به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ایا مستوفی کافی که در دیوان سلطانان

بحل و عقد در کارست بخت کامکار تو

گدایی تا بدان دستی که اندر آستین داری

عوانی تا بانگشتی که باشد در شمار تو

قلم چون زرده ماری شد بدست چون تو عقرب در

دواتت سله ماری کزو باشد دمار تو

خلایق از تو بگریزند همچون موش از گربه

چو در دیوان شه گردد سیه سر زرده مار تو

تو ای بیچاره آنگاهی بسختی در حساب افتی

کزین دفتر فرو شویند نقش چون نگار تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ایا دستور هامان وش که نمرودی شدی سرکش

تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو

چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان

وگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو

بگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد

که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو

چو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرد

دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو

بگاو آرند در خانه بعهد توکه و دانه

ز خرمنهای درویشان خران بی فسار تو

بظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حق

همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو

بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی

بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو

ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله زرین

که گاو سامری دارد امل در اغترار تو

بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشی

امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو

چو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکن

درین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو

نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک

چو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار تو

تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود

بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو

رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا

چو قارون در زمین ماندست مال خاکسار تو

ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جو

بمیتین برتوان کند از یمین کان یسار تو

ترا در چشم دانایان ازین افعال نادانان

سیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تو

مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش

ولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار تو

ترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر

که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو

حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت

که دینت رخنها دارد ز حزم استوار تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ایا دستور هامان وش که نمرودی شدی سرکش

تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو

چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان

وگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو

بگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد

که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو

چو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرد

دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو

بگاو آرند در خانه بعهد توکه و دانه

ز خرمنهای درویشان خران بی فسار تو

بظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حق

همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو

بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی

بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو

ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله زرین

که گاو سامری دارد امل در اغترار تو

بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشی

امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو

چو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکن

درین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو

نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک

چو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار تو

تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود

بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو

رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا

چو قارون در زمین ماندست مال خاکسار تو

ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جو

بمیتین برتوان کند از یمین کان یسار تو

ترا در چشم دانایان ازین افعال نادانان

سیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تو

مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش

ولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار تو

ترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر

که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو

حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت

که دینت رخنها دارد ز حزم استوار تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

چو بگذشت از غم دنیا بغفلت روزگار تو

در آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار تو

چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانی

که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو

چه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانی

تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو

تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی

مگر سیری نمی داند سگ مردار خوار تو

طعامش لحم خنزیرست و چون آبش خوری شاید

ز بی نانی اگر از حد گذشتست اضطرار تو

ز بیماری مزورهای چون کشکاب می سازد

ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزکار تو

تو بی دارو و بی قوت نیابی زین مرض صحت

بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو

ترازان سیم می باید که در کار خودی دایم

چو کار او کنی هرگز نیاید زر بکار تو

ز حق بیزاری ار باشد سوی خلق التفات تو

زدین درویشی ار باشد بدنیا افتخار تو

زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود

بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو

ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید

بصحرای قیامت در چو بگشایند بار تو

کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت

که یکسانست نزد او نهان و آشکار تو

چو طاوسی تو در دنیا و در عقبی، کجا ماند

سیه پایی تو پنهان ببال چون نگار تو

بجامه قالب خود را منقش می کنی تا شد

تکلفهای بی معنی تو صورت نگار تو

بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی

بخواهی رفت و راضی نی ز تو پروردگار تو

ازین سیرت نمی ترسی که فردا گویدت ایزد

که تو مزدور شیطانی و دوزخ مزد کار تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ایا سلطان لشکرکش بشاهی چون علم سرکش

که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو

ملک شمشیرزن باید، چو تو تن می زنی ناید

ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو

نه دشمن را بریده سر چو خوشه تیغ چون داست

نه خصمی را چو خرمن کوفت گرز گاوسار تو

عیالان رعیت را بحسبت کدخدایی کن

چو کدبانوی دنیا شد برغبت خواستار تو

مروت کن، یتیمی را بچشم مردمی بنگر

که مروارید اشک اوست در گوشوار تو

خری شد پیشکار تو که دروی نیست یک جو دین

دل خلقی ازو تنگست اندر روز بار تو

چو آتش برفروزی تو بمردم سوختن هردم

ازان کان خس نهد خاشاک دایم بر شرارتو

چو تو بی رای و بی تدبیر او را پیروی کردی

تو در دوزخ شوی پیشین و از پس پیشکار تو

بباطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی خشیت

نه خوفی در درون تو نه امنی در دیار تو

نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو

نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو

بشادی می کنی جولان درین میدان، نمی دانم

در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو

بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر

وگر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:12 PM

 

ای ترا در کار دنیا بوده دست افزار دین

وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین

ای بدستار و بجبه گشته اندر دین امام

ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین

ای لقب گشته فلان الدین والدنیا ترا

ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین

نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد

کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین

قدر دنیا را تو می دانی که گر دستت دهد

یک درم از وی بدست آری بصد دینار دین

قیمت او هم تو بشناسی که گر یابی کنی

یک جو او را خریداری بده خروار دین

خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار

چون خریداران زر مفروش در بازار دین

کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو

بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین

از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود

در پی این سروران از دست دادی پار دین

مصر دنیا را که دروی سیم و زر باشد عزیز

تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین

دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت

این که در دنیا نگه داری سلیمان وار دین

حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس

آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین

کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن

خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین

بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه

وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین

آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل

تا ترا حاصل شود بی بحث و تکرار دین

چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند

تاگشاید بر دلت گنجینه اسرار دین

دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره

نقطه دل را که زد بر گرد او پرگار دین

کار من گویی همه دینست و من بیدار دل

خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین

نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده ای

پرده بیرون در نقشیست بر دیوار دین

بیم درویشی اعمالست اندر آخرت

آن توانگر را که در دنیا نباشد یار دین

در دل دنیاپرست تو قضا چون بنگریست

گفت ناپاکست یارب اندرو مگذار دین

با چو تو کم عقل از دین گفت نتوان زآنکه هست

اندکی دنیا بر تو بهتر از بسیار دین

دین چو مقداری ندارد بهر دنیا نزد تو

آخرت نیکو بدست آری بدین مقدار دین!

کار برعکس است اگر دین می خوهی دنیا مجوی

همچنین ای خواجه گر دنیا خوهی بگذار دین

در چراگاه جهان خوش خوش همی کن گاولیس

چون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دین

اندرین دوری که نزد سروران اهل کفر

زین مسلمان مرتد می کند زنهار دین

سیف فرغانی برو آثار دین داران بجان

در کتب می جو، قوی می کن بدان آثار دین

خلق در دنیای باطل راه حق گم کرده اند

چون نمی جویند در قرآن و در اخبار دین

مجلس علمی طلب کز پرده های نقل او

دم بدم اندر نوا آید چو موسیقار دین

گرچه گفتار نکو از دین برون نبود ولیک

نزد حق کردار نیکست ای نکوگفتار دین

ورچه شعر از علم دین بیرون بود، چون عارفان

تا توانی درج کن در ضمن این اشعار دین

ای خروس تاجور چون ماکیان بر تخم خویش

خامش اندر گوشه یی بنشین، نگه می دار دین

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

ای جمالت آیتی از صنع رب العالمین

باد بر روی تو از ایزد هزاران آفرین

تو چنان شاهی که در منشور دولت درج کرد

عشق تو عشاق را انتم علی الحق المبین

ماه با خورشید جمشید و سپاه اختران

پیش روی خوب تو چون آسمان بوسد زمین

شکر از پسته روان و سحر در نرگس عیان

ماه طالع در رخ و خورشید تابان در جبین

در رخ خوب تو پیوسته قمر با آفتاب

در لب لعل تو آغشته شکر با انگبین

صورتی در لطف همچون روح (و) هر دم می نهد

از معانی گنجها در چشم او جان آفرین

آنکه با نقاش کن بر لوح هستی زد قلم

در نگارستان دنیا صورتی یابد چنین

عالم از وی همچو جنت جنت از وی پر ز حور

خانه از رویش پر از گل جامه زو پر یاسمین

حورگاه بوسه در جنت در دندان خود

در لب لعلش نشاند همچو نقش اندر نگین

دست قدرت بر نیاورد از برای جان و دل

مثل او اعجوبه یی در کارگاه ما و طین

ناوکی از غمزه دارد ابروی او در کمان

لشکری از فتنه دارد چشم او اندر کمین

گیسوی عنبرفشان تاری تر از ظلمات شک

روی خوبش بی گمان روشن تر از نور یقین

چون گریبان افق وقت طلوع آفتاب

پای او در عطف دامن دست او در آستین

در سخن معنی لفظش مایه آب حیات

گرد رخ مضمون خطش نزهت للناظرین

در لفظش را گهرچین گوش جان عاشقان

روی خوبش را مگس ران شهپر روح الامین

پرتو انوار رویش آفت عقلست و هوش

سکه دینار حسنش رحمت للعالمین

لعل او شهد شفا و نطق او شمع هدی

روی او نور مبین و زلف او حبل المتین

عطر زلف عنبرینش رشک بوی مشک ناب

پشت پای نازنینش به ز روی حور عین

چون لب معشوق از شیرینی نامش گزد

در کتابت مرزبان خامه را دندان شین

طوطی جان را بگو منقار از دل کن بیا

چون نگار بی دهان از لب شکر بارد بچین

ترک تازی گو که پشت پا ز عشق او زدند

مشک مویان ختن بر روی بت رویات چین

در لطافت چون عرق بر جسم او نبود اگر

زآب حیوان شبنم افشاند هوا بر یاسمین

عقل در بازار او در کیسه دارد نقد قلب

کفر اندر راه او بر پشت دارذ بار دین

بر سمند کامرانی می خرامد شاه وار

گاه در بستان مهر و گاه در میدان کین

ماه رویان چاکران و پادشاهان بندگان

عشق بازان بر یسار و جان فشانان بر یمین

با چنین ملک و ولایت با چنین خیل و حشم

با گدایان هم وثاق و با فقیران همنشین

صورتی دارد که در وی خیره گردد چشم عقل

دیده معنی خود روشن کن و رویش ببین

بر در او باش و می دان زیر پای خود بهشت

در ره او پوی و می خوان نعم اجرالعاملین

عاشقان روی خوبش از نعیم دار خلد

چون فرشته فارغند از خوردن عجل سمین

دستشان افلاک را چون نعل دارد زیر پای

حکمشان اجرام را چون مرکب آرد زیر زین

عاشقان را قال نبود، حال باشد نقد وقت

زردیی بر رخ عیان واندهی در دل دفین

آفتاب گرم رو در خانه دارد چون خوهد

شیر گردون از برای دفع سرما پوستین

سیف فرغانی سنائی وار ازین پس نزد ما

«چون سخن زآن زلف و رخ گویی مگو از کفر و دین »

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

دلا از آستین عشق دست کار بیرون کن

ز ملک خویش دشمن را بعون یار بیرون کن

حریم دوستست این دل اگر نه دشمن خویشی

بغیر از دوست چیزی را درو مگذار بیرون کن

تو چون گنجی و حب مال مارست ای پسر در تو

سخن بشنو برو از خود بافسون مار بیرون کن

اگر از دست حکم دوست تیغ آید ترا بر سر

سپر در رو مکش جوشن درین پیکار بیرون کن

تو در کعبه بتان داری ازین پندارها در دل

ز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بیرون کن

چو در مسجد سگان یابی مسلمان وار بیرون ران

چو در کعبه بتان بینی برو زنهار بیرون کن

سرت را در فسار حکم خویش آورد نفس تو

گر از عقل افسری داری سر از افسار بیرون کن

چو کار عشق خواهی کرد دست افزار یک سونه

چو اندر کعبه خواهی رفت پای افزار بیرون کن

گرت در دل نیامد عشق و عاشق نیستی باری

برو با عاشقان او ز دل انکار بیرون کن

تو می گویی که هشیارم ولیکن از می غفلت

هنوز اندر سرت مستیست ای هشیار بیرون کن

گل و خارست پایت را درین ره هرچه پیش آید

هم از گل پا برون آور هم از پا خار بیرون کن

تو اندر خویشتن دایم چو بو در گل چه ماندستی

چو برگ از شاخ و چون میوه سر از ازهار بیرون کن

برو گر عاشق از جانی برو ای سیف فرغانی

گرت در دل جز او چیزیست عاشق وار بیرون کن

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

ایا سلطان ترا بنده ز سلطان بی نیازم کن

ز خسرو فارغم گردان و از خان بی نیازم کن

ز سلطان بی نیازی نیست در دنیا توانگر را

بمن ده ملک درویشی ز سلطان بی نیازم کن

چو شطرنج از پی بازیست هر شاهی که می بینم

مریز آب رخم را و ز شاهان بی نیازم کن

امیران همچو گرگان و رعیت گوسپندان شان

سگ درگاه خویشم خوان ز گرگان بی نیازم کن

اگر چون بحر عمانند هریک معدن لؤلو

مرا لولو نمی باید ز عمان بی نیازم کن

وگر دریای فیاضند وقت خود از آن دریا

ز فیضت قطره یی بر من بیفشان بی نیازم کن

همه از ضعف ایمانست بر غیر اعتماد من

ازین کافردلان یارب بایمان بی نیازم کن

جهان مأوای انسانست دروی نیک و بد باشد

ز بد مستغنیم دار وز نیکان بی نیازم کن

برای زندگی تن نخواهم منت جان را

بعشقم زنده دل گردان و از جان بی نیازم کن

مرا از بهر تن باید که نانی باشد اندر کف

ز جانم بار تن برگیر و از نان بی نیازم کن

طمع دردیست در انسان که باشد مال درمانش

ببر این درد را از من ز درمان بی نیازم کن

همه رنگست و بود نیاز نان را شاید این معنی

ز ننگ شرکت ایشان چو مردان بی نیازم کن

ز حرص آدمی یارب زمین انبار موران شد

تو از انبار این موران چو مرغان بی نیازم کن

قناعت مصر ملک است و جهان مانند کنعانی

چو یوسف ملک مصرم ده ز کنعان بی نیازم کن

ندیدم نعمت از اخوان و بر نعمت حسد دیدم

بحق سوره یوسف ز اخوان بی نیازم کن

عطای تست چون باران سخاشان هست چون شبنم

بلی از منت شبنم بباران بی نیازم کن

چو از اقران صاحب نفس نقصانست حالم را

بدرویشان صاحب دل از اقران بی نیازم کن

منم مانند خاقانی و روم امروز شروانم

بتبریزم فگن یارب ز شروان بی نیازم کن

نگفتم همچو خاقانی ثنای هیچ خاقانی

تو از گنج عطای خود ز خاقان بی نیازم کن

دل دنیاطلب کورست هان ای سیف فرغانی

بگو در راه دین یارب ز کوران بی نیازم کن

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

وصلست و هجر، آنچه بهست اختیار کن

دانی که وقت می گذرد عزم کار کن

اول چو چرخ گرد زمین و زمان برآی

وآنگه چو قطب گرد خود آخر مدار کن

گیتی شکارگاه سعادت نهاده اند

ای باز چشم دوخته، دولت شکار کن

عالم پر از گلست ز عکس جمال دوست

روی همه ببین(و) ورا اختیار کن

ای مفلس دریده گریبان ترا که گفت

دامن فرو گذار و تعلق بخار کن

خرگه زدی برای اقامت درو ولیک

جای تو نیست خیمه فرو گیر و بار کن

از آب چشم خاک ره دوست ساز گل

هر رخنه یی که در دل تست استوار کن

روز وصال در همه ایام سایرست

آن روز را تو چون شب قدر انتظار کن

ای یار ناگزیر که جان چون تو دوست نیست

با دوستان خویش مرا نیز یار کن

هرچند عاشقان تو نایند در شمار

در دفتر حسابم ازیشان شمار کن

جام وصالت از همه عشاق باز ماند

یک جرعه زآن نصیب من خاکسار کن

خواهم که در ره تو شوم کشته چون حسین

با من کنون معامله حلاج وار کن

آن ساعتی که باز رهانی مرا ز من

از زلف خود رسن، ز قد خویش دار کن

گر چنگ من بدامن وصلت رسد شبی

دستم، چنانکه چشم امیدم، چهار کن

بسیار در منازل هجرت دویده ایم

وقتست، بر جنیبت وصلم سوار کن

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4360009
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث