به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دی بامداد آن صنم آفتاب روی

بر من گذشت همچو مه اندر میان کوی

خورشید در کشیده رخ از شرم طلعتش

زآن سان که سایه درکشد از آفتاب روی

گفتم مگر که نیت حمام کرده ای؟

گفتا برو تو نیز بیا، با کسی مگوی

چون ساعتی برآمد رفتم درآمدم

من در درون و خلق ز بیرون بگفت و گوی

دیدم بناز تکیه زده بر کنار حوض

همچون گلی که نوشکفد بر کران جوی

می کرد آب را تن و اندام او خجل

می زد شراب را لب او سنگ بر سبوی

حمام را که هیچ نه رنگ و نه بوی بود

از روی و موی او شده گل رنگ و مشک بوی

گیسوی مشکبار گشاده ز هم چنانک

موی میانش گم شده اندر میان موی

میدان عیش خالی و من برده بهر لعب

چوگان دست سوی زنخدان همچو گوی

من لابه کردم آن دم و او ناز چون نبود

بیم رقیب و دهشت لالای تنگخوی

او دید کآب دیده من گرم می رود

مشتی گلم بداد که دست از دلت بشوی

پس گفت سیف و اله و حیران چه مانده ای

فرصت چو یافتی سخن خویشتن بگوی

در بند وصل باش چو ناجسته یافتی

این دولتی که یافت نگردد بجست و جوی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

ای نو عروس حسن ترا آفتاب روی

مه را ز شرم عارض تو در نقاب روی

بهر نظاره رخ چون ماه تو سزد

گر بر درت چو حلقه نهد آفتاب روی

با ماه عارضت پس ازین آفتاب را

مانند سیل تیره نماید در آب روی

ما چون ستاره ایم و تو خورشید و نور ما

از نور روی تست، ز ما بر متاب روی

زآن ساعتی که دیده ببیداریت بدید

دیگر بچشم من ننموده است خواب روی

از رویم آب رفت و ز باران اشک خود

هردم مرا چو آب شود پر حباب روی

از شرم چهره تو عرق بر گل اوفتد

هرگه که شویی از عرق چون گلاب روی

زلف تو آفتاب رخت را حجاب شد

خورشید را ز ابر بود در حجاب روی

هرگز بود که بار دگر سیف بیندت

بر روی او نهاده تو مست خراب روی

بر کف گرفته جامی زآن سان که مرد را

گلگون شود ز عکسش همچون شراب روی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

بحال خود چو نظر کردم از تو می پرسم

که هیچ باشد ازین صعبتر بلایی؟نی

گریز ازتو وجزتو گریز گاهی نیست

شکایت ازتو و غیر ازتو پادشایی نی

غم تراست مسلم زحاکمان امروز

که خون بریزد واندر میان بهایی نی

ازآستان جلالت بپرس تا هرگز

زدست حلقه برین درچو من گدایی؟نی

بجان رسید کنون کار سیف فرغانی

سقیم در خطر و درد را دوایی نی

مرا بنزد تو بهر نشست جایی نی

مرا زدست تو بهر گریز پایی نی

زبهر جستن تو تادلم زجا برخاست

ببین که با سر کویت نشست جایی نی

منم زخویشان بیگانه بهر تو (و) مرا

بجز سگ تو درین کوی آشنایی نی

چو گل بخوبی صد برگ کشته ای ومرا

چو عندلیب بهنگام دی نوایی نی

جهان پر از گل ولاله شده ولی بی تو

مرا چوآب بایام گل صفایی نی

چو ذره بی تو وجودم تنست و جانی نی

چوآفتاب همه رویی و قفایی نی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

ای گرفته زحدیث تو جهان شیرینی

از تو در کام دل ودر لب جان شیرینی

شکر و شهد مرا بهر غذای دل وجان

در لب لعل تو دادند نشان شیرینی

راست چون لقمه غم کام دلم تلخ کند

گر مرا جز لبت آید بدهان شیرینی

چند در حسرت خود کام کنی تلخ مرا

از لب چون شکر خود بچشان شیرینی

تا حدیث لب لعلت بزبان آوردم

همچو آب از سخنم گشت روان شیرینی

گر چه در عهد تو بسیار نکویان هستند

روح لیسیده زلبشان بزبان شیرینی

کس چو تو نیست ازیراکه برابر نبود

گر چه با تره بود بر سر خوان شیرینی

از سر لطف بمن بنده نظر کن یکبار

بمگس گرچه نباشد نگران شیرینی

عاشقان را زتو هر لحظه امیدی دگرست

درد سر چند کشد ازمگسان شیرینی

بر سر خوان که برو شور و ترش خورده شود

چون مسلم بدر آید زمیان شیرینی

گرچه رو ترش کنی و سخنت، باکی نیست

که بسازند زغوره بزمان شیرینی

ور بجان از لب تو بوسه خرم گویم شکر

که ببازار شما نیست گران شیرینی

سیف فرغانی از ذکر لب چون شکرش

تو درین شعر بآفاق رسان شیرینی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

ای گرفته زحدیث تو جهان شیرینی

از تو در کام دل ودر لب جان شیرینی

شکر و شهد مرا بهر غذای دل وجان

در لب لعل تو دادند نشان شیرینی

راست چون لقمه غم کام دلم تلخ کند

گر مرا جز لبت آید بدهان شیرینی

چند در حسرت خود کام کنی تلخ مرا

از لب چون شکر خود بچشان شیرینی

تا حدیث لب لعلت بزبان آوردم

همچو آب از سخنم گشت روان شیرینی

گر چه در عهد تو بسیار نکویان هستند

روح لیسیده زلبشان بزبان شیرینی

کس چو تو نیست ازیراکه برابر نبود

گر چه با تره بود بر سر خوان شیرینی

از سر لطف بمن بنده نظر کن یکبار

بمگس گرچه نباشد نگران شیرینی

عاشقان را زتو هر لحظه امیدی دگرست

درد سر چند کشد ازمگسان شیرینی

بر سر خوان که برو شور و ترش خورده شود

چون مسلم بدر آید زمیان شیرینی

گرچه رو ترش کنی و سخنت، باکی نیست

که بسازند زغوره بزمان شیرینی

ور بجان از لب تو بوسه خرم گویم شکر

که ببازار شما نیست گران شیرینی

سیف فرغانی از ذکر لب چون شکرش

تو درین شعر بآفاق رسان شیرینی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

چنین که تو سمری ای پسر بشیرینی

بدور تو نکند کس نظر بشیرینی

شکرفشان لب تو دید و شد بجان مایل

دلم بسوی تو همچون جگر بشیرینی

اگر ز لعل تو بودی نشان در اول عهد

چگونه نام گرفتی شکر بشیرینی

جهان بدور تو شیرین شود چو آب از قند

چرا دهند بدور تو زر بشیرینی

رهی که تلخی هجر تو داشت کام دلش

نداشت رغبت ازین بیشتر بشیرینی

ترا کنار گرفت و در آن میان ناگاه

لب تو دید و فرو برد سر بشیرینی

دگر بمأمن اصلی خود چگونه رسد

هر آن مگس که بیالود پر بشیرینی

ز حسرت تو چو شمع از نگین اثر پذرفت

چو دادم از لب لعلت خبر بشیرینی

دل مرا بتو از جمله میل بیشترست

که میل طفل بود بیشتر بشیرینی

بپیش صادر و وارد حکایت تو کنم

بسنده کرده ام از ماحضر بشیرینی

ز شعر خود غزلی نزد یار بردم و گفت

یکی بچشم رضا در نگر بشیرینی

چو می روی بسفر شعر بنده با خود بر

که طبع میل کند در سفر بشیرینی

جواب داد که با این همه شکر که مراست

کی التفات کنم من دگر بشیرینی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

ای لب لعل ترا بنده بجان شیرینی

لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی

نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم

همچنانست که درآب روان شیرینی

لب نانی که بآب دهنت گردد تر

شهد دریوزه کند زآن لب نان شیرینی

بوسه یی داد لبت،قصد دگر کردم،گفت

کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی

زآن بوصف تو زبانم چو لبت شیرین شد

که بلیسیدم از آن لب بزبان شیرینی

زآن لب ای دوست بصد جان ندهی یک بوسه

شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی

چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند

بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی

خوش درآمیخته ای با همگان،واین سهلست

که خوش آمیز بود با همگان شیرینی

تلخی عیشم ازینست و نمی یارم گفت

که تو با من ترش و باد گران شیرینی

بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی

اگر از آب نرفتی بزبان شیرینی

سخن هر کس امروز نشانی دارد

زاده طبع مرا هست نشان شیرینی

شعر من کهنه نگردد بمرور ایام

که تغیر نپذیرد بزمان شیرینی

بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید

گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی

سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی

با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

زمهر روی توای سرو ماه پیشانی

همی نهم همه برخاک راه پیشانی

بر آن بساط که سرباخت بایدم چکنم

که برزمین ننهم پیش شاه پیشانی

ببوی آنکه درم واکنی همی مالم

برآستان تو گه روی و گاه پیشانی

نماز خدمت تو می کنم بدان نیت

که برنگیرم ازآن سجده گاه پیشانی

تو آشکار شدی ناگهان وپنهان کرد

زشرم روی تو گل درگیاه پیشانی

چوشب سیاه شود آفتاب اگر هر صبح

برآستان تو ننهد پگاه پیشانی

بدین بهانه فلک لاجرم بهر مدت

همی کند بخسوفش سیاه پیشانی

در آن زمان که عرق کرده بود آدم را

بروی زرد زشرم گناه پیشانی

چو درحمایت روی توآمد اوراشد

چوآفتاب(ز)ثم اجتباه پیشانی

کسی که روی زدرگاه تو بگرداند

بداغ غیر توبادش تباه پیشانی

چو سر بسجده خدمت نهند عشاقت

که هست اصل درآن پایگاه پیشانی

زسوز آتش دل صدهزار آینه را

سیه کنند بیک دود آه پیشانی

بگرد خرمن حسنت ز سم گاو فلک

چو خوشه کوب خورد ماه کاه پیشانی

چو وصف روی(تو) اینجا رسید گفتم سیف

مکن بخیره درین جایگاه پیشانی

چو او غایت خوبی بکس نمی ماند

توخواه روی کن اندیشه خواه پیشانی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

درتو، زهی صورت تو گنج معانی،

لطف الهی خزینه ییست نهانی

در صفت صورت تو لال بماند

ناطقه را گر زبان شوند معانی

هرکه ترا بر زمین بدید ندارد

بهر مه وخور بآسمان نگرانی

روح کند کام خویش خوش چوتو مارا

ذوق لب خود ببوسه یی بچشانی

پیش دهانت زشرم لب نگشاید

پسته که معروف شد بچرب زبانی

نزد تن تو که همچو روح لطیفست

جان شده منسوب چون بدن بگرانی

با غم عشقت چو برق می زند آتش

دود نفسهای من در ابر دخانی

هردو جهان گر بمن دهی نستانم

گرتو یکی دم مرا زمن بستانی

مرد چو در کار عشق تو نشود پیر

جانش گرفتار مرگ به بجوانی

سیف بجستن برو ظفر نتوان یافت

لیک بجستن بکن هر آنچه توانی

گام زن وراه رو بحسن ارادت

تا سر خود را بپای دوست رسانی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

 

ایا بحسن رخت را لوای سلطانی

بروی صورت زیبای حسن را جانی

فراز کرسی افلاک شاه خورشیدست

خلیفه رخ تو بر سریر سلطانی

خطیست بر رخ تو از مداد نورالله

نه از حروف مرکب، چو خط پیشانی

برآن زمین که تویی با تو مرد میدان نیست

بگوی مهر ومه این آسمان چوگانی

من ازلطافت جان تو چون کنم تعبیر

که جسم تو زصفا عالمیست روحانی

دل منست زعالم حواله گاه غمت

حواله چند کنی گنج را بویرانی

غم تو در دل از آثار فیض رحمانست

چو خاطر ملکی در نفوس انسانی

من از تعصب دین دشمن ترا کافر

بگویم و نکند رخنه در مسلمانی

هوای چون تو پری روی در سر چومنی

بدست دیو بود خاتم سلیمانی

مرا سخن زتو در دل همی شود پیدا

که در درون من اندیشه وار پنهانی

من ازتو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد

وگر چنانکه زنندم بسان سر خوانی

بسان نکته از یاد رفته بازآیم

ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی

بشرح صفحه رویت کتابها سازم

وگرچه زمن چون ورق بگردانی

فدای (تو)چه نکردند جان گران جانان

بهر بها که ترا می خرند ارزانی

همی خوهم که مرا از جهانیان باشد

فراغتی که تو داری زسیف فرغانی

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:36 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4373205
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث