به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی

بر فرق جهان تو نهد از حب خویش تاج

در نصرت خرد که هوا دشمن ویست

با نفس خود جدل کن وبا طبع خود لجاج

گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید

بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج

چون نفس تند گشت بسختیش رام کن

سردی دهد طبیب چو گرمی کند مزاج

با او موافقت مکن اندر خلاف عقل

محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج

مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده

کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج

هستی تو چو زیت بسوزد گرت فتد

بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج

زاندوه او چو مشعله ماه روشنست

شمع دلت که زنده بروغن بود سراج

مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی

چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج

گوید گلیم پوش گدا را کسی فقیر

خواند هویدپوش شتر را کسی دواج

گر در رهش زنی قدمی بر جبین گل

از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج

خودکام را چنین سخن از طبع هست دور

محموم را بود عسل اندر دهان اجاج

گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن

در یک مکان دوضد نکند باهم امتزاج

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:52 AM

 

ای مرد فقر، هست ترا خرقه تو تاج

سلطان تویی که نیست بسلطانت احتیاج

تو داد بندگی خداوند خود بده

وآنگاه از ملوک جهان می ستان خراج

گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق

چون بیضه یی نهی مکن آواز چون دجاج

محبوب حق شدن بنماز و بروزه نیست

این آرزوت اگرچه کند در دل اختلاج

چون هرچه غیر اوست بدل ترک آن کنی

بر فرق جان تو نهد از حب خویش تاج

در نصرت خرد که هوا دشمن ویست

با نفس خود جدل کن و با طبع خود لجاج

گر در مصاف آن دو مخالف شوی شهید

بیمار را بدم چو مسیحا کنی علاج

چون نفس تند گشت بسختیش رام کن

سردی دهد طبیب چو گر می کند مزاج

با او موافقت مکن اندر خلاف عقل

محتاج نیست شب که سیاهش کنی بزاج

مردانه گنده پیر جهان را طلاق ده

کز عشق بست با دل تو عقد ازدواج

هستی تو چوزیت بسوزد گرت فتد

بر دل شعاع عشق چو مصباح در زجاج

زاندوه او چو مشعله ماه روشن است

شمع دلت، که زنده بروغن بود سراج

مر فقر را امین نبود هیچ جاه جوی

چون تخت شه نشین نشود هیچ پیل عاج

گوید گلیم پوش گدارا کسی امیر؟

خواند هوید پوش شتر را کسی دواج

گر در رهش زنی قدمی، بر جبین گل

از خاک ره چو قطره شبنم فتد عجاج

خود کام را چنین سخن از طبع هست دور

محموم را بود عسل اندر دهان اجاج

گر دوستی حق طلبی ترک خلق کن

در یک مکان دو ضد نکند باهم امتزاج

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:52 AM

 

ای که ز من میکنی سؤال حقیقت

من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت

عقل سخن پرور است جاهل ازین علم

نطق زبان آور است لال حقیقت

تا ز کمال یقین چراغ نباشد

رو ننماید بجان جمال حقیقت

بدر تمام آنگهی شوی که برآید

از افق جان تو هلال حقیقت

طایر میمون عشق جو که در آرد

بیضه جان را بزیر بال حقیقت

جمله سخن حرفی از کتابه عشقست

جمله کتب سطری از مثال حقیقت

دل که نباشد مدام منشرح از عشق

تنگ بود اندرو مجال حقیقت

راه خرابات عشق گیر که آنجاست

مدرسه یی بهر اشتغال حقیقت

ساقی آن میکده بجام شرابی

لون دورنگی بشست از آل حقیقت

حی علی العشق گوید از قبل حق

با تو که کردی زمن سؤال حقیقت

گر نفسی از امام شرع مطهر

اذن اذان یابدی بلال حقیقت

شاخ درخت هوا چو گشت شکسته

بیخ کند در دلت نهال حقیقت

خط معما شوی و نقطه زند عشق

صورت حال ترا بخال حقیقت

هست درخشان برون ز روزن کونین

پرتو خورشید بی زوال حقیقت

کرده طلوع از ورای سبع سماوات

اختر مسعود بی وبال حقیقت

با مه دولت قران کنی چو شرف یافت

کوکب جانت باتصال حقیقت

تا چو زنانش برنگ و بوی بود میل

مرد کجا باشد از رجال حقیقت

نیست شو از خویشتن که عرصه هستی

می نکند هرگز احتمال حقیقت

شمسه حق الیقین چو چشمه خورشید

شعله زنانست در ظلال حقیقت

سفته گر در علم گفت روا نیست

از صدف شرع انفصال حقیقت

تیره مکن آب او بخاک خلافی

کز تو ترشح کند زلال حقیقت

نشو نیابد نهالت ار ندهد آب

شرع چو ریحانت از سفال حقیقت

آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی

سنبل جان ترا غزال حقیقت

وه که ز زاغان اهل قال چه آید

بر سر طوطی خوش مقال حقیقت

حصن تن او خراب شد چو سپردید

قلعه جانش بکو توال حقیقت

نفس شریفش رسیده بد بشهادت

پیشتر از مرگ در قتال حقیقت

گر دل تو از فراق جهان بهراسد

تو نشوی لایق وصال حقیقت

جان و جهانرا چو باد و خاک شماری

گر بوزد بر دلت شمال حقیقت

در کف صراف شرع سنگ و ترازوست

معدن جود است در جبال حقیقت

بر در آن معدن از جواهر عرفان

سود کند جان برأس مال حقیقت

والی ملک است شرع تند سیاست

در ملکوت آ ببین جلال حقیقت

کوس شریعت کند غریو بتشنیع

گر تو بکوبی برو دوال حقیقت

شرع که در دست حکم قاضی عدل است

مسند او هست پای مال حقیقت

گرمی و سردی امر و نهی (دهد پشت)

روی چو بنماید اعتدال حقیقت

عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم

دمدمه می کرد در جدال حقیقت

رستم آن معرکه نبود از آنش

پنجه بهم در شکست زال حقیقت

جمله شرایع اگر زبان تو باشند

وآن همه ناطق بقیل و قال حقیقت

تا بابد گربیان کنی نتوان داد

شرح یکی خصلت از خصال حقیقت

مسئله یی مشکل است یک سخن از من

بشنو و دم در کش از مقال حقیقت

محرم این سرروان پاک رسولست

جان ویست آگه از کمال حقیقت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:52 AM

 

وصف حسنش نمی توانم گفت

با همه کس اگر چه دانم گفت

آنچه جویم نمی توانم یافت

وآنچه بینم نمی توانم گفت

تو مرا بد مبین که من او را

نیک دانم ولی ندانم گفت

آشکارا نمی توانم کرد

آنچه آن دوست در نهانم گفت

گفتم او را مرا بخود برسان

مستعد باش، من بر آنم گفت

تا تویی تو ای فلان نرسد

چون ترا من بخود رسانم؟ گفت

هرچه پرسیدمش جوابم داد

ره بدو خواستم، نشانم گفت

عاقبت راه یابی از پس در

بنشین پیش آستانم گفت

بشکرها نظر مکن تا من

چون مگس از خودت نرانم گفت

منشین با کسی که او دور است

تا بنزد خود نشانم گفت

لقمه یی خواستم ازو شیرین

گفتم آخر نه میهمانم؟ گفت:

غم من خور که دل قوی کندت

شاد گشتم چو وجه نانم گفت

بره عشق چون شدم نزدیک

دور بود از ره بیانم گفت

عقل ناگه بپیش باز آمد

زود بنهاد در دهانم گفت

گفتم ای عقل کیستی تو بگو

سروسالار کاروانم، گفت

اولین صادری ز حضرت علم

گر ندانسته یی من آنم گفت

گفتم از بهر من چکار کنی

تا بمنزل خری برانم گفت

گفتمش ترک بار و خر گفتم

کدخدا کار خان و مانم گفت

گفتمش خان و مان ندارم من

مال را نیز پاسبانم گفت

گفتمش مال ترک کرده ماست

ملک را نیز قهرمانم گفت

گفتمش ملک ما غم عشق است

در ره از خدمتی نمانم گفت

گفتمش ره دراز و پرخطر است

من یکی پیر ناتوانم گفت

چون زمانی برفت و عاجز گشت

وقت شد کز تو بازمانم گفت

چون رسیدیم بر سر ره عشق

الوداعی چو دوستانم گفت

چون زمین پیش او ببوسیدم

صاحب اقطاع آسمانم گفت

گفتم ای عشق من چه چیز توام

بزبان شکر فشانم گفت

همه آداب ره روی زآن پس

یک بیک دولت جوانم گفت

غم من با دل چو دفتر تو

وین سخن نی بترجمانم گفت

چون مرکب شدند حاصل شد

قلمی از تو در بنانم گفت

بتو بررق عالم ار خواهم

بنویسم هر آنچه دانم گفت

من بجاروب نیستی از دل

گرد هستی فرو فشانم گفت

تا نکردی همه چو قرآن صدق

هرگزت نزد خود نخوانم گفت

من همای سعادتم لیکن

هستی تست استخوانم گفت

مرغ دل زندگی بمن یابد

من جکر خواره جان جانم گفت

در مکانها همی نگنجم از آنک

گهر کان لامکانم گفت

چون گرفتار من شوی دردم

من ترا از تو وارهانم گفت

دست تسلیم در کف من نه

تا ترا از تو واستانم گفت

سخن عشق ازین جهان نبود

هرچه گفت او از آن جهانم گفت

قصه آن طرف درین جانب

می نشاید باین و آنم گفت

تا نگویم حدیث عشق، ببر

از دل اندیشه از زبانم گفت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

ترا که از پی دنیا ز دل غم دین رفت

ز مال چندان ماند و ز عمر چندین رفت

برای دنیی فانی ز دست دادی دین

نکرد دنیا با تو بقا ولی دین رفت

چراغ فکر برافروز و در ضمیر ببین

که پس چه ماند از آن کس که از تو پیشین رفت

ز خانه تا در مسجد نیامد از پی دین

ولیکن از پی دنیا ز روم تا چین رفت

نه گند بخل ازین سروران ممسک شد

نه بوی نفط ازین اشتران گرگین رفت

بدست مردم بی خیر مال و ملک بود

عروس بکر که اندر فراش عنین رفت

ایا مقیم سرا زآن سفر همی اندیش

که از سرای برآید فغان که مسکین رفت

اگر چه جامه درد وارث و کند ناله

بماند وارث شادان و خواجه غمگین رفت

یقین شناس که منزل بغیر دوزخ نیست

بر آن طریق که آن کوربخت خود بین رفت

بدین عمل نتواند رهید در محشر

که در مصاف نشاید بتیغ چوبین رفت

میان مسند اقبال و چار بالش بخت

چو گشت خواجه ممکن چو یافت تمکین رفت

وگر برفت و نرفتی چو دیگران دو سه روز

نه تو بماندی آخر نه او نخستین رفت

ز حکم میر شهان کو شکست پشت شهان

متاب روی که این حکم بر سلاطین رفت

سریر دولت سلجوقیان بمرو نماند

شکوه و هیبت محمودیان ز غزنین رفت

بسوی اشکم گورای پسر ز پشت زمین

بسا که رستم و اسفندیار رویین رفت

چو روبه اربدغا (چیر) بود سام نماند

چو بیژن اربوغاشیر بود گرگین رفت

بپای مرگ لگدکوب کیست آن سرور

که در طریق تنعم بکفش زرین رفت

گدای کوی که میخواست نان ز در بگذشت

امیر شهر که میخورد جام نوشین رفت

ز قبر محنت او خارهای بی گل رست

ز قصر دولت او نقشهای رنگین رفت

ز صفحه رخ او خط همچو عنبر ریخت

ز روی چون گل او نقطهای مشکین رفت

بنیکنامی فرهاد جان شیرین داد

بتلخ کامی خسرو نماند و شیرین رفت

مکن جوانی ازین بیش سیف فرغانی

که پیری آمد و عمرت بحد ستین رفت

زهی سعادت آن مقبلی که از سر جود

بمهر با همه احسان نمود و بی کین رفت

دعای نیک ز اصناف خلق در عقبش

چنانکه در پی الحمد لفظ آمین رفت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

ترا که از پی دنیا ز دل غم دین رفت

ز مال چندان ماند و ز عمر چندین رفت

برای دنیی فانی ز دست دادی دین

نکرد دنیا با تو بقا ولی دین رفت

چراغ فکر برافروز و در ضمیر ببین

که پس چه ماند از آن کس که از تو پیشین رفت

ز خانه تا در مسجد نیامد از پی دین

ولیکن از پی دنیا ز روم تا چین رفت

نه گند بخل ازین سروران ممسک شد

نه بوی نفط ازین اشتران گرگین رفت

بدست مردم بی خیر مال و ملک بود

عروس بکر که اندر فراش عنین رفت

ایا مقیم سرا زآن سفر همی اندیش

که از سرای برآید فغان که مسکین رفت

اگر چه جامه درد وارث و کند ناله

بماند وارث شادان و خواجه غمگین رفت

یقین شناس که منزل بغیر دوزخ نیست

بر آن طریق که آن کوربخت خود بین رفت

بدین عمل نتواند رهید در محشر

که در مصاف نشاید بتیغ چوبین رفت

میان مسند اقبال و چار بالش بخت

چو گشت خواجه ممکن چو یافت تمکین رفت

وگر برفت و نرفتی چو دیگران دو سه روز

نه تو بماندی آخر نه او نخستین رفت

ز حکم میر شهان کو شکست پشت شهان

متاب روی که این حکم بر سلاطین رفت

سریر دولت سلجوقیان بمرو نماند

شکوه و هیبت محمودیان ز غزنین رفت

بسوی اشکم گورای پسر ز پشت زمین

بسا که رستم و اسفندیار رویین رفت

چو روبه اربدغا (چیر) بود سام نماند

چو بیژن اربوغاشیر بود گرگین رفت

بپای مرگ لگدکوب کیست آن سرور

که در طریق تنعم بکفش زرین رفت

گدای کوی که میخواست نان ز در بگذشت

امیر شهر که میخورد جام نوشین رفت

ز قبر محنت او خارهای بی گل رست

ز قصر دولت او نقشهای رنگین رفت

ز صفحه رخ او خط همچو عنبر ریخت

ز روی چون گل او نقطهای مشکین رفت

بنیکنامی فرهاد جان شیرین داد

بتلخ کامی خسرو نماند و شیرین رفت

مکن جوانی ازین بیش سیف فرغانی

که پیری آمد و عمرت بحد ستین رفت

زهی سعادت آن مقبلی که از سر جود

بمهر با همه احسان نمود و بی کین رفت

دعای نیک ز اصناف خلق در عقبش

چنانکه در پی الحمد لفظ آمین رفت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

دلم از کار این جهان بگرفت

راست خواهی دلم ز جان بگرفت

مدح سعدی نگفته بیتی چند

طوطی نطق را زبان بگرفت

آفتابیست آسمان بارش

که زمین بستد و زمان بگرفت

پادشاه سخن بتیغ زبان

تا بجایی که می توان بگرفت

سخن او که هست آب حیات

چون سکندر همه جهان بگرفت

دیگری جای او نگیرد و او

بسخن جای دیگران بگرفت

بلبل طبع او صفیری زد

همه آفاق گلستان بگرفت

دم سرد چمن ز خجلت آن

آمد و غنچه را دهان بگرفت

دست صیتش که در جهان علمست

دامن آخرالزمان بگرفت

بحر معنیست او وزین سبب است

که چو بحر از جهان کران بگرفت

عرضه کردند بر دلش دو جهان

همتش این بداد و آن بگرفت

سخن او بسمع من چو رسید

مر مرا شوق او چنان بگرفت

که دل من ز خاتم مهرش

همچو شمع از نگین نشان بگرفت

طوطی طبعش از سخن شکری

بدهان شکرفشان بگرفت

زهره از بهر نقل خویش آنرا

در طبقهای آسمان بگرفت

ای بزرگی که طبع وقادت

خرده بر عقل خرده دان بگرفت

وقت تقریر مدحت تو مرا

این معانی ره بیان بگرفت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

ایا رونده که عمر تو در تمنا رفت

تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت

زره روان که رفاقت ز خلق ببریدند

رفیق جوی که نتوان براه تنها رفت

اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود

کسی که در عقب ره روان بینا رفت

بیا بگو که چه دامن گرفت مریم را

که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت

که از زمان ولادت بجان تعلق داشت

دلش بعیسی و عیسی ز جمله یکتا رفت

مثال آمدن و رفتن ای حکیم ترا

بدل نیامد یا از دلت همانا رفت

ز بحر موج برون آمد و بکوه رسید

ز کوه سیل فرود آمد و بدریا رفت

چو هست قیمت هرکس بقدر استعداد

گدا بخواستن و لشکری بیغما رفت

خطاب انی اناالله شنود گوش کلیم

وگرچه در پی آتش بطور سینا رفت

صفای وقت کسی یابد و ترقی حال

که از کدورت هستی خود مصفا رفت

ز سوز عشق رود رنگ هستی از دل مرد

چو چرک شرک عمر کآن بآب طاها رفت

عجب مدار که مجنون بخویشتن آید

در آن مقام که ناگاه ذکر لیلی رفت

بسمع جانش بشارات ره روان نرسید

کسی که ره باشارات پور سینا رفت

سری که هست زبردست جمله اعضا

بزیر پای بنه تا توان ببالا رفت

درین مصاف خطرناک آن ظفر یابد

که نفس خیره سرش همچو کشته در پا رفت

پریر گفتمت امروز را غنیمت دار

و گرنه در پی دی کی توان چو فردا رفت

بسوی هرچه بینی، عزیز من، دل تو

چنان رود که بیوسف دل زلیخا رفت

عقاب صید که تیهو بپنجه بربودی

چو عندلیب بگل چون مگس بحلوا رفت

دلی که چون دهن غنچه باهم آمده بود

بدو رسید صبا همچو گل زهم وا رفت

چه گردنان را در تنگنای دام طمع

برای دانه دنیا چو مرغ سرها رفت

تو کنج گیر (و) برای شرف بگوشه نشین

اگر بهیمه برای علف بصحرا رفت

بسا گدا که باصحاب کهف پیوندد

که گرد شهر چو سگ بهر نان بدرها رفت

ببام قصر معانی برآیی ای درویش

اگر توانی بر نردبان اسما رفت

قدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رو

رواست بر سر این پایه با چنین پا رفت

که جز ببدرقه رهنمای نصرالله

که عمرها نتوانیم تا «اذاجا» رفت

برای دل مکن اندیشه سیف فرغانی

ز غم برست و بیاسود دل که از ما رفت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

اگر دولت همی خواهی مکن تقصیر در طاعت

کسی بخت جوان دارد که گردد پیر در طاعت

بطاعت در مکن تقصیر اگر خود خاص درگاهی

ببین کابلیس ملعون شد بیک تقصیر در طاعت

چو مردان نفس سرکش را بزنجیر ریاضت ده

که کس مر شیر را ناورد بی زنجیر در طاعت

هلاک جان نمی جویی ممان ای خواجه در عصیان

بقای جاودان خواهی بمیر ای میر در طاعت

سگ نفس شما پوشد لباس خوی انسانی

چو با اصحاب کهف آیید چون قطمیر در طاعت

پرت بخشند چون عنقا و در دام کسی نایی

چو وصفت راستی باشد بسان تیر در طاعت

ایا در معصیت چون من بسی تعجیلها کرده

برو گر زاهل ایمانی مکن تأخیر در طاعت

اگر در معصیت دیوت مسخر کرد نتواند

سلیمان وار دیوان را کنی تسخیر در طاعت

ایا از بهر یک لقمه چو من دنیا طلب کرده

بسی تلبیس در دین و بسی تزویر در طاعت

چو پشت دست خویش آسان ببینی روی جان خود

اگر آیینه دلرا کنی تنویر در طاعت

هوا را خاک بر سر کن بدست همت وآنگه

چو آب اندر دهان آتش بکف می گیرد در طاعت

برو اندر صف مردان چو غازی تیغ زن با خود

درآور نفس کافر را بیک تکبیر در طاعت

چو زر گر در حساب آری زمانی نفس ظالم را

عقود لؤلوی رحمت کنی توفیر در طاعت

نمی خواهی که در نعمت فتد تقصیر و تغییری

مکن تقصیر در خدمت مکن تغییر در طاعت

ازین سان موعظت می گوی با خود سیف فرغانی

درآور نفس سرکش را بدین تدبیر در طاعت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

درین دور احسان نخواهیم یافت

شکر در نمکدان نخواهیم یافت

جهان سربسر ظلم و عدوان گرفت

درو عدل و احسان نخواهیم یافت

سگ آدمی رو ولایت پرست

کسی آدمی سان نخواهیم یافت

بدوری که مردم سگی میکنند

درو گرگ چوپان نخواهیم یافت

توقع درین دور درد دلست

درو راحت جان نخواهیم یافت

بیوسف دلان خوی لطف و کرم

ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت

ازین سان که دین روی دارد بضعف

درو یک مسلمان نخواهیم یافت

مسلمان همه طبع کافر گرفت

دگر اهل ایمان نخواهیم یافت

شیاطین گرفتند روی زمین

کنون دروی انسان نخواهیم یافت

بزرگان دولت کرامند لیک

کرم زین کریمان نخواهیم یافت

سخاوت نشان بزرگی بود

ولی زین بزرگان نخواهیم یافت

سخا و کرم دوستی علیست

که در آل مروان نخواهیم یافت

وگر زآنکه مطلوب ما راحتست

در ایام ایشان نخواهیم یافت

درن شور بختی به جز عیش تلخ

ازین ترش رویان نخواهیم یافت

درین مردگان جان نخواهیم دید

وازین ممسکان نان نخواهیم یافت

توانگر دلی کن قناعت گزین

که نان زین گدایان نخواهیم یافت

ازین قوم نیکی توقع مدار

کزین ابر باران نخواهیم یافت

درین چهارسو آنچه مردم خرند

بغیر از غم ارزان نخواهیم یافت

مکن رو ترش زآنکه بی تلخ و شور

ابایی برین خوان نخواهیم یافت

چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس

مقام عزیزان نخواهیم یافت

بجز بیت احزان نخواهیم دید

بجز کید اخوان نخواهیم یافت

بدردی که داریم از اهل عصر

بمیریم و درمان نخواهیم یافت

بگو سیف فرغانی و ختم کن

درین دور احسان نخواهیم یافت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4371126
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث