به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

عشق و دولت اگر بود باهم

بتو نزدیکتر شود راهم

محنت و عشق هر دو هم زادند

عشق و دولت کجا بود باهم

هست بخت آنکه تو مرا خواهی

هست عشق آنکه من ترا خواهم

عشق خواند مرا بدرگه تو

لیک دولت برد بدرگاهم

هست ارزان بمحنت همه عمر

دولتی کز تو کرد آگاهم

بسوی خیمه تو می نگرد

ترک جان از تن چو خرگاهم

سوزن گم شده است در ره هجر

این تن همچو رشته یکتاهم

که ز خورشید اگر چراغ کنی

نتوان یافتن بیک ماهم

در غم تست ناله هم نفسم

در ره تست سایه همراهم

مردم از من ترا همی طلبند

که من از تو ترا همی خواهم

بدو زلف تو عشق قیدم کرد

رسن تو فگند در چاهم

عشق تو سوخت خرمن خردم

باد تو برد دانه و کاهم

رخ تو دید مست شد عقلم

در همین خانه مات شد شاهم

سخنم چون بسمع تو نرسید

کز تو همچون سخن در افواهم

ای چو شب دل سیاه کرده، مباش

ایمن از ناله سحرگاهم

گر تو از روشنی چو آینه یی

عاقبت تیره گردی از آهم

سر نهم زیر پای تا برسد

بدرخت تو دست کوتاهم

گر همه رنگها بیامیزی

ای دو زلف دراز و بالا هم

بجز از رنگ عشق تو رنگی

نپذیرم که صبغت اللهم

من نه آن عاشقم که در پی خود

هم چو سعدی بری باکراهم

گر چه در خانه خفته ام بی کار

بتو مشغول و با تو همراهم

زین گلستان بسیف فرغانی

خاردادی مدام و خرما هم

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

ای شهنشه چون غلامانت بدر باز آمدم

عیب مشمر کز درت من بی هنر باز آمدم

دی برفتم کز پی فردا مگر کاری کنم

چون گدا امروز ناگاهان بدر باز آمدم

صولجان ارجعی زد در قفای من چو گوی

رو نهادم سوی این میدان بسر باز آمدم

هر کجا رفتم غمت پیش از من آنجا رفته بود

گفتم از دست غمت این المفر باز آمدم

گرد بازار جهان دکان بدکان همچو سیم

گشتم و آخر بمعدن همچو زر باز آمدم

اندر آن جانب مرا گلزار نزهت خشک گشت

من ببوی اینچنین گلهای تر باز آمدم

از جوار تو که خورشید از تو دارد نور روی

چون هلالی رفته بودم چون قمر باز آمدم

من ازین دریا که موجش گوهر افشاند چو ابر

چون بخاری رفته بودم چون مطر باز آمدم

بهر ادراک معانی در نگارستان دهر

یک بیک کردم تماشای صور باز آمدم

گنج حکمت بوذ در هر ذره زآن خورشیدوار

اندر آن ویرانها کردم نظر باز آمدم

بچه عنقا بدم آنجا شکسته پر و بال

چون دگر بارم برآمد بال و پر باز آمدم

مدتی در دامگاه خاک بودم دانه چین

یاد(م) آمد لذت این آبخور باز آمدم

چون مگس آنجا بسی کردم دهان در تلخ و شور

خوشتر از شیرین ندیدم وز شکر باز آمدم

شکرستان ترا چون من مگس در خور بود

زین سوم راندی من از سوی دگر باز آمدم

همچو منج انگبین در کنج بودم منزوی

چون گلی دیدم برافراز شجر باز آمدم

نحل بی برگم مرا بوی بهار آمد ز تو

تا بسازم انگبین سوی زهر باز آمدم

در سفر با دیگران کردم زیان و نزد تو

در اقامت سود دیدم از سفر باز آمدم

روزگاری بر سر این کوه بودم ابروار

رفتم و بر بحر و بر کردم گذر باز آمدم

حامل در بود از مهر تو دل همچون صدف

قطره یی بودم که رفتم چون گهر باز آمدم

بهر یعقوبان نابینای هجران چون بشیر

سوی کنعان بردم از یوسف خبر باز آمدم

این که می گویم سراسر وصف حال کاملست

هرچه گفتم بهر خویش از خیر و شر باز آمدم

من چو مجنونان بسوی کوی لیلی می شدم

تا دوای خود کنم دیوانه تر باز آمدم

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

ای خجل از رخ تو ماه تمام

آفتابی و سایه تو انام

دیدنی جز رخ تو نیست حلال

خوردنی جز غم تو نیست حرام

می شود انگبین چه بوسه دهد

لب لعل تو بر کناره جام

از حدیث لبت بشیرینی

چون شکر شد زبانم اندر کام

از در تو ثنا بود نفرین

وز لب تو دعا بود دشنام

همچو پسته ز نسبت چشمت

خنده در پوست می زند باذام

زر ندارم که ریزم اندر پات

مردمم جان نمی دهند بوام

دل من از هوات مضطر گشت

باد از بحر می برد آرام

ختم کردیم عشق را بر تو

قطع کردم نماز را بسلام

عاشق تو ز غیر مستغنیست

تیغ چوبین نمی خوهد بهرام

جان و دل سوی طاق ابروی تو

رو بمحراب کرده همچو امام

صف کشیده جماعتی و، مرا

در قفا ایستاده بهر ملام

بی رخ آفتاب زنگ شمار

ماه بر روی چرخ آینه فام

از رخ و از لبت نشان دادند

گل خندان و غنچه بسام

روی تو ای بلطف نام آور

با چنان حسن در میام انام

هست چون ماه بدر در شبها

هست چون روز عید در ایام

در چمن بی گل رخت ما را

هست بلبل خروس بی هنگام

ای عذاب غم تو خاصان را

همچو اندر بهشت رحمت عام

دانه خال تست آن ملواح

که کند مرغ روح را در دام

عاشقی را که چون تو معشوقیست

باخت باید دو کون را در گام

مملکت همچو مصر می باید

خواجه یی را که یوسف است غلام

پیش آن رخ که سرخ چون لاله است

شد سیه رو گل سپید اندام

ای ز تحریر ذکر تو گشته

همچو طوطی سخن گزار اقلام

تا گل روی تو ندید نداد

نحل طبع من انگبین کلام

تا نمیرم ز تو نگردم باز

شهد را چون مگس کنم ابرام

بهر رویت تبارک الله خواند

نطفه در صلب و مضغه در ارحام

فلکی ثنای تست اثیر

عنصری مدیح تست اجرام

چه عجب گر چو سیف فرغانی

کاتب مدح تو شوند کرام

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

بجای سخن گر بتو جان فرستم

چنان دان که زیره بکرمان فرستم

تو دلدار اهل دلی شاید ار من

بدلدار صاحب دلان جان فرستم

سخن از تو و جان زمن این به آید

که تو این فرستی و من آن فرستم

اگر چه من از شرمساری نیارم

که شبنم سوی آب حیوان فرستم

توی بحر معنی و من تشنه تو

نگویی زلالی بعطشان فرستم؟

چو قانون فضلم نجاتست جان را

شفایی بیمار نالان فرستم؟

و گرچه من از حشمت تو نیارم

که پای ملخ زی سلیمان فرستم

ازین شمسه نوری بخورشید بخشم

وزین پنجه زوری بدستان فرستم

بر برق رخشنده آتش فروزم

سوی ابر غرنده باران فرستم

بخندد بسی معدن لعل بر من

که خرمهره سوی بدخشان فرستم

بکوری کند حمل صاحب بصیرت

که سرمه بسوی سپاهان فرستم

خواریست گوساله سامری را

سزد گر بموسی عمران فرستم

تو نظم مرا خود گهر گیر یکسر

پسندم که گوهر سوی کان فرستم؟

گر از شاخ بی برگ خود خشک برگی

بر آن درخت گل افشان فرستم

پراگنده گویم شود نام ترسم

بدان جمع اگر زین پریشان فرستم

بریحان گری عیب باشد اگر من

سوی باغ فردوس ریحان فرستم

منم مالک آتش طبع حاشا

که خاشاک گلخن برضوان فرستم

چه عذر آورم گر طنین مگس را

سوی بلبلان سحرخوان فرستم

تبر خورده شاخی بگلزار بخشم

خزان دیده برگی ببستان فرستم

کواکب بخندند چون صبح بر من

که ذره بخورشید تابان فرستم

شفق وارم از شرم رو سرخ گردد

که کوکب بر ماه تابان فرستم

تو ای یوسف مصر دولت نگویی

بشیری بمحزون کنعان فرستم؟

تنی را که رنجیست راحت نمایم

دلی را که دردیست درمان فرستم

سوی سیف فرغانی آن مخلص خود

چو دانا خطایی بنادان فرستم

بمن گر سخن از پی آن فرستی

که تا من سخن در خور آن فرستم

صف لشکر من ندارد سواری

که با رستم او را بمیدان فرستم

من از همت تو چو آنجا رسیدم

که بار فصاحت بسحبان فرستم

بمنشور سلطان ولایت گرفتم

خراج ولایت بسلطان فرستم

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

ای بلبل بوستان معقول

طوطی شکرفشان معقول

ای بر سر تو لجام حکمت

وی در کف تو عنان معقول

مشاطه منطق تو کرده

آرایش دختران معقول

وی از پی طعن دین نشانده

بر رمح جدل سنان معقول

وی ناخن بحث تو ز شبهه

رنگین شده بر میان معقول

رو چهره نازک شریعت

مخراش بناخنان معقول

پنداشته ای که از حقیقت

مغزیست در استخوان معقول

بر سفره حکمت آزمودند

پس بی نمکست نان معقول

تیر نظرت ز کوری دل

کژ می رود از کمان معقول

سر بر نکنی بعالم قدس

از پایه نردبان معقول

با حبل متین دین چرایی

پا بسته ریسمان معقول

زردشت نه ای چرا شدستند

خلقی ز تو زند خوان معقول

شرح سخن محمدی کن

تا چند کنی بیان معقول

بر شه ره شرع مصطفی رو

نه در پی ره زنان معقول

کز منهج حق برون فتادست

آمد شد رهروان معقول

بانگ جرس ضلالت آید

پیوسته ز کاروان معقول

گوش دل خویشتن نگه دار

از بوعلی آن زبان معقول

نقد دغلی بزر مطلاست

در کیسه زرگران معقول

در خانه دین نخواهی آمد

ای مانده بر آستان معقول

بی فر همای شرع ماندی

چون جغد در آشیان معقول

چون باز سپید نقل دیدی

بگذار قراطغان معقول

اینجا که منم بهار شرعست

وآنجا که تویی خزان معقول

در معجزه منکری که کردی

شاگردی ساحران معقول

سودی نکنی ز دین تصور

این بس نبود زیان معقول

روشن دل چون چراغت ای دوست

تاریک شد از دخان معقول

هرگز نبود حرارت عشق

در طبع فسردگان معقول

از حضرت شاه انبیا علم

ای سخره جاودان معقول

ما را ز خبر مثالها داد

نافذ همه بی نشان معقول

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

ایا دلت شده از کار جان بتن مشغول

دمی نکرده غم جانت از بدن مشغول

دوای این دل بیمار کن، چرا شده ای

چو گر گرفته بتیمار کرد تن مشغول

بگنده پیر جهان کهن فریفته ای

چو نوجوان که نخستین شود بزن مشغول

ز کار آخرتت کرد شغل دنیا منع

چو مرغ را طلب دانه از وطن مشغول

شتردلی و (خر نفس و) گاو طبعت کرد

از آن چراگه خرم بدین عطن مشغول

بمدح دنیی دون نفس زاغ همت تو

چو عندلیب با ستایش چمن مشغول

لباس دینت کهن شد برای جامه نو

ز ساز مرگ همی داردت کفن مشغول

برای منصب و مالی ز علم و دین بیزار

ز بهر کسب معاشی بمکر و فن مشغول

بعشق بازی با قید زلف مه رویان

دل سیاه تو غازیست بر رسن مشغول

ز ملک و ملک برآیی چو در ولایت تو

تو خفته نفسی و دشمن بتاختن مشغول

نه مرد آخرتی؟ چون بشغل دنیا کرد

ترا ز رفتن ره نفس راهزن مشغول؟

بلی معاویه جاه جوی نگذارد

اگر بکار خلافت شود حسن مشغول

عقاب وار اگر چه گرفته ای بالا

ولی دلت سوی پستیست چون زغن مشغول

دل چو شمع فروزنده را بر آتش آز

فتیله وار چه داری بسوختن مشغول

چو مرغ اوج نگیری درین هوا چون تو

در آشیانه چو فرخی بپر زدن مشغول

ز ذکردوست اگر طالبی درین صحرا

چو مرغ باش قدم سایرودهن مشغول

الاهی از پی شادی و راحت دنیا

مرا مدار بغمهای دلشکن مشغول

ز ساز فقر مرا غیر جامه چیزی نیست

نه آلتی که بکاری توان شدن مشغول

بخرقه یی که مرا هست، همچو یعقوبم

ببوی طلعت یوسف بپیرهن مشغول

بخویشتن ز تو مشغولم، آنچنانم کن

که بعد ازین بتو باشم ز خویشتن مشغول

ترا بنزد تو هردم شفیع می آرم

بحق آنک مگردان مرا بمن مشغول

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

 

زهی بر جمال تو افشانده جان گل

ز روی تو بی رونق اندر جهان گل

ز وصف تو اندر چمن داستانی

فرو خواند بلبل برافشاند جان گل

چو بلبل بنام رخت خطبه خواند

اگر همچو سوسن بیابد زبان گل

ز روی تو رنگی رسیده است گل را

که اندر جهان روشناسست از آن گل

اگر همچو من از تو بویی بیاید

چو بلبل ز عشقت برآرد فغان گل

بباد هوای تو در روضه دل

درخت محبت کند هر زمان گل

گر از گلشن وصل تو عاشقی را

بدست سعادت فتد ناگهان گل

در اطوار وحدت بدو رو نماید

برنگی دگر جای دیگر همان گل

گرم گل فرستد ز فردوس رضوان

مرا خار تو خوشتر آید از آن گل

همه کس گلی دارد اندر بهاران

چو تو با منی دارم اندر خزان گل

تو پایی بنه در چمن تا بگیرد

ز فرق سر شاخ تا فرقدان گل

گل لاله رخ روی بر خاک مالد

چو بر عارض تو کند ارغوان گل

تو درخنده آیی بصد لب چو غنچه

چو بر چهره من کند زعفران گل

درین ماه کندر زمین می درفشد

بدان سان که استاره بر آسمان گل

بپشتی آن سخت گستاخ رو شد

که خندید در روی آب روان گل

ازین غم که با بلبلان سبک دل

بمیوه کند شاخ را سرگران گل

درون چون دل غنچه خون گشت ما را

برون آی تا چند باشد نهان گل

چو روی تو بیند یقین دان که افتد

میان خود و رویت اندر گمان گل

ز بهر زمین بوس در پیش رویت

برون آورد صد لب از یک دهان گل

اگر خود بخاری مدد یابد از تو

برون آورد آتش از روی نان گل

چو نزدیک (آتش) شوی دور نبود

که آتش شود لاله، گردد دخان گل

چو تو بامنی پیش من خار گل دان

چو من بی توام نزد من خاردان گل

چو در گلستان بگذری در بهاران

ایا مر ترا همچو من مهربان گل

فرود آی تا چشم بد را بسوزد

سپندی بر آن روی آتش فشان گل

گر از بهر نزهت ز باغ جمالت

برضوان دهی دسته یی در چنان گل

نه در برگ سدره بود آن لطافت

نه بر شاخ طوبی بود مثل آن گل

وگرچه شب و روز بیش از ستاره

کند مرغزار فلک ضمیران گل

جهان سربسر خرمی از تو دارد

برین هست یک شاهد از روشنان گل

چو برجیست باغ جمالت که دایم

درو می کند با شکوفه قران گل

ز خطی که نامی بود بروی از تو

چو کاغذ ز مسطر بگیرد نشان گل

شود لفظ عذب سخن در بیان تر

کند شاخ خشک قلم در بنان گل

بحسن تو اندر بهاران شکوفه

محالست از آن سان که در مهرگان گل

اگر با تو ای میوه دل شکوفه

سرافگنده نبود چو در بوستان گل

بسی تیر طعنه ز خاری که دارد

زند بروی از شاخ همچون کمان گل

الا ای صبا باغبان را خبر کن

ستم می کند سخت بر بلبلان گل

چو بلبل همی نالم از مهرش، آری

چنین بردهد دوستی با چنان گل

گر آن گلستان گیرد اندر کنارم

تنم را شود مغز در استخوان گل

بهشتی شمارم من آن پیرهن را

کز اندام او باشدش در میان گل

چنان می نماید ز پیراهن آن تن

(که) از شعر نسرین و از پرنیان گل

میان من و او جدایی نشاید

که من خارم و هست آن دلستان گل

مرا گفت از بهر من گل بیاور

ادب نیست بردن سوی گلستان گل

ز دست من ار خار باشد بگیرد

نگاری که نستاند از دیگران گل

اگر چه ز شاخ درخت قریحت

بسختی برآید چو گوهر ز کان گل

چو خورشید مهرش بزد شعله، کردم

بپیرانه سر چون درخت جوان گل

چو در شعر جلوه کنم روی او را

چو نظارگی اوفتد بر کران گل

اگر چند گویی که همچون گیاهست

ز بستان طبعت بر شاعران گل

همین قوم را از طمع می نماید

زنان دوستی تره بر روی نان گل

باغراض فاسد بود نزد مردم

گل هرکسی خار و خار کسان گل

هم از گوسپند علف جوی باشد

که قیمت ندارد بنزد شبان گل

بدین شعر دیوان من گلشنی دان

ز گرما و سرما درو بی زیان گل

زتری که هست از ردیفش تو گویی

برآمد چو نیلوفر از آبدان گل

مکن عیب ار چند بی عیب نبود

که جمع است با خار در یک مکان گل

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

ای که اندر ملک گفتی می نهم قانون عدل

ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل

این امیرانی که بیماران حرص اند و طمع

همچو صحت از مرض دورند از قانون عدل

دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم

بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل

زآن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد

خانه دین را که بس باریک شد استون عدل

ظالمان سرگشته چون چرخند تا سرگین جور

گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل

چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام

هر شبی نقصان پذیرد ماه روزافزون عدل

دیگران دروی چو مجمر عود احسان سوختند

وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل

آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین

چرک ظلم این عوانان را بیک صابون عدل

گرچه عدل و دین نمی دانی ولی می دان که هست

راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل

اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن بدور

بهر عریانان ظلمت صدره یی زاکسون عدل

حاکمی عادل همی باید که دندان برکند

مار ظلم این عقارب را بیک افسون عدل

باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را

خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل

آمدی جمشید و مهدی تا شدی سرکوفته

مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل

تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک

هرچه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل

گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو

جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل

تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین

خلط ظلم از طبع بیرون کن بافتیمون عدل

ظلمت ظلمت گر از پشت زمین برخاستی

روی بنمودی بمردم چهره گلگون عدل

حرص زرگر کم بدی در تو عروس ملک را

گوش عقد در شدی از لؤلوی مکنون عدل

سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم

راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

ای ز روی تو گرفته چهره خوبی جمال

یافته از صورت تو بدر نکویی کمال

رسم مه خود محو شد، خورشید همچون دایره

پیش روی خوب تو یک نقطه باشد همچو خال

در مقام جلوه اندر مرغزار حسن تو

هر تذروی صد دم طاوس دارد زیر بال

گر بکویت راه یابد مشک بیز آید صبا

ور ز زلفت بوی گیرد عنبر افشاند شمال

نزد باغ حسن آوای غنچه منما روی گل

پیش سلطان رخش ای لاله مگشا چتر آل

تا مثال روی تو پیدا شد اندر سر ماه

بی دل ای دلبر چو تمثالیم و بی جان چون خیال

بر امید قرب تو داریم تا صبح اجل

در شب هجر تو وقتی خوشتر از روز وصال

تا بر افروزد بوصفت شمع فکر اندر ضمیر

طبع وقادم کند هر دم چو آتش اشتعال

عشق ما را محو کرد و رسم او خود این بود

سوخت آن کوکب که با خورشید دارد اتصال

از فنای جان ندارد بیم عاشق در طریق

وز هلاک تن ندارد باک حیدر در قتال

هرکه عاشق گشت و کرد از بهر جانان چار چیز

محو رسم و رفع عادت ترک جان و بذل مال

جامع اسرار حق همچون کتاب الله شود

واهل رحمت در امور از روی او گیرند فال

گرچه نامت مرد باشد عاشقی دعوی مکن

کند رین میدان چو تو مردی نباشد در رجال

نفس سرکش چون تواند ساخت با اندوه عشق

کی تواند خورد اگر با سک بود نان در جوال

غم خور و در هر نفس انعام بین از ذوالمنن

ره رو و در هر قدم اکرام بین از ذوالجلال

طعنه ای عالم مزن در باب درویشان ازآنک

حالشان فصلیست بیرون از کتاب قیل و قال

گر کمال خویش خواهی گام زن وز ره ممان

زآنکه چون در سیر باشد بدر خواهد شد هلال

تا تویی ای سیف فرغانی ازین پس در سخن

زین نمط مگذر که بعد از حق نباشد جز ضلال

در سماع از گفته تو شورها خواهند کرد

دم بدم ارباب وجد و هر نفس اصحاب حال

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

ای ز روی تو گرفته چهره خوبی جمال

یافته از صورت تو بدر نکویی کمال

رسم مه خود محو شد، خورشید همچون دایره

پیش روی خوب تو یک نقطه باشد همچو خال

در مقام جلوه اندر مرغزار حسن تو

هر تذروی صد دم طاوس دارد زیر بال

گر بکویت راه یابد مشک بیز آید صبا

ور ز زلفت بوی گیرد عنبر افشاند شمال

نزد باغ حسن آوای غنچه منما روی گل

پیش سلطان رخش ای لاله مگشا چتر آل

تا مثال روی تو پیدا شد اندر سر ماه

بی دل ای دلبر چو تمثالیم و بی جان چون خیال

بر امید قرب تو داریم تا صبح اجل

در شب هجر تو وقتی خوشتر از روز وصال

تا بر افروزد بوصفت شمع فکر اندر ضمیر

طبع وقادم کند هر دم چو آتش اشتعال

عشق ما را محو کرد و رسم او خود این بود

سوخت آن کوکب که با خورشید دارد اتصال

از فنای جان ندارد بیم عاشق در طریق

وز هلاک تن ندارد باک حیدر در قتال

هرکه عاشق گشت و کرد از بهر جانان چار چیز

محو رسم و رفع عادت ترک جان و بذل مال

جامع اسرار حق همچون کتاب الله شود

واهل رحمت در امور از روی او گیرند فال

گرچه نامت مرد باشد عاشقی دعوی مکن

کند رین میدان چو تو مردی نباشد در رجال

نفس سرکش چون تواند ساخت با اندوه عشق

کی تواند خورد اگر با سک بود نان در جوال

غم خور و در هر نفس انعام بین از ذوالمنن

ره رو و در هر قدم اکرام بین از ذوالجلال

طعنه ای عالم مزن در باب درویشان ازآنک

حالشان فصلیست بیرون از کتاب قیل و قال

گر کمال خویش خواهی گام زن وز ره ممان

زآنکه چون در سیر باشد بدر خواهد شد هلال

تا تویی ای سیف فرغانی ازین پس در سخن

زین نمط مگذر که بعد از حق نباشد جز ضلال

در سماع از گفته تو شورها خواهند کرد

دم بدم ارباب وجد و هر نفس اصحاب حال

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 12:08 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4367650
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث