به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مشکل است این که کسی را به کسی دل برود

مهرش آسان به درون آید و مشکل برود

دل من مهر تو را گرچه به خود زود گرفت

دیر باید که مرا نقش تو از دل برود

بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق

کشتی من نه همانا که به ساحل برود

بی وصال تو من مرده چراغم مانده

همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود

در عروسی جمال تو نمی‌دانم کس

که ز پیرایهٔ سودای تو عاطل برود

با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور

که به تبریز کسی آید و عاقل برود

آمن از فتنهٔ حسن تو درین دوران نیست

مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود

لایق بدرقهٔ راه تو از هر چه مراست

آب چشمی است که آن با تو به منزل برود

خاک کویت همه، گل گشت ز آب چشمم

چون گران بار جفاهای تو در گل برود؟!

عهد کرده است که در محمل تن ننشیند

جانم، آن روز که از کوی تو محمل برود

سیف فرغانی یار است تو را حاصل عمر

چه بود فایده از عمر چو حاصل برود؟

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

حدیث عشق در گفتن نیاید

چنین در هیچ در سفتن نیاید

ز زید و عمرو مشنو کاین حکایت

چو واو عمرو در گفتن نیاید

جمال عشق خواهی جان فدا کن

که هرگز کار جان از تن نیاید

شعاع روی او را پرده برگیر

که آن خورشید در روزن نیاید

از آن مردان شیرافگن طلب عشق

کزین مردان همچون زن نیاید

ز زر انگشتری سازند و خلخال

ولی آیینه جز ز آهن نیاید

غم عشق از ازل آرند مردان

وگر چه آن به آوردن نیاید

سری بی‌دولت است آنرا که با عشق

از آنجا دست در گردن نیاید

غمش با هر دلی پیوند نکند

شتر در چشمهٔ سوزن نیاید

چو زنده سیف فرغانی به عشق است

چراغ جانش را مردن نیاید

بدان خورشید نتوانم رسیدن

اگر چون سایه‌ای با من نیاید

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

رفتی و نام تو ز زبانم نمی‌رود

و اندیشهٔ تو از دل و جانم نمی‌رود

گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست

الا بدین حدیث زبانم نمی‌رود

تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو

از پیش خاطر نگرانم نمی‌رود

گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست

کاین عذر بیش با همگانم نمی‌رود

خونی روانه کرده‌ام از دیده وین عجب

کز حوض قالب آب روانم نمی‌رود

چندان چو سگ به کوی تو در خفته‌ام که هیچ

از خاک درگه تو نشانم نمی‌رود

ذکر لب تو کرده‌ام ای دوست سالها

هرگز حلاوتش ز دهانم نمی‌رود

از مشرب وصال خود این جان تشنه را

آبی بده که دست به نانم نمی‌رود

دانم یقین که ماه رخی قاتل من است

جز بر تو ای نگار گمانم نمی‌رود

آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم

اینم همی نیاید و آنم نمی‌رود

از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی

ناخوانده آید و چو برانم نمی‌رود

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

آه درد مرا دوا که کند؟

چارهٔ کارم ای خدا که کند؟

چون مرا دردمند هجرش کرد

غیر وصلش مرا دوا که کند؟

از خدا وصل اوست حاجت من

حاجت من جز او روا که کند؟

من به دست آورم وصالش لیک

ملک عالم به من رها که کند؟

دادن دل بدو صواب نبود

در جهان جز من به این خطا که کند؟

لایق است او به هر وفا که کنم

راضیم من به هر جفا که کند

دی مرا دید، داد دشنامی

این چنین لطف دوست با که کند؟

ای توانگر به حسن غیر از تو

جود با همچو من گدا که کند؟

وصل تو دولتی‌ست، تا که برد؟

ذکر تو طاعتی‌ست، تا که کند

جان به مرگ ار زتن جدا گردد

مهرت از جان به من جدا که کند؟

سیف فرغانی از سر این کوی

چون تو رفتی حدیث ما که کند؟

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

دردمندان غم عشق دوا می‌خواهند

به امید آمده‌اند از تو تو را می‌خواهند

روز وصل تو که عید است و منش قربانم

هر سحر چون شب قدرش به دعا می‌خواهند

اندراین مملکت ای دوست تو آن سلطانی

که ملوک از در تو نان چو گدا می‌خواهند

بلکه تا بر سر کوی تو گدایی کردیم

پادشاهان همه نان از در ما می‌خواهند

ز آن جماعت که ز تو طالب حورند و قصور

در شگفتم که ز تو جز تو چرا می‌خواهند

زحمتی دیده همه بر طمع راحت نفس

طاعتی کرده و فردوس جزا می‌خواهند

عمل صالح خود را شب و روز از حضرت

چون متاعی که فروشند بها می‌خواهند

عاشقان خاک سر کوی تو این همت بین

که ولایت ز کجا تا به کجا می‌خواهند

عاشقان مرغ و هوا عشق و جهان هست قفس

با قفس انس ندارند هوا می‌خواهند

تو به دست کرم خویش جدا کن از من

طبع و نفسی که مرا از تو جدا می‌خواهند

عالمی شادی دنیا و گروهی غم عشق

عاقلان نعمت و عشاق بلا می‌خواهند

سیف فرغانی هر کس که تو بینی چیزی

از خدا خواهد و این قوم خدا می‌خواهند

در عزیزان ره عشق به خواری منگر

بنگر این قوم کیانند و کرا می‌خواهند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

دوشم اسباب عیش نیکو بود

خلوتم با نگار دلجو بود

اندر آن خلوت بهشت آیین

غیر من هر چه بود نیکو بود

با دلارام من مرا تا روز

سینه بر سینه روی بر رو بود

سخنش چاشنی شکر داشت

دهنش پستهٔ سخن‌گو بود

نکنی باور ار تو را گویم

که چه سیمین بر و سمن بو بود

بود در دست شاه چون چوگان

آن که در پای اسب چون گو بود

آسیای مراد را همه شب

سنگ بر چرخ و آب در جو بود

من به نور جمال او خود را

چون نکو بنگریستم او بود

زنگی شب چراغ ماه به دست

پاسبان وار بر سر کو بود

دوری از دوست، سیف فرغانی!

گر ز تو تا تو یک سر مو بود

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

مه نکویی ز روی او دارد

شب سیاهی ز موی او دارد

خود بدین چشم چون توان دیدن

آنچه از حسن روی او دارد

از سر کوی او به کعبه مرو

کعبه خانه به کوی او دارد

گل به بستان جمال ازو گیرد

مشک در نافه بوی او دارد

نه تو تنهاش آرزومندی

هر چه هست آرزوی او دارد

ذره گر در هوا کند حرکت

هوس جست و جوی او دارد

نالهٔ بلبل از پی گل نیست

روز و شب گفت و گوی او دارد

من به جان مایلم بدان عاشق

که دلش میل سوی او دارد

سیف از گریه خاک را تر کرد

آبها سر به جوی او دارد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

ای که در باغ نکویی به تو نبود مانند

گل به رخسار نکو سرو به بالای بلند

هیچ کس نیست ز خوبان جهان همچون تو

هرگز استاره به خورشید نباشد مانند

با وجود تو که هستی ز شکر شیرین‌تر

نیست حاجت که کس از مصر به روم آرد قند

کبر شاهانهٔ تو شاخ امیدم بشکست

ناز مستانهٔ تو بیخ قرارم برکند

ساقی عشق تو ما را به زبان شیرین

شربتی داد خوش و شور تو درما افگند

عاشق روی تو از خلق بود بیگانه

مرد را عشق تو از خویش ببرد پیوند

در جهان گر نبود هیچ کسی غم نخورد

ز آنکه درویش تو نبود به کسی حاجتمند

گر برو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی

نکند بی تو قرار و نکند جز تو پسند

هر که را عشق تو بیمار کند جانش را

ندهد شهد شفا و نکند زهر گزند

دل او از غم تو تنگ نگردد زیرا

نیست ممکن که از آتش کند اندیشه سپند

دست تدبیر کسی پای گشاده نکند

چون دلی را سر گیسوی تو آرد در بند

هر چه غیر تو همه دشمن جانند مرا

چون منی چون شود از دوست به دشمن خرسند

سیف فرغانی بی روی تو در فصل بهار

خوش همی گرید چون ابر، تو چون گل می‌خند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

قومی که جان به حضرت جانان همی برند

شور آب سوی چشمهٔ حیوان همی برند

بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند

این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند

جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل

پای ملخ به نزد سلیمان همی برند

آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست

خرما ببصره زیره بکرمان همی برند

تمثال کارخانهٔ مانی نقش بند

سوی نگارخانهٔ رضوان همی برند

اندر قمارخانهٔ این قوم پاک باز

دلق گدا و افسر سلطان همی برند

این راه را که ترک سر است اولین قدم

از سر گرفته‌اند و به پایان همی برند

میدان وصل او ز پی عاشقان اوست

وین گوی دولتی‌ست که ایشان همی‌برند

بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست

آنچه ز دوست یافته‌اند آن همی برند

گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار

آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

 

در حلقهٔ زلف تو هر دل خطری دارد

زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد

بر آتش دل آبی از دیده همی ریزم

تا باد هوای تو بر من گذری دارد

من در حرم عشقت همخانهٔ هجرانم

در کوی وصال آخر این خانه دری دارد

تو زادهٔ ایامی مردم نبود زین سان

این مادر دهر الحق شیرین پسری دارد

از تو به نظر زین پس قانع نشوم می‌دان

زیرا که چو من هر کس با تو نظری دارد

تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین

ای دوست ندانستم کاین نی شکری دارد

جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا

انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد

در مذهب درویشان کذب است حدیث آن

کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد

کردم به سخن خود را مانند به عشاقت

چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد

من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان

عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد

نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش

در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4360278
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث