به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن

برخیز و عزم آن در میمون جناب کن

ساکن روا مدار تن سایه خسب را

جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن

تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود

بیدار باش در شب و در روز خواب کن

زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر

عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن

زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد

رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن

اول در مجامله بر خویشتن ببند

پس خانه معامله را فتح باب کن

نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد

زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن

در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود

گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن

گر او بشهد آرزویی کام خوش کند

آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن

خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر

بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن

چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند

بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن

فعلی که عشق باطن آن را صواب دید

در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن

هم پای برفراز سلالیم غیب نه

هم دست در مشیمه ام الکتاب کن

زآن پس بگو اناهو یا من هوانا

از معترض مترس و بجانان خطاب کن

بیم سرست سیف ازین شطحها ترا

شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

زهی از نور روی تو چراغ آسمان روشن

تو روشن کرده ای او را و او کرده جهان روشن

اگر نه مقتبس بودی بروز از شمع رخسارت

نبودی در شب تیره چراغ آسمان روشن

چراغ خانه دل شد ضیای نور روی تو

وگرنه خانه دل را نکردی نور جان روشن

جواز از موی و روی تو همی یابند روز و شب

که در آفاق می گردند این تاریک و آن روشن

اگر با آتش عشقت وزد بادی برو شاید

که خاک تیره دل گردد چو آب دیدگان روشن

چو با خورشید روی تو دلش گرمست عاشق را

نفس چون صبح روشن دل برآید از دهان روشن

اگر از آتش روی تو تابی بر هوا آید

کند ابر بهاری را چو آب اندر خزان روشن

وگر از ابر لطف تو بمن برسایه یی افتد

چو خورشید یقین گردد دل من بی گمان روشن

میان مجلس مستان اگر تو در کنار آیی

ببوسه می توان خوردن شرابی زآن لبان روشن

قدت در مجمع خوبان چو سرو اندر چمن زیبا

رخت بر صفحه رویت چو گل در گلستان روشن

خطت همچون شب و دروی رخی چون ماه تابنده

براتت رایجست اکنون که بنمودی نشان روشن

دهان چون پسته و دروی سخن همچون شکر شیرین

رخت را رنگ گلنار و لبت چون ناردان روشن

کمان ابروت بر دل خدنگی زد کزو هردم

مرا تیر مژه گردد بخون همچون سنان روشن

من اشتر دل اگر یابم ترا در گردن آویزم

جرس وار و کنم هردم ز درد دل فغان روشن

اگر خاک سر کویت دمی با سرمه آمیزد

بره بینی شود چون چشم میل سرمه دان روشن

مرا بی ترک سر وصلت میسر گردد ار باشد

ز شیرینی دهن تلخ وز تاریکی مکان روشن

فراقت آنچه با من کرد پنهان در شب تیره

کجا گفتن توان پیدا، کجا کردن توان روشن؟

رخ همچون قمر بنما ز زلف همچو شب ای جان

که تا گردد بنزد خلق عذر عاشقان روشن

چو در وصف جمال تو نویسم شعر خود، گردد

مرا همچون ید بیضا قلم اندر بنان روشن

مرا در شب نمی باید چراغ مه که می گردد

بیاد روز وصل تو شبم خورشید سان روشن

ز بهر سوختن پیشت چه مردانه قدم باشد

ز جیب شمع بر کردن سری چون ریسمان روشن

ز نور عشق تو ناگه دلم چون روز روشن شد

بسان تیره شب کز برق گردد ناگهان روشن

ز حسنت نور رو کم گشت مر خوبان عالم را

چو شد خورشید پیدا مه نباشد آنچنان روشن

بهر مجلس که جمع آیند خوبان همچو استاره

تو با آن روی پرنوری چو ماه اندر میان روشن

چو رویت رخ نمود آنجا به جز تو کس نبود آنجا

وگر صد شمع بود آنجا تو کردی خانه شان روشن

مرا اندوه خود دادی و شادی جز مرا، کردی

رهی را قوت جان تعیین گدا را وجه نان روشن

بمستی و بهشیاری بدیدم نیست چون دردی

بپیش لعل میگونت می چون ارغوان روشن

ز یاقوت لبت گر عکس بر اجزای کان آید

دل تیره کند چون لعل جوهردار کان روشن

چو خندد لعل تو در حال خلقی را کند شیدا

چو دم زد صبح گیتی را کند اندر زمان روشن

دل اندر زلف تو پیداست همچون نور در ظلمت

که هرگز در شب تیره نمی ماند نهان روشن

میان مردم غافل همی تابند عشاقت

چنان کندر شب تیره بتابند اختران روشن

دلم کز ظلمت تن بد چو پشت آینه تیره

شد از انوار عشق تو چو روی نیکوان روشن

چو اندر دل قدم زد عشق، انده خانه دل را

بسان دست موسی شد ز پایش آستان روشن

شبی در مجمع خوبان نقاب از روبر افگندی

ز نورش شمع رخشان را چو آتش شد دخان روشن

دلم از عشق پرنورست و شعر از وصف تو نیکو

زلال از چشمه دان صافی شراب از جام دان روشن

ز بهر آن رو پیشت رخی بر خاک می مالم

که از بس سنگ ساییدن شود نعل خران روشن

من از دهشت درین حضرت سخن پوشیده می گویم

در اشعارم نظر کن نیک و حالم بازدان روشن

بدین شعر ای صنم با من کجا گردد دلت صافی

بدم آیینه را هرگز کجا کردن توان روشن

مرا زین طبع شوریده سخن نیکو همی آید

چراغم من، مرا باشد دهن تیره زبان روشن

چو شمع اندر شب تیره همی گریم همی سوزم

مگر روزی شود چشمم بیار مهربان روشن

ز بس کاید بنور دل بسوزم عود اندیشه

برآید هر نفس از من دمی آتش فشان روشن

بدین رخسار گرد آلوده رنگم آنچنان بینی

که گویی بر سر خاکست آب زعفران روشن

الا ای صوفی صافی کزآن حضرت همی لافی

مرا از علم ره کافی بگو یک داستان روشن

درین بازار محتالان ترا عشقست سرمایه

برو از نور او بر کن چراغی در دکان روشن

چو روی خود در آیینه ببینی پشت گردون را

گرت در کوزه قالب شود آب روان روشن

بسیم و زر بود دایم دل بی عشق را شادی

باسپیداج و گلگونه شود روی زنان روشن

تو در سود و زیان خود غلط کردی نمی دانی

ازین سرمایه نزد تو شود سود و زیان روشن

ازین دنیا بدست دل برآور پای جان از گل

که آیینه برون ناید ز نمگین خاکدان روشن

مجرد شو اگر خواهی خلاص از تیرگی خود

که چون شد گوشت دور از وی بماند استخوان روشن

ز همت (نزد) معشوقست جای عاشقان عالی

از اختر در شب تیره است راه کهکشان روشن

درین منزلگه دزدان مخسب آمن که کم باشد

بسان شمع بیداران چراغ خفتگان روشن

شب ار چون شمع برخیزی و سوزی در میان خود را

بسان صبح روشن دل نشینی بر کران روشن

بجوشی تا چو زر گردد سراسر خام تو پخته

بکوشی تا خبر گردد ترا همچون عیان روشن

ازین تیره قفس بر پر که مر سیمرغ جانت را

نماند بال طاوسی درین زاغ آشیان روشن

درین کانون تاریک ار بمانی همچو خاکستر

برآیی بر فلک همچون چراغ فرقدان روشن

کمال الدین اسمعیل را بودست پیش از من

یکی شعری ردیف آن چو جان عاشقان روشن

چو در قندیل طبع من فزودی روغنی کردم

چراغ فکرت خود را بچوب امتحان روشن

سوی آن بحر شعر ار کش ازین جو قطره یی بردی

کجا آب سخن ماندی ورا در اصفهان روشن

چو ذکر دیگری کردی نماند شعر را لذت

چو با خس کرد آمیزش نماند آب روان روشن

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

روی تو عرض داد لشکر حسن

که رخ تست شاه کشور حسن

شاه عشقت ستد ولایت جان

ملک دلها گرفت لشکر حسن

بحر لطفی و چون برآری موج

دو جهان پر شود ز گوهر حسن

همه اجزا چو روی دلبر گل

همه اعضا چو روی مظهر حسن

چون تویی پادشاه سیم بران

سکه دارد ز نام تو زر حسن

ما فقیران صابر عشقیم

شکر نعمت کن ای توانگر حسن

زیر پایت فگند ماه کلاه

چون تو بر سر نهادی افسر حسن

ای که در دور خوبی تو بسیست

دل و جان داده در برابر حسن

وی تو از یک کرشمه در یکدم

داده صد جان نو بپیکر حسن

ما از آن شب در احتراق غمیم

که طلوع از تو کرد اختر حسن

همه منظر بحسن شد زیبا

لیک زیبا بتست منظر حسن

بی رخت مه ندید برج جمال

بی لبت می نداشت ساغر حسن

از عروسان حجله تقدیر

که روان گشته اند از بر حسن

دست مشاطه قضا ناراست

هیچ کس را چو تو بزیور حسن

گر بدیوان لطف خود نگری

ای رخت آفتاب خاور حسن

نقطه یی مه بود ز خط جمال

ورقی گل بود ز دفتر حسن

آن زمانی که از مشیمه غیب

مه و خورشید زاد مادر حسن

با تو همشیره بود پنداری

لطف یعنی کهین برادر حسن

بت آزر بسوخت چون هیزم

تا رخت برافروخت آذر حسن

خود بت بت شکن کجا آراست

همچو تو در زمانه آزر حسن

عشق ما از جمال تو عرضیست

لیک دایم بقا چو جوهر حسن

پادشاهی چو عقل گردن کش

از پی روی تست چاکر حسن

تا رخ تو ندید سجده نکرد

عشق دل داده پیش دلبر حسن

ذره با مهرت ار درآمیزد

راست چون مه شود منور حسن

اندرین موسمی که دست قضا

بر جهان باز می کند در حسن

شاخ مانند بچه طاوس

می برآرد یکان یکان پر حسن

باغ در بر فگند حله سبز

شاخ بر سر نهاد چادر حسن

لاله بر پای خاسته که ز شاخ

غنچه بیرون همی کند سر حسن

بلبل آغاز کرده مدحت گل

راست گویی منم ثناگر حسن

این قیامت نگر که از گل شد

عرصه خاک تیره محشر حسن

خطبه مهر دوست می خواند

روز و شب برفراز منبر حسن

این همه فعلها بتست مضاف

زآنکه اسم تو هست مصدر حسن

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

در شب زلف تو قمر دیدن

خوش بود خاصه هر سحر دیدن

تا بکی همچو سایه خانه

آفتاب از شکاف در دیدن

پرده بردار از آن رخ پرنور

که ملولم ز ماه و خور دیدن

گرچه کس را نمی شود حاصل

لذت شکر از شکر دیدن

هست دشوار دیدن تو چنان

که ز خود مشکلست سر دیدن

روی منما بهر ضعیف دلی

گرچه ناید ز بی بصر دیدن

که چو سیماب مضطرب گردد

دل مسکین ز روی زر دیدن

میوه یی ده ز باغ وصل مرا

که دلم خون شد از زهر دیدن

آشنای ترا سزد زین باغ

همچو بیگانگان شجر دیدن

طالب رؤیت مؤثر شد

چون کلیم الله از اثر دیدن

گرچه صبرم گرفته است کمی

شوقم افزون شود بهر دیدن

زخم چوگان شوق می باید

بر دل از بهر ره نور دیدن

گرد میدان عشق می نتوان

بسر خود چو گوی گردیدن

ای دل ای دل ترا همه چیزی

شد میسر ازو مگر دیدن

بفروغ چراغ عشق توان

هر دو عالم بیک نظر دیدن

جان معنی و معنی جان را

در پس پرده صور دیدن

اوست پیش و پس همه چیزی

چون غلط می کنی تو در دیدن

علم رسمیت منع کرد از عشق

بصدف ماندی از گهر دیدن

مرد این ره نظر بخود نکند

از عجایب درین سفر دیدن

گر سر این رهت بود شرطست

پای طاوس را چو پر دیدن

نزد ما از خواص این ره هست

در یکی گام صد خطر دیدن

چند خود را خلاف باید کرد

در مقامات خیر و شر دیدن

تا دل و دیده اتفاق کنند

روی او را بیکدگر دیدن

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

در شب زلف تو قمر دیدن

خوش بود خاصه هر سحر دیدن

تا بکی همچو سایه خانه

آفتاب از شکاف در دیدن

پرده بردار از آن رخ پرنور

که ملولم ز ماه و خور دیدن

گرچه کس را نمی شود حاصل

لذت شکر از شکر دیدن

هست دشوار دیدن تو چنان

که ز خود مشکلست سر دیدن

روی منما بهر ضعیف دلی

گرچه ناید ز بی بصر دیدن

که چو سیماب مضطرب گردد

دل مسکین ز روی زر دیدن

میوه یی ده ز باغ وصل مرا

که دلم خون شد از زهر دیدن

آشنای ترا سزد زین باغ

همچو بیگانگان شجر دیدن

طالب رؤیت مؤثر شد

چون کلیم الله از اثر دیدن

گرچه صبرم گرفته است کمی

شوقم افزون شود بهر دیدن

زخم چوگان شوق می باید

بر دل از بهر ره نور دیدن

گرد میدان عشق می نتوان

بسر خود چو گوی گردیدن

ای دل ای دل ترا همه چیزی

شد میسر ازو مگر دیدن

بفروغ چراغ عشق توان

هر دو عالم بیک نظر دیدن

جان معنی و معنی جان را

در پس پرده صور دیدن

اوست پیش و پس همه چیزی

چون غلط می کنی تو در دیدن

علم رسمیت منع کرد از عشق

بصدف ماندی از گهر دیدن

مرد این ره نظر بخود نکند

از عجایب درین سفر دیدن

گر سر این رهت بود شرطست

پای طاوس را چو پر دیدن

نزد ما از خواص این ره هست

در یکی گام صد خطر دیدن

چند خود را خلاف باید کرد

در مقامات خیر و شر دیدن

تا دل و دیده اتفاق کنند

روی او را بیکدگر دیدن

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

نمی دانم که چون باشد بمعدن زر فرستادن

بدریا قطره آوردن بکان گوهر فرستادن

شبی بی فکر این نقطه بگفتم در ثنای تو

ولیکن روزها کردم تأمل در فرستادن

مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی

که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن

مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم

که مس از ابلهی باشد بکان زر فرستادن

چو بلبل در فراق گل ازین اندیشه خاموشم

که بانگ زاغ چون شاید بخنیاگر فرستادن

حدیث شعر من گفتن بپیش طبع چون آبت

بآتش گاه زردشتست خاکستر فرستادن

بر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشد

که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادن

ضمیرت جام جمشیدست و دروی نوش جان پرور

بر او جرعه یی نتوان ازین ساغر فرستادن

سوی فردوس باغی را نزیبد میوه آوردن

سوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادن

بر جمع ملک نتوان بشب قندیل بر کردن

سوی شمع فلک نتوان بروز اختر فرستادن

اگر از سیم و زر باشد ور از در و گهر باشد

بابراهیم چون شاید بت آزر فرستادن

ز باغ طبع بی بارم ازین غوره که من دارم

اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادن

تو کشورگیر آفاقی و شعر تو ترا لشکر

چنین لشکر ترا زیبد بهر کشور فرستادن

مسیح عقل می گوید که چون من خرسواری را

بنزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟

چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشد

ز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادن

سعادت می کند سعیی که با شیرازم اندازد

ولکن خاک را نتوان بگردون بر فرستادن

اگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانی

نباشد کم ز پیغامی بیکدیگر فرستادن

سراسر حامل اخلاص ازین سان نکتها دارم

ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن

در آن حضرت که چون خاکست زر خشک سلطانی

گدایی را اجازت کن بشعر تر فرستادن

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

ایا نگار صدف سینه گهر دندان

عقیق را زده لعل تو سنگ بر دندان

نهفته دار رخ خویش را ز هر دیده

نگاه دار لب خویش را ز هر دندان

ز سعی و بخت نه دورست اگر شود نزدیک

لب تو با دهنم چون بیکدگر دندان

چو تو بخنده در آیی و عاشقان گریند

ایا نشانده ز در در عقیق تر دندان

لبان لعل تو بردارد از گهر پرده

دهان تنگ تو بنماید از شکر دندان

اگر تو برق در افشان ندیده ای هرگز

بگیر آینه می خند و می نگر دندان

ز تنگی دهنت هیچ چیز ممکن نیست

که از لب تو بکا می رسد مگر دندان

چو خضر چشمه حیوان شدست مورد او

چو از دهان تو کردست آبخور دندان

همی خورد جگرم را چو گوشت تا افتاد

غم تو در دل من همچو کرم در دندان

شدم ز عشق تو سگ جان و شیر دل که مرا

غمت چو گربه فرو برد در جگر دندان

بجای خون دهنم پرعسل شود گر من

فرو برم بلب تو چو نیشکر دندان

ز خوان لطف تو از بهر استخوانی دل

سگیست دوخته بر آستان در دندان

دلم که منفعت او بجان خلق رسد

درو نهاد غمت از پی ضرر دندان

چو آفتاب رخ تو بدلبری بشود

ور استاره نهد گرد لب قمر دندان

چو سنگ پای تو بوسم بروی شسته زاشک

گرم چوشانه برآید ز فرق سر دندان

دهانت دیدم و بر عقد در زدم خنده

که هست درج دهان ترا گهر دندان

بسان صبح که ناگاه بر جهان خندد

لب افق چو بدید از شعاع خور دندان

ز سوز عشق تو لب چون چراغ می سوزد

مراکز آتش آهست چون شرر دندان

بمرگ تن شود از خدمت تو بنده جدا

بکلبتین رود از جای خود بدر دندان

ز ذوق عالم عشقست بی اثر عاقل

ز چاشنی طعامست بی خبر دندان

بشعر نظم معانی وصفت آسان نیست

چو نقش کردن نقاش در صور دندان

حدیث حسن تو گفتن نیاید از شاعر

گرش ز سیم زبان باشد و ز زر دندان

که کار او نبود غیر چوب خاییدن

وگر ز اره نهی بر لب تبر دندان

ایا رخ چو مهت بر بساط خوبی شاه

ز من سخن چو ز پیل است معتبر دندان

بشعر پایه من زین سخن شود معلوم

که ناطق است ز تاریخ سن خر دندان

ز خوان وصل تو نان امید خشک آمذ

مرا که در لب تو نیست کارگر دندان

ازین سخن چه گشاید مرا ز خدمت تو

ز خوان تو چه خورم من بذین قدر دندان

برای آنکه دلت نرم گردد این گفتم

ولی نکرد ز سختی در او اثر دندان

برنج وعده تو سنگ عشوها دارد

خورم برنج و نگه دارم از حجر دندان

امید پسته کور است بسته سر چون جوز

که از شکستن آن هست در خطر دندان

حساب شعر چو سی و دو شد قلم بشکن

کزین نه کمتر باید نه بیشتر دندان

زبانت ار چه دراز است قصه کوته کن

برو بپوش بخاموشی از نظر دندان

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان

که نوردوستی پیداست در سیمای درویشان

برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی

چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان

بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را

توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان

چو مهر خوب رویانست در هر جان ترا جانی

اگر دولت ترا جا داد در دلهای درویشان

مقیم مقعد صد قند درویشان بی مسکن

بنازد جنت ار فردا شود مأوای درویشان

مبر از صحبت ایشان که همچو باد در آتش

در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان

فلک را گرچه بازیهاست بر بالای اوج خود

زمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشان

بتقدیر ارچه گردون را همه زین سو بود گردش

بگردد آسمان زآن سو که گردد رای درویشان

شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را

اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان

اگر چه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید

بتن در روی جان بیند دل بینای درویشان

بزیر پای ایشانست در معنی سر گردون

بصورت گرچه گردونست بر بالای درویشان

ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند

سلاطین ملک می یابند از درهای درویشان

چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی

ز دل اندوه درویشی ز سر سودای درویشان

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

ای همه آن تو، حاجت زین و آن تا کی خوهیم

بی کسان را کس تویی از ناکسان تا کی خوهیم

از امیران جود جوییم از عوانان مردمی

ما ز گربه موش و از سگ استخوان تا کی خوهیم

مرده حرصند ایشان، مردمی آب بقاست

ما دم آب بقا از مردگان تا کی خوهیم

با چنین ضعف یقین بر تو توکل چون کنیم

قوت حبل المتین از ریسمان تا کی خوهیم

آدمی آنست کو سگ را چو مردم نان دهد

ما بگو هر آدمی نان از سگان تا کی خوهیم

دیگران روزی ز حق دارند و از وی می خوهند

آنچه ما را درخورست از دیگران تا کی خوهیم

پادشاهان از در سلطان ما دارند ملک

ما چو مسکین در بدر از خلق نان تا کی خوهیم

مردمی از مردم آخر زمان جستن خطاست

قوت بازوی مردان از زنان تا کی خوهیم

از تن اهل کرم این گرد نان سر می برند

گردران مردمی زین گردنان تا کی خوهیم

این نفس سردان دل درویش چون یخ بشکنند

ما فقاع جود ازین افسردگان تا کی خوهیم

ملک ابلیس است این ویرانه پردیو و دد

مادر و انس دل و آرام جان تا کی خوهیم

اهل این دور آدمی را چون شیاطین ره زنند

ما نشان راه تو از ره زنان تا کی خوهیم

سیف فرغانی ز جور ظالمان سگ صفت

شد جهان پر رنج از راحت نشان تا کی خوهیم

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

من آن آیینه معنی نمایم

که از مرآت دل زنگی زدایم

چو موسی علم جوی از من که چون خضر

بدانش منبع آب بقایم

چو روح الله با نفاس مطهر

جهانی کوردل را توتیایم

چو بر سر خاک کردم خویشتن را

زمین شد آسمان در زیر پایم

اگر خواهم بسوی عالم قدس

ز گردون نردبان سازم برآیم

بلطف و حسن چون عیسی و یوسف

بمردم جان ببخشم دل ربایم

مرا فیض یدالله قفل بگشود

بده انگشت مفتاح خدایم

چنان در حل و عقدم دست مطلق

که خواهم بندم و خواهم گشایم

عزیزم کرد چون مهمان اگر چه

بخواری داشت بر در چون گدایم

بطیر عارفان سیرم بدل شد

مقامی نیست اندر هیچ جایم

بشرق و غرب می رفتم چو خورشید

کنون اندر مقام استوایم

زوال من زوال مملکت دان

که من این مملکت را پادشایم

گهی استون آن سقف رفیعم

گهی معمار این عالی سرایم

ببندد آبها چون بست طبعم

بگردد کوهها چون گشت رایم

فلک گردان بود چون من بگردم

زمین برجا بود چون من بجایم

اگر یک ذره بفرستم بیاید

چو سایه آفتاب اندر قفایم

امامانند اندر صحبت من

ولیکن مقتدی من مقتدایم

اگرچه در رکابم اولیایند

ولیکن همعنان با انبیایم

گهی چون موج بینی در بحارم

گهی چون ابریابی در هوایم

منم اکسیری تحقیق وآنگاه

دگر اعیان مس و من کیمیایم

مرا این دولت و مکنت عجب نیست

امانت دار گنج مصطفایم

نهاده پادشاه پادشاهان

کلید گنج در دست عطایم

تو بیماری جان داری و گویی

طبیب مرده دل داند دوایم

ز داروها که در قانون نوشتست

مجو صحت که چون قرآن شفایم

الا ای بی خبر چون اشتر مست

که خوانی چون جرس هرزه درایم

من این رمزی که گفتم حال قطب است

نه حال من که قطب آسیایم

بتو زآن نافه بویی می فرستم

بتو زآن لاله رنگی می نمایم

که تا دانی که حق را دوستانند

که من از گفتنی شان می ستایم

من بیچاره بر درگاه ایشان

بسان سیف فرغانی گدایم

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4359282
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث