به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای فغان بی دلان از چشم شوخ شنگ تو

تیره روز عاشقان از طره شبرنگ تو

با رخ تو دیده بودم پیش ازین در روی کار

آنچه اکنون می کشم از چشم شوخ شنگ تو

چون بگفت آیی، سخن ای دلبر شیرین زبان،

ازشکر شاخیست گویی در دهان تنگ تو

در جهان دلبری ای راحت جان جفت نیست

طاق ابروی ترا جزچشم پر نیرنگ تو

در سماع ار بنگری چون زیر بابم درخورست

نالهای زار من با لحن تیزآهنگ تو

چون مه ازخورشید رویت روشنم کن پیش ازآنک

زرد رخ گردم چو کلک از خط سبزارنگ تو

گشت تنها چون درآمد در دل ما عشق تو

گشت روشن چون گرفت آیینه ما رنگ تو

گرمی عشقت ازین دستست ازیک جام او

شیشه پرهیز خلقی بشکند برسنگ تو

همچو نام نیک جمله خلق خواهانت شوند

سیف فرغانی اگر تو وارهی از ننگ تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

خط نورست بر آن تخته پیشانی تو

مه شعاعیست از آن چهره نورانی تو

شبم از روی چو خورشید تو چون روشن شد

ماه را مطلع اگر نیست ز پیشانی تو

ای توانگر که چو درویش گدایی کردند

پادشاهان همه در نوبت سلطانی تو

جای جان در تن خود بینم اگر یابد نور

چشم معنی من از صورت روحانی تو

گر ببینم همه اجزای جهانرا یک یک

در دو عالم نبود هیچ کسی ثانی تو

خوب رویان چو بمیدان تفاخر رفتند

گوی برد از همه شان ابروی چوگانی تو

با سر زلف تو گفتم مشو آشفته که هست

جمع را تفرقه در دل ز پریشانی تو

سر بام فلکم زیر قدم خواهد بود

گر مرا دست دهد پایه دربانی تو

بس که در گریه ببینی گهرافشانی من

من چو در خنده ببینم شکرافشانی تو

قول مطرب نکند هیچ عمل چون نبود

باصولی که کند بنده غزل خوانی تو

سیف فرغانی او یار سبکروحانست

نازنین چند کشد بار گرانجانی تو

خضر روح از دم تو خورد (همه) جام بقا

آب اگر کم شود از چشمه حیوانی تو

تا تو از جان خبری داری و از تن اثری

الم روح بود لذت جسمانی تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

عاشقم بر تو و بر صورت جان پرور تو

من ازین معنی کردم دل و جان در سر تو

همچو بازان نخورم گوشت ز دست شاهان

استخوان می طلبم همچو سگان از در تو

ای علم کرده ز خورشید سپاه حسنت

مه استاره حشم یک نفر از لشکر تو

دل اشکسته که چون پسته گشادست دهان

قوت جان می طلبد از لب چون شکر تو

تا بمعنی نظرم بر خط و رویت افتاد

عاشقم بر قلم قدرت صورت گر تو

گردنم کز پی پای تو کشد بار سری

طوق دارد ببقای ابد از خنجر تو

پرده بردار که از پشت زمین هر ذره

آفتابی شود از روی ضیاگستر تو

بر ز آغوش و بر تو بخورم گر یکشب

بخت بیدار بخواباندم اندر بر تو

ترک خرگاه جهانی و برآرد شب و روز

مه و خورشید سر از خیمه چون چادر تو

حسن کو جلوه خود میکند اندر مه و خور

هر نفس صورت او جان خوهد از پیکر تو

گر بدانم که دلت را بسماعست نشاط

از رگ جان کنم ابریشم خنیاگر تو

سیف فرغانی پندار که شعر تو زرست

گر ببازار رود هیچ نیارد زر تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

ایا گرفته مه وآفتاب نور از تو

بمرگ حالم نزدیک گشت دور از تو

زدیده ودل من ای همه بتو نگران

مپوش رو که دل و دیده راست نور از تو

بهشت بی تو مرا دوزخیست، از برمن

مرو که خانه بهشتیست پر ز حور ازتو

چو می روی همه در ماتمند عشاقت

بیا که ماتم عشاق هست سور ازتو

زفرقت تو ندانم که حال من چه شود

نه مایلی تو بمن نی منم صبور ازتو

اگرچه در طلب از ما فتورها باشد

تو منعمی نبود در عطا فتور ازتو

زحزن گر طرف دیگری بود هرگز

چه غمخورد چو دلی را بود سرور ازتو

بنفس مرده عشق تواند زنده دلان

بجان حیات پذیرند در قبور ازتو

بلطف خود مددش کن که سیف قرغانی

همی خوهد مدد اندر همه امور ازتو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

کسی کو عشق بازد بارخ تو

کند جان طرح با زیبا رخ تو

سر خود بر بساط عشقت ای شاه

ببازم تا بمانم با رخ تو

بساط نظم گستردم دگربار

براندم اسب فکرت با رخ تو

چو دیدم عقل و جان ودل سه بازیست

که یک یک می برد ازما رخ تو

درین بازی که من افتادم این بار

ندانم من بمانم یا رخ تو

اگر چه هر دو عالم برده تست

نماند هیچ کس الا رخ تو

بساط ملک بستانم زشاهان

اگر با من بود تنها رخ تو

پس هر پرده همچون درنشستم

ولی نگشود در برما رخ تو

نظر در خود کنم باشد که روزی

ازین پرده شود پیدا رخ تو

من وتو درجهان عشق وحسنیم

من اینجا شاهم وآنجا رخ تو

چوسیف امروز عاشق نیست با تو

ازو پنهان بود فردا رخ تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

مرغ دلم صید کرد غمزه چون تیر او

لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او

باز سپیدست حسن طعمه او مرغ دل

شیر سیاهست عشق با همه نخجیر او

عشق نماز دلست مسجد او کوی دوست

ترک دو عالم شناس اول تکبیر او

هست وضوش آب چشم روز جوانیش وقت

فوت شود وصل دوست از تو بتأخیر او

عشق چو صبحست دید روی چو خورشید دوست

بر دل هرکس که تافت نور تباشیر او

خمر الهیست عشق ساقی او دست فضل

بی خبری از دو کون مبداء تأثیر او

عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن

در تو عملها کند حزن بتقریر او

عشق جوان نو رسید تا چو خرابات شد

خانقه دل که بود عقل کهن پیر او

درکش ازین سلسله پای دل خویش ازآنک

حلقه اول بلاست بر سر زنجیر او

مرغ دل عاشقست آنکه چو قصدش کنی

زخم خوری چون هدف از پر بی تیر او

گر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیع

دوست بحسن آیتیست وین همه تفسیر او

ورنه تو بیدار دل حال چو من خفته را

خواب پریشان شمار وین همه تعبیر او

زمزمه شعر سیف نغمه داودیست

نفخه صور دلست صوت مزامیر او

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

چو هیچ می نکنی التفات با ما تو

چه فایده است درین التفات ما با تو

برای چیست تکاپوی من بهر طرفی

چو در میانه مسافت همین منم تا تو

ز بس که خلعت عشق تو جان من پوشید

خیالم است که در جامه این منم یا تو

بچشم معنی چندانکه باز می نگرم

ز روی نسبت ما قطره ایم و دریا تو

پس این تویی و منی در میانه چندانست

که قطره بحر ببیند تو ما شوی ما تو

ترا ببردن دلهای خلق معجزه ییست

که دلبران همه سحرند و دست بیضا تو

اجل بکشتن من قصد داشت، عشقت گفت

که این وظیفه از آن منست فرما تو

شب وصال دهان بر لبم نهادی و گفت

منم بلب شکر و طوطی شکر خا تو

بدانکه هست ترا با دهان من نسبت

که در جهان بسخن می شوی هویدا تو

فدا کند پس ازین جان و دل بدست آرد

چو دید بنده که در دل همی کنی جا تو

ز فرقت تو چو مرده است سیف فرغانی

توی بوصل خود این مرده را مسیحا تو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

من چو از جان شده ام عاشق آن روی نکو

آخراین عشق مرا با تو سبب چیست بگو

از خودم بوی تو می آید واین نیست عجب

هرچه را با گل وبا مشک نهی گیرد بو

من چو با روی تو همچون مگسم با شکر

بیش همچون مگس ای دوست مرانم از رو

تیر مژگان تراهمچو هدف سازم دل

چون کشی بر سپر روی کمان ابرو

باغ حسن تو مگر کارگه سامریست

گل فسون گرشده اندر وی ونرگس جادو

چون لبت در دهن جام کند آب حیات

خون ازین غصه برآرم چو صراحی زگلو

دست در گردن خود ساعد سیمین ترا

کس ندیدست مگر دولت زرین بازو

سیف فرغانی از شعر عسل می سازد

غم اودر دل تو همچو مگس درکندو

طبع شاعر نکند وصف تو چون خاطر من

آب هرگز نرود راست چو کژباشد جو

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

مرا کرد بیچاره در کار او

حدیثی ز لعل شکربار او

بکونین می ننگرم زآنکه کرد

مرا عشق او فارغ از کار او

بسوزد نقاب شب وروی روز

بیک پرتو از شمع رخسار او

بجان تا شکر می فروشد لبش

پر از نقد جانست بازار او

گل ار از لب او برد چاشنی

رطب بردهدبعد از آن خار او

نه در عشق خسرو بود مثل من

نه در حسن شیرین بود یار او

برو نرخ وصلش ز درویش پرس

که نبود توانگر خریداراو

چو ترسا چلیپا ز زلفش کند

میان بند روحست زنار او

درین محنت آبادبی عافیت

ز صحت بود رنج بیمار او

بدیوار او بر بسی سر زدیم

زما نقش نگرفت دیوار او

کمین چاکرش سیف فرغانیست

یکی عندلیبی ز گلزار او

از آن بی نشانی که مقصود تست

نشانی بیابی در اشعار او

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

 

از تو تا کی حال ما باشد چنین

با تو خود حالی کرا باشد چنین

هرزمان عشق توام گوید بطنز

به کنم کار تو تا باشد چنین

گویمش خون شد دل من درغمت

گویدم غم نیست تا باشد چنین

هرکس از عشق تو دارد حاصلی

بنده بی حاصل چرا باشد چنین

من چو درعشق ازکسی کمتر نیم

از تو می پرسم روا باشد چنین؟

من درین اندیشه ام کاندر جهان

هیچ خوبی بی وفا باشدچنین؟

خود نپندارم وفا آید ز من

رو ومویی گر مرا باشد چنین

بوسه یی درخواست کردم ز لبش

گفت یعنی بی بها باشد چنین؟

گفتمش جان می دهم، خندید و گفت

بوسه ارزان ترا باشد چنین؟

از چو شاهی تو که کس همچون تو نیست

همچو من کس را سزا باشد چنین؟

دلبرا مپسند کز درگاه تو

سیف فرغانی جدا باشد چنین

ادامه مطلب
جمعه 30 تیر 1396  - 4:16 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 715

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4372909
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث