ای نور تو آمده نقاب روح تو
خورشید زکاتی ز نصاب رخ تو
هر دل که هوای تو بر و سایه تو فگند
در ذره ببیند آفتاب رخ تو
ای نور تو آمده نقاب روح تو
خورشید زکاتی ز نصاب رخ تو
هر دل که هوای تو بر و سایه تو فگند
در ذره ببیند آفتاب رخ تو
آنی که منورست آفاق از تو
محروم بماندم من مشتاق از تو
این محنت نو نگر که در خلوت وصل
تو باد گری جفتی ومن طاق از تو
ای جوهر دینت بزرو سیم گرو
بانقد نبهر نزد صراف مرو
روسکه بدل کن که در آن دارالضرب
این ناسره دینار تو نرزد بدو جو
ای سلسله عشق تو اندر پایم
بندیست ز گیسوی تو برهر پایم
این شعرا اگر بدستت افتد روزی
گردن مکش وبنه سری بر پایم
گر زان توام هردو جهانم بستان
باکی نبود سود و زیانم بستان
باز آی بپرسش و ببین چشم ترم
لب برلب خشکم نه و جانم بستان
گر زان توام هردو جهانم بستان
باکی نبود سود و زیانم بستان
باز آی بپرسش و ببین چشم ترم
لب برلب خشکم نه و جانم بستان
برکرده خویشتن چو بگمارم چشم
بر هم زدن از ترس نمی یارم چشم
ای دیده شوخ بین که من چندین سال
بد کردم و نیکی از تو میدارم چشم !
دل را چو بعشق توسپردم چکنم
دل دادم و اندوه توبردم چکنم
من زنده بعشق توام ای دوست و لیک
از آرزوی روی تو مردم چکنم
ای کرده غم عشق تو غمخواری دل
درد تو شده شفای بیماری دل
رویت که بخواب درندیست کسش
دیده نشود مگر بیداری دل
خط تو که ننوشت کسی زآن سان خوش
چون شمع وصال در شب هجران خوش
آورد ببنده شاهدی خوش گرچه
شاهد که خط آرد نبود چندان خوش