منت هیچ نمی‌سوزد دل

تو که این حال نبوده‌ست تو را معذوری

پیش عشاق تو بهتر ز غنا، درویشی

نزد بیمار تو خوشتر ز شفا، رنجوری

گر به نزدیک تو سهل است مرا طاقت نیست

اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری

گر به دست اجل از پای درآید تن من

از می عشق بود در سر من مخموری

ما جهان را به تو بینیم که در خانهٔ چشم

دیده مانند چراغ است و تو در وی نوری

پرده از روی برانداز دمی تا آفاق

به تو آراسته گردد چو بهشت از حوری

سیف فرغانی در کار جزا چشم مدار

پادشازادهٔ ملکی چه کنی مزدوری؟

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:46 PM

 

ای ز آفتاب رویت مه برده شرمساری

پیداست بر رخ تو آثار بختیاری

اندر بیان نگنجد وندر زبان نیاید

از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری

ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته

با مرهمی چنینم چون خسته می‌گذاری

افغان و زاری من از حد گذشت بی تو

گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری

امیدوار وصلم از خود مبر امیدم

صعب است ناامیدی بعد از امیدواری

چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو

هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری

من با چنین ارادت در تو رسم به شرطی

کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری

شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود

فرهادوار هر دم سوزی ز من برآری

ای خوب‌تر ز لیلی هرگز مده چو مجنون

دیوانهٔ دلم را زین بند رستگاری

گل را نمی‌توانم کردن به دوست نسبت

ای گل به پیش جانان در پیش گل چو خاری

هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش

«چون است حال بستان ای باد نوبهاری»

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:46 PM

 

ای ز آفتاب رویت مه برده شرمساری

پیداست بر رخ تو آثار بختیاری

اندر بیان نگنجد وندر زبان نیاید

از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری

ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته

با مرهمی چنینم چون خسته می‌گذاری

افغان و زاری من از حد گذشت بی تو

گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری

امیدوار وصلم از خود مبر امیدم

صعب است ناامیدی بعد از امیدواری

چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو

هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری

من با چنین ارادت در تو رسم به شرطی

کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری

شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود

فرهادوار هر دم سوزی ز من برآری

ای خوب‌تر ز لیلی هرگز مده چو مجنون

دیوانهٔ دلم را زین بند رستگاری

گل را نمی‌توانم کردن به دوست نسبت

ای گل به پیش جانان در پیش گل چو خاری

هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش

«چون است حال بستان ای باد نوبهاری»

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:46 PM

 

ای که از سیم خام تن داری

قامتی همچو نارون داری

در قبایی کسی نمی‌داند

که تو در پیرهن چه تن داری

تا نگفتی سخن ندانستم

که تو شیرین زبان دهن داری

تو بدان دام زلف و دانهٔ خال

صد گرفتار همچو من داری

تو چنین چشم و ابروی فتان

بهر آشوب مرد و زن داری

زیر هر غمزه‌ای نمی‌دانم

که چه ترکان تیغ زن داری

در همه شهر دل نماند درست

تا چنان زلف پر شکن داری

زنده در خرقه‌های درویشان

چه شهیدان بی‌کفن داری

در فراق تو سیف فرغانی

می‌کند صبر و خویشتن داری

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:46 PM

از پسته تنگ خود آن یار شکر بوسه

دوشم به لب شیرین جان داد به هر بوسه

از بهر غذای جان ای زنده به آب و نان

بستد لب خشک من ز آن شکر تر بوسه

ای کرده رخت پیدا بر روی قمر لاله

وی کرده لبت پنهان در تنگ شکر بوسه

مه نور همی خواهد از روی تو در پرده

جان راز همی گوید با لعل تو در بوسه

نزد تو خریداران گر معدن سیم آرند

ای گنج گهر ز آن لب مفروش به زر بوسه

ای قبلهٔ جان هر شب بر خاک درت عاشق

چون کعبه روان داده بر روی حجر بوسه

چون جوف صدف او را پر در دهنی باید

و آنگاه طلب کردن ز آن درج گهر بوسه

خواهی که شکر بارد از چشم چو بادامت

رو آینه بین وز خود بستان به نظر بوسه

چون خاک سر کویت آهنگ هوا کرده

بر ذره به مهر دل داده مه و خور بوسه

هر جا که تو برخیزی از پای تو بستاند

زنجیر سر زلفت چون حلقه ز در بوسه

لطفت که چو اندیشه حد نیست کنارش را

از روی تو انعامی دیدیم مگر بوسه

سیف ار ز تو می‌خواهد بوسه تو برو می‌خند

کز لعل تو خوش باشد گر خنده و گر بوسه

گر پای رقیبانت بوسند محبانت

ترسا ز پی عیسی زد بر سم خر بوسه

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:43 PM

ای پیش تو ماه آسمان خیره

وز روی تو آب روشنان تیره

در چشم تو روی مردمی پیدا

در روی تو چشم مردمان خیره

بر درج درت ز لعل پیرایه

بر طرف مهت ز مشک زنجیره

با چشم تو نرگس است همخوابه

با لعل تو شکر است همشیره

همواره درون من به تو مایل

پیوسته رقیب تو ز من طیره

شیرین سخن تو تلخ شد با ما

آری به مرور می‌شود شیره

سیف از در تو شکسته باز آمد

چون لشکر کافر از در بیره

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:43 PM

 

ای پستهٔ دهانت نرخ شکر شکسته

وی زادهٔ زبانت قدر گهر شکسته

من طوطیم لب تو شکر بود که بینم

در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته

آنجا که چهرهٔ تو گسترده خوان خوبی

گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته

چون باز گرد عالم گشتم بسی و آخر

در دامت اوفتادم چون مرغ پر شکسته

نقد روان جان را جو جو نثار کردم

زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته

من خود شکسته بودم از لشکر غم تو

این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته

وز طعنه‌های مردم در حق خود چه گویم

هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته

بارم محبت تست ای جان و وقت باشد

کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته

گر من شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان

هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟

امشب ز سنگ آهم در کارگاه گردون

شد شیشه‌های انجم در یکدگر شکسته

دی گفت عزت تو ما را به کس چه حاجت

من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته

از هیبت خطابت شد سیف را دل ای جان

همچون ردیف شعرش سر تا بسر شکسته

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:43 PM

 

ای در سخن دهانت تنگ شکر گشاده

لعلت به هر حدیثی گنج گهر گشاده

ای ماه بندهٔ تو هر لحظه خندهٔ تو

ز آن لعل همچو آتش لؤلؤی تر گشاده

بهر بهای وصلت عشاق تنگ‌دل را

دستی فراخ باید در بذل زر گشاده

در طبعم آتش تو آب سخن فزوده

وز خشمم انده تو خون جگر گشاده

تن را به گرد کویت پای جواز بسته

دل را به سوی رویت راه نظر گشاده

تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را

بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده

چون زلف بر گشایی زیبد گرت بگویم

کبک نگار بسته، طاوس پر گشاده

شب در سماع دیدم آن زلف بستهٔ تو

چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده

روی تو را نگویم مه ز آنکه هست رویت

گلزار نو شکفته، فردوس در گشاده

گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا

صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده

تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد

از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده

از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان

بند تعلق خویش از یکدگر گشاده

عشق چو آتش تو از طبع بنده هر دم

همچون عصای موسی آب از حجر گشاده

ز آن سیف می‌نیاید در کوی تو که دایم

در هر قدم ز کویت چاهی است سر گشاده

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:43 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4358255
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث