به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن

عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا

گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان

مر ترا نبود شعور ار شاعری خوانی مرا

در بدی من مرا علم الیقین حاصل شدست

وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا

غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز

گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا

دانه دل پاک کردم همچو گندم با همه

آسیا سنگی اگر بر سر بگردانی مرا

چون برنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست

گر بسعد اور مزدار نحس کیوانی مرا

از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی

میوه مذهب که هست از فرع نعمانی مرا

از برای فتنه یأجوج معقولات نفس

سد اسلام است منقولات ایمانی مرا

با اشاراتی که پیران راست در قانون دین

حق نجاتی داده از رنج شفاخوانی مرا

خود مرا شمشیر حجت قاطعست از بهر آنک

سنت ختم رسل علمیست برهانی مرا

از معارف چون توانگر نفس باشد به بود

از جهانی خلق یک درویش خلقانی مرا

ای ز شمع فیض تو مشکات دل روشن، ببخش

از مصابیح هدایت جان نورانی مرا

دفتری دارم سیاه از کردهای ناپسند

زاین سیاقت نی فذلک جز پشیمانی مرا

حله رحمت بپوشم گر لباس جان کنی

اندرین دور دورنگ از لون یکسانی مرا

زر مغشوش عمل دارم، سنجش زآنک نیست

بهر بازار قیامت نقد میزانی مرا

خوش بخسبم در فراش خاک تا صبح نشور

از رقاد غفلت ار بیدار گردانی مرا

آب رو بردن بنزد خلق دشوارست سخت

تو ز خوان لطف ده نانی بآسانی مرا

مرغ جانم را بترک آرزو دل جمع دار

دور کن از دانه قسمت پریشانی مرا

تا زمان باشد رهی را بر صلاحیت بدار

چون اجل آید بمیران بر مسلمانی مرا

چون چراغ عمر را فیض تو روغن کم کند

آن طمع دارم که با ایمان بمیرانی مرا

در ریاض قربت تو آستین افشان روم

گر نه دامن گیر باشد سیف فرغانی مرا

عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا

زآن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا

خطبه شعر مرا شد پایه منبر بلند

زآنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا

بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به

حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا

اسب همت سرکشید و بهر جو جایز نداشت

خوار همچون خر در اصطبل ثناخوانی مرا

خواست نهمت تا نشاید چون دوات ظالمان

با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا

شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید

بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا

خاک کوی فقرلیسم زآن چو سگ بر هر دری

تیره نبود آب عز ازذل بی نانی مرا

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن

عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا

گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان

مر ترا نبود شعور ار شاعری خوانی مرا

در بدی من مرا علم الیقین حاصل شدست

وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا

غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز

گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا

دانه دل پاک کردم همچو گندم با همه

آسیا سنگی اگر بر سر بگردانی مرا

چون برنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست

گر بسعد اور مزدار نحس کیوانی مرا

از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی

میوه مذهب که هست از فرع نعمانی مرا

از برای فتنه یأجوج معقولات نفس

سد اسلام است منقولات ایمانی مرا

با اشاراتی که پیران راست در قانون دین

حق نجاتی داده از رنج شفاخوانی مرا

خود مرا شمشیر حجت قاطعست از بهر آنک

سنت ختم رسل علمیست برهانی مرا

از معارف چون توانگر نفس باشد به بود

از جهانی خلق یک درویش خلقانی مرا

ای ز شمع فیض تو مشکات دل روشن، ببخش

از مصابیح هدایت جان نورانی مرا

دفتری دارم سیاه از کردهای ناپسند

زاین سیاقت نی فذلک جز پشیمانی مرا

حله رحمت بپوشم گر لباس جان کنی

اندرین دور دورنگ از لون یکسانی مرا

زر مغشوش عمل دارم، سنجش زآنک نیست

بهر بازار قیامت نقد میزانی مرا

خوش بخسبم در فراش خاک تا صبح نشور

از رقاد غفلت ار بیدار گردانی مرا

آب رو بردن بنزد خلق دشوارست سخت

تو ز خوان لطف ده نانی بآسانی مرا

مرغ جانم را بترک آرزو دل جمع دار

دور کن از دانه قسمت پریشانی مرا

تا زمان باشد رهی را بر صلاحیت بدار

چون اجل آید بمیران بر مسلمانی مرا

چون چراغ عمر را فیض تو روغن کم کند

آن طمع دارم که با ایمان بمیرانی مرا

در ریاض قربت تو آستین افشان روم

گر نه دامن گیر باشد سیف فرغانی مرا

عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا

زآن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا

خطبه شعر مرا شد پایه منبر بلند

زآنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا

بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به

حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا

اسب همت سرکشید و بهر جو جایز نداشت

خوار همچون خر در اصطبل ثناخوانی مرا

خواست نهمت تا نشاید چون دوات ظالمان

با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا

شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید

بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا

خاک کوی فقرلیسم زآن چو سگ بر هر دری

تیره نبود آب عز ازذل بی نانی مرا

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

ای جلوه کرده روی تو خود را در آفتاب

وی گشته نور روی ترا مظهر آفتاب

ای حلقه در تو بهر خانه ماه نو

وی نایب رخ تو بهر کشور آفتاب

گردان ز شوق تست بهر جانب آسمان

تابان بمهر تست برین منظر آفتاب

گردون ز بار عشق تو چندان فغان بکرد

کز بانگ او چو ماه رخت شد کر آفتاب

گیتی ز رنگ و بوی تو هر فصل او بهار

عالم ز عکس روی تو سرتاسر آفتاب

گویم گشاده عالم تاریک روی را

کرده رخ تو روشن و بسته بر آفتاب

نور وجود از تو گرفت و پدید گشت

گر ذره بوذ در عدم ای جان گر آفتاب

گر ذره ز آستان تو بالین کند، ورا

زیر لحاف سایه شود بستر آفتاب

دل از رخت چو ماه منور شود که هست

آیینه یی چو مصقله روشن گر آفتاب

تا در قفای خود مدد از روی تو ندید

اندر زمین نگشت ضیاگستر آفتاب

روی تو نور خویش اگرش کم کند شود

چون ماه گاه فربه و گه لاغر آفتاب

شاهی بپشت گرمی روی تو میکند

بر رقعه فلک ز رخ انور آفتاب

گشته ز شوق روی تو بر دامن فلک

هر شب بدست صبح گریبان در آفتاب

از روزن ار رهش نبود در سرای تو

خود را درافگند ز شکاف در آفتاب

پیش رخ تو در عرق روی خویشتن

غرق آمده در آب چو نیلوفر آفتاب

با موی و روی تو نکند همسری بحسن

بر سر اگر ز مشک نهد افسر آفتاب

در باغ حسن از آن رخ و آن روی مر تراست

بر آفتاب لاله و بر عرعر آفتاب

با آفتاب و ماه چه نسبت کنم ترا

دلبر کجا بود مه و جان پرور آفتاب

طاوس باغ حسن تو چون بال باز کرد

پوشیده شد چو بیضه بزیر پر آفتاب

با خاک کوی تو نبود حاجتی بمشک

با نور روی تو نبود در خور آفتاب

چون خط تو نبات نپرورد اگر چه شد

در بذل روح نامیه را یاور آفتاب

گر سایه جمال تو افتد بر آفتاب

فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب

وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع

پیش رخ تو سجده خدمت هر آفتاب

خورشید را بروی تو نسبت کنم بحسن

ای گشته جان حسن ترا پیکر آفتاب

اما بشرط آنکه نماید چو ماه نو

از پسته دهان لب چون شکر آفتاب

تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد

در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب

گردن ز حلقه سر زلف تو چون کشم

اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب

از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو

ناچار ذره رو بنماید در آفتاب

بر روی همچو دایره شکل دهان تو

یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب

رویت بدان جمال مرا روزگار برد

ره زد بحسن بر پسر آزر آفتاب

بر دل ثنای خویش کند عشق باختن

بر شب بنور خویش کشد لشکر آفتاب

دل از غم تو میل بشادی کجا کند

زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب

گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق

هرگز ندید سایه پیغمبر آفتاب

این عقل کور را بسوی نور روی تو

هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب

اندر دلم نتیجه حسن تو هست عشق

روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب

از صانعان رسته بازار حسن تو

یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب

از سایه تو خاک چو زر می شود چه غم

گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب

گفتم دمی بلطف مرا در کنار گیر

ای نوعروس حسن ترا زیور آفتاب

فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی

تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب

هفت آسمان بحسن تو کردند محضری

چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب

بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن

ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب

گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال

ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب

بهر جوابش این همه روبوده چون سپر

بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب

گر بحر ژرف حسن تو موجی برآورد

چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب

گر آسمان بمایه شود کمتر از زمین

ور از زحل بپایه شود برتر آفتاب

جویای کوی تو ننهد پای بر فلک

مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب

ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان

از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب

در ظلمت ار بیاد تو رفتی بسوی آب

بودی دلیل موکب اسکندر آفتاب

هرشب چراغ مه را از نور فیض خویش

کرده رخت منور و نام آور آفتاب

جام می تو در کف ساقی بزم تو

در دست ماه ساغر و در ساغر آفتاب

چون دانه یی که هست شجر مضمر اندرو

در ذرهای خاک درت مضمر آفتاب

با گرد فتنه یی که ز چوگان زلف تو

برخیزد ای غلام ترا چاکر آفتاب

از خاک بر کناره میدان آسمان

گردد چو جرم گوی زمین اغبر آفتاب

گردون که بار حکم تو بر پشت میکشد

از مهر طلعتت زده آتش در آفتاب

از بهر آنکه سرمه ز خاک درت کند

یک چشم او مه است و یکی دیگر آفتاب

وز بهر دیدن رخ تو چشم وام خواست

از آسمان دیده ور این اعور آفتاب

در چشم اعتقاد فلک با وجود تو

مستصغر آمده مه و مستحقر آفتاب

پیش رخت که مطلع خورشید نیکویست

هم ماه عاجز آمده هم مضطر آفتاب

از شرم روی تست که هر شام می شود

در روضه فلک چو گل احمر آفتاب

بهر نثار تست که سر بر زند همی

از بوته افق چو درست زر آفتاب

آب حیا نداشت که می رفت هر شبی

در حوض عین حامیه بی میزر آفتاب

چون تو عروس سر ز افق برنیاورد

زین پس ز شرم روی تو بی چادر آفتاب

تا کهتران خیل ترا چاکری نکرد

بر روشنان چرخ نشد مهتر آفتاب

فردا که چشمهای کواکب شود سپید

وز هول همچو ماه شود اصغر آفتاب

تقدیر منع شیر کند از لبان نور

اطفال ذره را که بود مادر آفتاب

با تاب همچو آتش اگر چند زرگر است

سیماب گردد از فزع اکبر آفتاب

از موج قهر کشتی گردون کند شکاف

وز سیر باز ماند چون لنگر آفتاب

تیغ قضا و تیر قدر بگسلد ز ره

گر آسمان سپر کنی و مغفر آفتاب

دیگ سر ار چه ز آتش او جوشها زند

آخر کنند سرد چو خاکستر آفتاب

چون سایه درخت بلرزد ز فرط مهر

بر عاشقان روی تو در محشر آفتاب

گفتم بمدح تو غزلی کندر آسمان

اندر میان مجلس هفت اختر آفتاب

چون ذره رقص کرد و بصد پرده باز گفت

آنرا بسان زهره خنیاگر آفتاب

خورشید مهر تو چو بزد شعله بر دلم

کردم ردیف این سخن ابتر آفتاب

باور نمی کنند کزین سان طلوع کرد

از آسمان خاطر من بیور آفتاب

نشگفت اگر ز مشرق اندیشه عرض داد

طبعم بوصف روی تو چون خاور آفتاب

چون شد ز تاب مهر تو هر ذره یی ز من

در سایه هوای تو ای دلبر آفتاب

شاخی که هست آبخور او ز نهر نور

اختر دهد شکوفه و آرد بر آفتاب

می دان یقین که در رگ کان خون گهر شود

مر کوه را چو تیغ زند بر سر آفتاب

تا از شعاع خویش عقابان ابر را

رنگین کند چو قوس قزح شهپر آفتاب

من بنده خاک کوی تو شویم بآب چشم

تایخ فروش سایه خوهد گازر آفتاب

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

بباغی در بدیدم پار گل را

مگر گفتم تویی ای یار گل را

خطای خویشتن امسال دیدم

که نسبت با تو کردم پار گل را

وگر بویت ز دیوارش درآید

ز در بیرون کند گلزار گل را

ترا من با رقیبت دیدم و گفت

چه خوش می پرورد این خار گل را

چو مشکین زلف تو خوش بو نباشد

وگر عنبر بود در بار گل را

اگر این سرخ روی اسپید دیدی

برفتی زردی از رخسار گل را

ز شوق خوب رویانش بدر کن

چه رختست اندرین بازار گل را

بخود مشغول می دارد مرا گل

چو خار از راه من بردار گل را

نسیم صبح را گفتم سحرگه

ز حبس غنچه بیرون آر گل را

جوابم داد و گفتا پیش رویش

چو پیش گل گیا پندار گل را

چو با آن گلستان در گلشن آیی

نظر بروی کن و بگذار گل را

بخوبی تو کلهداری و، خاری

بسر بربسته چو دستار گل را

تو سلطانی و گل همچون رعیت

بدست این و آن مگذار گل را

غریبست آمده وز ره رسیده

بلطف خویشتن خوش دار گل را

بجز خارش کسی اندر قفا نیست

بروی خویش کن تیمار گل را

ز حسنت مایه ده ای جان و منشان

ببازار چمن بی کار گل را

ز خجلت پای او از جای رفتست

بدست لطف خود باز آر گل را

بصد دستان ثناگوی تو گردد

چو بلبل گر بود گفتار گل را

چو او رنگی ز رخسار تو دارد

دگر زین پس ندارم خوار گل را

جهانی خوب را لطف تو نبود

که باشد میوه کم بسیار گل را

قبای تور اندام تو دایم

بتنگ آورده صد خروار گل را

ز عشق روی تو زین پس برآید

چو بلبل نالهای زار گل را

عجب نبود که همچون نرگس خود

ز عشق خود کنی بیمار گل را

مرا این شعرها گل میدهد گفت

که کرد آگه ازین اسرار گل را

درین اشعار من ذکر تو کردم

علم کردم برین اسحار گل را

مباد از سیف فرغانی ترا عار

که از بلبل نباشد عار گل را

من و تو هر دو از هم ناگزیریم

که از خاری بود ناچار گل را

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

دیده تحمل نمی کند نظرت را

پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را

نزد من ای از جهان یگانه بخوبی

ملک دو عالم بهاست یک نظرت را

مشکلم است این که چون همی نکند حل

آب سخن آن لبان چون شکرت را

عشق تو داده است در ولایت جان حکم

هجر ستم کار و وصل داد گرت را

منتظرم لیک نیست وقت معین

همچو قیامت وصال منتظرت را

میل ندارد بآفتاب و بروزش

هرکه بشب دید روی چون قمرت را

پرده برافگن زدورو گرنه ببادی

گرد بهر سو بریم خاک درت را

پر زلآلی شود چو بحر کنارش

کوه اگر در میان رود کمرت را

مصحف آیات خوبیی و باخلاص

فاتحه خوانیم جمله سورت را

خوب چو طاوسی و بچشم تعشق

ما نگرانیم حسن جلوه گرت را

مشک چه باشد بنزد تو که چو عنبر

زلف تو خوش بو کند کنار و برت را

چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت

سیف شنودیم شعرهای ترت را

مس ترا حکم کیمیاست ازین پس

سکه اگر از قبول ماست زرت را

وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم

فاش کنیم اندرین جهان خبرت را

بر سر بازار روزگار بریزیم

بر طبق عرض حقه گهرت را

گرچه زره وار رخنه کرد بیک تیر

قوس دو ابروم صبر چون سپرت را

پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز

بیهده بر سنگ دیگران تبرت را

بر در ما کن اقامت و بسگان ده

بر سر این کو زواده سفرت را

بر سر خرمن چو کاه زبل مپنداز

گر که و دانه فزون کنند خرت را

تا نرسد گردنت بتیغ زمانه

از کله او نگاه دار سرت را

جان تو از بحر وصلم آب نیابد

تا جگرت خون و خون کنم جگرت را

گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی

جمله ببینند از آسمان گذرت را

تا بنشان قبول مات رساند

بر سر تیر نیاز بند پرت را

رو قدم همت از دو کون برون نه

بیخ برآور ازین و آن شجرت را

ور نه چو شاخ درخت از کف هرکس

سنگ خور ار میوه یی بود زهرت را

زنده شود مرده از مساس تو گر تو

ذبح بتیغ فنا کنی بقرت را

قصر ملوکست جسم تو و معنا نیست

این همه دیوارهای پر صورت را

دفتر اسرار حکمتی و یدالله

جلد تو کردست جسم مختصرت را

مریم بکر است روح تو بطهارت

ای مدد از جان دم مسیح اثرت را

در شکم مادر ضمیر چو خواهم

عیسی انجیل خوان کنم پسرت را

کعبه زوار فیض مایی و از عشق

یمن یمین الله است هر حجرت را

چون حرم قدس عشق ماست مقامت

زمزم مکه است تشنه آبخورت را

و از اثر حکم بارقات تجلی

فعل یکی دان بصیرت و بصرت را

تا ز تو باقیست ذره یی نبود امن

منزل پر خوف و راه پرخطرت را

چون تو ز هستی خویش وا برهی سیف

زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را

ادامه مطلب
شنبه 31 تیر 1396  - 11:51 AM

 

ای جان من ز جوهر عشقت خزینه یی

وی من ز عاشقان جمالت کمینه یی

تابوت تن ز مرده دل گور کافرست

در جان اگر ز عشق نباشد سکینه یی

هر تنگ دل امین نبود سر عشق را

جای پیمبری نبود هر مدینه یی

کی شرح حال عشق کند هر سخنوری

کی دستکار نوح بود هر سفینه یی

دل برد عشق گر طمع جان کند رواست

سیمرغ سیر باز نگردد بچینه یی

اندر خرابه دل من گنج مهر تست

ای شه سپرده ای بگدایی خزینه یی

ای حال (او) مپرس که چونست در غمت

بشکست چون بسنگ رسید آبگینه یی

در خان من که آب ندارم، هوای تو

زآن سان بود که در دل خاکی دفینه یی

مست شراب عشق تو در زی زاهدان

پیدا بود چنانکه می اندر قنینه یی

من دوستدار تو و تو دشمن، روا مدار

مهر مرا مقابله کردن بکینه یی

جانا قرین تو که بود با چنین جمال

خورشید غیر ماه ندارد قرینه یی

عطار هشت خلد شود حور اگر بود

چون زلف مشکبار تواش عنبرینه یی

گر کوه نام تو شنود در زمان چو لعل

هر سنگ او بنام تو گردد نگینه یی

با تیر غمزه تو که او را هدف دلست

ما چون نشانه پیش نهادیم سینه یی

بر قد سیف در ره عشق تو دلق فقر

زیبا چو بر عذار عروسان زرینه یی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:42 PM

 

گرخوش کند لب تو دهانم ببوسه یی

خرم شود زلعل تو جانم ببوسه یی

خواهم زجور تو گله کردن بپادشاه

گر عاقلی بگیر دهانم ببوسه یی

درحسرت کنار تو جانم بلب رسید

زین ورطه لطف کن برهانم ببوسه یی

ای جان مکن گرانی ویکبار بر لب آی

باشد که من ترا برسانم ببوسه یی

گفتم که جان من بستان بوسه یی بده

گفتی هزار جان نستانم ببوسه یی

گرآن لب و دهان که تو داری مرا بود

ملک دو کون را بستانم ببوسه یی

دیدی که من زبان شکایت خوهم گشاد

کردی فسون و بست زبانم ببوسه یی

زنده کنند مرده بآب دهان من

گربا تو کام خویش برانم ببوسه یی

یکبار دیگرم بکنار و لبت رسان

ای برده حاصل دو جهانم ببوسه یی

گویی لب من ازشکر و قند خوشترست

من لذت لب تو چه دانم ببوسه یی

درکار عشق جان و دلی داشتم چوسیف

اینم بعشوه یی شد وآنم ببوسه یی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:42 PM

 

این اتفاق طرفه بین کندر فتد

چون من گدایی با چو تو شهزاده یی

کی کفؤ باشد ماه را استاره یی

چون مثل باشد لعل را بیجاده یی

مپسند کز کمتر غلامی کم بود

در بندگی تو چو من آزاده یی

انصاف ده تا چون شکیبایی کند

بی چون تو دلبر همچو من دلداده یی

نگرفت نقش دیگری تا نقش خود

بنشاندی در طبع چون من ساده یی

ای خورده روح از جام عشقت باده یی

می کن نظر در کار کارافتاده یی

مخمور کرده عقل هشیار مرا

چشمت که مستی می کند بی باده یی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:42 PM

 

آن روی نگر بدان نکویی

پرگشته ازو جهان نکویی

ای از رخ تو خجل مه وخور

دیگر مفزا برآن نکویی

این آمدن تو در جهان هست

در حق جهانیان نکویی

بر روی زمین نمی دهد کس

جز دررخ تو نشان نکویی

درعهد تو بر زمین چو باران

می بارد از آسمان نکویی

ازبهر لب تو گفته یاقوت

چون لعل بصد زبان نکویی

عاشق نبود کسی که ازدل

با تو نکند بجان نکویی

بر باد مده مرا که گشتست

چون آب زتو روان نکویی

عاشق بکند بهر چه دارد

درکوی تو با سگان نکویی

درحق من ای نگار می کن

چون کرد همی توان نکویی

دانی که همی رسد بدرویش

ازمال توانگران نکویی

از خوان خود ای توانگر حسن

در حق گدا بنان نکویی

می کن که همی کنند مردم

با کلب باستخوان نکویی

از روی تو می خوهم نشانی

ای روی ترا نشان نکویی

سیف از سخن تو سودها کرد

هرگز نکند زیان نکویی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:41 PM

 

عشق تو دردست و درمانش تویی

هست عاشق صورت و جانش تویی

آنچه در درمان نیابد دردمند

هست در دردی که درمانش تویی

سالک راه تو زاول واصلست

کین ره از سر تا بپایانش تویی

عاشقت کی گنجد اندر پیرهن

چون ز دامن تا گریبانش تویی

ما و تو این هر دو یک معنی بود

کآشکارش ما و پنهانش تویی

عاشق روی ترا در دین عشق

غیر تو کفرست و ایمانش تویی

دل بتو زنده است همچو تن بجان

این خضر را آب حیوانش تویی

خوشه خوشه کشت هستی جوبجو

زرع بی آبست و بارانش تویی

این غزل شطح است و قوالش منم

وین سخن حق است (و) برهانش تویی

منطق الطیر سخنهای مرا

کس نمی داند سلیمانش تویی

سیف فرغانی از آن بر نقد شعر

سکه زین سان زد که سلطانش تویی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:41 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4370922
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث