به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گرت از سیم زبانست و سخن زر گویی

از زر و سیم به آنست که کمتر گویی

شعر در دولت این سیم پرستان گدا

کمتر از خاک بود گر ز پی زر گویی

شعر با همت عارف که چو چرخست بلند

پست باشد اگر (از) عرش فروتر گویی

گر ترا در چمن روح گل عشق شکفت

قول با بلبل خوش نغمه برابر گویی

جهد کن تا ز سحاب غم جانان چو صدف

قطره یی در دهنت افتد و گوهر گویی

در غزل دلبر یوسف رخ عیسی دم را

سزد ار همچو ملک روح مصور گویی

دل خود سرد کن از غیر و ز شور عشقش

نفسی گرم بزن تا سخنی تر گویی

از پی جلوه طاوس جمالش خود را

طوق زرین کنی ار سجع کبوتر گویی

بلبل ناطقه را شور چو در طبع افتد

از پی گل رخ خود شعر چو شکر گویی

ملک از چرخ فرود آید و در رقص آید

گر تو زین پرده چو مطرب غزلی برگویی

خلق را شعر تو از دوست مذکر باشد

همچو واعظ سخن ار بر سر منبر گویی

در شب گور تو چون روز چراغی گردد

هر سخن کز پی آن شمع منور گویی

چون کف دوست کند دست سؤالت را پر

همچو خواهنده نان هرچه برین در گویی

گر چه هر چیز که تکرار کنی خوش نبود

خوش بود گر سخن دوست مکرر گویی

سیف فرغانی دم در کش و او را مستای

مشک را مدح بناشد که معطر گویی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:17 PM

 

ای زبده جهان ز جهان نازنین تویی

واندر خور ثنای جهان آفرین تویی

در پای تو فشانم اگر دست رس بود

این نازدیده جان که چو جان نازنین تویی

از پشت آسمانت ملک می کند خطاب

کای به ز روی مه مه روی زمین تویی

تو برتری ز وصف و نهاذن نمی توان

حدی درو که گفت توان این چنین تویی

بحریست نعت تو و درو خوض مشکل است

زیرا که گوهر صدف ما وطین تویی

قدرت که پای جمله اشیا بدست اوست

گویی یدالله است و ورا آستین تویی

ای مسندت بلند شده در مقام قرب

بنگر بزیر دست که بالانشین تویی

عالم چو خاتمست در انگشت قبض و بسط

اشیا نفوس خاتم وزیشان نگین تویی

هر رطب ویابسی که رقم دارد از وجود

در خویشتن طلب که کتاب المبین تویی

شد رتبت تو بیشتر اندر حساب حس

همچون الف، اگر چه چویاواپسین تویی

زآن لعل آبدار که همرنگ آتش است

ما تشنه ایم و چشمه ماء معین تویی

بر روی چرخ دیده ای ای جان هلال و بدر

در عشق و حسن آن منم ای جان و این تویی

ای زلف یار، باز رسن باز جان ما

در تو ز دست دست، که حبل المتین تویی

ما جمله دل بمهر تو اسپرده ایم از آنک

دلها خزانه ملک است و امین تویی

بر ما بنور لامع اسلام روشنست

کای عشق یار غیر تو کفرست و دین تویی

علم ار چه صادقست در اخبار خود چو صبح

لیک آفتاب مشرق حق الیقین تویی

یارم صریح گفت اگر چند این زمان

چون عقل در بزرگی ما خرده بین تویی

تا تو تویی ترا نکند عشق ما قبول

کوهست چون فرشته و عجل سمین تویی

خرمهره وار جوهر دل را که هست فرد

بر ریسمان مبند که در ثمین تویی

اندوه عشق گفت که هرگز ترا نبود

نعم الرفیق جز من و بئس القرین تویی

با مرد درد عشق کسی را چه نسبتست

او رشح کوثر ست ونم پارگین تویی

ای زآب چشم شسته بسی آستان دوست

مسکین ز خاک درگه او بوسه چین تویی

وقتست اگر شوی چو زلیخا بوصل شاد

یعقوب وار در غم یوسف حزین تویی

با شعر همچو شهد ازین پس بباغ وصل

بر گل نشین که نحل چنین انگبین تویی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:17 PM

 

ای صبا بادم من کن نفسی همراهی

بسوی شاه بر از من سخنی گر خواهی

قدوه و عمده شاهان جهان غازان را

از پریشانی این ملک بده آگاهی

گو درین مصر که فرعون درو صد بیشست

نان عزیزست که شد یوسف گندم چاهی

گو بدان ای بوجود تو گرفته زینت

کرسی مملکت و مسند شاهنشاهی

شیر چون گربه درین ملک کند موش شکار

بهر نان گربه کند نزد سگان روباهی

سرورانی که بهر گرسنه نان می دادند

استخوان جوی شده همچو سگ درگاهی

امن ازین خاک چنان رفته که گر یابد باز

خوف آنست که از آب بترسد ماهی

فتنه از هر طرفی پیش نهد پای دراز

گر بگیرد پس ازین دست ستم کوتاهی

خانها لانه روباه شد از ویرانی

شهرها خانه شطرنج (شد) از بی شاهی

حاکمان در دم از او قبجروتمغا خواهند

عنکبوت ار بنهد گارگه جولاهی

خرمن سوخته شد ملک و بر ایشان بجوی

اسب شطرنج کجا غم خورد از بی کاهی

ترکمان خسری هر نفس از هر طرفی

بر ولایت بزند چون اجل ناگاهی

نیست در روم از اسلام به جز نام و شدست

قطب دین مضطرب ورکن شریعت واهی

بیم آنست که ابدال خضر را گویند

گر سوی روم روی مردن خود می خواهی

مملکت جمله پر از منکر و معروفی نه

که بخیر امر کند یا بود از شرناهی

خلق بیم است که چون ذره پراگنده شوند

گر بایشان نرسد سایه ظل اللهی

گر نیایی برود این رمقی نیز که هست

ور بیایی کندت بخت و ظفر همراهی

آفتابا بشرف خانه خویش آی و بپاش

نور بر خلق کز استاره نیاید ماهی

بعد فضل احدی مانع و دافع نبود

اینچنین داهیه را غیر تو شاهی داهی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:17 PM

 

قرآن چه بود مخزن اسرار الهی

گنج حکم و حکمت آن نامتناهی

در صورت الفاظ معانیش کنوزست

وین حرف طلسمیست بر آن گنج الهی

لفظش بقراآت بخوانی و ندانی

معنی وی، ای حاصلت از حرف سیاهی

گلهای معانیش نبویند چو هستند

آن مردم بی علم ستوران گیاهی

بحریست درو گوهر علم و در حکمت

غواص شو و در طلب از بحر نه ماهی

ز اعراب و نقط هست پس و پیش حروفش

آراسته چون درگه سلطان بسپاهی

قرآن رهاننده ز دوزخ چو بهشتست

زیرا که بیابی تو درو هرچه بخواهی

تا پرده صورت نگشایی ننماید

اسرار و معانیش بتو (روی کماهی)

آنها که یکی حرف بدانند ز قرآن

بر جمله کتب مفتخرانند (و مباهی)

بی معرفتی بر لب دریای حروفند

چون تشنه بی دلو و رسن بر سر چاهی

حق است که گویند همه کاتب (او را)

کای بر سر کتاب (ترا منصب شاهی)

هر سو که برد نفس ندا از چپ و از راست

گر پشت بقرآن بکنی روی (سیاهی)

در محکمه دین کتب منزله یک یک

داده همه بر محضر صدق تو گواهی

سرمست می موعظتت بهر شکستن

بر سنگ ندامت بزند جام ملاهی

بر لوح که از خلق نهان در شب غیب است

آن جمله کتب همچو ستاره تو چو ماهی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:16 PM

 

گر خوهی ای محتشم کز جمع درویشان شوی

ترک خود کن تا تو نیز از زمره ایشان شو

رو بدست عشق زنجیر ادب بر پای نه

وآنگه این در زن که اندر حلقه مردان شوی

گر وصال دوست خواهی دوست گردی عاقبت

هرچه اول همتت باشد بآخر آن شوی

مردم بی عشق مارند و جهان ویرانه یی

دل بعشق آباد کن تا گنج این ویران شوی

عشق سلطانست و بی عدلی او شهری خراب

ملک این سلطان شو ار خواهی که آبادان شوی

عشق سلطانی و دنیا داشتن نان جستنست

ای گدای نان طلب می کوش تا سلطان شوی

بهر تو جای دگر تخت شهی آراسته

تو برآنی تا درین ویرانه ده دهقان شوی

چون چنین اندر شکم دارد ترا این نفس تو

تا نزایی نوبتی دیگر کجا انسان شوی

تا چو شمع از آتش عشقش نریزی آب چشم

باد باشد حاصلت با خاک اگر یکسان شوی

هستی خود را چو عود از بهر این مجلس بسوز

تا همه دل نور گردی تا همه تن جان شوی

خویشتن را حبس کن در خانه ترک مراد

گر بتن رنجور باشی ور بدل نالان شوی

عاقبت چون یوسف اندر ملک مصر و مصر ملک

عزتی یابی چو روزی چند در زندان شوی

گر ز خار هجر گریی سیف فرغانی چو ابر

از نسیم وصل روزی همچو گل خندان شوی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:16 PM

 

ملک دنیا و مردمان در وی

گور خانه است و مردگان در وی

نیست بستان تو مباش در او

هست زندان تو ممان در وی

هرکرا دل در او قرار گرفت

گرچه زنده است نیست جان در وی

این جهان بر مثال مرداریست

اوفتاده بسی سگان در وی

آدمی زاده چون خورد چیزی

که سگان را دهان بود در وی

گوشتی لاغرست و چندین سگ

زده چون گربه ناخنان در وی

عدل را ساق لاغرست ولیک

ظلم را فربهست ران در وی

اندرین آزمون سرا ای پیر

طفل بودی شدی جوان در وی

چشم بگشا ببین که نامده ای

بهر بازی چو کودکان در وی

خاک دنیاست چون وحل، زنهار

مرکب خویشتن مران در وی

اندرین غبر هیچ آب مخور

که گلوگیر گشت نان در وی

آرزوها نواله چربست

نیست چون پیه استخوان در وی

گرچه شیرین بود چو نوش کنی

نیش بینی بسی نهان در وی

عرصه ملک پر ز دیو شدست

نیست از آدمی نشان در وی

همه را یک سر و دو رو دیدم

آزمودم یکان یکان در وی

جمله از بهر لقمه یی چو سگان

دشمنانند دوستان در وی

چون زر کم عیار قلب آمد

هر کرا کردم امتحان در وی

اهل معنی در او نه و مردان

صورت آرای چون زنان در وی

شد بدی عام آن چنان که دمی

نیک بودن نمی توان در وی

زندگانی عذاب و غیر از مرگ

زنده را راحتی مدان در وی

تن او را تعب نیامد کم

چون کسی بیش کند جان در وی

منشین بر زمین او که چو ابر

سیل بارست آسمان در وی

موج افگنده شور در دریا

تو چو کشتی شده روان در وی

بر تو از غرق نیستم ایمن

که ز بار خودی گران در وی

بر بساط زمین که از پی ملک

خسروان باختند جان در وی

دیدم از اسب دولت افتاده

مات گشته بسی شهان در وی

صاحب تیغ و تیر را که بجنگ

نکشیدی کسی کمان در وی

سپر از روی دور کن بنگر

زده رمح اجل سنان در وی

از جهان رفت سیف فرغانی

ماند اشعار ازو نشان در وی

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4362520
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث