به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت

که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت

اگر چه زد مگس هجر نیش آخر کار

زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت

چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست

نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت

چو دست می ندهد لعل او، از آن حسرت

همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت

بجستن گل وصلش شدست پای دلم

بناخن غم او خسته چون زخار انگشت

شدست در خم گیسوش بی قرار دلم

چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت

هزار بار ترا گفتم ای ملامت گر

خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت

خطی که گویی مشاطه چمن گل را

بمشک حل شده مالید بر عذار انگشت

درین صحیفه به جز حرف عشق بی معنیست

چو دست یابی ازین حرف برمدار انگشت

ببین که دست دلم را چگونه در غم او

ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت

چو خار غصه فرو برد سر بپای دلم

اگر خوهی که بدستت رسد بیار انگشت

بحسن و لطف چو او در زمانه بی مثل است

بدین گواهی در حق او برآر انگشت

بپای خود بسر گنج وصل او نرسی

وگر بحیله شوی جمله تن چو مار انگشت

ایا ز قهر تو در پنجه غمت شمشیر

ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت

چه یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون

زنان مصر بریدند زار زار انگشت

ز درد و حسرت عمری که بی تو رفت از دست

گزم بناب ندامت هزار بار انگشت

بوقت تنگی هجرت چو پای دلها را

همی در آید در سنگ اضطرار انگشت

کنند دست دعا سوی آفتاب رخت

چنانکه سوی مه عید روزه دار انگشت

سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم

ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت

حدیث ما و غمت قصه شتربانست

شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت

ز بهر آنکه شوم کاسه لیس خوان وصال

شدست دست امید مرا هزار انگشت

همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت

وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت

منم که داشته ام همچو دست محتاجان

ز بهر خاتم لطف تو بر قطار انگشت

بپای وهم بپیمودم این قدر باشد

از آستان تو تا آسمان چهار انگشت

گدای کوی تو کو نان دهد سلاطین را

نکرد در نمک شاه و شهریار انگشت

دلی که مهر تو همچون نگین نداشت، درو

غم تو راست نیاید چو در سوار انگشت

مرا مربی عشقت بدل اشارت کرد

که ای ز دست هنر کرده آشکار انگشت

جهان سفله اگر سر بسر عسل گردد

مزن درو و نگه دار زینهار انگشت

برو ز بهر زر این شعر را ز دست مده

که همچو ناخن افتاده نیست خوار انگشت

اگر چه کار برای زر است نفروشد

بصدهزار درم مرد پیشه کار انگشت

ردیف دست بزرگان بگفته اند اشعار

بود هر آینه مردست را بکار انگشت

چو وصف حسن تو دارد بدین قصیده سزد

که دست را نکند بیش اعتبار انگشت

اگر چه جمله اعضا بدست محتاجند

ولکن از همه تن هست در شمار انگشت

مرا خود از گل ناخن همی شود معلوم

که دست همچو درختست و شاخسار انگشت

چو دست بردم از سروران شعر بنظم

روا بود که بمانم بیادگار انگشت

چو در جهان سخن خاتم الولایه شدم

از آن ز جمله تن کردم اختیار انگشت

سخن چو در دل من ناخن تقاضا زد

از آن درون مرا کرد خار خار انگشت

چو دست مهر تو بررق دل نوشت خطی

سیاه کرد از آن چند نامه وار انگشت

سیه گریست که بر پشت زرده قلمست

ز بهر روی سپید ورق سوار انگشت

بزور بازوی شعراز کسی نترسم ازآنک

مرا چو پنجه شیر است استوار انگشت

سزد که بر سر گردون نهد قدم سخنم

چو پای طبع مرا هست دستیار انگشت

چو این قصیده برآمد ز دست طبع مرا

گرفت رنگ بحنای افتخار انگشت

کنون چو سنگ محک نزد صیرفی خرد

زر سخن را پیدا کند عیار انگشت

ز دست طبعم چون خاتم سلیمانی

میان اهل جهان یافت اشتهار انگشت

قلم عصای کلیم ار بود سزد که مرا

درین سخن ید بیضاست ای نگار انگشت

قلم چو وصف تو تحریر کرد گوهر زاد

مرا چگونه نباشد گهرنگار انگشت

ز بهر آنکه کنم خاک پای تو بر سر

دلم بدست طلب داد بی شمار انگشت

یکان یکان همه چون خاتم اند گوهردار

که کرد در قدمت با گهر نثار انگشت

گرش بدست قبول آب تربیت دادی

چو شاخ برگ برآرد بهر بهار انگشت

اگر تو فهم کنی مر ترا اشارت کرد

بدست رمز ازین بحر و کان یسار انگشت(؟)

که بهر دفع غم این شعر را بخوان یعنی

چو غصه رد کنی از دل بکار دار انگشت

بدولت تو بیاراست سیف فرغانی

بسان خاتم ازین در شاهوار انگشت

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

ای که در صورت خوب تو جمال معنیست

قبله روح از آن روی کنم کان اولیست

هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق

همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست

ره نماینده همیشه بظلال عشق است

ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست

علما کاتب دیوان تواند الا آنک

سخن عشق نویسد قلم او اعلیست

همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند

خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست

هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند

اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست

نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند

باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست

حرفها جمله زبانهای معانی دارند

حکمت ما همه از منطق ایشان املیست

زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست

بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست

هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد

عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست

نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست

گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست

دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود

کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست

نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است

مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست

ای که طاعت نکنی خاص برای منعم

از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست

نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید

هرچه در عرصه میدان علی تابثریست

از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی

کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست

سفر کعبه اگر از طرف شام کنند

در ره مکه یکی منزل حجاج علیست

هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند

نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست

هرچه در قید خود آرد دل آزادت را

بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست

غم دینار ندارند که درویشانرا

حسبناالله رقم بر درم استغنیست

چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست

که به جز راستی او را چو الف چیزی نیست

راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق

گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست

نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است

خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست

نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود

که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست

تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را

بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست

زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت

بحیات ابدی مژده ور بویحیست

عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند

بعث روح است از آن طامه (او) کبریست

های هو نون انانیت ما را خصم است

محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست

در سواد بشری کشف چنین ظلمت را

چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست

مرد ره را ز پی تازگی عهد الست

در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست

در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی

رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست

بر سر آن ره نارفته که می باید رفت

خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست

سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه

ببری دست که پای تو دو و راه یکیست

رو که در بادیه عشق نشید سخنم

ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست

من نویسنده و گوینده نیم چون دگران

سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست

سخنم نیست ز قانون محبت بیرون

وین اشارات ترا از مرض روح شفیست

چون درین کار برآورد دمی، زن مردست

چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست

از سر صدق برو پای طلب در ره نه

گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست

بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد

وندرین شغل رهی را قلم استیفیست

در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست

پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست

سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی

سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

اندرین دوران مجو راحت که کس آسوده نیست

طبع شادی جوی از غم یکنفس آسوده نیست

در زمان ناکسان آسوده هم ناکس بود

ناکسی نتوان شدن گر چند کس آسوده نیست

هرچه در دنیا وجودی دارد ار خود ذره است

از خلاف ضد خود او نیز بس آسوده نیست

گرچه خاکش در پناه خویشتن گیرد چو آب

زآتش ار ایمن بود از باد خس آسوده نیست

اندرین دوران که خلقی پای مال محنت اند

گر کسی دارد بنعمت دست رس آسوده نیست

آدمی تلخ عیش از ظالمان ترش روی

همچو شیرینی زابرام مگس آسوده نیست

گرچه در زیر اسب دارد چون کسی بالای اوست

چون خران بارکش زین بر فرس آسوده نیست

از برای آنکه مردم اندرو شر می کنند

شب ز بیم روز چون دزدان عسس آسوده نیست

مرغ کورا جای اندر باغ باشد چون درخت

گر بگیری ور بداری در قفس آسوده نیست

از پی تحصیل آسایش مبر بسیار رنج

هر که او دارد بآسایش هوس آسوده نیست

سیف فرغانی برنجست از فراق دوستان

بی جمال مصطفی روح انس آسوده نیست

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

آن خداوندی که عالم آن اوست

جسم و جان در قبضه فرمان اوست

سوره حمد و ثنای او بخوان

کآیت عز و علا در شأن اوست

گر ز دست دیگری نعمت خوری

شکر او می کن که نعمت آن اوست

بر زمین هر ذره خاکی که هست

آب خورد فیض چون باران اوست

از عطای او بایمان شد عزیز

جان چون یوسف که تن زندان اوست

بر من و بر تو اگر رحمت کند

این نه استحقاق ما، احسان اوست

از جهان کمتر ثناگوی ویست

سیف فرغانی که این دیوان اوست

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

دنیا که من و ترا مکانست

بنگر که چه تیره خاکدانست

پرکژدم و پر ز مار گوری

از بهر عذاب زندگانست

هر زنده که اندروست امروز

در حسرت حال مردگانست

جاییست که اندرو کسی را

نی راحت تن (نه) انس جانست

در وی که چو خرمنت بکوبند

گردانه بکه خری گرانست

بیدار درو نیافت بالش

کین بستر از آن خفتگانست

این دنیی دون چو گوسپند است

کش دنبه چو پاچه استخوانست

زهریست هزار شاه کشته

مغزش که دراستخوان نهانست

در وی که شفا نیافت رنجور

پیوسته صحیح ناتوانست

از بهر خلاص تو درین حبس

کندر خطری و جای آنست

دست تو گسسته ریسمانیست

پای تو شکسته نردبانست

نوشش سبب هزار نیش است

سودش همه مایه زیانست

ناایمن و خوار در وی امروز

آنکس که عزیز انس و جانست

چون صید که در پیش سگانند

چون کلب که در پی کسانست

هر چند که خواجه ظالمانرا

همواره چو گربه گرد خوانست

چون سگ شکمش نمی شود سیر

با آنکه چو سفره پر زنانست

آنکس که چو سیف طالبش را

دیوانه شمرد عاقل آنست

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

حسن آن صورت از صفت بدرست

که بمعنی ز جمله خوبترست

روی حرف ز حسن او دیدم

از معانی درو بسی صورست

سور مصحف نکویی را

همچو الحمد سرور سورست

ای ز روی تو حسن را زینت

حسن از آن روی در جهان سمرست

از دو عالم مرا تویی مقصود

غرض آدمی ز کان گهرست

زین صدفها امید من لولوست

زین قصبها مراد من شکرست

از تجلی تو منم آگاه

ذره(را) از طلوع خور خبرست

نظری بر چو من گدا انداز

که نه هر عاشقی توانگرست

ذره گر چند هست خوار و حقیر

هم درو آفتاب را نظرست

گرچه خفتن طریق عاشق نیست

کو بشب همچو روز در سهرست

آستان تو عاشقان ترا

همچو گردن مدام زیر سرست

خانه عشق حصن ربانیست

هر که در وی نشست بی خطرست

بخورد همچو گوسپندش گرگ

هرکه زین خانه همچو سگ بدرست

عاشق تو بپای همت رفت

طیران مرغ را ببال و پرست

وقت بی ناله نیست عاشق را

شب و روز این خروس را سحرست

خویشتن را بعشق بشکستم

که هزیمت درین وغا ظفرست

هرکجا عشق تو نزول کند

چان عاشق کمیته ما حضرست

مرد کز خوان عشق قوت نیافت

بهر نان همچو گاو برزگرست

در رهت بهر خون شدن جانا

همه احشای اهل دل جگرست

از برای سرادق عشقت

عرصه هر دو کون مختصرست

هر کجا عشق تو تویی آنجا

عشق تو چون تو میوه را زهرست

دایم از حسرت گل رویت

میوه نالان چو مرغ بر شجرست

ملک از سوز عشق بهره نداشت

کین نمک در خمیر بوالبشرست

تا نفس هست سیف فرغانی

جهد می کن که جهد را اثرست

هیچ بی ذکر دوست شعر مگوی

سکه بر روی زر جمال زرست

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

برون زین جهان یک جهانی خوشست

که این خار و آن گلستانی خوشست

درین خار گل نی و ما اندرو

چو بلبل که در بوستانی خوشست

سوی کوی جانان و جانهای پاک

اگر می روی کاروانی خوشست

تو در شهر تن مانده ای تنگ دل

ز دروازه بیرون جهانی خوشست

ز خود بگذری، بی خودی دولتیست

مکان طی کنی، لامکانی خوشست

همایان ارواح عشاق را

برون زین قفس آشیانی خوشست

تو چون گوشت بر استخوانی درو

که این بقعه را آب و نانی خوشست

ز چربی دنیا بشو دست آز

سگست آنکه با استخوانی خوشست

اگر چه تو هستی درین خاکدان

چو ماهی که در آبدانی خوشست

کم از کژدم کور و مار کری

گرت عیش در خاکدانی خوشست

مگو اندرین خیمه بی ستون

که در خرگهی ترکمانی خوشست

هم از نیش زنبور شد تلخ کام

گر از شهد کس را دهانی خوشست

بعمری که مرگست اندر قفاش

نگویم که وقت فلانی خوشست

توان گفت اگر بهر آویختن

دل دزد بر نردبانی خوشست

برو رخت در خانه فقر نه

که این خانه دارالامانی خوشست

که مرد مجرد بود بر زمین

چو عیسی که بر آسمانی خوشست

بهر صورتی دل مده زینهار

مگو مر مرا دلستانی خوشست

بخوش صورتان دل سپردن خطاست

دل آنجا گرو کن (که) جانی خوشست

الهی تو از شوق خود سیف را

دلی خوش بده کش زبانی خوشست

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

بیا بلبل که وقت گفتن تست

چو گل دیدی گه آشفتن تست

بعشق روی گل قولی همی گوی

کزین پس راستی در گفتن تست

مرا بلبل بصد دستان قدسی

جوابی داد کین صنعت فن تست

من اندر وصف گل درها بسفتم

کنون هنگام گوهر سفتن تست

بوصف حسن جانان چند بیتی

بگو آخر نه وقت خفتن تست

حدیث شاعران مغشوش و حشوست

چنین ابریز پاک از معدن تست

الا ای غنچه در پوست مانده

بهار آمد گه اشکفتن تست

گل انداما از آن روی از تو دورم

که چندین خار در پیرامن تست

تویی غازی که صد چون من مسلمان

شهید غمزه مرد افگن تست

من آن یعقوب گریانم ز هجرت

که نور چشمم از پیراهن تست

مه ارچه دانها دارد زانجم

ولیکن خوشه چین خرمن تست

تو ای عاشق مصیبت دار شوقی

نداری صبر و شعرت شیون تست

چو شمع اشکی همی ریز و همی سوز

چراغی، آب چشمت روغن تست

ولی تا زنده ای جانت نکاهد

حیات جان تو در مردن تست

چه بندی در بروی آفتابی

که هر روزش نظر در روزن تست

چه باشی چون زمین ای آسمانی

درین پستی، که بالا مسکن تست

چو در گلزار عشقت ره ندادند

تو خاشاکی و دنیا گلخن تست

درین ره گر ملک بینی پری وار

نهان شو زو که شیطان ره زن تست

چو انسان می توان سوگند خوردن

بیزدان کآن ملک اهریمن تست

چنین تا باریابی بر در دوست

درین ره هرچه بینی دشمن تست

بزن شمشیر غیرت، زآن میندیش

که همتهای مردان جوشن تست

نکورو یوسفی داری تو در چاه

ترا ظن آنکه جانی در تن تست

کمند رستمی اندر چه انداز

خلاصش کن که در وی بیژن تست

تو در خوف از خودی، از خود چو رستی

ازآن پس کام شیران مأمن تست

سراندر دام این عالم میاور

وگرنه خون تو در گردن تست

دل کس زین سخن قوت نگیرد

که یاد آورد طبع کودن تست

ز دشمن مملکت ایمن نگردد

بشمشیری که از نرم آهن تست

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن

عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا

گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان

مر ترا نبود شعور ار شاعری خوانی مرا

در بدی من مرا علم الیقین حاصل شدست

وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا

غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز

گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا

دانه دل پاک کردم همچو گندم با همه

آسیا سنگی اگر بر سر بگردانی مرا

چون برنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست

گر بسعد اور مزدار نحس کیوانی مرا

از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی

میوه مذهب که هست از فرع نعمانی مرا

از برای فتنه یأجوج معقولات نفس

سد اسلام است منقولات ایمانی مرا

با اشاراتی که پیران راست در قانون دین

حق نجاتی داده از رنج شفاخوانی مرا

خود مرا شمشیر حجت قاطعست از بهر آنک

سنت ختم رسل علمیست برهانی مرا

از معارف چون توانگر نفس باشد به بود

از جهانی خلق یک درویش خلقانی مرا

ای ز شمع فیض تو مشکات دل روشن، ببخش

از مصابیح هدایت جان نورانی مرا

دفتری دارم سیاه از کردهای ناپسند

زاین سیاقت نی فذلک جز پشیمانی مرا

حله رحمت بپوشم گر لباس جان کنی

اندرین دور دورنگ از لون یکسانی مرا

زر مغشوش عمل دارم، سنجش زآنک نیست

بهر بازار قیامت نقد میزانی مرا

خوش بخسبم در فراش خاک تا صبح نشور

از رقاد غفلت ار بیدار گردانی مرا

آب رو بردن بنزد خلق دشوارست سخت

تو ز خوان لطف ده نانی بآسانی مرا

مرغ جانم را بترک آرزو دل جمع دار

دور کن از دانه قسمت پریشانی مرا

تا زمان باشد رهی را بر صلاحیت بدار

چون اجل آید بمیران بر مسلمانی مرا

چون چراغ عمر را فیض تو روغن کم کند

آن طمع دارم که با ایمان بمیرانی مرا

در ریاض قربت تو آستین افشان روم

گر نه دامن گیر باشد سیف فرغانی مرا

عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا

زآن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا

خطبه شعر مرا شد پایه منبر بلند

زآنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا

بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به

حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا

اسب همت سرکشید و بهر جو جایز نداشت

خوار همچون خر در اصطبل ثناخوانی مرا

خواست نهمت تا نشاید چون دوات ظالمان

با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا

شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید

بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا

خاک کوی فقرلیسم زآن چو سگ بر هر دری

تیره نبود آب عز ازذل بی نانی مرا

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن

عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا

گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان

مر ترا نبود شعور ار شاعری خوانی مرا

در بدی من مرا علم الیقین حاصل شدست

وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا

غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز

گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا

دانه دل پاک کردم همچو گندم با همه

آسیا سنگی اگر بر سر بگردانی مرا

چون برنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست

گر بسعد اور مزدار نحس کیوانی مرا

از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی

میوه مذهب که هست از فرع نعمانی مرا

از برای فتنه یأجوج معقولات نفس

سد اسلام است منقولات ایمانی مرا

با اشاراتی که پیران راست در قانون دین

حق نجاتی داده از رنج شفاخوانی مرا

خود مرا شمشیر حجت قاطعست از بهر آنک

سنت ختم رسل علمیست برهانی مرا

از معارف چون توانگر نفس باشد به بود

از جهانی خلق یک درویش خلقانی مرا

ای ز شمع فیض تو مشکات دل روشن، ببخش

از مصابیح هدایت جان نورانی مرا

دفتری دارم سیاه از کردهای ناپسند

زاین سیاقت نی فذلک جز پشیمانی مرا

حله رحمت بپوشم گر لباس جان کنی

اندرین دور دورنگ از لون یکسانی مرا

زر مغشوش عمل دارم، سنجش زآنک نیست

بهر بازار قیامت نقد میزانی مرا

خوش بخسبم در فراش خاک تا صبح نشور

از رقاد غفلت ار بیدار گردانی مرا

آب رو بردن بنزد خلق دشوارست سخت

تو ز خوان لطف ده نانی بآسانی مرا

مرغ جانم را بترک آرزو دل جمع دار

دور کن از دانه قسمت پریشانی مرا

تا زمان باشد رهی را بر صلاحیت بدار

چون اجل آید بمیران بر مسلمانی مرا

چون چراغ عمر را فیض تو روغن کم کند

آن طمع دارم که با ایمان بمیرانی مرا

در ریاض قربت تو آستین افشان روم

گر نه دامن گیر باشد سیف فرغانی مرا

عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا

زآن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا

خطبه شعر مرا شد پایه منبر بلند

زآنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا

بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به

حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا

اسب همت سرکشید و بهر جو جایز نداشت

خوار همچون خر در اصطبل ثناخوانی مرا

خواست نهمت تا نشاید چون دوات ظالمان

با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا

شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید

بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا

خاک کوی فقرلیسم زآن چو سگ بر هر دری

تیره نبود آب عز ازذل بی نانی مرا

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4372871
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث