به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای بدنیا مشتغل از کار دین غافل مباش

یک نفس از ذکر رب العالمین غافل مباش

هر دم اندر حضرت دیان ز بی دینی تو

صد شکایت می کند دنیا چو دین غافل مباش

تا چو کودک در شکم آسوده دارد مر ترا

رو بنه بر خاک و بر پشت زمین غافل مباش

بر سر خوانی که حلوا جمله زهرآلود شد

نیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباش

گر چه در صحرای دنیا دانه نعمت بسیست

همچو مرغ از دام او ای دانه چین غافل مباش

ور چو یوسف همچو مادر بر تو می لرزد پدر

از برادر خصم داری در کمین غافل مباش

خلق پیش از تو بسی رفتند و بودندی چو من

مرگ داری در قفا ای پیش بین غافل مباش

دشمن تو نفس تست ای دوست از خود کن حذر

همنشین تست خصم از همنشین غافل مباش

تو ید بیضا نداری چون کلیم و بحر سحر

دست تو ثعبان شد اندر آستین غافل مباش

عاشقان پیوسته حاضر تو همیشه غافلی

گر دلت جان دارد از جان آفرین غافل مباش

تو سلیمانی و دین چون خاتم و دیوست نفس

از کفت خواهد ربود انگشترین غافل مباش

هر سلیمان را که خاتم دار حکمست این زمان

سحر دیوانست در زیر نگین غافل مباش

نفس را چون خر اگر در زیر بار دین کشی

توسن چرخ آیدت در زیر زین غافل مباش

در نعیم آباد جنت گر سرور جان خوهی

زآن دلی کز بهر او باشد حزین غافل مباش

سیف فرغانی اگر چه همچو من در راه دوست

پیش ازین حاضر نبودی بعد ازین غافل مباش

در خود ار خواهی که بینی دم بدم آثار حق

یک دم از اخبار ختم المرسلین غافل مباش

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس

که دست بر در دل دار و پای بر سر نفس

چو سالها بجو و کاه ناز فربه شد

چرا همی ننهی بار زهد بر خر نفس

تو شیر بیشه معنی شوی اگر بزنی

بزور بازوی دین پنجه با غضنفر نفس

بآرزویی با نفس خویشتن امروز

چو چیر گردی آمن مباش از شر نفس

ترا از آتش دوزخ هم احتراق بود

چو در وبال عقوبت بماند اختر نفس

دوباره بنده آزی مگو ز آزادی

که نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفس

چو نفس بدگهرت را توان فریفت بزر

مسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفس

ز حد عرش بمنشور ایزدی تا فرش

تراست جمله ولایت، مشو مسخر نفس

تو هیچ در خور دین کارکرد نتوانی

که آنچه در خور دینست نیست در خور نفس

تراست زین تن کاهل نشسته بر یک خر

بصیر عیسی روح و مسیح اعور نفس

اگر ز راه ادب پای می نهد بیرون

عنان شرع بدستست باز کش سر نفس

ز علم کن علم و عقل مهدی آیین را

متابعت کن و بشکن سپاه صفدر نفس

تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن

تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس

بمعصیت چه زند ره ترا که گر خواهد

ز طاعت تو ترا بت ترا شد آزر نفس

الهی از من بیچاره عفو کن بکرم

که نفس رهزن من بود و دیو رهبر نفس

اگر ولایت معنی بنده تا اکنون

نبود آمن از ترکتاز لشکر نفس

بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت

ملک مظفر عقل از جهاد کافر نفس

بوعظ خود سخنی گفت سیف فرغانی

بر آن امید که صافی شود مکدر نفس

نصیحت آب حیاتست و اهل دل گویند

که خضرجان خورد این آب بی سکندر نفس

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس

که دست بر در دل دار و پای بر سر نفس

چو سالها بجو و کاه ناز فربه شد

چرا همی ننهی بار زهد بر خر نفس

تو شیر بیشه معنی شوی اگر بزنی

بزور بازوی دین پنجه با غضنفر نفس

بآرزویی با نفس خویشتن امروز

چو چیر گردی آمن مباش از شر نفس

ترا از آتش دوزخ هم احتراق بود

چو در وبال عقوبت بماند اختر نفس

دوباره بنده آزی مگو ز آزادی

که نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفس

چو نفس بدگهرت را توان فریفت بزر

مسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفس

ز حد عرش بمنشور ایزدی تا فرش

تراست جمله ولایت، مشو مسخر نفس

تو هیچ در خور دین کارکرد نتوانی

که آنچه در خور دینست نیست در خور نفس

تراست زین تن کاهل نشسته بر یک خر

بصیر عیسی روح و مسیح اعور نفس

اگر ز راه ادب پای می نهد بیرون

عنان شرع بدستست باز کش سر نفس

ز علم کن علم و عقل مهدی آیین را

متابعت کن و بشکن سپاه صفدر نفس

تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن

تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس

بمعصیت چه زند ره ترا که گر خواهد

ز طاعت تو ترا بت ترا شد آزر نفس

الهی از من بیچاره عفو کن بکرم

که نفس رهزن من بود و دیو رهبر نفس

اگر ولایت معنی بنده تا اکنون

نبود آمن از ترکتاز لشکر نفس

بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت

ملک مظفر عقل از جهاد کافر نفس

بوعظ خود سخنی گفت سیف فرغانی

بر آن امید که صافی شود مکدر نفس

نصیحت آب حیاتست و اهل دل گویند

که خضرجان خورد این آب بی سکندر نفس

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

رسید پیک اجل کای بزرگوار بمیر

تو پایدار نه ای، ای سر کبار بمیر

چو مسندت بدگر صدر نامزد کردند

کنون ز بهره وی ای صدر روزگار بمیر

کنون که از پی فرزند کیسه پر کردی

برو بدست تهی، زر بدو سپار، بمیر

چو کدخدای دگر شوی زن خوهد بودن

تو ترک خانه بکن جابدو گذار، بمیر

عقار و مال ترازین حدیث غافل کرد

بوارثان سپر آن مال و آن عقار بمیر

چو هیچ عزت فرمان حق نکردستی

عزیز من ز شدن چاره نیست، خوار بمیر

اگر نصیحت من در دلت گرفت قرار

مکن خلاف من و هم برین قرار بمیر

ز سال عمر تو امروز اگر شبی باقیست

مخسب و در طلب فضل کردگار بمیر

بسان شمع سلاطین که شب برافروزند

بلیل زنده همی باش و در نهار بمیر

اگر چنانکه پس از مرگ زندگی خواهی

بنفس پیشتر از مرگ زینهار بمیر

شعار فقر شهیدان عشق را کفن است

اگر تو زنده دلی رو درین شعار بمیر

چنان مکن که اجل گوید ای بریشم پوش

من آمدم تو درین پیله کرم وار بمیر

باختیار نمیرند مردم بی عشق

تو زنده کرده عشقی باختیار بمیر

باهل فقر نظر کن که در شمار نیند

اگر چنانکه توانی در آن شمار بمیر

مبر ز صحبت اصحاب کهف و چون قطمیر

بنزد زنده دلان در درون غار بمیر

ز ناز بالش دولت سری برآر و بدان

که نیست مسند تخت تو پایدار بمیر

اگر چه پادشهی گویدت امیر اجل

که همچو مردم خرد ای بزرگوار بمیر

بحکم خاتم دولت اگرچه از لقبت

زر و درم چو نگین است نامدار بمیر

گر از هزار فزون عمر باشدت گویند

کنون که سال تو افزون شد از هزار بمیر

اگر بچرخ سواری چو ماه، شاه قضا

پیاده یی بفرستد که ای سوار بمیر

گرت بتیغ برانند سیف فرغانی

مرو ازین درو بر آستان یار بمیر

نه نیک زیستی اندر جوانی ای بدفعل

ز کردهای بد خویش شرمسار بمیر

در آن زمان که کنند از حیات نومیدت

بفضل و رحمت ایزد امیدوار بمیر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

ای ز تو هم خرقه هم سجاده تو بی نماز

در حقیقت بر من و تو اسم درویشی مجاز

در تجاوز از حدود حق و در ابطال آن

یافته شیخ تو از پیران نابالغ جواز

چون برنگی قانعی از فقر اهل الله را

بوی سیر آید مدام از دلق تو همچون پیاز

از حرام ار خاک باشد آستین پر می کنی

وز گل ره می کنی دایم بدامن احتراز

از فضولیها که مانع باشد از ادراک فضل

دست کوته کن سزد گر آستین داری دراز

بی طهارت زالتفات غیر اگر طاعت کنی

هم حدث اندر وضو هم سهو داری در نماز

گر ندانی سر درویشی و گویی فقر چیست

آنکه در عالم بحق از خلق باشی بی نیاز

از توکلنا علی الله نقش کن بر وی اگر

جامه دینت خوهد از رنگ درویشی طراز

ای بدین لاغر شده از بس که خورده نان و گوشت

تا بجان فربه شوی تن را چو روغن می گداز

در ره معنی نکو کن جان خود زیرا بحشر

بس بصورت زشت باشد نفس تن پرور بناز

از پی رزقی که لابد چون اجل خواهد رسید

چون مقامر روز و شب بر نطع زرقی مهره باز

از اصول دین برون افتد ره تو چون شود

طبع ناموزون (تو) بر چنگ حیلت پرده ساز

خاک خواهی گشت و داری بادی اندر سر ز کبر

آب نی در رو و داری آتشی در جای راز

چون ببینی سیم و زر رویت برافروزد چو شمع

ور بود آتش بدندان زر بگیری همچو گاز

چون تو دایم کار دین از بهر دنیا می کنی

در یمن ترکی همی گویی و تازی در طراز

تا زخود بیرون نیایی ره نیابی در حرم

ور چه همچو کعبه باشی سال و مه اندر حجاز

تا بدست نیستی بر خود در هستی نبست

هیچ نشنودم که این در بر کسی کردند باز

گر کمال نفس خواهی جمع باید مر ترا

دیده توحید یکسان بین و علم امتیاز

ور همی خواهی که فردا پایگاهی باشدت

ترک سر گیر و قدم از ره مگیر امروز باز

ور شبی خواهی که بر تو بگذرد چون اهل فقر

بهر روز بی نوایی برگ بی برگی بساز

سیف فرغانی تو هتک سر مردم می کنی

رو بمکتب شو که طفلی، با تو نتوان گفت راز

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

ای پسر انده دنیا بدل شاد مگیر

بنده او شو و غم در دل آزادمگیر

برو از شام سوی مکه ببین شهر ثمود

در بنا کردن خانه صفت عاد مگیر

ای تو از بهر بریشم زده در دنیا چنگ

گر نه ای نای برو از دم او باد مگیر

داده خویش چو می بازستاند ایام

دست بگشای و بده و آنچه بتو داد مگیر

برتر از صدرالوفی بدرم وقت کرم

منشین زیر کس و خانه آحاد مگیر

مال و جاه از پی آنست که خیری بکنی

چون بکعبه نخوهی شد شتر و زاد مگیر

زاد ره ساز و بدرویش بده فضله مال

حق مسکین برسان وآنکه ز تو زاد مگیر

هرگز اولاد (تو) بعد از تو غم تو نخورند

زر بشادی خور و در دل غم اولاد مگیر

مال شیرین و تویی خسرو و فرهاد فقیر

سوی شیرین ره آمد شد فرهاد مگیر

من چو استاد خرد می دهمت چندین پند

منع بی وجه مکن نکته بر استاد مگیر

سیف فرغانی در شعر اگرت گوید وعظ

وعظ او گوش کن و شعر ورا باد مگیر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

بنزد همت من خردی ای بزرگ امیر

امیر سخت دل سست رای بی تدبیر

بعدل چون نکند ملک را بهشت صفت

اگر چه حور بود ز اهل دوزخست امیر

تو ای امیر اگر خواجه غلامانی

تو بنده ای و ترا از خدای نیست گزیر

جنود تیغ (تو) آنجا سپر بیندازند

که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر

ز تو منازل ملکست ممتلی از خوف

ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر

ببند و حبس سزایی که از تو دیوانه

امور دنیی و دین در همست چون زنجیر

دلت که هست بتنگی چو حلقه خاتم

درو محبت دنیاست چون نگین در قیر

ربوده سیم بسی و نداده زر بکسی

ندیده کسر عدو نکرده جبر کسیر

کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان

بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!

تراست میل و محابا که زر برد ظالم

تراست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر

شهی ولایت حکمست و در حکومت عدل

وگرنه کس نشود پادشه بتاج و سریر

تو ملک خوانی یک شهر را و سرتاسر

دهیست دنیی و چون تو درو هزار گزیر

زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد ترا

برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر

تن تو دشمن جانست، دوستش مشمار

که تن پرست کند در نجات جان تقصیر

تو تن پرست و ترا گفته روح عیسی نطق

برای نفس که خر چند پروری بشعیر

ز قید شرع که جانست بنده حکمش

دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر

بنزد زنده دلان بی حضور خواهی مرد

که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر

رعیت اند عیالت، چو ماذر مشفق

بده بجمله ز پستان عدل و احسان شیر

که عدل قطب وجودست و دین بسان فلک

مدام بر سر این قطب می کند تدویر

ایا بحکم ستم کرده بر ضعیف و قوی

تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر

بگیردت بید قدرت و کند محبوس

وگر چنانک ندانی کجا، بسجن سعیر

چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی

رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر

سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید

و گر بوذ بمثل جمله مغز چون سرسیر

عوان سگست چو در نیتش ستم باشد

که آتش است و گر شعله یی ندارد اثیر

بموعظت نتوانم ترا براه آورد

سفال را نتواند که زر کند اکسیر

بمیل من نشوددیده دلت روشن

که نور باز نیابد بسرمه چشم ضریر

اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد

که نان بمرتبه گه گندمست و گاه خمیر

و گر بنزد (تو) خار است عارفان دانند

که من گلی بتو دادم ز بوستان ضمیر

خود ار چه پیر شود دولتش جوان باشد

اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر

بمال و عمر اگر چه توانگرست و جوان

بپند دادن پیران غنیست چون تو فقیر

چو تو امیر باشعار سیف فرغانی

چو پادشاه بود مفتقر بپند وزیر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

ای پسر از مردم زمانه حذر گیر

بگذر ازین کوی و خانه جای دگر گیر

در تو نظرهای خلق تیر عدو دان

تیغ بیفگن برای دفع سپر گیر

چون تو ندانی طریق غوص درین بحر

حشو صدف ممتلی بدر و گهر گیر

چون تو نه آنی که ره بری بمعانی

جمله جهان نیکوان خوب صور گیر

گر بجهد آتشی ززند عنایت

سوخته دل بپیش او برو در گیر

یار اگرت از نگین خویش کند مهر

نام ازو همچو شمع و مهر چو زر گیر

پای بنه برفراز چرخ و چو خورشید

جمله آفاق را بزیر نظر گیر

باز دلت چون بدام عشق در افتاد

خیل ملک را چو مرغ سوخته پر گیر

مرغ سعادت بشام چون بگرفتی

دام تضرع بنه بوقت سحر گیر

جان شریف تو مغز دانه نفس است

سنگ بزن مغز را ز دانه بدر گیر

چون سر تو زیر دست راهبری نیست

جمله اعضای خویش پای سفر گیر

بگذر ازین پستی از بلندی همت

وین همه بالا و شیب زیر و زبر گیر

صدق ابوبکر را علم کن و با خود

تیغ علی وار زن جهان چو عمر گیر

سیف برو جان بباز و نصرت دل کن

دامن معشوق را بدست ظفر گیر

عیب عملهای خویشتن چو ببینی

بحر دلت را چو علم کان هنر گیر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

ایا نموده ز یاقوت درفشان گوهر

بنکته لعل تو می بارد از زبان گوهر

ترش نشینی گیرد همه جهان تلخی

سخن بگویی گردد شکرفشان گوهر

دل مرا که بباران فیض تو زنده است

ز مهر تست صدف وار در میان گوهر

بهای گوهر وصلت مرا میسر نیست

وگرنه قیمت خود می کند بیان گوهر

دو کون در ره عشق تو ترک باید کرد

که جمع می نشود خاک با چنان گوهر

نمود عشق تو از آستین غیرت دست

فشاند لعل تو در دامن جهان گوهر

درم ز دیده چکد چون شود بگاه سخن

زناردان شکر پاش تو روان گوهر

تراست زآن لب نوشین همه سخن شیرین

تراست زآن در دندان همه دهان گوهر

ترش چو غوره نشیند شکر ز تنگ دلی

دهانت ار بنماید ز ناردان گوهر

چو در برشته تعلق گرفت عشق بمن

اگرچه زیب نگیرد ز ریسمان گوهر

همای عشق تو گر سایه افگند بر جغد

بجای بیضه نهد اندر آشیان گوهر

نبود تا تو تویی حسن لطف از تو جدا

که دید هرگز با بحر توأمان گوهر

صدف مثال میان پر کند جهان از در

چو بحر لطف تو انداخت بر کران گوهر

دهان تو که چو سوراخ در شد از تنگی

همی کند لب لعلت درو نهان گوهر

بجان فروشی از آن لب تو بوس و این عجبست

که در میانه معدن بود گران گوهر

ز شرم آن در دندان سزد که حل گردد

چو مغز در صدف همچو استخوان گوهر

ز سوز سینه و اشک منت زیانی نیست

بلی از آتش و آبست بی زیان گوهر

عروس حسن تو در جلوه آمد و عجبست

که بر زمین نفشاندند از آسمان گوهر

چو چنگ وقت سماع از میان زیورها

چو تو برقص درآیی کند فغان گوهر

زبدو کان که عالم نبود ظاهر شد

بامر ایزدی از کان کن فکان گوهر

چو دانه در صدف در ضمیر استعداد

هوای عشق تو می داشتم در آن گوهر

مرا وصال تو آسان بدست می ناید

گرفت بی خطر از بحر چون توان گوهر

بچشم مردم خاک در تو بر سر من

چنان نموده که بر تاج خسروان گوهر

جمال تو نرسانید بوی عشق بعقل

که جوهری ننماید بترکمان گوهر

اگر بمدحت این مردم نه مرد و نه زن

ز کان طبع فشاندند شاعران گوهر

ز تنگ دستی یا از فراخ گامی بود

که ریختند در اقدام ناکسان گوهر

بهر سیاه دلی چون تنور آتش خوار

بنرخ آب بدادند بهرنشان گوهر

بسنگ دل چه گهرها شکسته اند ایشان

نگاه داشته ام من ز سنگشان گوهر

مرا که روی بمردان راه تست سزد

اگر بسازم پیرایه زنان گوهر

مرا که چون تو خریدار هست نفروشم

بنرخ مهره ببازار دیگران گوهر

سخن بنزد تو آرم اگر چه می دانم

که کس نبرد بدریا در و بکان گوهر

دل چو کوره من خاک معدن است کزو

چو آب از آتش عشق تو شد روان گوهر

بسان اشک زلیخا فشاندم از سر سوز

ز دیده بر درت ای یوسف زمان گوهر

در سخن چه برم بر در تو چون داری

از آب دیده عاشق بر آستان گوهر

بدین صفت که تویی ای نگار شهر آشوب

تو بحر حسنی وزآن بحر نیکوان گوهر

سزد که در قدمت جمله جان نثار کنند

بر آفتاب فشانند اختران گوهر

حدیث حسن تو از من بماند در عالم

شدم بخاک و سپردم بخاکدان گوهر

چو تاج وصف تو می ساخت زرگر طبعم

درو نشاند زبانم یکان یکان گوهر

اگرچه کس بطمع مدح تو نگوید لیک

بچون تویی ندهم من برایگان گوهر

سزد اگر بسخن خاطرم نگه داری

کنی بلطف صدف را نگاهبان گوهر

اگرچه با تو مرا این مجال نیست که من

بوصف حال فشانم ز درج جان گوهر

هم این قصیده بگوید حدیث من با تو

میان بحر و صدف هست ترجمان گوهر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

 

دانستم از صفات که ذاتت منزهست

از شرکت مشابه و از شبهت نظیر

در دست من که قاصرم از شکر نعمتت

ذکر تو می کند بزبان قلم صریر

هرچند غافلم ز تو لکن ز ذکر تو

در و کر سینه مرغ دلم می زند صفیر

اندر هوای وصف تو پرواز خواست کرد

از پر خویش طایر اندیشه خورد تیر

منظومه ثنای تو تألیف می کنم

باشد که نافع آیدم این نظم دل پذیر

تو هادیی، بفضلت تنبیه کن مرا

تا از هدایه تو شوم جامع کبیر

کس را سزای ذات تو مدحی نداد دست

گر بنده حق آن نگزارد بر او مگیر

گر کس حق ثنای تو هرگز گزاردی

لا احصی از چه گفتی پیغمبر بشیر

در آرزوی فقر بسی بود جان من

عشق از رواق غیب ندا کرد کای فقیر

رو ترک سر بگیر و ازین حبیب سر برآر

رو ترک زر بگو وا زین سکه نام گیر

گر زندگی خواهی چو شهیدان پس از حیات

بر بستر مجاهده پیش از اجل بمیر

ای جان بنفس مرده شو و از فنا مترس

وی دل بعشق زنده شو و تا ابد ممیر

روزی که حکمت از پی تحقیق وعدها

تغییر کاینات بفرماید ای قدیر

گهواره زمین چو بجنبد بامر تو

گردد در آن زمان ز فزع شیرخواره پیر

با اهل رحمت تو برانگیز بنده را

کان قوم خورده اند ز پستان فضل شیر

من جمع کرده هیزم افعال بد بسی

وآنگه گذر بر آتش قهر تو ناگزیر

از بهر صید ماهی عفو تو در دعا

از دست دام دارم و از چشم آبگیر

نومید نیستم ز در رحمتت که هست

کشت امید تشنه و ابر کرم مطیر

تو عالمی که حاصل ایام عمر من

جرمی است، رحمتم کن و؛ عذریست، درپذیر

فردا که هیچ حکم نباشد بدست کس

ای دستگیر جمله مرا نیز دست گیر

ای پادشاه عالم، ای عالم خبیر

یک وصف تست قدرت و یک اسم تو قدیر

فضل تو بر تواتر و فیض تو بر دوام

حکم تو بی منازع و ملک تو بی وزیر

بر چهره کواکب از صنع تست نور

بر گردن طبایع از حکم تست نیر

چون آفتاب بر دل هر ذره روشن است

کز زیت فیض تست چراغ قمر منیر

از آفتاب قدرت تو سایه پرتویست

کورست آنکه می نگرد ذره را حقیر

از طشت آبگون فلک بر مثال برق

در روز ابر شعله زند آتش اثیر

با امر نافذ تو چو سلطان آفتاب

نبود عجب که ذره ز گردون کند سریر

برخوان نان جود تو عالم بود طفیل

بهر تنور صنع تو آدم بود خمیر

در پیش صولجان قضای تو همچو گوی

میدان بسر همی سپرد چرخ مستدیر

علم ترا خبر که ز بهر چه منزویست

خلوت نشین فکر بیغوله ضمیر

اجزای کاینات همه ذاکر تواند

این گویدت که مولی، وآن گویدت نصیر

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:59 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4360003
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث